💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_هفتاد_وپنجم ((شب آخر))
🔘✍سفر فوق العاده ما، تازه از دو ڪوهه شروع شد. صبح، بعد از روشن شدن هوا حرڪت ڪردیم.
#شلمچه، #چزابه، #طلائیه، #ڪوشڪ و…
هر قدمش و هر منطقه با جاے قبل فرق داشت. فقط توفیق #فڪه نصیب مون نشد. هر چی آقا مهدے اصرار ڪرد، اجازه ندادن بریم جلو. جاده بسته بود و به خاطر شرایط خاص پیش آمده، اجازه نداشتیم جلوتر بریم.
شب آخر، #پادگان_حمید،
🔘✍خوابم نمی برد، بلند شدم و اومدم بیرون. سڪوت شب و صداے جیرجیرڪ ها، دلم براے دو ڪوهه تنگ شده بود. خاڪ دو ڪوهه از من دل برده بود. توے حال و هواے خودم بودم، غرق دلتنگی ڪردن براے خدا، ڪه آقا مهدے نشست ڪنارم.– تو هم خوابت نمی بره ؟بقیه تخت خوابیدن.
🔘✍با دل شڪسته و خسته به اطراف نگاه ڪردم.ـ این خاڪ، آدم رو نمڪ گیر می ڪنه. مگه میشه ازش دل ڪند؟ هنوز نرفته، دلم براے دو ڪوهه تنگ شده.
با محبت عمیقی بهم نگاه ڪرد.
ـ پدربزرگت هم عاشق دوڪوهه بود. در عوض، منم عاشق این حال و هواے توئم.
خندید و سڪوت عمیقی بین ما حاڪم شد.
ـ آقا مهدے؟ راسته ڪه شما جنازه پدربزرگم رو برگردوندید؟
چشم هاش گر گرفت و سرش چرخید، به زحمت نیم رخش رو می دیدم.
🔘✍دلم می خواست محل شهادت پدربزرگم رو ببینم. سفر فوق العاده اے بود و دارم دست پر می گردم. اما دله دیگه، چشم انتظار دیدن اون خاڪ بود، حالا هم ڪه فڪر برگشت … دیگه زبونم به ادامه دادن نچرخید.
.
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_هفتاد_وپنجم ((شب آخر))
🔘✍سفر فوق العاده ما، تازه از دو ڪوهه شروع شد. صبح، بعد از روشن شدن هوا حرڪت ڪردیم.
#شلمچه، #چزابه، #طلائیه، #ڪوشڪ و…
هر قدمش و هر منطقه با جاے قبل فرق داشت. فقط توفیق #فڪه نصیب مون نشد. هر چی آقا مهدے اصرار ڪرد، اجازه ندادن بریم جلو. جاده بسته بود و به خاطر شرایط خاص پیش آمده، اجازه نداشتیم جلوتر بریم.
شب آخر، #پادگان_حمید،
🔘✍خوابم نمی برد، بلند شدم و اومدم بیرون. سڪوت شب و صداے جیرجیرڪ ها، دلم براے دو ڪوهه تنگ شده بود. خاڪ دو ڪوهه از من دل برده بود. توے حال و هواے خودم بودم، غرق دلتنگی ڪردن براے خدا، ڪه آقا مهدے نشست ڪنارم.– تو هم خوابت نمی بره ؟بقیه تخت خوابیدن.
🔘✍با دل شڪسته و خسته به اطراف نگاه ڪردم.ـ این خاڪ، آدم رو نمڪ گیر می ڪنه. مگه میشه ازش دل ڪند؟ هنوز نرفته، دلم براے دو ڪوهه تنگ شده.
با محبت عمیقی بهم نگاه ڪرد.
ـ پدربزرگت هم عاشق دوڪوهه بود. در عوض، منم عاشق این حال و هواے توئم.
خندید و سڪوت عمیقی بین ما حاڪم شد.
ـ آقا مهدے؟ راسته ڪه شما جنازه پدربزرگم رو برگردوندید؟
چشم هاش گر گرفت و سرش چرخید، به زحمت نیم رخش رو می دیدم.
🔘✍دلم می خواست محل شهادت پدربزرگم رو ببینم. سفر فوق العاده اے بود و دارم دست پر می گردم. اما دله دیگه، چشم انتظار دیدن اون خاڪ بود، حالا هم ڪه فڪر برگشت … دیگه زبونم به ادامه دادن نچرخید.
.
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃