🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 #پارت_چهل_و_ششم نگاهم با نگاه ابراهیم تلاقی کرد. موبایلش را از روی میز برداشت
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲
#پارت_چهل_و_هفتم
همان موقع صدای اذان از بیرون آمد. بلند شدم تمام قد ایستادم و آن آوای دلنشین را از طریق گوشهایم روی وجودم کشیدم. حسی شبیه بلعیدن هوای تازه و خنک در ریه های پوسیده و خاک گرفته!
رفتم وضو گرفتم و جلو در نمازخانه منتظر شدم تا در را باز کردند. نماز که خواندم یک جور اطمینان قلبی در وجودم آرام گرفت.
پنج ساعت بعد در حیاط پرورشگاه قدم میزدم که از بلندگو صدایم زدند. رفتم اتاق مدیریت. چیزی شنیدم که باورم نمی شد. ابراهیم آمده بود مرا ببیند!
دویدم سمت حیاط اما لحظه ای بعد برگشتم داخل سالن، رفتم از اتاق همان پیرهنی که شب تولدم خانم مدیر به من هدیه داده بود را پوشیدم با یک روسری آبی همرنگ آسمان آن روز، با شوق رفتم طرف حیاط.
در را باز کردم . ابراهیم را دیدم که پشت فرمان با لباس شخصی نشسته و دارد دقیقا به من نگاه میکند. در ماشینش را باز کرد
و پیاده شد. یک کت تک اسپرت آبی روشن و بلوز سفید اتو کشیده و شلوار لی راسته پوشیده بود. خنده ام گرفت. به طرفم آمد سلام کرد و پرسید:
+تعجب کردی؟
-خب آره...همیشه با لباس فرم میدیدمت.
+خب حالا دیدی؟ شاخ ندارم. منم آدمم دیگه،
خنده ها مان مثل نگاهمان یکی شد. دست کشید طرف ماشینش و گفت:
+میشه حرف بزنیم؟
-درمورد چی؟
+بیا میگم
-میشه قدم بزنیم؟
+آخه...
-چیه میترسی با من دیده بشی؟
+نه این چه حرفیه...چیزایی که میخوام بگم که...
-داری منو میترسونی!
این را گفتم و بعد چندلحظه سکوت بین کلاممان فاصله انداخت. سرش را پایین انداخت و گفت:
ببخشید.
و درمقابل چشمان مبهوتم به طرف ماشینش رفت.
مغرورتر از آن بودم که بپرسم پس اصلا چرا اومدی؟!
ادامه دارد....
به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
@Ganje_arsh
🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 #پارت_چهل_و_ششم نگاهم با نگاه ابراهیم تلاقی کرد. موبایلش را از روی میز برداشت
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲
#پارت_چهل_و_هفتم
همان موقع صدای اذان از بیرون آمد. بلند شدم تمام قد ایستادم و آن آوای دلنشین را از طریق گوشهایم روی وجودم کشیدم. حسی شبیه بلعیدن هوای تازه و خنک در ریه های پوسیده و خاک گرفته!
رفتم وضو گرفتم و جلو در نمازخانه منتظر شدم تا در را باز کردند. نماز که خواندم یک جور اطمینان قلبی در وجودم آرام گرفت.
پنج ساعت بعد در حیاط پرورشگاه قدم میزدم که از بلندگو صدایم زدند. رفتم اتاق مدیریت. چیزی شنیدم که باورم نمی شد. ابراهیم آمده بود مرا ببیند!
دویدم سمت حیاط اما لحظه ای بعد برگشتم داخل سالن، رفتم از اتاق همان پیرهنی که شب تولدم خانم مدیر به من هدیه داده بود را پوشیدم با یک روسری آبی همرنگ آسمان آن روز، با شوق رفتم طرف حیاط.
در را باز کردم . ابراهیم را دیدم که پشت فرمان با لباس شخصی نشسته و دارد دقیقا به من نگاه میکند. در ماشینش را باز کرد
و پیاده شد. یک کت تک اسپرت آبی روشن و بلوز سفید اتو کشیده و شلوار لی راسته پوشیده بود. خنده ام گرفت. به طرفم آمد سلام کرد و پرسید:
+تعجب کردی؟
-خب آره...همیشه با لباس فرم میدیدمت.
+خب حالا دیدی؟ شاخ ندارم. منم آدمم دیگه،
خنده ها مان مثل نگاهمان یکی شد. دست کشید طرف ماشینش و گفت:
+میشه حرف بزنیم؟
-درمورد چی؟
+بیا میگم
-میشه قدم بزنیم؟
+آخه...
-چیه میترسی با من دیده بشی؟
+نه این چه حرفیه...چیزایی که میخوام بگم که...
-داری منو میترسونی!
این را گفتم و بعد چندلحظه سکوت بین کلاممان فاصله انداخت. سرش را پایین انداخت و گفت:
ببخشید.
و درمقابل چشمان مبهوتم به طرف ماشینش رفت.
مغرورتر از آن بودم که بپرسم پس اصلا چرا اومدی؟!
ادامه دارد....
به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
@Ganje_arsh