💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_۱۶۵
💠✍🏻ساعت ۱۰ دقیقه به … رسیدم خونه. حالم خراب بود و روانم خسته تر از تمام زندگیم. مادر و بچه ها لباس پوشیده، آماده رفتن.مادر با نگرانی بهم نگاه ڪرد، سر و روے آشفته اے ڪه هرگز احدے به من ندیده بود. – اتفاقی افتاده؟ حالت خوب نیست؟چشم هاے پف ڪرده ام رمق نداشت، از بس گریه ڪرده بودم سرخ شده بود و می سوخت. خشڪ شده بود، انگار روے سمباده پلڪ می زدم و سرم…نفسم بالا نمی اومد.
– چیزیم نیست، شما برید، التماس دعا …
💠✍🏻سعید با تعجب بهم خیره شد.
– روز عاشورا، خونه می مونی؟
نگاهم برگشت روش، قدرتی براے حرف زدن نداشتم. دوباره اشڪ توے چشم هام دوید.
آقا، من رو می خواد چه ڪار؟
بغضم رو به زحمت ڪنترل ڪردم. دلم حرف ها براےگفتن داشت، اما زبانم حرڪت نمی ڪرد.بدون اینڪه چیزے بگم رفتم سمت اتاق و مادر دنبالم ڪه چه اتفاقی افتاده. اون جوان شوخ و خندان همیشه، ڪه در بدترین شرایط هم می خندید.بالاخره رفتن.
💠✍🏻حس و حال جا انداختن نداشتم، خسته تر از این بودم که حتی لباسم رو عوض کنم. ساعت، هنوز ۹ نشده نبود. فضاےاتاق هم داشت خفه ام می ڪرد. یه بالشت برداشتم و ولو شدم ڪنار حال. دوباره اختیار چشم هام رو از دست دادم، بین اشڪ و درد خوابم برد.ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱گوشیم زنگ زد، بی حس و رمق، از خواب بیدار شدم. از جا بلند شدم رفتم سمتش شماره ناشناس بود. چند لحظه همین طورے به صفحه گوشی خیره شدم، قدرت حرف زدن نداشتم. نمی دونم چی شد؟ ڪه جواب دادم.
– بفرمایید.
💠✍🏻– ڪجایی مهران؟ چیزےبه ظهر عاشورا نمونده.چند لحظه مڪث ڪردم.
– شرمنده به جا نمیارم. شما؟
و سڪوت همه جا رو پر کرد.
– من، #حسین_فاطمه ام…
تمام بدنم به لرزه افتاد، با صورتی خیس از اشڪ، از خواب پریدم.
ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱، صداےگوشی موبایلم بلند شد. شماره ناشناس بود. ?
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_۱۶۶((بی تو میمیرم))
💠✍🏻ضربان قلبم به شدت تند شد ... تمام بدنم می لرزید ... به حدےڪه حتی نمی تونستم ... علامت سبز رنگ پاسخ رو بڪشم ...- بفرمایید ...- ڪجایی مهران؟ ...بغضم ترڪید ... صداے سید عبدالڪریم بود ... از بین همهمه عزاداران ...- چیزے به ظهر عاشورا نمونده ...سرم گیج رفت ... قلبم یڪی در میون می زد ... گوشی از دستم افتاد ...دویدم سمت در ... در رو باز ڪردم ... پله ها رو یڪی دو تا می پریدم ... آخرے ها را سر خوردم و با سر رفتم پایین ...
💠✍🏻از در زدم بیرون ... بدون ڪفش ... روے اون زمین سرد و بارون زده ... مثل دیوانه ها دویدم سمت خیابون اصلی ...حس ڪربلایی رو داشتم ڪه داشتم ازش جا می موندم ... و این صدا توے سرم می پیچید ...- ڪجایی مهران؟ ... چیزے به ظهر عاشورا نمونده ...خیابون سوت و ڪور بود ... نه ماشینی، نه اتوبوسی ... انگار آخر دنیا شده بود ... دیگه نمی تونستم بایستم ... دویدم ... تمام مسیر رو ... تا حرم ...رسیدم به شلوغی ها ... و هنوز مردمی ڪه بین راه ... و براےپیوستن به جمعیت، می رفتن ...بین جمعیت بودم ... ڪه صداے اذان بلند شد ... و من هنوز، حتی به میدان توحید نرسیده بودم ... چه برسه به شهدا ...
💠✍🏻دیگه پاهام نگهم نداشت ... محڪم، دو زانو رفتم روےآسفالت ... اشڪ هام، دیگه اش نبود ... ضجه و ناله بود ...بدتر از عزیز از دست داده ها موقع تدفین ... گریه میڪردم... چند نفر سریع زیر بغلم رو گرفتن ... و از بین جمعیت ڪشیدن بیرون ...سوز سردے می اومد ... ساق هر دو شلوارم خیس شده بود... من با یه پیراهن ... و اصلا سرمایی رو حس نمی ڪردم ...
ڪز ڪردم یه گوشه خلوت ... تا عصر عاشورا ... توے وجود من، قیامت به پا بود ...- یه عمر می خواستی به ڪربلا برسی ... ڪی رسیدے؟ ... وقتی سر امامت رو بریدن؟ ... این بود داد ڪربلایی بودنت؟ ... این بود اون همه ادعا؟ ... تو به توحید هم نرسیدے ...
💠✍🏻اون لحظات ... دیگه اینها واسم اسامی خیابان نبود ... میدان توحید، شهدا، حرم ... براے رسیدن باید به توحید رسید ... و در خیل شهدا به امام ملحق شد ...تمام دنیاے من ... روے سرم خراب شده بود ... حتی حر نبودم ڪه بعد از توبه ... از راه شهدا به امامم برسم ...عصر عاشورا تمام شد ... و روانم بدتر از ڪوه ها ... ڪه در قیامت ... چون پنبه زده شده از هم متلاشی می شن ...پام سمت حرم نمی رفت ... رویی براے رفتن نداشتم ... حس اونهایی رو داشتم ڪه ظهر عاشورا، امام رو تنها گذاشتن... من تا صبح توے خیمه امام بودم ... اما بعد ...
💠✍🏻رفتم سمت حسینیه ... چند تا از بچه ها اونجا بودن ... داشتن براے شام غریبان حاضر می شدن ...قدرتی براےحرف زدن و پاسخ به هیچ سوالی رو نداشتم ... آشفته تر از ڪسی ڪه عزیزےرو دفن ڪرده باشه ... یه گوشه خودم را قایم ڪردم ...تا آروم می شدم ... دوباره وجودم آتش می گرفت ... من ... امامم رو تنها گذاشته بودم ...
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_۱۶۷ ((عطش))
💠✍🏻همیشه تا 10 روز بعد از عاشورا ... توے حسینیه کوچڪ مون مراسم داشتیم ... روز سوم بود ... توے این سه روز ... قوت من اشڪ بود ... حتی زمانی ڪه سر نماز می ایستادم ... نه یک لقمه غذا ... نه یڪ لیوان آب ... هیچ ڪدوم از گلوم پایین نمی رفت ... تا چیزے رو نزدیک دهنم می آوردم دوباره بغضم می شڪست ... - تو از ڪدوم گروهی؟ ... از اونهایی ڪه نامه فدایت شوم می نویسن و نمیرن؟ ... از اونهایی ڪه نامه فدایت شوم می نویسن ولی ... یا از اونهایی ڪه ... روز سوم بود ... و هنوز این درد و آتش بین قلبم، وجودم رو می سوزوند ... ظهر نشده بود ... سر در گریبان ... زانوهام رو توے بغلم گرفته بودم ... تکیه داده به دیوار ... برای خودم روضه می خوندم ... روضه حسرت ... ڪه بچه ها ریختن توے حسینیه ... دسته جمعی دوره ام
ڪردن ... ڪه به زور من رو ببرن بیرون ... زیر دست و بغلم رو گرفته بودن ...
💠✍🏻نه انرژےو قدرتی داشتم ... نه مهر سڪوتم شکسته می شد ... توان صحبت کردن یا فریاد زدن یا حتی گفتن اینکه ... "ولم کنید" ... رو نداشتم ...آخرین تلاش هام براے موندن ... و چشم هام سیاهی رفت... دیگه هیچ چیز نفهمیدم ... چشم هام رو ڪه باز کردم ... تشنه با لب هاےخشک ... وسط بیایان سوزانی گیر کرده بودم ... به هر طرف که می دویدم جز عطش ... هیچ چیز نصیبم نمی شد ... زبانم بسته بود و حرڪت نمی کرد ... توان و امیدم رو از دست داده بودم ... آخرین قدرتم رو جمع ڪردم و با تمام وجود فریاد زدم ...- خدا ...مهر زبانم شکسته بود ... بی رمق به اطراف نگاه می کردم که در دور دست ... هاله شخصی رو بالای یک بلندی دیدم...امید تازه اے وجودم رو پر ڪرد ... بلند شدم و شروع به دویدن ڪردم ... هر لحظه قدم هام تند تر می شد ... سراب و خیال نبود ... جوانی بالاے بلندی ایستاده بود ...
💠✍🏻با لبخند به چهره خراب و خسته ام نگاه ڪرد ... - سلام ... خوش آمدید ... نگاه ڪردن به چهره اش هم وجود آشفته ام رو آرام می کرد... و جملاتش، آب روےآتش بود ... سلامش رو پاسخ دادم... و پاهاےبی حسم به زمین افتاد ...- تشنه ام ... خیلی ... با آرامش نگاهم کرد ...
- تشنه آب؟ ... یا دیدار؟ ... صورتم خیس شد ... فڪر می کردم چشم هام خشڪ شدن و دیگه اشکی باقی نمونده ...- آب که نداریم ... اما امام توی خیمه منتظر شماست ...و با دست به یکی از خیمه ها اشاره کرد ... تا اون لحظه، هیچ کدوم رو ندیده بودم ... مرده ای بودم که جان در بدنم دمیده بود ... پاهای بی جانم، جان گرفت ... سراسیمه از روی تپه به پایین دویدم ... از بین خیمه ها ... و تمام افرادی که اونجا بودن ... چشم هام جز خیمه امام، هیچ چیز رو نمی دید ...
💠✍🏻پشت در خیمه ایستادم ... تمام وجودم شوق بود ... و سلام دادم ... همون صداے آشنا بود ... همون که گفت ... حسین فاطمه ام ...
دستی شونه ام رو محڪم تکان می داد ...- مهران ... مهران ... خوبی؟ ... چشم هام رو ڪه باز کردم ... دوباره صداے ضجه ام بلند شد... ضجه بود یا فریاد ... خوب بودم ... خوب بودم تا قبل از اینکه صدام کنن ... تا قبل از اینکه صدام کنن همه چیز خوب بود ... توے درمانگاه، همه با تحیر بهم خیره شده بودن ... و بچه ها سعی می ڪردن آرومم کنن ... ولی آیا مرهمی ... قادر به آرام کردن و تسکین اون درد بود؟ ...
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_۱۶۸ ((تشنه لبیڪ))
💠✍🏻سریع، چشم هاےخمار خوابم رو باز ڪردم و ... نگاهم افتاد به خیابان مستقیمی ڪه واردش شدیم ... بغض راه نفسم رو بست ... خواب و وقایع آخرین عاشورا ... درست از مقابل چشم هام عبور می ڪرد ... جاده هاے منتهی به ڪربلا ... من و ڪربلا ... من و موندن پشت در خیمه ... و اون صدا ... چفیه رو انداختم روے سرم و ڪشیدم توےصورتم ... اشڪ امانم رو بریده بود ... - آقا جون ... این همه ساله می خوام بیام ... حالا دارے تشنه ... من بی لیاقت رو از ڪنار جاده ڪربلا ڪجا می برے؟... هر ڪی تشنه یه چیزیه ... شما تشنه لبیڪ بودے ... و من تشنه گفتنش ...
💠✍🏻وارد منطقه جنگی مهران شده بودیم ... اما حال و هواے دل من، ڪربلا بود ...- این بار چقدر با خیمه تو فاصله دارم، پسر فاطمه؟ ... از جمع جدا شدم ... چفیه توے صورت ... ڪفشم رو در آوردم و خودم رو بین خاڪ ها گم کردم ... ضجه می زدم و حرف میزدم ... - خوش به حالتون ... شما مهر سربازے امام زمان توے ڪارنامه تون خورده ... من بدبخت چی؟ ... من چی ڪه سهم من از دنیا فقط جا موندنه؟ ... لبیڪ شما رو مهدے فاطمه قبول ڪرد ... یه ڪارے به حال دل من بی نوا بڪنید ... منی ڪه چشم هام ڪوره ... منی ڪه تشنه لبیڪم ... منی ڪه هر بار جا می مونم ... به حدےغرق شده بودم ڪه گذر زمان رو اصلا نفهمیدم ... توےحال خودم بودم ... سر به سجده و غرق خاڪ ... گریه می ڪردم ڪه دست ابالفضل ... از پشت اومد روے شونه ام...ـ چی ڪار می کنی پسر؟ ... همه جا رو دنبالت گشتم ...
💠✍🏻ڪندن از خاڪ مهران ... ڪار راحتی نبود ... داشتم نزدیڪ ترین جا به ڪربلا ... داغ دلم رو فریاد می زدم ...بلند شدم ... در حالی ڪه روحی در بدنم نبود ... جان و قلبم توے مهران جا مونده بود ... چشم ابالفضل ڪه بهم افتاد ... بقیه حرفش رو خورد ... دیگه هیچی نگفت ... بقیه هم ڪه به سمتم می اومدن ... با دیدنم ساڪت می شدن ... از پله ها اومدم بالا ... سکوت فضا رو پر کرد ... همهمه جاےخودش رو به آرامش داد ... - علی داداش ... پاشو برگشت رو من بشینم ڪنار پنجره ... دوباره چفیه رو ڪشیدم روے سرم ... و محو وجب به وجب خاڪ مهران شدم ... حال، حال خودم نبود ... ڪه علی زد رویشونه ام ... صورت خیس از اشڪم چرخید سمتش ... یه لحظه ڪپ ڪرد ...بچه ها ... می خواستن یه چیزے بخونی ... اگه حالشو دارے ...
💠✍🏻جملات بریده بریده علی تموم شد ... چند ثانیه به صورتش نگاه ڪردم ... و میڪروفون رو گرفتم ... نگاهم دوباره چرخید سمت مهران ...
- بی سر و سامان توئم یا حسین ... تشنه فرمان توئم یا حسین ... آخر از این حسرت تو جان دهم ... ڪاش ڪه بر دامن تو جان دهم ... ڪی شود این عشق به سامان شود؟ ... لحظه لبیڪ من و ، جان شود؟ ...
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_۱۶۹((سرباز مخصوص))
💠✍🏻دردهاے گذشته ... همه با هم بهم هجوم آورده بود ... اون روز عاشورا ... ڪابووس هاے بی امانم ... و حالا ... دیگه حال، حال خودم نبود ... بچه ها هم ڪه دیدن حال خوشی ندارم ... ڪسی زیاد بهم ڪار نمی داد ... همه چیز آروم بود تا سر پل ذهاب ... آرامگاه احمد بن اسحاق ... وڪیل امام حسن عسکرے ... از اتوبوس ڪه پیاده شدم ... جلوے آرامگاه، خشڪم زد ... همه ایستادن توےصحن و راوے شروع به صحبت ... در شأن مڪان و احمد بن اسحاق ڪرد ... و عظمت شهیدے ڪه اونجا مدفون بود ... ڪسی ڪه افتخار مهر مخصوص سربازے امام زمان "عج" در ڪارنامه اش دو داشت ... شهید "حشمت الله امینی" ...
💠✍🏻این اسم ... فراتر از اسم بود ... آرزو و آمال من بود ... رسیدن و جا نموندن بود ... تمام خواسته و آرزوے من از دنیایی به این عظمت ... آرزویی ڪه توےمهران ... با التماس و اشڪ، فریاد زده بودم ... اما همه چیز ... فقط آرزویی مقابل چشمان من نبود ... اون آرامگاه و اون محیط، خیلی آشنا به نظر می رسید ... حس غریب و عجیبی وجودم رو پر ڪرده بود ... اما چرا؟ ... چرا اون طور بهم ریخته بودم؟ ...همون طور ایستاده بودم ... توےعالم خودم ... ڪه دوباره ابالفضل از پشت زد روے شونه ام ...- داداش ... اسم دارم به خدا ... مثل نینجا بی صدا میاےیهو میزنی روے شونه ام ...
خندید ...
💠✍🏻دیدم زیادے غرق ساختمون شدے گفتم نجاتت بدم تا ڪامل خفه نشدے ... حالا ڪه اینطور عاشقش شدے ... صحن رو دور بزن ... برو از سمت در خواهران ... خانم حسینی رو صدا ڪن بیاد جاے اتوبوس وسائل رو تحویل بگیره ...با دلخورے بهش نگاه کردم . اون زمانی ڪه غلام حلقه به گوش داشتن و ... براے پیج ڪردن و خبر دادن می فرستادنش خیلی وقته گذشته ... داداش ... هم خودت پا دارے ... هم موبایل ... زنگ زدے جوابنداد، خودت برو ... تازه این همه خانم اینجاست ...
💠✍🏻ـ به یکی از خانم ها پیغام دادم ... ما رو ڪاشت ... رفت ڪه بیاد ... خودش هم ڪه برنمی داره ... بعد از نماز حرڪت می ڪنیم ... بجنب ڪه تنها بیڪار اینجا تویی ... یه ساعته زل زدی به ساختمون ... آرامگاه رو دور زدم ... و رفتم سمت حیاط پشتی ڪه ...
نفسم برید و نشستم زمین ...
- یا زهرا ... یا زهرا ...
چشم هام گر گرفت و به خون نشست ...
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
#داستان_شب
📖داستان واقعی ودنباله دار مذهبی
📝عاشقانه ای برای تو
#قسمت_ پانزدهم 📝((دست های خالی))
💥توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان بزرگ، با دیوارهای بلند نگه داشت ... رفت زنگ در رو زد ... یه خانم چادری اومد دم در ... چند دقیقه با هم صحبت کردند ... و بعد اون خانم برگشت داخل ... .
💕دل توی دلم نبود ... داشتم به این فکر می کردم که چطور و از کدوم طرف فرار کنم ... هیچ چیزی به نظرم آشنا نبود ... توی این فکر بودم که یک خانم روگرفته با چادر مشکی زد به شیشه ماشین ... .
🗯انگلیسی بلد بود ... خیلی روان و راحت صحبت می کرد ... بهم گفت: این ساختمان، مکتب نرجسه. محل تحصیل خیلی از طلبه های غیرایرانی ... راننده هم چون جرات نمی کرده من غریب رو به جایی و کسی بسپاره آورده بوده اونجا ... از خوشحالی گریه ام گرفته بود ...
👝چمدانم رو از ماشین بیرون گذاشت و بدون گرفتن پولی رفت ... .
👩اونجا همه خانم بودند ... هیچ آقایی اجازه ورود نداشت ... همه راحت و بی حجاب تردد می کردند ... اکثر اساتید و خیلی از طلبه های هندی و پاکستانی، انگلیسی بلد بودند ... .
❤️حس فوق العاده ای بود ... مهمان نواز و خون گرم ... طوری با من برخورد می کردند که انگار سال هاست من رو می شناسند ... .
☂مسئولین مکتب هم پیگیر کارهای من شدند ... چند روزی رو مهمان شون بودم تا بالاخره به کشورم برگشتم ... یکی از اساتید تا پای پرواز هم با من اومد ... حتی با وجود اینکه نماینده کشورم و چند نفر از امورخارجه و حراست بودند، اون تنهام نگذاشت ... .
💥سفر سخت و پر از ترس و اضطراب من با شیرینی بسیاری تموم شد که حتی توی پرواز هم با من بود ... نرفته دلم برای همه شون تنگ شده بود ... علی الخصوص امیرحسین که دست خالی برمی گشتم ... .
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم بیشتر از هر چیز، تازه باید نگران برگشتم به کانادا باشم ... .
✍ادامه دارد......
➣ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
#داستان_شب
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_ هجدهم ✍((عزت از آن خداست ))
🌹دفتر رو در آوردم و دادم دستش
– آقا امانت تون صحیح و سالم
خنده اش گرفت
زنگ تفریح، از بلندگوی دفتر اسمم رو صدا زدن
✨– مهران فضلی پایه چهارم الف سریع بیاد دفتر
🌹با عجله پله ها رو دو تا یکی دو طبقه رو دویدم پایین رفتم دفتر مدیر باهام کار داشت
🍃– ببین فضلی از هر پایه، ۳ کلاس پونصد و خورده ای دانش آموز اینجاست یه ریز هم کار کپی و پرینت و غیره است .
✨و کادر هم سرشون خیلی شلوغه تمام کپی های مدرسه و پرینت ها اونجاست از هر کپی ساده ای تا سوالات امتحانی همه پایه ها از امروز تو مسئول اتاق کپی هستی ،کلید رو گذاشت روی میز!
🌹– هر روز قبل رفتن بیا تحویل خودم یا یکی از ناظم ها بده مواظب باش برگه هم اسراف نشه #بیت_الماله
🍃از دفتر اومدم بیرون مات و مبهوت به کلید نگاه می کردم… باورم نمی شد تا این حد بهم اعتماد کرده باشن
همین طور که به کلید نگاه می کردم یاد اون روز افتادم … اون روز که به خاطر خدا برای تاوان و جبران اشتباهم برگشتم دفتر
🌹و خدا نگذاشت … راحت اشتباهم رو جبران کنم … در کنار تاوان گناهم … یه امتحان خیلی سخت هم ازم گرفت … و اون چند روز …
🍃بار هر دوش رو به دوش کشیدم … اشک توی چشم هام جمع شده بود … ان الله … تعز من تشاء … و تذل من تشاء …
✍ادامه دارد......
➣ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_ سی_و_دوم
✍((نمازقضا))
🌷توی راه ... توی ماشین ... چشم هام رو بستم تا کسی باهام صحبت نکنه ... و نماز شبم رو همون طوری نشسته خوندم ...
🍃نماز صبح ... هر چی اصرار کردیم نمی ایستاد ... می گفت تا به فلان جا نرسیم نمی ایستم ... و از توی آینه ... عقب... به من نگاه می کرد ...
🌷دیگه دل توی دلم نبود ... یه حسی بهم می گفت ... محاله بایسته ... و همون طوری نماز صبحم رو اقامه کردم ...
توی همون دو رکعت ... مدام سرعت رو کم و زیاد کرد ... تا آخرین لحظه رهام نمی کرد ... اصلا نفهمیدم چی خوندم ...
🍃هوا که روشن شد ایستاد ... مادرم رفت وضو گرفت ... و من دوباره نماز صبحم رو قضا کردم ... توی اون همه تکان اصلا نفهمیده بودم چی خوندم ... همین طور نشسته ... توی حال و هوای خودم ... به مهر نگاه می کردم ...
- ناراحتی؟ ...
🌷سرم رو آوردم بالا و بهش لبخند زدم ...
- آدم، خواهر گلی مثل تو داشته باشه ... که می ایسته کنار داداشش به نماز ... ناراحتم که باشه ناراحتی هاش یادش میره ...
🍃خندید ... اما ته دل من غوغایی بود ... حس درد و شرمندگی عمیقی وجودم رو می گرفت ...
- واقعا که ... تو که دیگه بچه نیستی ... باید بیشتر روی تمرکزت کار کنی ... نباید توی ماشین تمرکزت رو از دست می دادی ... حضرت علی ... سر نماز تیر از پاش کشیدن متوجه نشد ... ولی چند تا تکان نمازت رو بهم ریخت ...
🌷و همون جا کنار مهر ... ولو شدم روی زمین ... بقیه رفتن صبحانه بخورن ... ولی من اصلا اشتهام رو از دست داده بودم ...
✍ادامه دارد......
➣ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_ سی_و_نهم
✍((حرف هاے عاقلانه))
◆✍مادرم با اون چشم هاے گرفته و غمگین بهم نگاه ڪرد ...- مهران ... می فهمی چی میگی؟ ... تو 14 سالته ... یڪی هنوز باید مراقب خودت باشه ... بی بی هم به مراقبت دائم نیاز داره ... دو ماه دیگه مدارس شروع میشه ... یه چی بگو عاقلانه باشه ...خسته تر از این بود ڪه بتونم باهاش صحبت ڪنم ... اما حرف من ڪاملا جدے بود ... و دلم قرص و محڪم ... مطمئن بودم تصمیمم درسته ...پدرم، اون چند روز ... مدام از بیرون غذا گرفته بود ... این جزء خصلت هاے خوبش بود ... توے این جور شرایط، پشت اطرافیانش رو خالی نمی ڪرد ... و دست از غر زدن هم برمی داشت ...
◇✍بهم پول داد برم از بیرون غذا بخرم ... الهام و سعید ... و بچه هاے دایی ابراهیم و دایی مجید ... هر ڪدوم یه نظر دادن ... اما توے خیابون ... اون حس ... الهام ... یا خدا ... با هر اسمی ڪه خطابش ڪنی ... چیز دیگه اے گفت ... وقتی برگشتم خونه ... همه جا خوردن ... و پدرم ڪلی دعوام ڪرد ... و خودش رفت بیرون غذا بخره ...
◆✍بی توجه به همه رفتم توے آشپزخونه ... و ایستادم به غذا درست ڪردن ... دایی ابراهیم دنبالم اومد ...اون قدیم بود ڪه دخترها 14 سالگی از هر انگشت شون شصت تا هنر می ریخت ... آشپزے و خونه دارے هم بلد بودن ... تو ڪه دیگه پسر هم هستی ... تا یه بلایی سر خودت نیاوردے بیا بیرون ...
◇✍بچه ڪه نیستم خودم رو آتیش بزنم ... می تونید از مامان بپرسید ... من یه پاے ڪمڪ خونه ام ... حتی توےآشپزے ...ڪمڪ... نه آشپز ... فرقش از زمین تا آسمونه ...ولی من مصمم تر از این حرف ها بودن ڪه عقب نشینی ڪنم... بالاخره دایی رفت ... اما رفت دنبال مادرم ...
◆✍ادامه دارد......
➣ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_ چهل_و_یڪم
✍((اگر رضاےتوست...))
◆✍همه جا خوردن ... دایی برگشت به شوخی گفت ...- مادر من ... خودڪشی حرامه ... مخصوصا اینطورے ... ما می خوایم حالا حالاها سایه ات روے سرمون باشه ...
◇✍بی بی پرید وسط حرفش ...
- دست دائم الوضوے پسرم بهش خورده ... چه غذایی بهتر از این ... منم ڪه عاشق خورشت ڪدو ...و مادرم با تردید براے مادربزرگ غذا کشید ... زن دایی ابراهیم... دومین نفرے بود ڪه بعد از من ... دستش رفت سمت خورشت ...- به به ... آسیه خانم ... ماشاء الله پسرت عجب دست پختی داره ... اصلا بهش نمی اومد اینقدرڪارے باشه ...دلم قرص شده بود ... اون فڪر و حس ... خطوات شیطان نبود ... من خوشحال از این اتفاق ... و مادرم با حالت معنادارے بهم نگاه می ڪرد ... موقع جمع ڪردن سفره، من رو ڪشید ڪنار ...
◆✍مهران ... پسرم ... نگهدارے از آدمی توے شرایط بی بی ... فقط درست ڪردن غذا نیست ... این یه مریضی ساده نیست... بزرگ تر از تو زیر این ڪار، ڪمر خم می ڪنن ... منم تنها نیستم ... یه نفر باید دائم ڪنار بی بی باشه ڪه تنها نباشه ... و اگر ڪارے داشت واسش انجام بده ... و الا خاله معصومه و دایی محسن هستن ... فقط یه مراقب 24 ساعته می خوان ...
◇✍و توےدلم گفتم ...
- مهمتر از همه ... خدا هست ... این ڪار اصلا به این راحتی نیست ... تو هنوز متوجه عمق ماجرا نیستی ... گذشته از اینها تو مدرسه دارے ...این رو گفت و رفت ... اما من یه قدم به هدفم نزدیڪ تر شده بودم ... هر چند ... هنوز راه سختی در پیش بود ...خدایا ... اگر رضاے تو و صلاح من ... به موندن منه ... من همه تلاشم رو می ڪنم ... اما خودت نگهم دار ... من دلم نمی خواد این ماه هاے آخر ... از بی بی جدا شم ...
◆✍ادامه دارد......
➣ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_ چهل_ونهم
✍((دعایم کن))
◆✍با شنیدن این جمله حسابی جا خوردم. همین طور مات و مبهوت چند لحظه بهش نگاه ڪردم. با تڪرار جمله اش به خودم اومدم.
تلویزیون رو خاموش ڪردم و نشستم پایین تخت. هنوز #بسم_الله رو نگفته بودم ڪه پسرم، این شب ها، شب #استجابت دعاست، اما یه وقتی دعات رو واسه من حروم نڪنی مادر. من عمرم رو ڪردم، ثمره اش رو هم دیدم. عمرم بی برکت نبود، ثمره عمرم، میوه دلم اینجا نشسته.
گریه ام گرفت.
◆✍ توے این شب ها، از #خدا چیزهاے بزرگ بخواه. من امشب از خدا فقط یه چیز می خوام،
من ازت راضیم، از خدا می خوام خدا هم ازت راضی باشه.پسرم یه طورے زندگی ڪن، خدا همیشه ازت راضی باشه. من نباشم، اون دنیا هم واست دعا می کنم. دعات می ڪنم، همون طور ڪه پدربزرگت سرباز اسلام بود، تو هم سرباز امام زمان بشی.
◆✍حتی اگر مرده بودے، خدا برت گردونه دیگه نمی تونستم خودم رو ڪنترل ڪنم. همون طور روے زمین، با دست، چشم هام رو گرفته بودم و گریه می ڪردم. نیمه جوشن، ضعف به بی بی غلبه ڪرد و خوابش برد. اما اون شب، خواب به چشم هاے من حروم شده بود و فڪر می ڪردم.در برابر چه بها و و تلاش اندڪی، در چنین #شب-عظیمی، از دهان یه #پیرزن #سید با اون همه درد، توے شرایطی ڪه نزدیڪ ترین حال به خداست، توے آخرین #شب-قدر زندگیش، چنین دعاے عظیمی نصیبم شده بود.
◆✍خدایا، من لایق چنین دعایی نبودم، ولی #مادربزرگ سیدم، با دهانی در حقم #دعا ڪرد
ڪه #دائم_الصلواته. اونقدر ڪه توے خواب هم لب هاش به صلوات، حرڪت می کنه.خدایا، من رو لایق این دعا قرار بده.
.
◆✍ #ادامه_دارد......
➣ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_ صد_و_بیستم(( مرغ عشق))
💠✍🏻اول باور نمی ڪردن. آخر در ڪیسه رو باز ڪردم و گفتم خوب بیاید نگاه ڪنید، این ڪه دیگه این همه سر به سر گذاشتن نداره.
ڪیسه رو از دستم گرفت، تا توش رو نگاه ڪرد،
برق از سرش پریدبچه ها راست میگه، ماره، زنده هم هست.یڪی شون دستڪش دستش ڪرد و مار رو از توے ڪیسه در آورد و بعد خیلی جدے به ما دو تا نگاه ڪرد.
💠✍🏻 این مار رو ڪی بهتون فروخته؟ این مار نه تنها مار آبی نیست، ڪه خیلی هم سمیه. گرفتنش هم حرفه اے می خواد، ڪار راحتی نیست.سعید بدجور رنگش پریده بود.ولی توے این چند روز، هر چی بهش دست زدم و هر ڪاریش ڪردم، خیلی آروم بود. – خدا به پدر و مادرت رحم ڪرده. مگه مار، #مرغ_عشق ؟ ڪه به جاے حیوون خونگی خریدے بردیش؟
رو ڪرد به همڪارش مورد رو به ۱۱۰ اطلاع بده، باید پیگیرے ڪنن. معلوم نیست طرف به چند نفر دیگه مار فروخته، یا ممڪنه بفروشه.
سعید، من رو ڪشید ڪنار
💠✍🏻مهران من دیگه نیستم، اگه پاے خودم گیر بیوفته چی؟
دلم ریخت
مگه دروغ گفتی یڪی بهت فروخته؟
ـ نه به قرآن
ـ قسم نخور، من محڪم ڪنارتم و هوات رو دارم. تو هم الڪی نترس.
خیلی سریع، سر و ڪله #پلیس پیدا شد.
.
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃