قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یونس #قسمت_اول 🍃لقب: ذوالنون. صاحب ماهی 🍃نام حضرت یونس در 6 سوره ی قرآن
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یونس
#قسمت_دوم
ارزش پرستیدن ندارد.
حضرت یونس داشت حرف میزد که مردی به طرفش حمله کرد و او را از روی سنگ پایین انداخت و گفت:
-مگه نگفتم از این جا برو و حرف نزن.
او داشت حضرت یونس را با عصای چوبی اش میزد که روبین که از بچگی با حضرت یونس دوست بود آمد و دست آن مرد را گرفت و نگذاشت او بیشتر از این حضرت یونس را اذیت کند. روبین حضرت یونس را بلند کرد و سر و صورت حضرت را که زخمی و خاکی شده بود را پاک کرد و در حالی که حضرت یونس را از آن جا میبرد گفت:
-خیلی دردت میکنه؟
حضرت یونس گفت:
-سرم خیلی درد میکنه.
روبین با دل سوزی گفت:
-اگه من نمی اومدم، کشته میشدی.
حضرت یونس گفت:
-اشکالی نداره.
روبین گفت:
-این خدایی که تو میگی چه طوری است؟
حضرت یونس گفت:
-خدای یگانه که مهربان است و مومنها رو دوست داره. خدایی که چوب و سنگ نیست.
روبین گفت:
-من میخوام این خدایی را که تو میگی بپرستم، دیگه از بتها که سنگ و چوب هستن خوشم نمی یاد. حضرت یونس خوشحال شد. او سالها مردم شهر نینوا را به خدا دعوت میکرد اما فقط دو نفر از دوستهایش به خدا ایمان آورده بودند. مردم شهر نینوا از دست حضرت یونس خسته شده بودند و هر وقت او حرف میزد عصبانی میشدند و حضرت یونس را با چوب یا سنگ میزدند.
یک روز وقتی بت پرستها داشتند برای بتهای خود پول و طلا میآوردند.
حضرت یونس کنارشان ایستاد و گفت:
-خدای یگانه، خدایی است که هیچ احتیاجی به پولها و طلاهای شما نداره چون خودش همه چیز داره و هر چیزی هم که در جهان وجود داره مال خدای مهربونه.
#این_قصه_ادامه_دارد...
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
خرس کوچولوی بهانه گیر_صدای اصلی_437150-mc.mp3
9.53M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🐻خرس کوچولوی بهانه گیر
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸شعر داستانیِ « گُلی بر شانهٔ احمد » شعری است زیبا که روایتگرِ داستان سوار شدن امام حسین(ع) روی دوش پیغمبر اکرم (ص) هنگام نماز خواندن ایشان میباشد ...👇
🌸گُلی بر شانهٔ اَحمد
یه روز پیامبرِ عزیزِ اسلام
وقتِ نماز و لحظهٔ عبادت
به مسجد آمد و نمازِ خود را
اِقامه کرد به عشق و با جماعت
ولی یه اِتفاقِ جالب اُفتاد
که میکُنم بَرایِتان روایت
که با شنیدنش تعجُب کُنید
زِ بَس قشنگ و نازِ این حکایت
اون روز امامْ حسین کنارِ آقا
مشغولِ بازی بود و استراحت
تا حضرتِ نَبی میرَفت به سجده
میرَفت رو دوشِ آقا بی خجالت
میگُفت بُرو بُرو بُرو سَریع تَر
حالا که اَسبِ من شُدی تو راحت
نماز که شُد تَموم یه عِده گُفتن
حالا چه کار کُنیم با این اهانت ؟
خوبه بِریم بِپُرسیم اَز پیامبر
چه پاسُخیست برایِ این جسارت
اومَد به سمتِ حضرتِ محمّد
یه آدمِ یهودی با عداوت
بِگُفت به حضرتِ نَبی که منْ هَم
بِدیدَم آنچه شُد دَر این یه ساعت
برای من سوالِ یا محمّد
بِگو دلیلِ این همه لطافت ؟
چرا شُما نَکردی کودَکت را
نَه سَرزَنِش نَه تَنبیه و ملامت !
به رویِ خوش بِگُفت به آن یهودی
که دینِ ما بُوَد پُر از طراوت
مَسیرِ دینِ ما به سَمتِ عشقِ
خوبی به کودکان شُده رسالت
بابا باید با بچه هاش تو خونه
بَرخورد کُنه با مِهر و با رفاقت
یهودی تا شنید از او این کلام
بِشُد درونِ قلبِ او قیامت
بِگُفت به حضرتِ نَبی که گَشتم
با این کلام و مِهرتان هدایت
علاقه مَند شُدم به دینِ اسلام
دَهَم به این که حَق توئی شهادت
🌸شاعر : علیرضا قاسمی
#شعر_کودک_و_نوجوان
#شعر_امام_حسین
#داستان_امام_حسین_و_پیامبر
#شعر_گلی_بر_شانه_احمد
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یونس #قسمت_دوم ارزش پرستیدن ندارد. حضرت یونس داشت حرف میزد که مردی به طر
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یونس
#قسمت_سوم
مال و پولهای خودتون رو برای سنگ هدر ندین و از پولهایتان برای مشکلات و زندگی خودتون استفاده کنین. اینها سنگ هستن و ارزش پرستیدن ندارن. همین که حضرت یونس حرف میزد. یکی از بت پرستها عصبانی شد و سنگی برداشت و محکم به سر حضرت یونس کوبید و خون از سرش پایین ریخت. حضرت یونس خیلی ناراحت شد و از آن جا رفت و گوشه ای نشست، روبین با دیدن حضرت یونس ناراحت شد و کنارش نشست و گفت:
-حالت خوبه؟
حضرت یونس گفت:
-ای کاش از خدا میخواستم تا این مردم را عذاب کند.
روبین گفت:
-کاش اونا رو نفرین نمی کردی.
روبین دوست نداشت حضرت یونس مردم را نفرین کند اما دوست دیگرش تنوخا معتقد بود که آنها باید نفرین بشوند.
حضرت یونس بدون این که حرفی بزند با ناراحتی به خانه اش برگشت و با خدای خودش درد و دل کرد:
-خدای بزرگم سالهاست که دارم برای این مردم، از تو حرف میزنم اما آنها گوش نمی کنند و من را اذیت میکنن.
در همین لحظه بود که جبریل آمد و گفت:
-سلام بر تو ای پیامبر خدا.
حضرت یونس گفت:
-سلام بر تو جبرئیل.
جبرئیل گفت:
-ای یونس خدا میگوید که بندههای خودم را دوست دارم و با آنها با مهربانی کن که پاداش بزرگی در انتظارت است.
فردای همان روز حضرت یونس به عبادت گاه بت پرستها رفت و گفت:
-ای مردم بت پرست، گناه عاقبت خوبی نداره و عذاب سختی داره، خدای بزرگ را بپرستین و بت پرست نباشین.
مردم عصبانی شدند. فحشهای بدی به حضرت یونس دادند و گفتند:
-ما حرفهای تو را باور نمی کنیم. دست از سر ما بردار و از این جا برو.
باز هم حضرت یونس با خدا درد و دل کرد و از خدا خواست مردم را عذاب کند و قرار شد عذاب سختی بیاید.
حضرت یونس که خیلی ناراحت شده بود نا امید از شهر نینوا رفت و به کنار دریا رفت و سوار کشتی بزرگی شد و از مردم شهر نینوا فرار کرد.
عصر وقتی مردم داشتند با بتهایشان حرف میزدند چند نفر داشتند با هم پچ پچ میکردند.
یکی گفت:
-یونس از این جا رفته من خودم دیدم که داشت از این جا میرفت.
مرد دیگری گفت:
-من فکر میکنم، که همه ی ما دچار عذاب میشیم.
آن مرد گفت:
-به آسمان نگاه کردین چه وحشتناک شده؟
#این_قصه_ادامه_دارد...
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔶شعر
﴿سورهیِ کافِرون﴾
✨🔸✨🔸✨
🌸 ای آنکه پیغمبری
🌱 بربندگان رهبری
🌸 بگو به قومِ کافِر
🌱 ای کافِرانِ حاضِر
🌸 خدایِ چوب وسنگی
🌱 سیاه سفید و رنگی
🌸 که کارِ دستِشماست
🌱 چهجوریه کهخداست
🌸 نمیپرستم این را
🌱 که میپرستید شما
🌸 نمیپرستید شما
🌱 زیبا خدایِ ما را
🌸 نبیِ خاتم هستم
🌱 که بت نمیپرستم
🌸 حالا کهنیستدرشما
🌱 یه ذره نورِ خدا
🌸 باشد برایِ شما
🌱 اینسنگوچوبو بتها
🌸 اسلام و دینِ من هم
🌱 باشد برایِ عالَم
🌸🌼🍃🌼🌸
شاعر :سلمان آتشی
#سوره_کافرون
#شعر_کودک
#ترجمه_قرآن
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
سفر آلوچه _صدای اصلی_437128-mc.mp3
8.17M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸سفر آلوچه
🌼در یک جنگل سبز یک درخت پر از آلوچه بود.
از بین همه ی آلوچه ها یه آلوچه بود که دوست داشت به سفر بره...
👆بهتره ادامه ی داستان رو بشنوید.
🌼قصه های کانال قصه های کودکانه به ترویج فرهنگ قصه گویی برای کودکان در بین والدین و تقویت شادابی و روحیه ی کودکان کمک
میکند.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_های_پیامبران 🌼حضرت یونس #قسمت_سوم مال و پولهای خودتون رو برای سنگ هدر ندین و از پولهایتان
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یونس علیه السلام
#قسمت_چهارم
دوستش گفت:
-من هم همین را خواستم بگم، حتما عذاب مییاد.
آنها ترسیده بودند و از کارهایشان پشیمان شده بودند مرد دیگری گفت:
-ای کاش یونس این جا بود و به خدای یونس ایمان آورده بودیم.
در همین لحظه روبین که مثل حضرت یونس مهربان و دلش میسوخت گفت:
-خدا برای شما پیامبری فرستاد تا ایمان بیارین و دست از بت پرستی و گناه بردارین اما هیچ کدامتان گوش نکردین و یونس پیامبر را اذیت کردین و با سنگ زخمی اش کردین و کاری کردین که آن قدر ناراحت و دلش شکست که از شهر نینوا رفت.
یکی از همان مردها گفت:
روبین درست میگه، ما یونس پیامبر را که پیامبر خدا بود خیلی اذیت کردیم و نمی خوام عذاب بشیم.
روبین به آسمان که پر شده بود از ابرهای سیاه و وحشتناک اشاره داد و گفت:
-من فکر میکنم که این ابرهای سیاه نشانه ی شروع شدن یه عذاب وحشتناک است. همه ترسیده بودند و نمی دانستند چه کنند و به کجا بروند، ابرهای سیاه و سرخ بیشتر و بیشتر میشدند و باد بدی میآمد.
روبین گفت:
-یونس پیامبر، همیشه به من میگفت، که خدا همه جا هست و صدای ما را میشنوه و بسیار مهربان است. بیاین خدای بزرگ رو عبادت کنیم و ازش بخوایم ما رو ببخشه. مردم نینوا به خدا ایمان آوردند و از خدا میخواستند که همه را ببخشد.
روبین مردم عاد میخواند و بقیه تکرار میکردند: -خدای مهربان، خدای یکتا، ای خدای یونس و خدای همه ی ما، ما نباید پیامبرت را اذیت میکردیم، ما دیگر بت نمی پرستیم. در این لحظه بود که خدای مهربان دعای آنها را بر آورده کرد و به ابرها و باد دستور داد که بازگردند.
حضرت یونس توی کشتی خوابیده بود که ناگهان با ترس از خواب پرید. طوفان بدی راه افتاده بود و کشتی تکان میخورد و میخواستند غرق شوند.
نا خدای کشتی فریاد میزد:
-چیزهای سنگین را به آب بندازین، زود باشین، همه چیز رو بندازین توی آب، تا کشتی سبک بشه. مسافرها تند تند داشتند، وسایل سنگین را به آب دریا میانداختند نا خدا فریاد میزد:
-اگه این کار رو نکنین کشتی غرق میشه، زودتر چیزهای سنگینو بندازین...
یکی از مسافرها با ترس گفت:
-ما هر چه داشتیم، به دریا انداختیم. دیگه چیزی نداریم که بندازیم.
یکی از مسافرها گفت:
- بهتره اون مرد غریبه رو بندازیم توی آب.
مسافرها به ناخدا نگاه کردند، نا خدا کمی فکر کرد و گفت:
-باشه، الان قرعه میاندازیم و اسم هر کسی اسمش در اومد اونو میاندازیم توی آب.
همه قبول کردند و مجبور بودند به حرف نا خدا گوش کنند.
-چیزهای سنگین را به آب بندازین، زود باشین، همه چیز رو بندازین توی آب، تا کشتی سبک بشه. مسافرها تند تند داشتند، وسایل سنگین را به آب دریا میانداختند نا خدا فریاد میزد:
-اگه این کار رو نکنین کشتی غرق میشه، زودتر چیزهای سنگینو بندازین...
یکی از مسافرها با ترس گفت:
-ما هر چه داشتیم، به دریا انداختیم. دیگه چیزی نداریم که بندازیم.
یکی از مسافرها گفت:
- بهتره اون مرد غریبه رو بندازیم توی آب.
مسافرها به ناخدا نگاه کردند، نا خدا کمی فکر کرد و گفت:
-باشه، الان قرعه میاندازیم و اسم هر کسی اسمش در اومد اونو میاندازیم توی آب.
همه قبول کردند و مجبور بودند به حرف نا خدا گوش کنند.
#این_قصه_ادامه_دارد...
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
اسباب بازی ها_صدای اصلی_437142-mc.mp3
9.7M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸اسباب بازی ها
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔶شعر
﴿یاد دادن وضو ﴾
توسط امام حسنع و
امامحسینع در کودکی
به پیرمرد مسلمان
🔸✨🔸✨🔸
پسرهایِ امام علی (ع)
رد میشدن از لبِ رود
یه پیرِمرد نزدیکشان
کنارِ آب نشسته بود
آنها دیدن که پیرِ مرد
آب میپاشه به دست و رو
آب میریزه به رویِ پا
انگار بلد نبود وضو
هردو تا گفتن (بابا جان)
وضو میگیریم ما دو تا
ببین کدام درستتره
شما بشو داورِ ما
وضویشان را دیدوگفت
چه عالی بود کار شما!
چهقدرقشنگیادمدادین
هزار ماشالله بچهها
#وضو
#روش_تربیتی_صحیح
#امر_به_معروف
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
🔶شعر ﴿یاد دادن وضو ﴾ توسط امام حسنع و امامحسینع در کودکی به پیرمرد مسلمان 🔸✨🔸✨🔸
#قصه_کودکانه
﴿یاد دادن وضو ﴾
توسط امام حسنع و
امامحسینع در کودک به پیرمرد مسلمان
پروانهی سفید روی دوش برادر بزرگتر نشست. بعد پر زد و روی دوش برادر کوچکتر نشست.
دو برادر نوجوان پا به پای هم میرفتند و با هم گفت و گو میکردند. پروانه ی سفید دوباره دور آنها پرخید. باز روی دوش برادر بزرگتر نشست. کمی بعد روی شانهی برادر کوچکتر آرام گرفت. انگار آنها دو تا گل خوشبو بودند.
آنها در حال راه رفتن پیرمردی را دیدند. پیرمرد لب ایوان خانهاش نشسته بود و داشت وضو میگرفت.
برادر کوچکتر ایستاد و به پیرمرد چشم دوخت. برادر بزرگتر نیز ایستاد و به پیرمرد نگاه کرد. بعد با تعجّب به یکدیگر نگاه کردند.
- میبینی برادر چگونه وضو میگیرد!
- بله، دارم میبینم.
- کارش اشتباه است، مگر نه؟
- بله همین طور است؛ امّا چگونه او را آگاه کنیم؟
- اگر مستقیم اشتباهش را بگوییم، از ما ناراحت میشود.
- بله ... ما هم سن نوههایش هستیم. اگر اشباهش را بگوییم، قبول نمیکند. شاید هم حرف ما را توهین به خودش بداند.
برادر کوچکتر گفت: «برادر جان! فکری به ذهنم رسیده. گمان میکنم این گونه بهتر باشد.» بعد فکرش را به برادر گفت.
دو برادر جلو رفتند و سلام کردند. پیرمرد به دو برادر نوجوان نگاه کرد و جواب سلامشان را داد
دو برادر وانمود کردند با هم در وضو گرفتن اختلاف دارند. این گفت: «وضوی من بهتر و درستتر است.»
آن گفت: «نه ... وضوی من بهتر و کاملتر است.»
سرانجام تصمیم گرفتند در حضور پیرمرد وضو بگیرند و او داوری کند.
اول برادر بزرگتر وضو گرفت و بعد برادر گوچکتر.
پیرمرد هر چه دقّت کرد، اشتباهی در وضوی آنها ندید. تازه فهمید وضوی خودش اشکال دارد. منظور بچّه ها را فهمید.
نگاهی به چهرهی هر دو نوجوان انداخت. سرش را با شرم و افسوس تکان داد. آه بلندی کشید و گفت: «وضوی هر دوی شما درست است. این من بودم که اشتباه وضو میگرفتم. شما با این کارتان، مرا به اشتباهم آگاه کردید.»
همسر پیرمرد از خانه بیرون آمد و نگاهی به دو نوجوان کرد. آنها را شناخت. خندید و رو به شوهرش گفت: «چطور این دو تا گل را نمیشناسی؟ اینها فرزندان علی (علیه السّلام) و فاطمه (سلام اللّه علیها) هستند، نوههای پیامبر(صلّی اللّه و علیه و آله و سلّم)!»
پیرمرد از جا بلند شد:
- راست میگویی! این دو نوجوان با ادب، فرزندان علی (علیه السّلام) هستند.
اشک در چشمان پیرمرد حلقه زد. جلو رفت و دست حسن و حسین را گرفت. آنها را بوسید و گفت: «فدایتان شوم! از شما ممنونم که وضوی صحیح را به من آموختید!»
پروانهی سفید هنوز دور حسن و حسین میگشت. گاه بر این گل مینشست. گاه بر آن گل.
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4