eitaa logo
قصه های کودکانه
34.3هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
913 ویدیو
323 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
🐏🌿 همان آب گوسفندان را برد🌿🐏 در یک روستای خوش آب و هوا مردی روستایی به نام قلی زندگی می‏کرد. قلی گوسفندان بسیاری داشت، آب و هوای خوب و گیاهان بسیاری که در دامنه کوه‏های روستا روییده شده بود باعث چاق شدن گوسفندان و زیاد شدن شیر آنها شده بود. او با فروش یر گوسفندان می‏توانست زندگی خوبی داشته باشد. اما از آن جایی که مرد طماع و خسیسی بود. هر روز وقتی شیرگوسفندان را می‏دوشید. شیر را کاسه به کاسه در سطل می‏ریخت و به هر کاسه شیر یک کاسه آب اضافه می‏کرد و می‏فروخت و چند برابر قیمت واقعی سود می‏برد. زنش هر روز التماس می‏کرد که دست از این کار بردارد و آب را داخل شیر نریزد. اما قلی به او می‏خندید و به شوخی می‏گفت: «شیر گوسفندان من مثل ماست سفت و غلیظ است باید کاری کنم تا برای مردم قابل خوردن شود.» قلی هر روز آب بیشتری داخل شیرها می‏ریخت و پول بیشتری به دست می‏آورد.  روز به روز وضع زندگی قلی بهتر و بهتر می‏شد و هر روز گوسفندی به گوسفندان او اضافه می‏شد. تا جایی که برای گله‏اش شبانی گرفت. هر روز صبح شبان گله‏ ی بزرگ قلی را به بالای تپه می‏برد و شب گله را به قلی تحویل می‏داد. چند کارگر هم شیر گوسفندان را به شهر می‏بردند  و می‏ فروختند.  یک روز که قلی در خانه نشسته بود و پول‏ های بادآورده را می‏شمارد ابرهای سیاه، آسمان را پوشاند رعد و برقی زده شد وباران سیل‏ آسا شروع به باریدن کرد. کم‏کم باران تبدیل به سیل شد. هنوز ساعتی نگذشته بود که شبان، بر سرزنان و فریاد کنان از راه  رسید. قلی سراسیمه به حیاط دوید و سراغ گوسفندانش را از شبان گرفت، شبان همان‏طور که به سر و صورت خودش می‏زد گفت: «قلی آقا در دامنه‏ ی کوه نشسته بودم که سیل عظیمی آمد و همه گوسفندان را برد. من هم به زور خودم را نجات دادم. حتی یک گوسفند هم زنده نمانده.» زن قلی با شنیدن صدای شبان به حیاط آمد و گفت: «قلی چرا اینقدر ناراحتی؟ یادت می‏آید چقدر آب توی شیر ریختی همان آب‏ها جمع شد و گله‏ ات را برد تو با دست خودت گله‏ ات را نابود کردی!»   ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈 کانال تربیت کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
گنج.mp3
42.71M
🌸عنوان: گنج 🌼از قصه های مثنوی معنوی 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌸ســــلام 🍏صبح چهارشنبه تون زیبـا 🌸و لحظات زندگیتون 🍏گرم از عشق و محبت 🌸امیدوارم امروز 🍏لبخند شیرین روی لباتون 🌸شادی توی دلهاتون 🍏آرامش توی قلبهاتون 🌸و خدا یار و یاورتان باشه ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈 کانال تربیت کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
‍ 💕💕💕💕💕 مورچه_شکمو 🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. روزی روزگاری ، یک مورچه برای جمع کردن دانه های جو از از راهی عبور می کرد که نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگ بزرگی قرار داشت. مورچه هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد که نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد. هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:«ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک دانه جو به او پاداش می دهم.» یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:«نبادا بروی ... کندو خیلی خطر دارد!» مورچه گفت:«نگران نباش، من می دانم که چه باید کرد.» مورچه بالدار گفت:«اگر به کندو بروی ممکن است زنبورها نیشت بزنند» مورچه گفت:«من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم.» بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند.» مورچه گفت:«اگر دست و پا گیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد.» بالدار گفت:«خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی.» مورچه گفت:«اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان، اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید.» بالدار گفت:«ممکن است کسی پیدا شود و ترا برساند ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم.» مورچه گفت:«پس بیهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت.» بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید:«یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد.» مگسی سر رسید و گفت:«بیچاره مورچه، عسل می خواهی ؟ حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم.» مورچه گفت:«ممنونم ، خدا عمرت بدهد. به تو می گویند «جانور خیرخواه!» مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را به بالای سنگ نزدیک کندو رساند و رفت. مورچه خیلی خوشحال شد و گفت:«به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی، چه عسلی، چه مزه یی، خوشبختی از این بالاتر نمی شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند.» مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و جلو رفت. تا اینکه دید ای دل غافل میان حوضچه عسل رسیده و دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند. هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه ای نداشت. آن وقت فریاد زد:«عجب گیری افتادم، بدبختی از این بدتر نمی شود، ای مردم، مرا نجات بدهید. اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو عدد جو به او پاداش می دهم.» مورچه بالدار که در راه بازگشت به خانه بود، ناگهان صدای مورچه را شنید و با عجله خودش را به کندوی بالای سنگ رساند و دید مورچه میان کندوی عسل گرفتار شده است. دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: «نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهای زیادی مایه گرفتاری است. این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری. مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh اولین کانال تخصصی و تربیتی قصه های کودکانه در پیام رسان ایتا 👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
عید گل و گلاب_صدای اصلی_91648-mc.mp3
9.9M
🌸عنوان: عید گل و گلاب 🍃روز عید مبعث بود و پدربزرگ داشت باغچه ی گل را مرتب کرد. ریحانه کوچولو توی باغچه بود که صدایی را شنید.گل سرخ بود که ریحانه را صدا کرده بود. او دلش میخواست در مهمانی عید مبعث شرکت کند. ریحانه به پدربزرگ گفت که گل سرخ دلش میخواهد در میهمانی شرکت کند اما پدربزرگ پیشنهاد دیگری به ریحانه کوچولو کرد... 🌼این برنامه به مناسبت عید مبعث تهیه و تولید شده است. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
از نور یه فرشته روشن شده آسمون اومده از اون بالا برای ما یه مهمون فرشته هست جبرئیل تو یک غار پر از نور میگه بخون محمد (صلی علی الله علیه واله) هستی تو از بدی دور بخون به نام خدا پروردگار جهان تویی رسول خدا راهنمای مردمان بیست و هفت رجب شد روز مبعث ، عید ما باید همیشه این روز جشنی کنیم ما برپا 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودک @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
﴿پیامبر و رعایتِ‌حقوقِ‌همسایه﴾ صلی الله علیه و آله و سلم تویِ مدینه یک‌ نفر یهودی که‌داشت با پیغمبرِمون عداوت 🌱 وقتی میدید پیامبرِخدا هست درحالِ رفتن به نمازْجماعت 🌱 با ریختنِ خاکستر از پشتِ بام هرروزمیکرد به آقامون جسارت 🌱 حتی یه بار سر و لباسِ‌ حضرت سوخته بود ازذغال‌و اون حرارت 🌱 اگرچه شد رسولِ ما اذیّت اما نکرد یه بار از او شکایت 🌱 سه‌روز‌گذشت‌و حضرتِ‌محمد ص دیدن‌که‌نیست‌یهودی‌طبق‌ِعادت 🌱 جویایِ احوالِش شدن توو کوچه گفتن‌کجاست رفیقِ با نجابت؟! 🌱 رفیقِ ما که‌نیست‌سرِ قرارش سه ‌روزه انگار رفته استراحت 🌱 خبردادن افتاده تویِ بَستر مریضه و نداره جون و طاقت 🌱 فرمود رسولِ‌مصطفی محمد ص می‌ریم به منزلش واسه عیادت 🌱 خدا میخواد بریم عیادتِش ما که‌ حقِ همسایه بشه رعایت 🌱 همسایه‌ بر همسایه‌ حقی داره یکیش ملاقاتیه و عیادت 🌱 پیامبرِ خدا کنارِ بیمار نشست وگفت خدا بده شفایت 🌱 وظیفه بود بیام بپرسم احوال واسَت بخواهم از خدا سلامت 🌱 وقتی شنید کلامِ خوشگوارش تویِ دلش‌ یه لحظه شد قیامت 🌱 با این گذشت و عفو ومهربونی یهودی شد به دینِ‌حق‌ هدایت 🌱 با راهنماییِ پیامبرِ ما گفت‌ او شهادتَینو خیلی‌راحت 🌱 یعنی‌ به جز«اَلله» نمی پرستیم پیغمبرِ ما هستی تا قیامت 🌱 فرمود رسولِ مصطفی نهایت خوشا به‌حالِ تو بهشته جایت 🍃شاعر :سلمان آتشی ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈 کانال تربیت کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
🌸روشن ترین شب خدا به مناسبت عید مبعث (۲۷ رجب) 🍃نویسنده:محمد علی دهقانی کوه یک تپه صخره ای بود که از سنگهای سخت و محکم شکل گرفته بود و بالا رفتن از آن آسان نبود. در بالای کوه غاری کوچک و کم عمق به چشم می خورد. ارتفاع دهانه غار به حدی بود که یک آدم معمولی میتوانست به حالت ایستاده وارد آن شود، بی آن که سرش به سقف غار بخورد درازی و عمق غار به اندازه ای بود که یک نفر آدم معمولی به راحتی میتوانست در میان آن دراز بکشد و استراحت کند. غار «حرا» محل خلوت کردن محمّد مصطفی (ص) و راز و نیاز او با پروردگار بود جایی که بعد از سی و پنج سالگی پیامبر هر سال، یک ماه تمام به آغوش آن پناه میبرد . دیگر این کار هر ساله او شده بود که شب اوّل ماه رمضان، غذای کمی با خودش بردارد و راه غار را در پیش بگیرد فاصله زیادی میان خانهٔ محمد و خدیجه، با کوه و غار «حرا» نبود ،خدیجه با نگاهی مهربان شوهرش را تا دور دست بدرقه میکرد. او زن بسیار عاقل و هوشیاری بود و خیلی خوب میدانست که همسرش بیشتر از هر چیز دیگر در این دنیا به همین خلوت و تنهایی احتیاج دارد. او محمد را از جان و دل دوست می داشت و حاضر بود با صبر و حوصله تا سحر منتظر بازگشت او بماند. محمد (ص)، تمام ماه رمضان را تنها در غار حرا به سر میبرد. تفکر در رازهای آفرینش و نیایش پروردگار ،جهان در آن غار کوچک و تاریک بهترین و زیباترین لحظه های زندگی او را رقم میزد وقتی که ماه رمضان به آخر میرسید، محمد (ص) از غار بیرون می آمد با قدمهای آرام از کوه سرازیر میشد و راه شهر را در پیش می گرفت. اما قبل از آن که به خانه برگردد کنار خانه کعبه میرفت و چند بار به آن طواف میکرد و تسبیح و ستایش خدای ابراهیم (ع) را می گفت. گاهی محمّد (ص) در خانه با همسرش ،خدیجه از لحظه های تنهایی غار حرف می زد. از شور و حال ،نیایش از لذت تفکر در رازهای آفرینش و از احساس شیرین خودش در لحظه های خاص می گفت. خدیجه مثل یک زن دلسوز و مهربان به حرفهای شوهرش گوش میداد و سعی میکرد با تمام وجود او را بفهمد هر چه می گذشت، شور و هیجان محمّد (ص) بیشتر میشد کم کم خدیجه احساس کرد که همسرش آرام و قرار ندارد. یک جور احساس شادمانی غریب تمام وجود مرد را پر کرده بود .محمد مثل یک تکه نور و آتش شده بود ، خدیجه این نشانه ها را میدید و میفهمید ،اما نمی دانست چه باید بکند فقط احساس میکرد که باید اتفاق بزرگی در راه باشد. محمد (ص) قدم به چهلمین سال زندگی اش گذاشته بود حالا دیگر غیر از ماه رمضان او از هر فرصتی برای رفتن به غار حرا استفاده میکرد؛ ،شعبان ،رجب ذیحجه و هر وقت دیگر . ... ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈 کانال تربیت کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
یک اتفاق خوب _صدای اصلی_462504-mc.mp3
9.91M
🌸عنوان: یک اتفاق خوب 🐘در یک جنگل قشنگ، فیل خاکستری بزرگ و پرزوری زندگی میکرد که همه ی حیوانات جنگل از دستش کلافه شده بودند. 👆بهتر است ادامه ی داستان را بشنوید. کانال قصه های تربیتی کودکانه به ترویج فرهنگ قصه گویی برای کودکان در بین والدین و تقویت شادابی و روحیه ی کودکان کمک میکند. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸 ﴿ بخاطرِ حق الناس ﴾ پیامبراسلام‌ص یکشب تا صبح‌ خواب نرفتند. 🌸🌼🍃🌼🌸 یه شب پیمبرِ عزیزِ اسلام آمد برون از مسجد و جماعت 🌱 رسید به مردِ مؤمنی که او بود اهلِ حساب کتاب و با درایت 🌱 کرد او سلامِ گرم و مردِ مؤمن گفت السلام ای جانِ من فدایت 🌱 گشتم به دنبالِ فقیر و محتاج اما ندیدم فردی اهلِ حاجت 🌱 یا مصطفی این را بده به محتاج قربانِ لطف و مهر و هم وفایت 🌱 بود آن زکاتِ مالْ ظرفی از جو یک صاعِ جو بر طبقِ این روایت 🌱 یعنی سه کیلو سهمِ مستمندان بشنو به دقت باقیِ حکایت 🌱 آن شب نشد پیدا چو مستمندی مجبورشد «احمد» که در نهایت 🌱 آرَد همین یک صاعِ جو به منزل امّا ندارد او خیالِ راحت !!! رفت از پیمبر هم قرار و آرام پایان‌گرفت آن خواب واستراحت 🌱 می‌گفت یا رب دائمی نباشد این زندگی و صِحّت و سلامت 🌱 ای وایِ من امشب اگر بمیرم بر عهده‌‌ام می‌مانَد این امانت 🌱 پرسی اگر از حقِ مستمندان پاسخ چه دارم‌ محشر و‌قیامت؟ 🌱 اهلِ جهنم میشود مُسلَّم هرکس کند در مالها خیانت 🌱 والعصر خوانده‌ام که تا بدانم انسان بُوَد همّیشه درخسارت 🌱 زلزال خوانده‌ام که تا بدانم باشد حسابِ ذره در قیامت 🌱 یارب به فضل‌ولطفِ خودببخشا بنده ندارد طاقتِ عدالت 🌱 باشدبه پیشِ‌چشمم این‌حکایت تا حقِ مردم را کنم رعایت 🍃شاعر:سلمان آتشی ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈 کانال تربیت کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
🌸روشن ترین شب خدا به مناسبت عید مبعث (۲۷ رجب) 🍃نویسنده:محمد علی دهقانی یک شب نیمه شب ناگهان از خواب پرید در بستر خود نشست و به دور و برش نگاه کرد ،خدیجه هم بیدار بود و او را نگاه میکرد. محمد (ص) به آرامی شروع به صحبت کرد خدیجه این شبها خوابهای عجیبی میبینم. در خوابهایم یک جور روشنایی مخصوص دیده میشود به گمانم همۀ خوابهایم راست در می آید. خدیجه! من از «هبل *» بیزارم و میدانم که خدای ابراهیم هم از هبل بیزار است ...» **** شب بیست و هفتم ماه رجب بود، در سال چهلم «عام الفیل .** » محمّد (ص) به رسم و خیلی از شبهای دیگر به غار حرا رفته بود آن شب خودش را در عبای بلندی پیچیده بود و به حالت نیمه دراز کشیده در دنیایی بین خواب و بیداری به سر می برد انگار دوباره یکی از همان رؤیاهای زیبا و باشکوه به سراغش آمده بود که لبخندی شیرین روی لبهایش نشسته بود. ناگاه صدای بلندی در غار طنین انداخت . محمد! غار تاریک بوی عطر خدا را گرفت. چشم هایش را باز کرد ،نور خیره کننده ای تمام فضای تاریک غار را روشن کرده بود. چشم ها را با دست مالید لحظه ای هر دو چشم خود را بست و دوباره باز کرد. نه خواب نمیدید چشمهایش را باور کرد به راستی خورشیدی در دل تاریک غار طلوع کرده بود، صدا دوباره بلند شد «بخوان» ،ناگهان محمّد (ص) در مقابل خود، پارچه ابریشمی نرم و لطیفی را آویخته دید که روی آن با خط طلایی بسیار زیبایی کلماتی نوشته شده بود، نگاه محمد (ص) از روی پارچه ابریشمی بالا رفت و در میان هاله ای از نور موجود بسیار زیبایی را دید که صورتی شبیه صورت انسان داشت با قامتی بلند و کشیده و دو بال بزرگ بر سر . از چهره اش نور خیره کننده ای میبارید که توان دیدن را از چشمهای محمّد (ص) میگرفت، موجود نورانی، پارچه ابریشمی را آرام تکان داد و گفت: «بخوان!» محمد (ص) گفت: من خواندن نمیدانم.» موجود نورانی، که کسی جز جبرئیل نبود، گفت: «بخوان!» محمد (ص) سرش را تکان داد و بار دیگر گفت: چه بخوانم؟ آخر من خواندن نمیدانم!» جبرئیل بالهایش را روی شانه های محمّد گذاشت و فشارداد، به طوری که نزدیک بود محمد از حال برود خواست فریاد بزند، اما انگار زبانش قفل شده بود. در این وقت دوباره صدای آشنای فرشته در غار طنین انداخت بخوان به نام پروردگارت که خلق کرد انسان را از یک قطره خون بسته آفرید بخوان و بدان) (که پروردگار تو گرامی ترین بزرگواران است. او کسی است که انسان را با قلم علم آموخت. چیزهایی را به انسان آموخت که پیش از آن نمی دانست... ***» جبرئیل میخواند و قلب پیامبر مثل چشمه در جوش و خروش افتاده بود. جبرئیل خواند محمد (ص)خواند . آبشاری از آیه های قرآن در فضای غار جاری شد. *هبل: نام یکی از بتهای معروف که قبل از ظهور دین اسلام در خانه کعبه بود. **عام الفيل: (سال فیل) همان سال که ابرهه» با سپاهی به مکه حمله کرد تا خانه کعبه را خراب کند و سال تولد پیامبر اکرم (ص). ***سوره علق آیه های ۱ تا ۵ ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈 کانال تربیت کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
تصمیم های خوب _صدای اصلی_462503-mc.mp3
9.98M
🌼 تصمیم های خوب 🌸یک روز درسا کوچولو و مامانش رفتند تا لباس نو بخرند. وقتی وارد فروشگاه بزرگ لباس شدند. بهتر است ادامه ی داستان را بشنوید. کانال قصه های کودکانه به ترویج فرهنگ قصه گویی برای کودکان در بین والدین و تقویت شادابی و روحیه ی کودکان کمک میکند. 🌸🍂🌼🍃🌸 کانال تربیتی کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4