موتور کوچولو_صدای اصلی_62689-mc.mp3
3.88M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🛵 موتور کوچولو
موتور کوچولو صبح زود بیدار شد و مثل همیشه راهی کوچه و خیابان ها شد.
موتور کوچولو صدای قام قام درآورد و توی خیابان ها چرخید و به هر کس و هر چیزی که رسید قام قام کرد و گاز داد و همه را ترساند تا اینکه به یک چراغ قرمز رسید.
بهتره ادامه قصه را بشنوید👆
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌼سه شنبتون بخیر
🌸امـروزتـان پـراز بـهترینها
🌼زندگیتان پـرازبـاران بـرکت
🌸دلتان پـرازنغمههای خوش زندگی
🌼وجاده زندگيتان پـراز
🌸شکوفه های سلامتی وتندرستی
🌼نگـاه خــدا هـمراه لحظه هایتان
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🍎🍏 سیب کال و ماهی قرمز 🍏🍎
یک سیب کال کوچولو روی شاخه بالایی یک درخت نشسته بود. از تنهایی خسته بود. از آن بالا، رودخانه را تماشا میکرد.
رودخانه از درخت سیب، دور بود. توی آن یک ماهی قرمز شنا میکرد.
سیب کال، ماهی را دید. داد زد: «سلام ماهی قرمزه! با من دوست میشوی؟»
ماهی قرمز سر و دمش را تکان داد.
سیب کال خوشحال شد. در همان وقت، یک کلاغ سیاه آمد و روی درخت سیب نشست. سیب کال به او گفت: «آقا کلاغه، بیزحمت یک نوک به شاخه من بزن تا بیفتم پایین، قل بخورم روی زمین، برسم به رودخانه، پیش دوستم ماهی قرمزه.»
کلاغه گفت: «قبول میکنم به یک شرط. اول یک نوک به خودت میزنم، بعد یک نوک به شاخهات میزنم.»
سیب کال قبول کرد. کلاغه یک نوک به سیب زد و گفت: «به به، چه خوشمزهای !»
بعد هم یک نوک به شاخه سیب زد و گفت: «حالا برو پایین!»
سیب کال از شاخه افتاد پایین. قل خورد روی زمین. رفت رفت و رفت. یک مرتبه سرش خورد به یک سنگ سیاه. پشت سنگ سیاه، یک قورباغه سبز خوابیده بود. قورباغه از خواب پرید و گفت: «کی بود، کی بود به در زد؟»
سیب کال گفت: «من بودم، یک سیب کال کوچولو! میخواهم بروم تا رودخانه، پیش دوستم ماهی قرمزه. قورباغه جان، قلم میدهی تا بروم؟»
قورباغه گفت: «یک گاز بده، تا قلت بدهم!»
سیب کال قبول کرد. قورباغه یک گاز از او خورد، بعد هم قلش داد.
سیب کال قل خورد و رفت. رفت و رفت و رفت. یک مرتبه افتاد توی یک چاله. توی چاله، یک موش خاکستری خواب بود. موش خاکستری از خواب پرید و گفت: «کی بود، کی بود افتاد پایین؟»
سیب کال گفت: «من بودم، یک سیب کال کوچولو! میخواهم بروم تا رودخانه، پیش دوستم ماهی قرمزه. آقا موشه جان، از چاله بیرونم بیار، قلم بده تا بروم.»
موش خاکستری گفت: «یک گاز بده، تا قلت بدهم!»
سیب کال قبول کرد. موش خاکستری یک گاز از سیب خورد. بعد هم او را از چاله بیرون آورد و قلش داد.
سیب کال قل خورد و رفت. رفت و رفت و رفت. هنوز به رودخانه نرسیده بود که غروب شد. هوا تاریک شد. سیب کال دیگر راه را درست نمیدید. خودش را به سنگ و برگ روی زمین گیر داد و ایستاد.
یک کرم شب تاب از آن طرف میگذشت. سیب کال او را دید. صدایش کرد و گفت: «ای کرم شب تاب، یک گاز به تو میدهم، تو هم قلم بده و راهم را تا رودخانه روشن کن.»
کرم شب تاب قبول کرد. یک گاز از سیب خورد. بعد هم نورش را تا رودخانه تاباند و سیب را قل داد.
سیب کال قل خورد و رفت. رفت و رفت و رفت تا به نزدیک رودخانه رسید. ماهی قرمزه را توی آب دید. داد کشید: «سلام دوست من! من سیب کالم، از دیدنت خیلی خوشحالم!»
ماهی قرمزه سرودمش را تکان داد. توی آب چرخ زد. پولکهایش زیر نور ماه برق زد.
سیب کال خیلی خوشحال شد و داد زد: «الان میآیم به رودخانه!...»
اما یک مرتبه توی شنهای ساحل رودخانه گیر کرد. هر کار کرد نتوانست قل بخورد و جلو برود. چون که دیگر گرد و قلقلی نبود.
نزدیک سحر، بادی وزید و یک موج کوچک روی آب رودخانه درست کرد. ماهی قرمزه سوار موج شد و آمد تا ساحل. افتاد کنار سیب. آهسته در گوش سیب گفت: «سلام دوست من! تو گردیت را به خاطر من از دست دادی. من هم قرمزیم را به تو میدهم.»
سیب کال خجالت کشید. رنگ قرمز از روی ماهی پرید و به تن سیب دوید. آن وقت ماهی قرمزه که دیگر قرمز نبود، که موج بزرگ را صدا زد. موج به ساحل آمد. ماهی و سیب را با خود برد تا رودخانه.
صبح که شد، یک ماهی سفید، با یک سیب گاز زده قرمز، توی رودخانه شنا میکردند. گل می گفتند و گل میشنیدند.
#قصه
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بیا با هم بازی کنیم_صدای اصلی_223891-mc.mp3
5.09M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸 بیا با هم بازی کنیم
🦊روباه از راه دور به بیشه آمده بود.
حيوانات بیشه همه با هم دوست بودند اما روباه تلاش می کرد
تا دوستی آنها را به هم بزند و آنها را از هم دور کند.
ادامه قصه را بشنوید👆
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#یک_قصه_یک_حدیث
🍃بشقاب پلاستیکی
نجار فقیری بود که داشت پیر میشد. او تمام توان خود را از دست داده بود و کم کم داشت نور چشمان خود را نیز از دست میداد. به دلیل اینکه دستانش میلرزید او نمی توانست به خوبی قاشق را در دست خود بگیرد. او بیش تر از اینکه غذا را در دهان خود بگذارد غذا را روی سفره میریخت.
پسر و عروسش همیشه به او میگفتند که مراقب باش. آنها خیلی از دستش عصبانی میشدند به خصوص زمانی که غذا روی چانه اش میریخت. در نهایت آنها میزی جدا برای خود قرار دادند.
حسن، نوهی کوچک او، خیلی برای پدربزرگش ناراحت بود. او با گرفتن قاشق برای او سعی به یاری رساندن به پدربزرگش را داشت تا دیگر غذایش را بیرون نریزد.
یک روز، پیرمرد زمانیکه داشت غذا میخورد تصادفا بشقاب خود را انداخت و بشقاب شکست. او به فرزندان خود در حالیکه چشمانش پر از اشک بود نگاه کرد. آنها خیلی عصبانی شدند و او را سرزنش کرده و قلبش را شکستند. از آن زمان به بعد غذایش را در بشقاب پلاستیکی میدادند.
یک روز، پسر نجار به زنش گفت که میوه را در بشقاب پلاستیکی نگذار و بشقابها را درون سطل آشغال بینداز.
حسن دوتا از بشقابها را برداشت و به مادرش گفت که آنها را بیرون نیندازد چون در آینده به آنها نیاز خواهند داشت.
پدرش پرسید: "این بشقابها را برای چه میخواهی؟"
حسن پاسخ داد:
"من از این بشقابها برای زمانی که شما پیر شدید استفاده خواهم کرد. "
والدین حسن شرمگین شدند. آنها به پدرشان اجازه دادند تا دوباره با آنها غذا بخورد.
اگر پسر و زنش قبلا میدانستند که بهترین راه ورود به بهشت رفتار خوب با والدین است احتمالا آنها این جور عمل نمی کردند.
🌸پیامبر ما این نکته را در حدیث بعدی روشن میکند:
رضایت خدا در رضایت والدین است، و خشم خدا در خشمگین کردن والدین است.
رضی الرب فی رضی اوالد و سخط الرب فی سخط الواد
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
خانه ی ننه نقلی_صدای اصلی_87973-mc.mp3
12.53M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🏠 خانه نه نه نقلی
🌸🌸🌸🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شعر_کودکانه
⭐️ معجزه پیامبر ⭐️
روزی گلی به من گفت
پیـــامبر شما کیـــست
به من بــــگو نـازنین
نام کتاب او چیست؟
گفتم پیـــــامبر مــــا
محمد مصطفی است
معـــــجزه پیــــــامبر
قرآن کتاب خداست
وقتـــی گلا شنـیدن
از تــه دل خندیدن
گــــل محمــــــدی را
با خوشحالی بویید
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🔮💜گوری کوچولو💜🔮
خانم گورخر به دخترش گفت:
«گوری جان! زود باش حمام کن، تمیز شو، خوشگل شو، بریم عروسی! »
گوری کوچولو خوش حال شد و گفت: «آخ جون عروسی! » بعد هم
دوید وسط صحرا. ایستاد و به آسمان نگاه کرد. منتظر شد ابر بیاید، باران بیاید
و حمام کند؛ اما یک تکه ابر هم در آسمان نبود. هر چه صبر کرد ابرها نیامدند.
حوصله اش سر رفت. راه افتاد و رفت تا به برکه آب برسد؛ بپرد توی آب و خودش را بشورد.
توی راه، مارماری کوچولو را دید. مارماری انگار وسط دو تا سنگ گیر کرده بود و داشت
خودش را به زور بیرون می کشید. گوری گفت: «کمک می خوای؟ »
مارماری گفت: «نه، دارم حمام می کنم. می خوام برم عروسی. » گوری گفت: «با کدوم آب؟ »
مارماری گفت: «مارها که با آب خودشونو نمی شورن. من دارم لباس پوستی ام را می کشم
به سنگ ها و درش میارم. زیرش یه لباس نوی خوشگل دارم.»
گوری گفت: «من هم می تونم لباس پوستی ام را در بیارم؟»
مارماری گفت: «نه، تو باید خودت را بمالی روی خاک ها و غلت بزنی. گورخرها
این جوری حمام می کنند. » گوری خوش حال شد و غلت زد روی زمین.
خوشش آمد و هی تنش را مالید به خاک ها. پاشُد خودش را تکان تکان داد.
یک عالمه خاک به هوا بلند شد. خانم گورخر از دور دید و صدا زد:
«بسه دیگه گوری، بدو بیا یال هات را شانه کنم! دیر شد. »
گوری از مارماری تشکر کرد و گفت: «خداحافظ!
تو عروسی می بینمت.»
#قصه
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بانوی علم_صدای اصلی_88718-mc.mp3
5.1M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🌼 بانوی علم
معصومه و رضا به همراه پدر و مادر خود از قم به طرف مشهد
حرکت کردند.
پدر بچه ها داستانی از معجزات حضرت معصومه سلام الله عليه تعریف میکند .
🌸🌸🌸🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شعر_کودکانه
🐞🍃 سلام 🍃🐞
سلام سلام بچه ها
گلهای ناز و زیبا
بیایید خندون باشیم
باهمدیگه خوب باشیم
مثل یه بلبل شاد
ناز و غزلخون باشیم
احترام پدر رو
همیشه داشته باشیم
مادر مهربون رو
هواشو داشته باشیم
یادتونه که اون شب
مریضو تب دار بودین؟
مادرتون بود که گفت:
الهی زنده باشین
#شعر
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#شعر_کودکانه
🔸بمناسبت میلاد
﴿حضرتِ معصومه﴾
سلاماللهعلیها
🍃🕌🍃🕌
آمدهام به شهرِقم
برایِ عرضِ احترام
🌸🔸🌸
سلامبگمبهحضرتِ
معصومه دخترِامام
🌸🔸🌸
خواهرِ حضرتِ رضا
حضرتِمعصومهسلام
🌸🔸🌸
عمهی حضرتِ جواد
حاجتی از شما میخوام
🌸🔸🌸
آمدهام مشهدمو
شما بگیری از خُدام
🌸🔸🌸
میخوام که مطمئن بشم
که زائرِ امام رضام
🌸🔸🌸
به زودی تویِ مشهد و
توو صحنِاسماعیلطَلام
🌸🔸🌸
توو حرمش نشستم و
چند روزی مهمونِ آقام
🌸🔸🌸
اونجا تویِ حرم بازم
من از امام رضا بخوام
🌸🔸🌸
که زائرِ کربُ بلا
بشم با مامان و بابام
🌸🔸🌸
معصومه جان دلم میخواد
بازم به پابوسِت بیام
🌸🔸🌸
حاجتِ دیگرِ ما رو
بده تو کامل و تمام
🌸🔸🌸
اونم شفاعتِ شماست
تویِ بهشت و والسلام
🌸🌼🍃🌼🌸
شاعر:سلمان آتشی
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا فَاطِمَةُ المعصومه اشْفَعِي لَنَا فِي الْجَنَّةِ
سلام برتوای فاطمهی معصومه دربهشت ما را شفاعت فرما.
#روز_اول_ذیقعده_میلاد
#حضرت_معصومه
#شعر_کودکانه
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#داستان_متن
🌸یک اسم زیبا
امیرعلی روی دامن مادربزرگ نشست. پوفی کرد و گلهای دامن مادربزرگ را شمرد:« یک....دو....سه....»
مادربزرگ موهای امیرعلی را نوازش میکرد و زیر لب ذکر میگفت.
امیرعلی به چشمان مادربزرگ نگاه کرد و گفت:« مادربزرگ مامان کی میاد؟ دلم براش تنگ شده»
مادربزرگ لبخند زد و گفت:« میاد عزیزم نگران نباش»
تلویزیون تصاویر چراغانی و جشن پخش میکرد.
امیرعلی تلویزیون را نشان داد و پرسید:« مادر بزرگ برای چی جشن گرفتند؟»
مادربزرگ نگاهی به تلویزیون کرد و گفت:« امروز روز تولد حضرت معصومه سلام الله علیها و روز دختره .حضرت معصومه خواهر امام رضا علیه السلام هستن» به چشمان سیاه امیرعلی نگاه کرد و گفت:« یادته رفتیم قم؟ اونجا با هم رفتیم حرم؟ »
امیرعلی خندید و گفت:« بله یه عالمه با بچهها بازی کردیم ،خیلی خوش گذشت»
مادربزرگ روی سر امیرعلی دست کشید و گفت:« اونجا حرم حضرت معصومه سلام الله بود.»
دستانش را به حالت شکرگذاری بالا برد وادامه داد:« امروز روز تولد حضرت معصومه سلام الله علیها خدا به شما یک خواهر کوچولوی ناز داده»
امیرعلی دستهایش را به هم زد و گفت:« آخ جون، خواهر کوچولو »
مادربزرگ او را بوسید ، امیرعلی خودش را محکمتر توی بغل مادربزرگ جا کرد و گفت:« میشه اسم خواهرم رو معصومه بذاریم؟» هنوز مادربزرگ جوابی نداده بود که صدای زنگ در توی خانه پیچید.
امیرعلی از جا پرید؛ مادربزرگ گفت:« بدو امیرعلی جان، مامان و معصومه کوچولو از راه رسیدند.»
#باران
#میلاد_حضرت_معصومه(سلام الله علیها)
#قصه
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4