eitaa logo
قصه های کودکانه
34.3هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
914 ویدیو
323 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼غزالی و راهزنان غزالی دانشمند شهیر اسلامی اهل طوس بود (طوس قریه ای است در نزدیکی مشهد). در آن وقت ، یعنی در حدود قرن پنجم هجری، نیشابور مرکز و سواد اعظم آن ناحیه بود و دارالعلم محسوب میشد. طلاب علم در آن نواحی برای تحصیل و درس خواندن به نیشابور می آمدند .غزالی نیز طبق معمول به نیشابور و گرگان آمد و سالها از محضر اساتید و فضلا با حرص و ولع زیاد کسب فضل نمود و برای آنکه معلوماتش فراموش نشود و خوشه هایی که چیده از دستش نرود آنها را مرتب می‌نوشت و جزوه میکرد، آن جزوه ها را که محصول سالها زحمتش بود مثل جان شیرین دوست میداشت. بعد از سالها عازم بازگشت به وطن شد ،جزوه ها را مرتب کرده در توبرهای پیچید و با قافله به طرف وطن روانه شد. از قضا قافله با یک عده دزد و راهزن برخورد. دزدان جلو قافله را گرفتند و آنچه مال و خواسته یافت میشد یکی یکی جمع کردند. نوبت به غزالی و اثاث غزالی رسید همینکه دست دزدان به طرف آن توبره رفت، غزالی شروع به التماس و زاری کرد و گفت غیر از این هرچه دارم ببرید و این یکی را به من واگذارید.» دزدها خیال کردند که حتما در داخل این بسته متاع گران قیمتی است. بسته را باز کردند جز مشتی کاغذ سیاه شده چیزی ندیدند. گفتند: «اینها چیست و به چه درد میخورد؟ غزالی گفت هرچه هست به درد شما نمیخورد ،ولی به درد من می خورد. به چه درد تو میخورد؟ اینها ثمره چند سال تحصیل من است. اگر اینها را از من بگیرید معلوماتم تباه میشود و سالها زحمتم در راه تحصیل علم به هدر می رود. راستی معلومات تو همین است که در اینجاست؟ بلی. علمی که جایش توی بقچه و قابل دزدیدن باشد. آن علم نیست برو فکری به حال خود بکن. این گفته ساده ،عامیانه تکانی به روحیه مستعد و هوشیار غزالی داد. او که تا آن روز فقط فکر میکرد که طوطی وار از استاد بشنود و در دفاتر ضبط کند بعد از آن در فکر افتاد که کوشش کند تا مغز خود را با تفکر پرورش دهد و بیشتر فکر کند و تحقیق نماید و مطالب مفید را در دفتر ذهن خود بسپارد. غزالی میگوید من بهترین پندها را، که راهنمای زندگی فکری من شد، از زبان یک راهزن شنیدم.» 🌼نویسنده:استاد شهید مرتضی مطهری ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
پولکِ نقره‌ ای_صدای اصلی_489732-mc.mp3
4.98M
🌃 قصه شب 🌃 🌼 پولک نقره ای 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
روباه و سنجاب یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود یک روز سنجاب مشغول بازی بود که روباه را دید. سنجاب خیلی ترسید. پا به فرار گذاشت و روباه هم به دنبال او دوید. سنجاب به لاک پشت رسید و گفت: لاک پشت جان! وقتی کسی بخواهد تو را بگیرد، چه می کنی؟ لاک پشت گفت: فوری می روم توی لاکم! سنجاب گفت: آه! خوش به حالت! من که لاک ندارم. فقط چند قدم مانده بود که روباه به سنجاب برسد، سنجاب دوباره پا به فرار گذاشت. دوید و رسید به حلزون. سنجاب از حلزون پرسید: حلزون جان! اگر کسی بخواهد تو را بگیرد،چه می کنی؟ گفت: می روم توی صدفم. سنجاب گفت: آه! خوش به حالت! من که صدف ندارم. و به سرعت از پیش حلزون رفت. در راه خارپشت را دید. و گفت: خارپشت جان! تو نه لاک داری، نه صدف، بگو اگر کسی بخواهد تو را بگیرد، چه می کنی؟ خارپشت گفت: خودم را گرد می کنم و می شوم یک توپ پر از خار! سنجاب گفت: آه! خوش به حالت! تو خار داری. اما من نه خار دارم، نه لاک دارم نه صدف. خارپشت گفت: اما تو لانه داری! لانه ای که فقط تو می توانی توی آن بروی! سنجاب با خوش حالی گفت: آه! راست گفتی خارپشت جان! من یک لانه دارم! سنجاب به سرعت از درخت بالا رفت و رسید به لانه اش. روباه بیچاره پایین درخت ماند و نتوانست سنجاب را بگیرد، چون او یک لانه داشت که هیچ کس جز خودش نمی توانست توی آن برود! 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فکر کردن چقدر خوبه!_صدای اصلی_489731-mc.mp3
4.87M
🌃 قصه شب 🌃 🌼 فکر کردن چه خوبه 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
. 🌼مرد هیزم شکن مردی هر روز صبح به صحرا می رفت، هیزم جمع می کرد و برای فروش به شهر می برد، زندگی ساده اش از همین راه می گذشت تنها بود و همین روزی اندک بی نیازش می کرد. یک روز به هیزم هایی که جمع کرده بود نگاه کرد، برای آن روز کافی بود حالا باید به شهر بر می گشت هیزمها را روی دوش گذاشت و به راه افتاد. از دور سایه ای دید در ابتدا سایه مبهمی بود که به سرعت تکان می خورد دقت کرد شاید بفهمد سایه چیست. سایه هر لحظه نزدیک و نزدیکتر می شد و شکل مبهم خود را از دست می داد، این بار بیشتر دقت کرد، شتری رم کرده بود که جنون آسا به سمت او می آمد و هر لحظه امکان داشت او را زیر پاهای خود له کند. مرد به وحشت افتاد، نمی دانست چه کار کند و کدام طرف برود شتر نزدیکتر می شد پا به فرار گذاشت، هیزمهای روی دوشش سنگین بودند و او مجبور شد آنها را به زمین اندازد، و گرنه با آن سرعتی که شتر می دوید حتما به او  می رسید حالا سبکتر شده بود او می دوید و شتر هم دنبالش چاهی را دید که هر روز از کنارش می گذشت، فکری به ذهنش رسید، باید داخل چاه می رفت بله، تنها راه نجاتش همین بود شاید این گونه از شر آن شتر راحت می شد.بعد می توانست از چاه بیرون بیاید و هیزمهایش را دوباره بردارد و به شهر برود . به چاه رسید دو شاخه ای را که از دهانه چاه روییده بود گرفت و آویزان شد، بین زمین و هوا معلق بود و دستهایش شاخه ها را محکم چسبیده بود اما آن شاخه ها تنها وسیله پیوند بین مرگ و زندگی او بودند. یکی دو دقیقه گذشت صدای پای شتر را می شنید که هنوز داشت در آن اطراف، پرسه می زد دیگر بیشتر از این  نمی توانست آویزان بماند. باید پاهایش را به جایی محکم نگه می داشت به این طرف و آن طرف تکان خورد، شاید بتواند دیواره چاه را پیدا کند یک دفعه پاهایش به جایی محکم شد همان جا پاهایش را نگه داشت نفسی به آرامی کشید و با خود گفت:. خیالم راحت شد چند دقیقه دیگر می ایستم و بعد بیرون می روم دیگر صدایی نمی آید حتما شتر رفته است کمی دیگر هم صبر کنم بهتر است . .به پایین نگاه کرد می خواست بفهمد پاهایش را کجا گذاشته است چاه تاریک بود و چیزی نمی دید کم کم چشم هایش به تاریکی عادت کرد پاهایش را دید که روی… وای! خدایا باورش نمی شد از سوراخ های دیوار چاه، سر چهار مار بیرون آمده بود و او پاهایش را درست روی آنها گذاشته بود کافی بود پایش را برای لحظه ای از سر مارها بردارد تا آنها او را مثل یک تکه چوب، خشک و سیاه کنند. از ترس و وحشت نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد دست هایش می لرزید نگاهش به ته چاه افتاد نمی دانست چاه چقدر عمق دارد ناگهان ترسش دو چندان شد و بی اختیار فریاد کشید: نه! خدایا به دادم برس، ته چاه دو چشم درشت برق می زد د و چشم درشت اژدهایی که از پائین او را تماشا می کرد و منتظر بود تا او پرت شود و حسابش را برسد. حالا باید چه کار می کرد؟ عقلش به هیچ جا نمی رسید خدا را شکر که شاخه ها سفت و محکم بودند نگاهی به بالا انداخت ای داد و بیداد، دو موش صحرایی سیاه و درشت سر چاه نشسته بودند و شاخه ها را می جویدند اوضاع و احوال لحظه به لحظه بدتر می شد سعی کرد موشها را بترساند و فراری بدهد اما فایده ای نداشت، آنها همچنان مشغول جویدن شاخه ها بودند. دیگر حسابی نا امید شده بود مرگ را در یک قدمی خود احساس می کرد به خودش گفت: کارم تمام است دیگر راه نجاتی نمانده، نه بالا و نه پائین از زمین و آسمان بلا بر سرم می بارد. دستهایش از شدت خستگی می لرزید بیشتر از این  نمی توانست از شاخه ها آویزان بماند باید راه چاره ای پیدا می کرد هر لحظه امکان داشت دست هایش شل شوند و یا موشها شاخه ها را ببرند و او به ته چاه بیفتد و طعمه اژدها شود پاهایش همچنان روی سر مارها بود نمی توانست کوچکترین تکانی بخورد. دوباره به شاخه ها نگاه کرد موشها سرگرم جویدن بودند فکر کرد چیزی بردارد و به طرف آنها پرتاب کند با این کار حداقل خیالش از شاخه ها راحت می شد آن وقت می توانست به مارها فکر کند دستش را دراز کرد و به اطراف شاخه ها دست کشید دستش به چیزی خورد نگاه کرد شبیه کندوی عسل بود اما چرا تا به حال متوجه آن نشده بود. ... ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
مسابقه قرآن_صدای اصلی_363640-mc.mp3
7.34M
🌼عنوان قصه: مسابقه قرآن 🌸قراره که امروز هدی خانم توی پارک محله باصفا، در مسابقه قرآن شرکت کنه. توی این مسابقه از همگی پذیرایی می کنن. هدی از بین اون همه خوراکی، شیر رو انتخاب کرده. عزیز جون ازش می پرسن که چرا فقط همین یه دونه خوراکی رو برداشته و از اونای دیگه... 🍃این داستان با زبانی ساده و روان مفهوم «اسراف کردن» رو برای کودکان توضیح می ده. در این قسمت از برنامه «یک آیه، یک قصه» عزیز جون به آیه ۳۱ سوره مبارکه «اعراف» اشاره می کنن. 🍃خداوند در این آیه می فرمایند: یَا بَنِی آدَمَ خُذُوا زِینَتَکُمْ عِنْدَ کُلِّ مَسْجِدٍ وَکُلُوا وَاشْرَبُوا وَلَا تُسْرِفُوا ۚ إِنَّهُ لَا یُحِبُّ الْمُسْرِفِینَ ای فرزندان آدم، زیورهای خود را در مقام هر عبادت به خود برگیرید و بخورید و بیاشامید و اسراف مکنید، که خدا مُسرفان را دوست نمی‌ دارد. 🌸🌸🌸🌸 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه . #قصه_های_کلیله_و_دمنه 🌼مرد هیزم شکن #قسمت_اول مردی هر روز صبح به صحرا می رفت، ه
👆 🌼مرد هیزم شکن از شدت ترس و فکر و خیال به آن توجهی نکرده بود، گرسنه اش بود و عسل می توانست گرسنگی او را فرو بنشاند و آن لحظات تلخ را شیرین کند انگشت خود را در عسل فرو برد و در دهانش گذاشت خیلی شیرین بود یک انگشت دیگر برداشت و در دهان گذاشت بعد یک انگشت دیگر برداشت. دیگر به کلی یادش رفت که کجاست و در چه وضعیتی قرار دارد به تنها چیزی که فکر می کرد این بود که عسل ها را انگشت بزند و تا آخر بخورد نه به فکر موشها و مارها بود و نه به اژدهایی که منتظر بلعیدنش بود می اندیشید، شیرینی عسل همه چیز را از یادش برده بود. ناگهان تکانی خورد و کمی پائین رفت به خودش آمد و کندو و عسل شیرین از یادش رفت به موشها نگاه کرد داشتند آخرین بندهای نازک شاخه ها را پاره می کردند دیگر فرصت هیچ کاری نبود به یاد غفلت خودش افتاد که در اوج گرفتاری و بدبختی، به خوردن مشغول شده بود شاید اگر کمی زودتر به فکر می افتاد، می توانست نجات پیدا کند. اما به هرحال غفلت او همه چیز را خراب کرد شاخه ها کاملا پاره شدند فریادی از ترس کشید و خودش را بین زمین و آسمان دید که به سرعت به ته چاه می رفت، صدای فریادش در دل چاه پیچید انگار کسی به او می گفت: این است سزای کسی که در هنگام خطر، بی خیال و بی تفاوت باشد و دست روی دست بگذارد، چند لحظه بعد، صدای فریاد او و انعکاسش محو شد و سکوتی عمیق چاه را فراگرفت مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده بود و هرگز کسی از شاخه ها آویزان نشده بود. مارها که از شر پاهای او خلاص شده بودند، دوباره به سوراخهای خود خزیدند آن بالا و بیرون از چاه هیچ چیزی نبود نه موشی و نه شتری فقط هیزمهای مرد هیزم شکن بودند که باد آنها را به این طرف و آن طرف می برد. 🌼🌸🌼 این حکایت که در کتاب منازل الآخره ی شیخ عباس قمی آمده است، تمثیلی از دنیا و وضعیت انسان در آن است. شیخ عباس در این باره می گوید: «منظور از چاه، دنیا می باشد که پر از بلا و مصیبت برای انسان است. شاخه ای هم که مرد به آن چسبیده بود، عمر آدمی است که پیوسته به وسیله ی شب و روز (دو موش سیاه و سفید) خورده می شود. چهار مار نیز حکایت خوی و طبیعت انسانی است. اژدهایی که منتظر انسان بود، همان مرگ است و انسان هر روز به آن نزدیک تر می شود. با این که انسان در این وضعیت خطرناک در دنیا به سر می برد، فکر لذت ها و خوشی های زودگذری است که همانند عسل شیرین می نماید و انسان را فریب می دهد.” داستان بالا را تولستوی در کتاب” اعتراف من” به شکل دیگری بیان میکند که بجای شتر، گرگ آورده و خبری از ۴ افعی نیست، مرد از طنابی آویزان است و… ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
12.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸قصه حضرت محمد (ص) 🌼حضرت محمد (ص) و کودکان ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔶شعر داستانی و کودکانه پیامبر اکرم(ص) و مرد یهودی ... 🍃🌸🍃🌸🍃 « تشتِ خاکستر » 🌸هر روز که پیغمبر 🌱همراهِ یارانَش 🌸از کوچه رَد می شد 🌱با روی خندانَش 🌸مَردی یهودی با 🌱صد کینه در جانَش 🌸از پُشتِ بامِ خود 🌱با قَصدِ آزارَش 🌸روی سَرَش می‌ریخت 🌱خاکسترِ آتش 🌸پیغمبر اما بود 🌱در فکرِ هَمسایَش 🌸چیزی نمی‌گفت او 🌱این بود از ایمانَش 🌸یک روز که پیغمبر 🌱همراهِ اَصحابَش 🌸رد می شد از کوچه 🌱آمد یِهو یادَش 🌸مَردِ یهودی نیست 🌱بالا روی بامَش 🌸پُرسید و جویا شد 🌱از حال و احوالَش 🌸گفتند به پیغمبر 🌱بد گشته احوالَش 🌸خوابیده در بستر 🌱با دردِ بسیارَش 🌸آقا همان لحظه 🌱رفتند به دیدارَش 🌸حالش رو پُرسیدند 🌱از درد و درمانَش 🌸مَردِ یهودی شد 🌱شرمنده از کارَش 🌸شرمنده از کار و 🌱از طَرزِ رفتارَش 🌸با دیدنِ لُطفِ 🌱پیغمبر و کارَش 🌸شد او مسلمان از 🌱اخلاقِ زیبایَش 🌸شد عاشقِ اسلام 🌱اسلام و آدابَش 🌸❤️🌸❤️🌸 شاعر : علیرضا قاسمی ✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز می‌باشد. 🌸🍂🍃🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
مسجد محله_صدای اصلی_190322-mc.mp3
3.08M
🌃 قصه شب 🌃 🌼 مسجد محله 🌸🌸🌸🌸 کانال تربیت کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا