#قصه_کودکانه
.
🌸گلستان سعدی قصه
🌼قصه های شیرین ایرانی
🌼سنگ قبر ما را به بهشت نمیبرد
تا بوده و نبوده دنیا پر از آدمهای فقیر و پولدار بوده؛
اما بشنوید این داستان قشنگ را که در باره ی فخرفروشی است؛ فخرفروشی که حتی...
بهتر است من حرفی نزنم و قصه را بخوانیم.
خلیل سرش را پایین انداخته بود و میرفت. او پای پیاده به آرامی از کنار جاده به سوی گورستان میرفت و خاطراتش را مرور می کرد. پدرش را به یاد میآورد که چه قدر زحمتکش بود و برای بزرگ کردن او و خواهرهایش چه سختیهایی را تحمل کرده بود؛ چه شغلهایی
پدرش مدتی سقا بود از آب انبار شهر برای خانه ها آب میبرد و برای هر سطل آب پولی میگرفت.
مدتی دلاک حمام بود و مردمی را که به حمام می آمدند، کیسه میکشید. چند سالی هم خشت مالی میکرد و برای ساختن خانهها خشت و آجر درست میکرد .
خلاصه به هر دری میزد تا پولی از راه حلال به دست آورد و چرخ زندگی اش را بچرخاند به همین سبب کارهای سخت و دشوار خیلی زود او را از پا درآورد و بیمار کرد.
وقتی از دنیا رفت، مردم شهر به مسجد رفتند و در مراسم ختماش شرکت کردند. خلیل هم خوشحال بود هم ناراحت. ناراحتیاش به خاطر از دست دادن پدر بود؛ خوش حالی اش برای دیدن مردمی بود که به مسجد آمده بودند.
آنها خیلی زیاد بودند و خلیل نمیدانست آنها کی هستند. همه ی آنها از خوبیهای پدر او حرف میزدند.
کم کم به گورستان رسید. حلوای ساده ای را که همسرش آماده کرده بود از توبره اش بیرون آورد. آن را روی قبر پدر گذاشت و به هر که از آنجا رد میشد میداد تا برای شادی روح پدرش دعا بخواند.
در همین موقع چشمش به جوانی افتاد که با اسب و کالسکه به قبرستان آمده بود .او را میشناخت. نامش داوود بود. داوود لباسی گرانبها و ظاهری بسیار آراسته داشت. او هم بر سر قبر پدرش یک سینی حلوا گذاشت؛ حلوایی که بوی زعفرانش دل هر رهگذری را میبرد. پدر خلیل، مدتی هم در حجره ی بازرگانی پدر داوود باربری کرده بود. خلیل چند قدمی جلو رفت تا برای آمرزش روح پدر داوود فاتحه ای بخواند. هنوز فاتحه خواندنش تمام نشده بود که صدای داوود را شنید: روزگار را ببین ،پدر تو برای پدر من کار میکرد و بارش را می برد؛ اما حالا مثل دو همسایه ی دیوار به دیوار شده اند و در کنار هم خوابیدند.
بله همین طور است. خداوند رحمتشان کند.
- عجب روزگاری خانه ی شما در آن سوی شهر و در میان خرابه هاست و خانهی ما در بهترین جای شهر و در میان باغهای میوه و گل و ریحان، ولی در اینجا خانه ی پدرانمان در کنار هم است و انگار هیچ فرقی با هم ندارند.
بله همین طور است، خداوند رحمتشان کند.
خليل بلند شد و حلوایی را که آورده بود، جلو داوود گرفت و گفت: «بفرمایید کمی از این حلوا به دهان بگذارید.»
داوود دست او را پس زد و گفت: «نه، میلم نیست. تو از این حلوا بخور که از بهترین آرد و بهترین روغن و زعفران درست
شده.»
خلیل کمی حلوا از سینی برداشت و گفت: روحش شاد. خداوند
از همه ی گناهان ما بگذرد و رفتگان را ببخشد.
حلوا را در دهان گذاشت تا پیش از آن که خودنمایی های داوود دوباره شروع شود از آنجا برود. هنوز چند قدمی برنداشته بود که باز صدای داوود به گوشش رسید.
ولی سنگ قبرشان خیلی فرق دارد. نگاه کن... سنگ قبر پدر من از مرمر درخشان است. این سنگ سنگین را چهار اسب تنومند از شهری دور آورده اند.
سنگهای دور و برش هم بسیار سنگین و زیباست.
خليل گفت: «بله همین طور است خیلی سنگین و
زیباست.»
داوود ادامه داد: «ولی قبر پدر تو چه؟ اصلاً سنگی ندارد و مشتی
خاک بر آن پاشیده اند. این مرده کجا و آن مرده کجا؟
خلیل که دیگر از حرفهای او خسته شده بود گفت: «تمام این حرفها درست؛ ولی در روز قیامت، تا پدر تو به خود بیاید و بخواهد خودش را از زیر این سنگهای سنگین بیرون بکشد،
پدر من به بهشت رسیده است.»
این را گفت و از آنجا دور شد.
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
روپوش مریم کوچولو_صدای اصلی_494371-mc.mp3
5.1M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🌼روپوش مریم کوچولو
🌸مریم کوچولو خیلی خوشحال بود چون میخواست برای اولین بار بره مدرسه.
اون وسایل مدرسهاش رو آماده کرده بود. مریم کوچولو دختر خیلی مرتبی بود...
🌼 کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که هر جایی قانون
خاص خودش رو داره ، درست مثل مدرسه که قوانین خاص خودش رو داره، یکی از این قوانین لباسهای یک دستیه که باید دانش آموزان بپوشن
🌸🌸🌸🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
قصه های کودکانه:
#قصه_متن
با کلاه یا بی کلاه
در جنگلی که نه خیلی دور بود و نه خیلی نزدیک، خرسی زندگی میکرد. این خرس یک کلاه قشنگ داشت. به همین خاطر به او خرس با کلاه میگفتند.
کلاه او بافتنی بود. خرس با کلاه آن را از آب رودخانه گرفته بود. وقتی که پاییز می آمد و هوا سرد میشد، کلاه بافتنی اش را به سر میگذاشت و توی جنگل راه میرفت.
روباه، همسایه ی خرس با کلاه بود. او کلاه خرس را خیلی دوست داشت. بزرگترین آرزویش این بود که کلاه او را بگیرد و به سرخودش بگذارد.
در یک روز سرد، خرس با کلاه کلاهش را به سر گذاشت. از خانه بیرون آمد و شروع کرد به قدم زدن. روباه او را دید، جلو رفت و سلام کرد.
خرس با کلاه با مهربانی جواب سلام او را داد.
روباه گفت: «راستی، همسایه ی عزیز! هدیه هایت را گرفته ای؟»
خرس با کلاه با تعجب پرسید: «هدیه ها؟ کدام هدیه ها؟»
روباه خندید و گفت: «معلوم است، که خبر نداری!»
خرس با کلاه گفت: «نه، روباه جان! از چیزی خبر ندارم.
روباه گفت: «شنیده ام یکی از دوستانت که در پشت کوه زندگی می کند، برای تو دو هدیه فرستاده است: یک ظرف پر از عسل و یک کلاه قشنگ رنگارنگ.»
خرس با کلاه با تعجب پرسید: «دوست من؟! من که پشت کوه دوستی ندارم!»
روباه گفت: «چرا داری! حتما فراموش کرده ای!»
خرس با کلاه پرسید: «خب، حالا هدیه هایم کو؟ کجاست؟»
روباه باز هم خندید و گفت: «میگویم، اما به یک شرط! به شرط اینکه کلاهت را به من بدهی. کلاهی که دوستت برایت فرستاده، خیلی قشنگتر از این کلاه است. حالا که دیگر احتیاجی به این کلاه نداری، آن را به من بده!»
خرس با کلاه خیلی خوشحال شد، کلاهش را از سرش برداشت و به سر روباه گذاشت.
روباه هم خیلی خوشحال شد. دور خرس چرخید و گفت: «هدیه های تو پیش کلاغ و لاک پشت است. آنها نمیخواهند هدیه هایت را بدهند.»
@Ghesehaye_koodakaneh
خرس با کلاه که دیگر بی کلاه شده بود، عصبانی شد و گفت: «چی! آخر برای چی این کار را کرده اند؟ آنها که دوستهای خوب من بودند!»
روباه گفت: «دیدی اشتباه کردی؟ تو فقط دو تا دوست خوب داری. یکی من و یکی هم همان دوستی، که پشت کوه زندگی میکند.»
خرس بی کلاه با خودش فکر کرد. او اصلاً دوستش را که پشت کوه زندگی میکرد به یاد نمی آورد.
روباه گفت: «خرس جان» تا دیر نشده، برو و هدیه هایت را بگیر.»
خرس بی کلاه هم زود به طرف رودخانه رفت. او میخواست دوستانش را پیدا کند. وقتی رسید، لاکپشت و کلاغ را دید که نشسته اند و با هم حرف میزنند. خرس فریاد زد: «خوب شد پیدایتان کردم. زود باشید هدیه هایم را بدهید.»
لاکپشت از صدای خرس ترسید. زود سرش را توی لاکش برد.
کلاغ از ترس جستی زد و روی لاکپشت نشست. قار قاری کرد و گفت: «چه شده دوست عزیز، چرا فریاد میزنی؟ داد میزنی؟»
خرس که بیشتر عصبانی شده بود، گفت: «چرا فریاد نزنم؟ زود کلاه را بده!» کلاغ که خنده اش گرفته بود، قارقاری کرد و گفت: «کلاه؟ مگر کلاه تو دست من است؟»
لاک پشت آهسته سرش را از توی لاکش بیرون آورد.
خرس به او گفت: «ای لاکپشت بدجنس! عسلم را چه کار کردی؟ آن را خوردی؟»
لاک پشت ناراحت شد و دوباره سرش را توی لاکش کرد.
کلاغ گفت: «دوست عزیز! عسل چیست؟ این حرفها دیگر چیست؟»
خرس به طرف کلاغ پرید تا او را بگیرد. کلاغ جستی زد و آن طرفتر روی سنگی نشست.
خرس گفت: «کلاهم را بده!»
#ادامه_دارد...
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
#قصه_کودکانه قصه های کودکانه: #قصه_متن با کلاه یا بی کلاه در جنگلی که نه خیلی دور بود و نه خیلی
#قصه_کودکانه
#قسمت_دوم
با کلاه یا بی کلاه
کلاغ با تعجب گفت:«برای چه کلاهت را از من میخواهی؟ اصلا بگو چرا امروز
بی کلاهی؟»
خرس تمام ماجرا را برای آنها تعریف کرد. کلاغ فکری کرد و گفت: «پس این حرفها را روباه به تو گفته است؟»
خرس گفت: «بله، من هم کلاهم را به او داده ام.»
کلاغ با ناراحتی گفت: «ای خرس
بی کلاه! روباه تو را گول زده است. آخر تو فکر نکردی که کلاه تو به چه درد من میخورد؟
کلاه تو برای سر من خیلی گشاد است. من اگر آن را بر سرم بگذارم، زیرش گم میشوم.»
لاکپشت سرش را از لاکش درآورد و گفت: «آخر کسی دیده که لاکپشت عسل بخورد؟ تو خیلی خیلی ساده ای.»
کلاغ گفت: «آخر چرا کلاهت را به روباه دادی؟»
خرس فکر کرد و فکر کرد. فهمید که روباه گولش زده است. کنار لاکپشت و کلاغ نشست و گفت: «حالا چه کار کنم؟ چه طور میتوانم کلاهم را از روباه بد جنس بگیرم؟ اگر کلاهم را نگیرم، از غصه میمیرم.»
کلاغ فکری کرد و گفت: «غصه نخور این کار ساده است.» بعد هم نقشه ای کشید و آن را برای خرس و لاکپشت تعریف کرد.
خرس پشت درختی پنهان شد. لاکپشت و کلاغ با هم به خانه ی روباه رفتند. روباه با دیدن آنها گفت «چی شده است؟ اینجا چه کار دارید؟»
لاکپشت گفت: «مگر خبر نداری؟ خرس، سرت کلاه گذاشته.»
روباه تعجب کرد، پرسید: «خرس؟ سر من؟ سر من کلاه گذاشته؟»
کلاغ گفت: «بله، خرس تو را گول زده. او مخصوصاً کلاهش را به تو داده. او سرت کلاه گذاشته.»
روباه با تعجب به کلاغ و لاکپشت نگاه کرد. پرسید: «چه میگویید؟»
لاکپشت گفت: «تو می دانی که خرس، آن کلاه را از رودخانه پیدا کرده بود. حالا صاحب کلاه به جنگل آمده و دارد به دنبال کلاهش میگردد.»
کلاغ گفت: «صاحب کلاه خیلی عصبانی است. خیلی هم زور دارد. اگر کلاه را سر تو ببیند، حتما تو را میکشد!»
روباه ترسید و گفت: «راست میگویید؟ حالا من چه کار کنم؟ به کجا فرار کنم؟»
کلاغ گفت: «هیچ جا! کلاهت را دور بینداز. آن وقت صاحب کلاه، آن را پیدا میکند و میرود.»
لاکپشت گفت: «من فکر بهتری دارم. بهتر است کلاه را به ما بدهی تا آن را روی سرخرس بگذاریم. آن وقت صاحب کلاه، خرس را می بیند و او را مجازات میکند.»
کلاغ با این نقشه کلاه را از روباه گرفت و به خرس داد. خرس بی کلاه دوباره خرس با کلاه شد.
پشیمانی و ناراحتی هم نصیب روباه شد.
#پایان
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
مهربان ترین حیوان جنگل_صدای اصلی_494005-mc.mp3
5.15M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🌼مهربان ترین حیوان جنگل
🍃 توی یه ده قشنگ، مرد مهربونی زندگی میکرد که یه نونوایی کوچولو داشت یه روز نونوای مهربون یه نون بزرگ و خوشمزه پخت و اون رو با خودش به جنگل برد و گفت: میخوام این نون رو به مهربونترین حیوون جنگل بدم.
✅کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن که «مهربانی کردن یکی از رفتارهای خوبیه که همه آدمها رو جذب خودش میکنه.
🌸🌸🌸🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁آغاز ماه زیبای آبان
با عطر خوش صلوات🍁
🍁اللّهُمَّصَلِّعَلي
🍂مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
🍁وَعَجِّلفَرَجَهُــم
آسمان چه شکلی است؟
گراز صدای رعدو برق را شنید. خواست سرش را بالا بگیرد و ببیند این صدا از کجاست، اما نتوانست. ترسید و زیر درخت پنهان شد، موشی آرام سرش را از لانه اش بیرون آورد، گراز را دید که میلرزید و گوش هایش را تیز کرده بود.
موشی گفت:« چه شده؟ چرا می لرزی؟ »
گراز آرام گفت:« مگر نمی شنوی! نمیدانم آن بالا چه خبر شده! صدای چیست!»
موشی به آسمان نگاه کرد و گفت:« منظورت آسمان است؟ آسمان ابری است، خبری نیست، صدای رعد و برق است، میخواهد باران ببارد.»
گراز با خودش گفت:« آسمانِ ابری! »
خواست از موشی بپرسد آسمان و ابر چه شکلی هستند؛ اما موشی در سوراخش پنهان شده بود. گراز خودش را به خانه اش رساند تا زیر باران خیس نشود. باران که بند آمد دوباره سراغ موشی رفت. موشی را دید که به آسمان نگاه میکرد و لبخند میزد، جلو رفت و گفت:«در آسمان چه می بینی؟»
موشی گفت:« رنگین کمان! سرت را بالا بگیر و ببین !»
گراز سرش را پایین انداخت و گفت:«ما گراز ها نمی توانیم به آسمان نگاه کنیم، من تا به حال آسمان را ندیده ام»
موشی کمی فکر کرد و گفت:«یعنی تو ابر و خورشید و رنگین کمان را ندیده ای؟» گراز آهی کشید و گفت:« نه ندیده ام الان در آسمان ابر و خورشید و رنگین کمان هست؟»
موشی سرش را بالا گرفت و گفت :« بله بعد از اینکه باران بند آمد رنگین کمان به آسمان آمد» گراز گفت:« رنگین کمان چه شکلی است؟»
موشی نگاهی به اطراف کرد و گفت:« رنگین کمان ۷رنگ دارد و مثل یک سرسره ی رنگاوارنگ در آسمان است»
گراز با چشمانِ گرد نگاهش کرد و گفت:« وای چه زیبا و رویایی»
گراز با سمش چند خط روی خاک گلی کشید و گفت:«راستی خود آسمان چه شکلی است؟»
موشی با دقت به آسمان نگاه کرد و گفت: :« آسمان به رنگِ آبیِ روشن است مثل رنگِ برکه ی بالای جنگل، مثلِ.... » موشی به فکر فرو رفت داشت فکر می کرد آبی آسمان مثل چه چیزی که دوتا مرغ عشق زیبای آبی از بالای سرشان پرواز کردند. موشی سریع گفت:«مثل پرهای مرغ عشق»
گراز که با چشمانِ گرد نگاه میکرد و به حرف های موشی گوش میداد گفت:« چه زیبا! دیگر چه چیزهایی در آسمان وجود دارد؟»
موشی گفت:« پرنده ها در آسمان پرواز می کنند.»
گراز سمش را با شادی به زمین کشید و گفت:« پرنده ها را دیده ام وقتی روی زمین غذا می خوردند.»
موشی ادامه داد:« ابر… در آسمان آبی ابر هست»
گراز لب و لوچه اش آویزان شد گفت:« ابر؟ ابر دیگر چیست؟»
موشی گفت:« ابر همان که باران و برف از آن می بارد، همان بارانی که چند ساعت پیش می بارید. »
گراز لبخندی زد و گفت:«بله برف و باران را دیده ام! ابر چه شکلی است؟»
موشی به ابرها نگاه کرد و گفت:« ابر مثلِ…مثلِ…»
موشی دستش را روی چانه اش گذاشت و فکر کرد. او میخواست چیزی شبیهِ ابر پیدا کند.
یک دفعه چیزی به یادش افتاد، به گراز گفت:« همین جا بمان من زود بر میگردم»
تند و سریع رفت و به مزرعه ی پنبه که نزدیک جنگل بود رسید.
چند تکه پنبه چید و برگشت.
گراز ابرویش را بالا داد و گفت:« پنبه برای چه آوردی؟»
موشی پنبه را جلو برد و گفت:« ابر مثل این پنبه است، سفید، نرم و سبک»
گراز خوب به پنبه نگاه کرد و گفت:« چه زیبا»
موشی گفت :«توی آسمان خورشید هم هست»
گراز ساکت و منتظر به دهان موشی نگاه کرد.
موشی ادامه داد:« خورشید گرد است مثل گردیِ کله ی یک خرس گرم و پر نور است مثل آتشی که چند روز پیش مانده بود جنگل را از بین ببرد » گراز لبش را گاز گرفت و گفت:« وای نه من از خورشید میترسم»
موشی لبخند زد و گفت:«نترس خورشید گرم و پر نور است اما خطرناک نیست »
گراز نفس راحتی کشید و گفت:« خیالم راحت شد! »
موشی خندید. گراز سر به زیر انداخت و با بغض گفت:« حیف شد که من نمی توانم این همه زیبایی را ببینم»
موشی دلش برای گراز سوخت، دلش می خواست کاری کند تا گراز بتواند آسمان را ببیند. یک دفعه از جا پرید و گفت:« فهمیدم! برو کنار برکه در برکه می توانی عکس آسمان زیبا را ببینی» گراز دور خودش چرخید و با خوشحالی از موشی تشکر کرد و به سمت برکه راه افتاد. وقتی به برکه رسید که شب شده بود.
بعد از دیدن عکس آسمان در برکه به خانه ی موشی برگشت. موشی را صدا کرد، موشی آرام از خانه اش بیرون آمد و با دیدن اخم های گراز گفت:« چه شده ؟ چرا ناراحتی؟!»
گراز گفت:«من عکس آسمان را در برکه دیدم! اما با آنچه تو گفتی فرق داشت!» موشی جلوتر آمد و گفت:« چه دیدی؟» گراز گفت:« من در برکه سیاهی دیدم! مثل پر کلاغ! مثل راه های آقای گورخر! در آسمان نقطه های سفید و نورانی دیدم و توپ گرد و سفیدی که زیبا بود و می درخشید»
موشی بلند خندید و گفت:« دوستِ خوبِ من اسمان شب با روز فرق دارد. شب تاریک و سیاه است، آن نقطه های نورانی که دیدی ستاره ها بودند، آن توپِ گرد و درخشان ماه بود!»
گراز که حالا متوجه اشتباهش شده بود خندید و گفت:« فردا صبح میروم و آسمان روز را هم در برکه می بینم »
#باران
#قصه
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
@Ghesehaye_koodakaneh
آبله مرغان_صدای اصلی_494004-mc.mp3
4.65M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🌼آبله مرغان
دو تا دوست مهربون توی یه ساختمون همراه خونواده هاشون زندگی میکردن اونا اون قدر همدیگر رو دوست داشتن که مثل دو تا خواهر شده بودن مینا کوچولو طبقه ی اول و هنگامه کوچولو هم طبقه ی دوم زندگی میکردن... ..
🌼🌸کودکان با شنیدن این داستان یاد میگیرن تا از خودشون در برابر بیماریها محافظت کنن چون پیشگیری بهتر از درمان است.
🌸🌸🌼🌸🌸
کانال تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🔸 یادگاری از حضرت زهرا
علیها السلام
🌸🌼🍃🌼🌸
🌸فاطمه قلب ِسوره ی کوثر
🌱همسرِ مرتضی علی حیدر
🌸چارده قرن پیش آنحضرت
🌱نکته ای را شده ست یادآور
🌸🍃
🌸که حیاوحجاب وعفتِ زن
🌱هم صفا و وفای هر دختر
🌸حفظ گردد به چادرِ عفت
🌱وخدا هم ازوست راضی تر
🌸🍃
🌸یادگارِتو هست این چادر
🌱که بوَد تاج بر سرِ دختر
🌸از برایِ زنان کسی ننهاد
🌱یادگاری ازین دگر بهتر
🌸🍃
🌸ما همه دخترانِ این کشور
🌱تاجِ نورت نهاده ایم به سر
🌸دوست داریم یادگارت را
🌱ای گلِ بوستانِ پیغمبر
🌸🌼🍃🌼🌸
✍🏼شاعر: سلمان آتشی
🔸
📎 #کودکانه
📎 #شعر_کودکانه
📎 #حجاب
📎 #چادر_حجاب_کامل
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
May 11