eitaa logo
قصه های کودکانه
34.7هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
917 ویدیو
327 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
پرستو و بهار.mp3
5M
پرستو و بهار جنگل قصه ما تو یه صبح قشنگ هنوز تو خواب بود که یه دفعه با یه سر و صدای زیاد هیاهویی به پا شد بسه دیگه چقدر خواب... کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
8.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ عید 🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️🌟⭐️🌟 🌟⭐️ ⭐️ ⭐️پسته اخمو⭐️ همه پسته ها خندان و خوشحال بودن . برای همین خیلی راحت باز می شدن. اما یکی از پسته ها اخمو بود . هیچ کس دوست نداشت پسته اخمو رو برداره . وقتی همه پسته ها تموم شدن، پسته اخمو تنها توی ظرف باقی مونده بود. بچه شکمو بلاخره دلش آب شد و پسته اخمو رو برداشت. هر چی بهش نگاه کرد پسته اخمو نخندید. همین طور سفت سفت دهنشو بسته بود. بچه شکمو چند تا لطیفه برای پسته اخمو تعریف کرد اما بازم نخندید . قلقلکش داد. بازم خندش نگرفت. بچه شکمو یه نگاهی این ور کرد یه نگاهی اونور کرد بعد یواشکی پسته اخمو رو گذاشت توی دهانش . یک گاز محکم ازش گرفت. ولی هیچی نشد . این دفعه پسته اخمو رو گذاشت روی دندونای آسیاش . محکم محکم فشارش داد. یه دفعه پسته اخمو تقی صدا کرد. بچه شکمو پسته اخمو رو از دهانش دراورد البته درسته نبود خورد خورد شده بود. تازه لای اون خرده ها به غیر از پوست پسته و مغز پسته، یه خورده دندون شکسته هم بود. حالا دیگه به جای پسته اخمو، بچه شکمو ،اخمو شده بود. آخه کی با دندون شکسته می تونه بخنده! شاید پسته های اخمو هم نمی خندن که کسی تو دهنشونو نتونه ببینه.!! ⭐️ 🌟⭐️ ⭐️🌟⭐️ 🌟⭐️🌟⭐️ ⭐️🌟⭐️🌟⭐️ @Ghesehaye_koodakaneh
‍ ‍ 📚همسایه های خوب @Ghesehaye_koodakaneh یکی یود یکی نبود توی یک جنگل سرسبز  و قشنگ ، حیوانات  زیادی زندگی می کردند. همه ی آنها مهربان  بودند و با خوبی  و خوشی در کنار هم به سر می بردند.خرگوشها و موشها زیرِ زمین لانه داشتند و همسایه های خوبی برای هم بودند. بسیاری از حیوانات لابلای شاخ و برگ درختان آشیانه داشتند .عده ای هم توی تنه ی درختان لانه درست کرده بودند. میمونهای دم دراز روی درختها می خوابیدند و از میوه ی آنها می خوردند و از شاخه ای به شاخه ای و از درختی به درختی دیگر می پریدند، اما مزاحم پرنده ها و حیوانات دیگر نمی شدند. بقیه ی حیوانات نیزهمسایه هایشان را اذیّت نمی کردند؛مثلاً جغد وقتی شبها به دنبال غذا می رفت سروصدا نمی کرد تا میمونها بیدارنشوند. میمونها هم روزها که جغد استراحت می کرد، سروصدا نمی کردند تا او بخوابد و خستگی درکند. یک روز میمون کوچکی که پشمهای قهوه ای و چشمان قرمزرنگی داشت و تنهایی سفر می کرد، از راه دوری به جنگل سبز رسید. او وقتی آرامش جنگل را دید و متوجه  شد همه ی حیوانها با مهربانی در کنار هم زندگی می کنند و همسایه ها هوای همدیگر را دارند، تعجب کرد. به وسط جنگل رفت و روی یک درخت نارگیل پرید ؛ نارگیلها را چید و با سروصدای زیاد به سوی حیواناتی که از آنجا رد می شدند، پرتاب کرد.حیوانها فرار کردند. میمون با صدای  بلند خندید و گفت:« سلام دوستان، مهمان نمی خواهید؟ من میمون کوچولوی شیطون و بلا آمده ام  با شما زندگی کنم.از امروز دیگر کسی نباید توی این جنگل غمگین و ناراحت و بیصدا باشد. من همه ی شما را می خندانم. راستی چرا همه ی شما اینقدر آرام هستید؟» خانم زرافه سرش را بلند کرد  و جواب داد:« ما حیوانات خوبی هستیم، بیخودی سروصدا نمی کنیم تا دیگران هم راحت باشند.» میمون کوچولو قاه قاه خندید و گفت:« اما اینطوری حوصله ی همه سر می رود.حالا من کاری می کنم که همه شاد شوید.» بعد دوتا چوب کلفت برداشت و آنها را به هم کوبید و شروع کرد بلندبلند آواز خواندن: میمون دم درازم               خوشگل و خوب  ونازم شیطونم و بلایم          میمون ناقلایم روی درخت تاب می خورم      از چشمه ها آب می خورم خانم زرافه با نگرانی گفت:« آهای میمون کوچولو، اینقدر سروصدا نکن. جغدها خوابند، ناراحت می شوند. آقای خرگوش هم مریض است و توی لانه خوابیده و استراحت می کند. او هم ناراحت می شود.» میمون گفت:« ای بابا! بدون شادی که نمی شود زندگی کرد. من آمده ام تا اینجا زندگی کنم. قبلاً جایی بودم که کسی از من خوشش نمی آمد. به اینجا آمدم اما انگار اینجا هم کسی مرا دوست ندارد.....» جغد پیر که بیدار شده بود و به حرفهای آنها گوش می داد، گفت:« حق با توست میمون کوچولو، اینجا زیادی ساکت و آرام است.اما توی هر لانه هم چند تا حیوان هست که می خواهند استراحت کنند و اگر همسایه ها سروصدا کنند آنها ناراحت می شوند. من پیشنهادی دارم....» میمون و زرافه و خرگوش و موش  وجغدهای جوان و بقیه ی حیوانها همه با هم پرسیدند:« چه پیشنهادی؟» جغد گفت:« کمی دورتر از لانه های حیوانات، می توانیم جایی را برای تفریح و سرگرمی درنظر بگیریم و هر روز برای صحبت کردن و بازی  و تفریح به آنجا برویم و هرچه دلمان خواست سروصدا کنیم ؛اما وقتی برگشتیم مواظب باشیم که برای همدیگر مزاحمت ایجاد نکنیم. قبول است؟» حیوانها فکری کردند و همه با هم گفتند:« بله، قبول است.» آن وقت جغد گفت:« پس همگی دنبال من بیایید.» او پرواز کرد  و حیوانها هم به دنبالش راه افتادند. رفتند و رفتند تا به چشمه ی آب وسط جنگل رسیدند.جغد گفت:« هرروز که برای خوردن آب به اینجا می آیید، می توانید بازی  و تفریح کنید و بعد به لانه هایتان برگردید. اینجا هرچقدر سروصدا کنید کسی ناراحت نمی شود، اما جایی که لانه ها هستند، ممکن است حیوان بیمار یا خسته ای باشد که از سروصدای شما ناراحت شود.» میمون کوچولو با خوشحالی خندید و گفت:«آفرین به فکرِ خوب ِجغدِ دانا! من که با پیشنهاد او موافقم.» بقیه ی حیوانها هم یکصدا گفتند:« ما هم موافقیم.» و دست زدند و هورا کشیدند. از آن روز به بعد حیوانها وقتی از خواب بیدار می شدند ، به کنار چشمه می آمدند، آب و غذا می خوردند و با هم حرف می زدند و بازی می کردند. میمون کوچولو و چندتا از میمونهای جنگل سبز هم  یک گروه نمایش تشکیل دادند و گاهی  نمایشهای شاد و بامزه و خنده دار اجرا می کردند و باعث شادی دیگران می شدند. به این ترتیب همه ی حیوانات از زندگی در جنگل سبز خوشحال و راضی بود. 🌸🍃🍁🌸🍃🍁🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
چلچله.mp3
5.02M
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیچکی نبود. چلچله کوله بارش و بست و راه افتاد دیگه زمستون تموم شده بود اون باید به لونه اش برمیگشت... کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
برای بچه های خجالتی گاهی وقت ها بچه ها از برقراری ارتباط کناره گیری می کنند و نمی توانند در دوستیابی موفق باشند. اگر کودک تان خجالتی است این داستان می تواند در آگاهی او و کمک به رفع این رفتار کمک کند. داستان « من دیگ خجالت نمی کشم » احسان کوچولو بعضی روز ها با مامانش می رفت پارک اما وقتی می رسیدند آن جا از کنار مامانش تکان نمی خورد و نمی رفت با بچه ها بازی کند. هر قدر هم که مامانش به او می گفت پسرم برو با بچه ها بازی کن، فایده ای نداشت. احساس کوچولو روی یکی از دست هایش یک لک قهوه ای بزرگ بود ، او همیشه فکر می کرد که اگر بقیه بچه ها دستش را ببینند مسخره اش می کنند به خاطر همین همیشه خجالت می کشید و دوست نداشت که با همسن و سال های خودش بازی کند. یک روز احسان به مامانش گفت : « من دیگ پارک نمیام. » مامان احسان گفت : « چرا پسرم ؟ » احسان گفت : « من خجالت می کشم با بچه ها بازی کنم آخه اگه برم پیششون اون ها من رو به خاطر لکی که روی رستم هست مسخره می کنند. » مامان احسان گفت : « تو از کجا میدونی که بچه ها مسخره ات می کنن ؟ مگه تا حالا با بچه ها بازی ؟ » احسان جواب داد : « نه. » مامان احسان کوچولو او را بغل کرد و گفت : « حالا فردا که رفتیم پارک با هم می رویم پیش بچه ها تا ببینی اون ها تو رو مسخره نمی کنن و دوست دارن که باهات بازی کنن. » روز بعد وقتی احسان و مامانش رسیدن به پارک با هم رفتن پیش بچه ها. مامان احسان به بچه هایی که داشتند با هم بازی می کردند ، سلام کرد و گفت : « بچه ها این آقا احسان پسر منه و اومده که با شما بازی کنه. یکی از بچه ها که از بقیه بزرگ تر بود جلو آمد و رو به احسان کوچولو گفت : « سلام اسم من نیماست ، هر روز تورو می دیدم که با مامانت میای پارک اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی حالا اگه دوست داری بیا تا با بقه بچه ها آشنا بشی. » احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت. بعد از مدتی مامان احسان رفت دنبالش تا با هم برگردند خانه. وقت احسان کوچولو را دید با خوشحالی دوید سمت او و گفت : « مامان من با بچه ها بازی کردم و خیلی خوش گذشت. تازه هیچ کس هم من رو مسخره نکرد. » مامان احسان لبخندی زد و گفت : « دیدی پسرم تو هم می تونی با بچه ها بازی کنی و هیچ کس مسخره ات نمی کند. همه بچه ها با هم فرق هایی دارند اما این باعث نمی شود که نتوانند با هم باشند و با هم دیگه بازی کنند. » از آن روز به بعد احسان کوچولو دوست های تازه ای پیدا کرده بود که در کنار آن ها به او خوش می گذشت و در کنار هم خوشحال بودند. از کودک بپرسید : - احسان چرا با بچه ها بازی نمی کنی ؟ - اگر تو به جای احسان بودی ، چه می کردی ؟ - اگر آدم دوست نداشته باشد چه می شود ؟ به کودک بگویید : هر وقت احساس کردی که نمی توانی با همسن و سال هایت دوست شوی و از اینکه با آن ها حرف بزنی خجالت می کشی ، به من بگو. این طوری می توانیم با هم یک فکری برای این مشکل پیدا کنیم. من خودم کلی از این خاطره ها دارم که می توانم برایت تعریف شان کنم. ________________________________ هر روز یک قصه، هزار نکته، آموزش یک اخلاق خوب، یک عالمه شادی و لذت کنار بچه هامون 🌸🍃🌸🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_Koodakaneh
4_326715147139678772.mp3
3.12M
خرگوش نقاش 🐰 🐰🐰 🐰🐰🐰 🐰🐰🐰🐰 🐰🐰🐰🐰🐰 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
#نكات_تربيتي 💕💕 هيچوقت با خواهش و التماس، تسليم كودك نشويد. وقتي بكبار تسليم شويد به كودك خود ياد ميدهيد كه با التماس يا گريه ميتواند به خواسته هايش برسد. 💟 @ghesehaye_koodakaneh
کمک کنید احساس خوبی نسبت به خود داشته باشند. بچه هایی که حس خوبی به خود ندارند، با دیگران هم بدرفتار می کنند. ✳️بچه هایی که اعتماد به نفس بالا دارند، هم بر خودشان ارزش می گذارند و هم احتمال اینکه با دیگران با احترام برخورد کنند بیشتر است. به آنها کمک کنید احساس پذیرفته شدن، محترم بودن و ارزشمند بودن کنند. کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
🍀 کلاغ پر🍀 کلاغه زیر بارون مونده توی خیابون اگر بگیم کلاغ پر می پره به آسمون 🍀 ☘🍀 🍀☘🍀 ☘🍀☘🍀 🍀☘🍀☘🍀 @Ghesehaye_koodakaneh
14.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴وای بر پدران اخرالزمان!! قسمت چهارم برنامه صبح به خیرایران با موضوع تربیت فرزند @ghesehaye_koodakaneh