eitaa logo
داستان شب
190 دنبال‌کننده
75 عکس
37 ویدیو
1 فایل
قصه های مذهبی .. کانال اصلی ⬇️ درسایه‌سار‌قرآن‌وعترت @darsayehsarahlebeyt ارتباط با ادمین⬇️ @Khattat1361
مشاهده در ایتا
دانلود
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐ 68 ستاره سهیل مینو با دو تا پلاستیک پر از خوراکی سوار ماشین شد. قیافه غمگینی به خود گرفته بود. -کاش مایکی‌ رو هم بیارم. نظرت چیه؟ ستاره وحشت زده گفت: -وای نه تو رو خدا، همسایه‌ها می‌رن به عفت می‌گن. خیلی وسواسیه. بخاطر تمیز نکردن اتاقم کلی حرفم می‌شه باهاش. -باشه بابا! نزنمون حالا! بعد پایش را چنان روی گاز گذاشت و بین ماشین‌ها ویراژ داد که ستاره هرازگاهی جیغی می‌کشید و با گفتن"وای خدا، الان سکته می‌کنم" هیجانش را کنترل می‌کرد. مینو صدای ضبط ماشین را بلند کرد و قهقهه می‌زد. -های دختره؟ چی زدی؟ مینو شکلکی برای پسری که در پژوی 206 در حال رانندگی بود، در آورد و سبقت گرفت. ستاره دستش را روی قلبش گذاشت. -مینو یه‌کم یواش‌تر. مینو زمانی که نزدیک خانه ستاره شد، به حرفش را گوش کرد و صدای ضبط ماشین را پایین‌تر آورد. مقنعه‌اش را که باد از سرش کنده بود، با یک دستش بالا کشید. -بفرمایید، اینم آروم و بی‌صدا که به گوش همسایتون، چیز ناجور نرسه. ستاره نفس راحتی کشید و از ماشین پیاده شد. با این‌که می‌دانست کسی در خانه نیست، اما برای باز کردن این در انگار همیشه باید دلش شور بزند و این یک قانون نانوشته بود. جلوتر از مینو وارد خانه شد. خورشید تازه غروب کرده بود و فضای خانه با هاله‌ای سیاه عجین شده بود. یاد خواب دیشبش که می‌افتاد، تپش قلب می‌گرفت و نفس کم می‌آورد. چراغ‌ها را یکی‌یکی روشن کرد. پنجره‌ها را باز کرد. با این‌که هوای خنک پاییز تنش را می‌لرزاند، اما در آن لحظه حس کرد، اکسیژن هوای بیرون، مهمترین نیازش باشد. -به‌به! چه خوش سلیقه و سنتی. فکر کنم عفت ازون کدبانوهاست. ستاره وسایلش را روی مبل گذاشت. -ازونا که اگر الان بود، اجازه گذاشتن وسایل کثیفی مثل کوله و خوراکی روی مبل رو نداشتیم. -اوهو! چه با کلاسن این زن‌عموی شما. من برم تو حیاط؟ خیلی از تابتون خوشم اومد. -برو، چراغ تو حیاطو روشن کن. فقط آهنگی چیزی نذاری. این همسایه کناری رفیق جینگ عفته، تو حیاطم گوش وایمیسته. اینقدم آدامس نخور، دندونی برات نمی‌مونه‌ها! -اطاعت مامان بزرگی. ستاره از این‌که مینو را بدون اجازه وارد خانه آورده بود، عذاب وجدان داشت. سعی کرد راهی برای آرام کردن خودش پیدا کند. یک روفرشی بزرگ پایین مبل انداخت و وسایلشان را آن‌جا گذاشت. کمی خیالش راحت شد. ولی باز چیزی در درونش می‌جوشید. وارد اتاق شد و یک دست لباس راحتی برای مینو کنار گذاشت. نگاهش به چادر نمازش روی صندلی افتاد، یادش نبود آخرین بار کی نماز خوانده بود. با خودش فکر کرد تا مینو سرگرم است، نماز مغربش را بخواند. شاید این عذاب وجدان رهایش می‌کرد. وضو گرفت. رکعت آخر نمازش را که خواند، احساس کرد کسی از کنار دراتاق نگاهش می‌کند. بوی بدی به دماغش خورد. سلام نماز را داد. سرش را برگرداند. نگاه مینو عجیب ومرموز بود. شاید به چیزی فراتر از ستاره نگاه می‌کرد؛ اما عجیب‌تر سیگاری بود که میان انگشتانش می‌غلتید. -وای مینو، خونه بوی سیگار می‌گیره. عفت می‌فهمه. مینو از فکر بیرون آمد. -جوش نزن بابا، خودم برات عطرکاریش می‌کنم. نماز می‌خوندی؟ -خب آره، راستش باید یه اعترافی بکنم. مینو کنار ستاره نشست و همچنان به سیگار پک می‌زد. حلقه‌های مارپیچ دود، دورشان را احاطه کرده بود. -می‌شنوم! ستاره، سرش را پایین انداخت و تسبیح را در دستانش چرخاند. -راستش چون دوست خیلی صمیمیم هستی و بهت اعتماد دارم می‌گم. از این‌که از عموم اجازه نگرفتم خیلی ناراحتم. گفتم حداقل نماز بخونم، می‌دونم اینو دوست داره. مینو سرش را بالا داد و بلند بلند خندید. بوی تند سیگارش یک‌باره وارد ریه‌های ستاره شد. به طوری که وقتی دهانش را مزمزه کرد، حس کرد خودش سیگار کشیده. -نه جانم، تو از این دلسای بیشعور ناراحتی که آینه‌اتو شکسته. ولی ریختی تو خودت. سرش را پایین انداخت. -اتفاقا خوب شد شکستش. حس خوبی بهش نداشتم. مینو ابرویی بالا انداخت. -وا؟ چرا حس خوبی نداشتی؟ مگه چی‌شده؟ -کلی می‌گم بابا. تو نماز نمی‌خونی؟ مینو پوزخند زد. معلومه که می‌خونم، قبلا مثل الان تو می‌خوندم، اما الان نماز من فرق داره با تو... ما دولا راست نمی‌شیم... هرروزم مجبور نیستیم بخونیم، وقتایی که خیلی سرخوشیم و دور همیم می‌خونیم. تازه دختر پسر کنار هم می‌خونیم. کلی با اون حال معنوی‌مون، اوج می‌گیریم. می‌فهمی چی میگم؟ ستاره نیم‌تنه‌اش را به طرف مینو چرخاند. -چجور نمازیه؟ منم می‌تونم بخونم؟ -خیلی راحته. شمع داری تو خونه؟ آره چه ربطی داره؟ -برو بیار، یه جا سیگاری هم... شما که سیگار نمی‌دونین چیه... اوم.. یه ظرف هم بیار برای سیگارم. به دنبال خواسته مینو، چادر نمازش را روی مهر تربتش رها کرد، از رویش رد شد تا به‌دنبال شمع برود. ✅آیدی نویسنده👇 @tooba_banoo 📚کانال داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 69 ستاره سهیل با یک سینی که داخلش نعلبکی گل‌سرخی و چند شمع بود، وارد اتاق شد. مینو تلنگری با انتهای انگشتش به ته سیگار زد و آن‌را در نعلبکی تکاند. شمع‌ها را یکی‌یکی روشن کردند. زیر هر شمع یک نعلبکی قرار دادند. در تاریکی اتاق نشسته بودند و دورتادورشان شمع روشن بود. هیجان و اشتیاق در چشمان ستاره می‌دوید، دستانش را در هم گره زد. -چه هیجان انگیز، چقدر ذوق دارم. مینو با شیطنت گفت: - بله اگه کیانم بود، هیجان انگیزترم میشد. -خب؟ بعدش چی؟ همین؟ -نه! حالا دستتو بده به من. خوب تمرکز کن. چشماتو ببند. من ذکر یاعلی می‌گیرم. هروقت انگشتتو فشار دادم دوتایی باهم می‌گیم. مینو شروع کرد به یاعلی گفتن و زمانی که انگشت ستاره را فشار داد، زمزمه هردو بلند شد. -یاعلی...یا علی...یا علی... شمع‌ها که به نصفه رسیدند، زمزمه‌شان کند و کندتر شد تا اینکه سکوت مطلق برقرار شد. بدن ستاره به مور مور افتاده بود. بوی شمع سوخته بینی‌اش را تحریک کرد به عطسه افتاد. -حالا چشماتو باز کن. چشمانش که باز شد، پخی زد زیر خنده. -چرا می‌خندی مسخره؟ کارمون خیلی جدی بود؟ -به اون که نمی‌خندم. به سایه‌ات رو دیوار می‌خندم. چونه‌ات کش اومده. شدی شبیه بینی هوغود، با اون اسم ترسناکش. مینو از خنده منفجر شد. بعد درحالی‌که دستش را روی دلش گذاشته بود گفت: «وای! ستاره عالی بود. مردم از خنده» ستاره این تعریف مینو را در حد مدرک گرفتن از دانشگاه می‌دانست. -خب حالا باید چکار کنیم؟ -هیچی دیگه تموم شد. نیازم نیست دیگه هی خم و راست شی. نگرانی دوباره به قلبش هجوم آورد، شاید گاهی نماز نمی‌خواند، اما در دلش هم جرئت اهانت به نماز نداشت. -خب نمی‌شه هردوتا کارو انجام بدم؟ هم نماز بخونم هم... -ستاره! اَه...اُمل بازی در نیار دیگه... بذار یه چند روز این‌کار انجام بده ببین چه اثری داره. تازه ورد که نمی‌خونی، بابا ذکر امیرالمؤمنینه... جمع کن بریم تو هال، دود این شمعا رفت تو چشام. -خب بیا جمع کن. مینو که سریع بلند شد و اتاق را ترک کرد، با صدای بلند جواب داد. -تو جمع کن، من انرژیم گرفته شده... چشام داره می‌سوزه. ستاره به ناچار خودش همه ریخت‌و‌پاش‌ها را جمع کرد. در آن بین، از این‌که قسمتی از چادر نمازش با شمعی سوخته بود، ناراحت شد. -بیا دیگه. چقدر شل‌شل کار می‌کنی. -ستاره اینا چین؟ عموت معلمم هست؟ برگه صحیح می‌کنه؟ تا اسم عمو آمد. چادرنماز‌ش را رها کرد و نزد مینو رفت. -عموم چی‌؟ چی گفتی؟ -هیچی بابا اینارو میگم. ستاره نگاهی به مینو انداخت. خودش را روی مبل رها کرده بود و چند کاغذ در دستش بود. -مراقب برگه‌ها باش، عموم حساسه. مینو بدون توجه به جواب ستاره، گفت: «وای ستاره چقدر استایلت نایسه، از این زاویه.» ستاره نگاهی به خودش انداخت. تاپ آستین‌دار آبی روشن و شلوار سفید با ستاره‌های آبی رنگ، به تنش داشت. -وای موهاتو! -خوبی؟ تازه منو دیدی؟ مینو با دسته‌ای از برگه‌ها روی مبل نشست. انگار که کتاب بی‌ارزشی را در دستانش نگه‌داشته که هرلحظه امکان دارد از میان انگشتانش پایین بیفتد. -دیوونه نباش. حیف این زیبایی نیست که گذاشتیش تو اون مانتو و مقنعه؟ -خب خودتم که همین‌کار می‌کنی دیوانه. ستاره سعی کرد حالت دفاعی بگیرد و مثل خودش با او صحبت کند. -فرق می‌کنه، من تو مهمونی‌ها باز می‌پوشم. تازه من اگه خوشکلی تو رو داشتم... لحظه‌ای در فکر فرو رفت؛ چهره‌اش غمگین شد. ستاره کنارش نشست. -عزیز دلم، موهای به این خوشکلی داری، خیلی هم نازی، چته مگه تو؟ ببینم قیافت مشکوکه‌ها! چیزی شده نمی‌گی؟ مینو با حالت جدی، جواب داد. - کیان، ازم خواستگاری کرده. صورت ستاره منقبض شد، احساس کرد عضلات صورتش، مخصوصا لبانش فلج شده. -ولی بهم گفته که حیف! ستاره از تو خوشکل‌تر و مامانی‌تره...مجبورم اونو بگیرم. بعد هم بلند بلند خندید. برگه‌ها از لابه‌لای انگشتانش سر خوردند و روی روفرشی بنفش ریختند. ✅آیدی نویسنده👇 @tooba_banoo 📚کانال داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 70 ستاره سهیل ستاره از شوخی بی‌جای مینو دلخور شده بود و دوست نداشت باور کند که گاه، مهم‌ترین حرف‌های جدی، در دل شوخی‌ها پنهان می‌شوند. -باشه حالا قهر نکن.. راستی نگفتی اینا چیه که رو مبل افتاده بود؟ نگاهش را به برگه‌های روی زمین چرخاند و خم شد برای جمع کردنشان. - چرا این‌جا انداختیشون؟ عمو حساسه رو این لیستا. -مگه عموت معلمه که برگه صحیح کنه؟ -معلم چیه بابا؟ قبلا گفتم که، عموم فرمانده پایگاهه. اینم مال کارشه.. -آهان... یادم نبود. یاد برگه حضور غیاب دانشگاه افتادم. بده ببینم... یه فامیل جالب توشون دیدم. برگه‌ها را جمع کرد و به دست مینو داد. -سوزنی‌زاده! -نه بابا! مگه داریم همچین فامیلی؟ -آره، بیا خودت نگاه کن.. جد و آبادش فکر کنم، آمپول‌زن بودن که این شده سوزنی‌زاده. -ستاره دستش را جلوی دهانش گرفت و خندید. -آمپول زن؟ سوزنی‌زاده؟ -اوه،اوه! برادر بسیجی هم که هست. بیا تصور کنیم برادر سوزنی چه شکلیه! مثلا عین نی‌قلیون باریکه، دوتا سوراخ بینی گشادم داره، از توش نخ رد می‌کنن. ستاره آن‌قدر خندید که اشک از چشمانش جاری شد. - مینو! بسه تو رو خدا مردم از دل درد. -این لیست حال می‌ده برا بازی‌ها! بذار یکم فکر کنم...محبوب‌نژاد، معاون گردان.. به‌به چه اسم و فامیلای خنده‌داری. -مینو! خیلی باحالی... می‌دونی آخرین باری که تا این حد خندیدم، یادم نیست کی بود... ای خدا دلم. مینو لیست‌ها را روی دسته مبل گذاشت. - بله! بایدم با من باشی بهت خوش‌بگذره... من تمام دوره‌های شکرگزاری رو با خفن‌ترین استادا گذروندم، بلدم چطوری آدما رو سرحال بیارم... راستی حواست به کانال‌ها باشه... دوتا ادمین اضافه شدن، یکی مبینا یکی هم سعید. باهاشون همکاری کن و مطالب رو تو تمام گروها پخش کن، هرکس هم خواست همکاری کنه شمارشو بده من، تا مطمئن شم ازین خرابکارهای دوزاری نیستن. ستاره دستش را به نشانه احترام نظامی بالا برد. -چشم قربان. مینو بادی به غبغبش انداخت، پایش را روی پای دیگرش گذاشت.. -اگه تو ملکه‌ای منم، مغز متفکرتم، ترکیب یه صورت زیبا و یه مغز متفکر پشتش می‌تونه حتی یه دنیا رو تکون بده. ستاره در صورت مینو نگاه ترسناکی را دید. -ببینم نمی‌خوای رزمی یادبگیری؟ -من؟ مثلا چی؟ -ببین بدنت آماده است، به نظرم به درد کیک‌بوکسینگ می‌خوره. -داری فحش میدی الان؟ -فحش چیه بابا! یه شاخه از بوکسه. می‌خوای کار کنی؟ آشنا دارم. -تو تکواندو رو ادامه می‌دی هنوز؟ -آره، دختر باید رزمی بلد باشه. بعضی وقت‌ها خیلی به درد می‌خوره. - من از خدامه. فکر نکنم عموم مخالفتی کنه. ستاره بعدها به پیشنهاد مینو، وارد رشته کیک بوکسینگ شد و در مسابقات زیرزمینی که برگزار کننده اصلی آن گیلاد بود، چند شرط را برد. -خانم مغز متفکر، اجازه می‌دین برم دسشویی؟ از بس خندیدم دسشوییم گرفت. مینو ،طوری ادا درآورد که انگار روی صحنه تئاتر ایستاده. دستش را به سمت دسشویی گرفت. -بله بله! عروسک زیبارو، بفرمایید. زمانی که ستاره از دسشویی برگشت، مینو روبه پنجره‌ای که به حیاط باز می‌شد، مشغول سیگار کشیدن بود. از پشتِ موهای مشکی‌اش، که تا زیر کمر می‌رسید، دود سیگار ستونی بالا می‌رفت. جلو‌تر رفت. انگار داشت به موضوع عمیقی فکر می‌کرد. خبری از دختر خندان و شاد چند دقیقه پیش نبود، انگار موجود دیگری در وجود مینو همزمان وجود داشت، که گاه به او دستور سکوت مطلق صادر می‌کرد. از پشت‌سر بغلش کرد. -آخه دختر خوب، چرا سیگار می‌کشی؟ مگه این کار، با دوره شکرگزاری جور درمیاد. مینو نگاه یک‌وری به ستاره انداخت. بر تمام اجزای صورتش، نیشخند پنهانی حاکم بود. -وقتی سیگار می‌کشم، بهتر به اوج می‌رسم. می‌دونم ممکنه ضرر داشته باشه، ولی این دیگه شخصیه... خودم به این تشخیص رسیدم...تو این حالت به یه رهایی می‌رسم که در حالت عادی نمی‌رسم. ✅آیدی نویسنده👇 @tooba_banoo 📚کانال داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 71 ستاره سهیل سرش را بالا گرفت و پک محکمی به سیگار زد. هوا را از بینی‌اش بیرون داد؛ حلقه‌های دود را که اوج می‌گرفت تماشا کرد. لبخند مرموزی روی لبش نشست. -ببین...همه ما مثل این دود سیگار، باید اوج بگیریم و بالا بریم...به هر قیمتی که شده...من هر وقت سیگار می‌کشم، انگار خودم بالا می‌رمو در خدا فانی می‌شم. این همون چیزیه که من بهش معتقدم. -یعنی همه باید سیگار بکشن؟ مینو در حالی‌که سیگار را بین انگشتانش به بازی گرفته بود، دستش را به علامت منفی تکان داد. -نه، نه، نه! اشتباه نکن،عروسک! گفتم هرکسی باید خودش تشخیص بده. مثلا تو شاید صدای خوبی داشته باشی، مثلا بتونی با کیان بخونی‌! هوم؟ این می‌شه کمال تو، که باید توش فنا بشی. یا مثلا خوب بتونی دف بزنی... دف زدن تو مراسمات شکرگزاری خیلی مهمه...بعد اگه پیشرفت کنی، می‌تونی تو این راه به کمال خودت برسی. لزوما باید یه استعدادتو کشف کنی و خرج راه عرفانت کنی. ستاره پشت به پنجره تکیه داد و دستانش را سینه قلاب کرد. -حرفات چقدر عجیبن! بعضی وقتا می‌ترسم ازشون، بعضی وقتام خوشحالم می‌کنن. مثلا این دفو دوست داشتم. -همینه دیگه عروسک! مبارزه گاهی ترسناک می‌شه گاهیم زیبا! ما در حال مبارزه‌ایم اینو یادت باشه. -راستی راستی، دف این‌قدر مهمه؟ -پس چی؟ آرش پیام داد که پنجشنبه همین هفته یه مراسمه. ستاره روی مبل نشست. -خیلی دلم می‌خواد بیام. خداکنه بتونم. وای مینو! لیستای عمو کو؟ همین‌جا بودن. -اوه چه قشقرقی راه می‌ندازی... گذاشتم بالا. می‌خواستم پفک باز کنم، گفتم پفکی نشه. -یه لحظه ترسیدم، حالا پفکت کو؟ -بذار، یه فیلم خفن بذارم، تا صبح میخکوبت می‌کنه. -تو رو خدا رو زمین نریزه. عفت خیلی وسواسیه. -پاشو برو یه سینی چیزی بیار، عفت جونم آب تو دلش تکون نخوره. منم فلشو بذارم. چجوری تحملش می‌کنی، اَه. چه گنده دماغه. ستاره سینی به دست آمد. -حالا فیلم چی هست؟ -یه چیز فوق‌العاده رمانتیک و هیجان‌انگیز. یادته اون روز تو باغ گفتم گُلو بذاری تو موهات. چقدر کیان جذبت شد؟ -اوهوم! - بس که فیلم آمریکایی‌ دیدم، قشنگ بلدم چجوری دل طرفو ببری. -خب بذار ببینم. اسمش چیه؟ -زنده شدن یک خون‌آشام. -وا! این دیگه چه فیلمیه؟ حتما ترسناکه! -ندیدی تا حالا؟ -نه من می‌ترسم. -لوس بازی درنیار. فیلمه همش. ژانر هیجان... اوووووه... اولش یکم چندشت می‌شه بعدش راه میفتی، قول میدم. فایده‌اش شجاعتیه که بهت میده. -حالا داستانش چیه؟ جذابه؟ مینو پفک را در سینی ریخت و به طرف ستاره کشاند. -نه ممنون! لواشک می‌خورم. -داستان یه عشقه. دختره خیلی شبیه توئه. اسمش سوزانه. سوزان و ستاره چه شبیهن مگه نه؟ -خب؟ -اتفاقا پدر مادرش فوت شده، تنها زندگی می‌کنه. می‌ره دبیرستان، یه پسر جدید وارد مدرسه می‌شه. از قرار معلوم اون پسره یه خون‌آشامه. -یعنی چی؟ -یعنی خون می‌خوره... وای خدا! و از ترس، دستانش را جلوی صورتش گرفت. -اَه! چه سوسولی تو! پسره فکر می‌کنه این یارو سوزان، همون نامزد قدیمیشه که با کمک رییس خون آشام‌ها زنده شده و حافظش پاک شده. دیگه میاد پیش دختره و ابراز علاقه می‌کنه. یه برادر هم داشته دنی، اونم عاشق این دختره می‌شه. بعد دیگه بین این دوتا خون‌آشام جنگ می‌شه. -آخه این کجاش جالبه؟ -من بد تعریف کردم. مطمئن باش خوشت میاد. تازه خیلی طولانیه. بیا شروع شد. ستاره، نگران چشم به تلویزیون دوخت. اوایل فیلم جذاب بود. اما گاه از ترس سرش را روی شانه مینو می‌گذاشت و بعد دوباره نگاه می‌کرد. کشش فیلم برایش به حدی بود که با وجود آنکه ترسیده بود، دلش می‌خواست بداند قسمت‌های بعدی چه اتفاقی می‌افتد. گاه از دیدن صحنه‌هایی از خجالت سرخ می‌شد و مینو این مسئله را طنز می‌دانست و با کنایه می‌گفت: «چقدر تو بچه مثبتی، ببین بابا! دلت پاک باشه» آیدی نویسنده👇 @tooba_banoo 📚کانال داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 72ستاره سهیل دو ساعتی از فیلم دیدنشان گذشته بود. ستاره در حالی‌که گازی به مثلث پیتزا زد گفت: -خب، این چرا یه بار با این یارو استوارته، یه‌بار با اونه؟ من نفهمیدم چی شد. -همینه دیگه که جالبه. خودش عاشق دنی شده. -ای بابا! من قاطی کردم، یه ساعت پیش داشت به اون می‌گفت عاشقتم. -آره، ولی بعدش فهمید دنی‌ رو بیشتر دوست داره. بخاطر همین یه‌کم عذاب وجدان داره، نخوندی زیرنویسو؟ -خاک بر سر اون وجدانش. فکر کنم یکی دیگه بیاد، احساس کنه اونم یه‌کم بیشتر از دنی دوست داره. مینو خندید و با پا، کارتون پیتزا را شوت کرد. -آره بابا. عین خیالشون نیست. کی به کیه...همینش خوبه دیگه آزادی مطلق! عاشقشم. وقتی چشم‌غره ستاره را دید، ببخشید ببخشید گویان، تخمه‌ای در دهانش انداخت و خرده‌های نان پیتزا را از روی زمین جمع کرد. ستاره همان‌طور که ذهن و چشمش درگیر فیلم بود، چشمانش سنگین شد، آن‌قدر سنگین که تصاویری جایگزین فیلم در حال پخش شد؛ کیان به او خیانت کرده بود و برای دلسا شعر عاشقانه می‌خواند. مینو قهقهه می‌زد و می‌گفت، آخر رابطه شما هم مثل خون‌آشام‌ها شد. خواب آشفته‌اش چنان اضطراب را در وجودش رخنه کرده بود که از خواب پرید. همه جا تاریک بود و خبری از مینو نبود. تلویزیون اما روشن بود، دستش را به مبل گرفت و بلند شد تا آبی به صورتش بزند. پچ‌پچ عجیبی از آشپزخانه شنید، ترس به جانش افتاد و کلمه خون‌آشام مدام جلو ذهنش رژه می‌رفت. صدای ضربان قلب و نبض شقیقه‌اش طوری هماهنگ بالا رفته بود، که انگار دو قلب در بدنش می‌زد. آهسته قدم برداشت و به طرف صدا رفت. مینو به دیوار آشپزخانه تکیه داده بود. موهای پریشانش در نور کم سو چراغ‌های هالوژن، ترسناکش کرده بود. دهانش را مثل ماهی، باز و بسته می‌کرد، انگار با کسی که روبه‌رویش ایستاده بود، حرف می‌زد. گاهی هم ساکت می‌شد و سر تکان می‌داد،انگار که چیزی را شنیده و تأیید کرده. دستش را روی قلبش گذاشت وجلوتر رفت. اما وجود ستاره، او را هوشیار کرد و حرکاتش متوقف شد. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد، روبه ستاره گفت: -بیدار شدی؟ من دیگه برم بخوابم. ستاره آب دهانش را به سختی قورت داد. آبی به صورتش زد و خیالات را از سرش بیرون کرد تا بتواند بخوابد. دوباره کابوس بود که مهمان ناخوانده خوابش شد. آن‌قدر در رختخواب تکان خورد که وقتی نور کم‌رنگ صبحگاهی، آهسته از پنجره به داخل هال تابید، به سرعت چشمانش را باز کرد و بی‌حرکت به سقف خیره شد. با صدای تلفن خانه، از جا پرید. از میان پوست پفک و چیپس و کارتون پیتزا به سختی رد شد. وقتی به تلفن رسید، صدای زنگ قطع شد. شماره عمویش افتاده بود. چند ثانیه‌ای نگذشته بود که صدای گوشی‌اش هم بلند شد. خمیازه طولانی همراه با الو گفتنش، هم‌زمان شد. -سلام ببخشید عمو، خواب بودم، تا بلند شدم تلفن قطع شد. نه یه چیزی می‌خورم، نگران نباشین. از طرف منم تسلیت بگین. باشه، باشه چک می‌کنم. خداحافظ. هوفی کشید. و کنار مبل ولو شد. مینو چشم بسته و خواب‌آلود گفت: -کی بود؟ -تو، توی خوابم می‌شنوی؟ مینو از جایش بلند شد و نشست. -با این ونگ ونگ پشت هم تلفنا، خواب کجا بود دیگه. -عموم بود. با سفارشای همیشگیش. -آهااان!من دیگه باید کم‌کم برم، ممکنه برات دردسر بشه. -خب بمون حالا! می‌ری دانشگاه؟ -نه چندجا کار دارم. به کلاس نمی‌رسم. -مینو! من دیشب همه‌اش کابوس می‌دیدم. -چیز خاصی نیست، منم دفعه اول همین‌طور بودم، باید شجاع بشی. اگه لازم نبود اصرار نمی‌کردم. -خوشم میاد برا همه‌چی دلیل داری. مینو خنده زیرکانه‌ای کرد. -حرف حق جواب نداره عروسک...بشین تمیز کن، یهو عموت غافلگیرت نکنه. با رفتن مینو شروع به جمع کردن خانه کرد. وقتی صدای زنگ خانه بلند شد، تازه متوجه بوی تند سیگار شد. نگاهی به آیفون انداخت. دوست عفت بود. -کله صبح، اینجا چه کار می‌کنه؟ آیدی نویسنده👇 @tooba_banoo 📚کانال داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره سهیل 73 با دستانی لرزان تمام در و پنجره‌ها را باز کرد. در راهرو را به طرف خودش کشید. دم‌پایی را انگار لنگه به لنگه پوشیده بود. نگاهش به در نیمه باز خانه بود، خدا خدا می‌کرد، ملوک‌خانم وارد نشود. بوی سیگار به حیاط هم سرایت کرده بود. روی پله اول خشکش زد و نگاهی به پشت سرش انداخت و باز بو کشید. دوباره به در خانه نگاه کرد؛ دمپایی پلاستیکی سبز زن همسایه با جوراب‌های کرمش، قدم در خانه گذاشت. لبش را گاز گرفت و پله دو و سه را یکی کرد. سکندری خورد و تعادش را از دست داد، از روی پله‌های باقی مانده سر خورد و به پشت روی زمین افتاد. پای چپش خم شده بود و نمی‌توانست تکانش دهد، اما هنوز تمام نگرانی‌اش بوی سیگاری بود که هر لحظه در بینی‌اش می‌پیچید. با صدای مهیبی که ایجاد شد، ملوک‌خانم وارد حیاط شد. مغزش درست کار نمی‌کرد. درد شدیدی از پایش به کمرش کشیده شد و تمام بدنش را گرفته بود. -خاک بر سرم، مادر! چی شدی؟ بوی دود سیگار در مغزش هم پیچید، با نزدیک شدن قدم‌های زن همسایه، احساس کرد تمام لباس‌هایش بوی سیگار گرفته و چیزی تا لو رفتنش نمانده. درد مانند ماری، به تنش پیچیده بود. ملوک خانم چادرش را روی بند انداخت و سراغ ستاره رفت. رنگش مثل گچ سفید شده بود. -خوبی مادر؟ انگار عزرائیل را دیده بود، برای گرفتن جانش. فقط سری تکان و داد باز لب گزید. شانه‌هایش از درد می‌لرزید. اشک‌هایش یکی پس از دیگری روی گونه‌اش می‌ریخت. مزه شور اشک با دردی که می‌کشید، حسابی دهانش را تلخ کرده بود. مدام چشم‌های عسلی ملوک خانم را نگاه می‌کرد تا ردی از مچ‌گیری در آن پیدا کند. ترس به مغزش هجوم آورده بود، آن قدر که فشارش را در آن هوای سرد اول صبح پاییزی، به پایین‌ترین حد ممکن کشیده بود. تلاش می‌کرد چشمانش را باز نگه دارد تا از واردن نشدن ملوک خانم به داخل ساختمان مطمئن شود، اما تلاشش بی‌فایده بود و کم‌کم صداها و تصاویر برایش مات و مبهم شدند، تا جایی‌که چشمانش سیاهی رفت. چشمانش را که باز کرد، برخلاف آخرین تصویر سیاهی که دیده بود، همه چیز سفید و روشن بود. احساس آرامشی با باز کردن چشم‌هایش به او دست داد که کمی بعد، مثل بوی تند الکلی که اطرافش می‌پیچید، پرید. صورتش را به سمت چپ چرخاند، ملوک خانم، با چشمان عسلی خیسش، کنارش ایستاده بود. - بهوش اومدی دخترم؟ الحمدلله... هزار و صد مرتبه، خدا رو شکر. ستاره پرسید: -چی شده؟ صدایی از سمت راستش شنید. -چیزیت نیست، از پله افتادی، پاتو داغون کردی، بعدم ترسیدی و غش کردی... سرمت که تموم شد، مرخص می‌شی. ولی چند روز خونه نشین می‌شی تا موقع پایین اومدن از پله، بیشتر حواستو جمع کنی. سرم را تنظیم کرد و به ملوک‌خانم توصیه کرد که حواسش باشد قبل از تمام شدن سرم آن را بندد. بعد لبخند دل‌نشینی زد و دستی به گونه‌ ستاره کشید. بغضش گرفته بود. تازه همه چیز مانند فیلم از جلویش رد شد. دلش می‌خواست به خانم پرستار بگوید همان‌جا بماند. چندبار دیگر صورتش را نوازش کند. چقدر حس خوش‌آیندی بود، اما حیف که نصفه بود. حس اسیر گرسنه‌ای را داشت که از بالای سرش یک سیب آویزان کرده باشند و او فقط توانست، آن سیب را بو کند و حسرت سیر شدن به دلش بماند. چشمانش مقنعه سیاه و روپوش سفید پرستار را دنبال کرد. آن‌قدر که در بین دیگر سفیدپوشان بیمارستان، گمش کرد. آیدی نویسنده👇 @tooba_banoo 📚کانال داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا