⭐️⭐️⭐️
⭐️
⭐️
63 ستاره سهیل
زمانی که از خانه خارج شد، عمو داشت با تلفن حرف میزد و متوجه رفتنش نشد.
میدانست که به کلاس اولش نمیرسد، ترجیح داد با اتوبوس برود و کمی هم پیادهروی کند. اتفاقات شب قبل مانند پتکی یکییکی بر سرش فرود میآمد؛ حرفهای تلخ مینو درباره حوادثی که در کشورش اتفاق افتاده بود، خواسته بیجای کیان، خواب آشفتهاش، حال بد اول صبحش، فوت دایی عفت و از همه بدتر رفتار زنعمویش که هیچ توجیهی برایش نداشت.
آنقدر غرق افکارش بود که متوجه نشد مسیر یکساعته را چگونه طی کرد.
تازه یادش آمده بود که کلاس فارسی عمومی را با کیان میگذراند.
نمیدانست چه برخوردی باید با او بکند؟ این تنها چیزی بود که مغزش در تلاش برای پاسخ دادن به آن بود.
وقتی که وارد کلاس شد و کیان را در حال حرف زدن با آرش و مینو دید، ناخودآگاه به یاد چند سطری افتاد که شبقبل خوانده بود. واژه قهر، در ذهنش برجسته شد.
برخلاف همیشه، ردیف اول نشست. صدای کفش پاشنهدار مینو را از پشتسرش شنید.
-زبونتو موش خورده؟ سلامت کو؟ چرا اینجا نشستی؟ کلاس قبلیم هم که نیومدی،غیبت خوردی.
به تمام سوالات مینو، تنها یک پاسخ داد.
-حالم خوب نبود.
این چیزی بود که دوست داشت، کیان هم بشنود.
-نگاش کن، رنگ به صورتت نیست، خوبی؟
ستاره احساس کرد با شنیدن این جمله، چقدر حالش بدتر شد.
ناخودآگاه آینه کوچکش را بیرون آورد تا نگاهی به صورتش بیندازد. از ترس اینکه بدون آرایش خانه را ترک کرده باشد، وحشت کرد.
تپش قلبش انگار حافظهاش را از کار انداخته بود؛ حتی چند دقیقه قبلش را هم نمیتوانست بخاطر بیاورد.
زمانی که رژ لب صورتیاش را با خطوط مشکی دور چشمش را، با چشمان خودش در قاب آینه دید، خیالش راحت شد. برای اولینبار بود که احساس کرد پشت نقابی از رنگ و لعاب، خودش را پنهان کرده است؛ هیچ روحی در صورتش جریان نداشت. ناگهان یاد خواب دیشبش افتاد. آینه را بست و روی دسته صندلی گذاشت.
مینو که دید اصرارش فایده ندارد، با گفتن "هرطور راحتی" و چهرهای در هم کشیده، سرجایش نشست.
از رفتن مینو زیاد نگذشت که دلسا که وارد کلاس شد. کیفش را با صدای بلنذی روی صندلی کنار ستاره انداخت و خودش هم نشست. به تخته روبهرویش خیره شد، پوزخندی زد و پرسید:
«ستاره چرا عین مردهها رنگت پریده؟ نکنه تو رو هم ولت کردن؟»
بدون اینکه جواب دهد، از جایش بلند شد و با قدمهایی محکم از کلاس خارج شد.
مشتی پر از آب سرد، روی صورتش رها کرد.
"چرا این بدبیاریا تموم نمیشه؟ چرا نمیتونم تو حال خودم باشم، حالم ازین زندگی کوفتی بهم میخوره"
با شنیدن صدای کیان، جیغ کوتاهی کشید و دستش را روی قلبش گذاشت.
-ببخشید، نمیخواستم بترسونمت. خوبی؟
-میخوام تنها باشم،لطفا!
-ببین من..
کیان را که احتمالا داشت معذرت خواهی میکرد، تنها گذاشت و وارد کلاس شد.
صورتش را میان دستهایش قرار داد.
" کاش اصلا امروز دانشگاه نیومده بودم..اصلا کجارو دارم برم! مگه خونه عمو، جای موندنه."
قلبش داشت از جا کنده میشد و حالت تهوع اول صبح هم، به حال بدش اضافه شد. میان افکارش صدای دلسا را شنید که داشت درباره استاد حرف میزد. متوجه نشد که آمدنش را خبر میداد یا نیامدنش را.
به زورْ نشستنْ روی صندلی خشک، همراه با افکار آشفتهای که هرکدامشان به طرفی پرواز میکرد، حرارت جهنم را به جانش انداخته بود.
درمیان همهمهی کلاس، چیزی به دستانش برخورد کرد و ناگهان صدای شیشه شکسته به گوشش رسید. صورت گر گرفتهاش را از میان دستانش بیرون کشید.
✅آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
#لبیک_یا_خامنه_ای
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
64 ستاره سهیل
صدای دلسا در گوشش اکو میشد.
-وای.. عزیزم، ببخشید... دستم خورد، افتاد... جاش یه دونه...
تمام بدنش از عصبانیت میلرزید. بقیه حرفش را نشنید.از جایش بلند شد و یک قدم به طرف دلسا برداشت. او هم یک قدم به عقب برداشت؛ به طرز غیر عادی رنگش پرید.
چهره ستاره جدی و خشک بود، انگار که آن لحظه هرکاری از دستش برمیآمد.
بلند داد زد:
-تو چه غلطی کردی؟
دلسا تمام تلاشش را کرد که خودش را نبازد. به خودش کمی جرأت داد و پایش را روی گلهایی که از داخل آینهی شکسته، بیرون ریخته بود، گذاشت و زیر پا لهشان کرد.
-حالا که اینطوره.. دلم خواست، دوست داشتم، بشکنم.
صدای مینو از انتهای کلاس بلند شد.
-خفه شو، احمق. داری چهکار میکنی؟
ستاره حس کرد، آخر دنیاست و چیزی برای از دست دادن ندارد. تمام انرژیاش در سر انگشتان دست و پایش جمع شده بود.
با یک حرکت، پایش را محکم روی پای دلسا قرار داد و با دست، گردنش را گرفت و موهایش را از پشت کشید.
دلسا ترسان و لرزان داد میزد.
-آی.. روانی.. ولم کن.. پام.. شیشه میره تو پام.. ولم کن دیوونه روانی...
ستاره بلندتر داد زد، رگ کنار شقیقهاش ورم کرده بود و انگار قلقل میکرد.
-آره من دیوونهام! سر به سر یه دیوونه نذار! وگرنه، کلکت تمومه، بفهم، نفهم.
دلسا به گریه افتاد.
-توروخدا موهامو ول کن، دردم گرفت.. ولشون کن..
ستاره انگار با التماس دلسا، آرامتر شد. میخواست این جمله کوتاه را از زبان او بشنود. بعد با کف دست به سینهاش زد و او را کنار راند.
کولهاش را برداشت و از کلاس بیرون زد.
آنقدر تند قدم برمیداشت که نفسش بالا نمیآمد. نمیدانست کجا باید برود. لحظهای ایستاد، نگاهی به پشت سرش و ساختمانی که از آن فاصله گرفته بود انداخت، دلش نمیخواست حتی مینو را ببیند. نگاهی به روبهرویش انداخت؛ "خانه عمو در این شرایط، هرگز!"
خطاب به خدا زیر لب گفت:
«عین یه جوجه آوارهام.. کجا برم؟ همه منو از خودشون روندن، نه راه پس دارم نه پیش.. یه کاری بکن.. نشستی بدبختی منو نگاه میکنی که چی؟»
عذاب وجدان شدیدی به قلبش چنگ زد، مگر غیر از خدا کس دیگری را هم داشت؟ چنان لبریز شده بود که نمیدانست چه کلماتی روی زبانش جاری میکند.
سرگردان، راهش را به طرف ساختمانی که در ضلع جنوبی دانشگاه قرار داشت تغییر داد. دلش میخواست بین غریبهها قدم بزند. دوست نداشت کسی او را ببیند و بشناسد و ترحم کند.
وارد دانشکده علوم پایه شد. دیدن دانشجویان با چهرههای ناآشنا،تسکین و آرامش موقتی در جانش ایجاد کرد.
شلوغی وهمهمه سالن دانشکده، تمام شدن ساعت کلاسی را نشان میداد. از یکی از دخترهایی که از کنارش گذشت، پرسید:
«ببخشید! نمازخونه دانشکده کجاست؟»
دختر با تعجب، نگاهی به صورت ستاره انداخت. بعد منمن کنان جواب داد:
«طبقه.. اول.. انتهای... راهرو»
اولین کاری که بعد از بالا رفتن از پلهها انجام داد، پیدا کردن سرویس بهداشتی بود.
خودش را که در آینه دید، متوجه نگاههای خیره آن دختر، به خودش شد.
✅آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
#لبیک_یا_خامنه_ای
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
65 ستاره سهیل
خط چشمی که کشیده بود، از زیر پلکش پایین ریخته بود. رد سیاهی از اشک و تهماندههای خط چشم، روی صورتش خودنمایی میکرد. رژ لبش ماسیده بود.
شاخههای نامنظم موهایش در هوا آویزان بود. از دیدن خودش با آن حالت، از خودش منزجر شد.
خیلی سریع لوازم آرایشش را بیرون آورد تا اثرات برجامانده از دعوایش با دلسا را سر و سامان دهد.
از سرویس بهداشتی خارج شد، در حالیکه داشت زیپ کیفش را میبست، صدای آشنایی به گوشش خورد.
-خانم شکیبا؟
تعجب در تمام اجزای صورتش جا گرفت.
لحظهای فراموش کرد کجا ایستاده. سرش را بالاتر گرفت. .
فرشته خندهرو همراه با دختری که بنظرش آشنا میرسید اما نمیدانست کجا او را دیده، جلویش ایستاده بودند.
انگار آثار بغض، هنوز در چهرهاش پیدا بود.
-ستاره حالت خوبه؟ اینجا چکار میکنی؟ یادمه گفتی حقوق میخونی.
عضلات صورتش طوری از دیدن فرشته وا رفته بود که حتی نمیتوانست درست صحبت کند، انگار با تکان خوردن فکش، اشکش هم در میآمد. تلاش کرد چیزی بگوید.
-خب! اتفاقی..
فرشته جلوتر آمد، نگران پرسید:
« اتفاقی افتاده؟»
فکش میلرزید.
-نه! چیزی نشده!
و تلاشش برای پنهان کردن حالش بیهوده بود، چرا که اشکهای بیوقفهاش بر طبل رسواییاش میکوبید.
دوباره تمام زحمتی را که چند دقیقه پیش، جلوی آینه کشیده بود، به هدر رفته دید. آبی به صورتش زد و هرچه را که طرح ریخته بود، پاک کرد.
فرشته، ستاره را به طرف نماز خانه هدایت کرد و قول داد که بعد از تمام شدن کلاسش به او سر بزند.
ستاره با چهرهای پرغم، زانوهایش را بغل کرده بود و سرش را بر چادرنماز روی پایش، تکیه داد.
حدود چهل دقیقه بعد، فرشته کلاسور به دست وارد نمازخانه شد و کنار فرشته نشست. دستش را به آرامی روی بازوهای ستاره کشید.
لبخند محزونی روی لبهایش نقش بست.
-کی دوست منو به این روز انداخته، خودم برم پدرشو در بیارم؟ هان!
بینیاش را بالا کشید.
-چیز مهمی نیست، با یکی از دوستام بحثم شده. دلم خیلی گرفته.
جمله آخری را با بغض، به زبان آورد و نم اشک دوباره در چشمانش ظاهر شد.
تلفنش مدام زنگ میخورد و ستاره رد تماس میداد؛ مینو بود.
فرشته لبخند امیدوارکنندهای به لب داشت.
- برای دعوات که نمیتونم کاری بکنم، ولی برای دل خوشکلت چرا، همچین دل گرفتتو وا کنم که دو متر گشاد بشه.
ستاره طوری زد زیر خنده که اشک آماده لبهی پلکش، همراه با پخِ خندهاش پایین جهید.
-بیا! دیدی! دلتم وا شد.
ستاره با صدایی که از داخل بینیاش بیرون میآمد گفت:
«آخه فکر میکردم الان میگی، چی شدی عزیزم نگران نباش، حل میشه! درکت میکنم، جوابت خیلی دور از انتظارم بود. خوش به حالت چقدر شادی! کاش منم مثل تو بودم.»
-خب، جدیدا از ما دوری میگزینی! میای تو سرویس دانشکده ما و در میری، هان؟
دیگه گیرت انداختم، بیا عکسهای دخترخالمو نشونت بدم، روحت تازه بشه.
نیم ساعتی بود که صدای خندهشان کمی بلند شده بود. ستاره حالش عوض شد و دوست داشت مدت بیشتری را کنار فرشته باشد، اما فرشته وقتی با خبر شد که استادش از او خواسته فورا به اتاقش برود، گونه ستاره را بوسید و رفت.
با رفتن فرشته، دوباره تمام غمهای عالم روی دلش آمد.
سرش را روی زمین گذاشت و چادر نماز را رویش کشید. چشمانش را بست، اما تصویر دعوایش با دلسا، لحظهای از جلو چشمش کنار نمیرفت.
قطرات اشک از گوشه چشمان بستهاش، روی چادر نماز ریخت و در حافظهاش ثبت شد.
صدای گوشی چنان او را از جا بلند کرد، که قلبش به شدت تیر کشید؛ خواست رد تماس بدهد که اسم عمو را روی صفحه گوشی دید.
-سلام، ستاره بعد کلاس میایم دنبالت. باید بریم شهرستان،مراسم ختم.
صدای گرفته و خش دارش، انگار از ته چاه بیرون میآمد. چند سرفه کوتاه کرد، تا صدایش کمی صاف شود.
-عمو، شما برین. من درس دارم نمیتونم بیام آخه.
و چند سرفه کوتاه دیگر.
نگرانی در لحن صدای عمو آمیخته شد.
-چرا صدات گرفته، عمو؟ گریه کردی؟
-نه عمو! یکم گلوم گرفته، بیحالم. اومدم تو نمازخونه دراز کشیدم.
احساس کرد سرماخوردگی، بهانه خوبی است تا از شرّ یک مسافرت کسلکننده خلاص شود.
بهانهاش انگار قابل قبول بود؛ عمو توصیههایی را بابت خانه کرد و تلفن را قطع کرد.
در دلش خطاب به خدا تشکر کرد.
"گرچه روز گندی بود ولی دمت گرم، خوشحال کننده ترین خبری بود که میتونستم، بشنوم"
✅آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
#لبیک_یا_خامنه_ای
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
66 ستاره سهیل
ستاره با اینکه در دنیای غمش فرو رفته بود، اما از اینکه چند شب میتوانست نگران اتفاقات خانه و زنعمویش نباشد و راحت سرش را روی بالش بگذارد، آسودگی کوچکی را گوشه قلبش احساس میکرد.
مینو پیام داده بود:
«کجا غیبت زده؟ کیان میتونه آرومت کنه، بگو کجایی بیاد همونجا»
با تردید نوشت.
-خودم میام، کجایین؟
بعد از چند دقیقه که از نظر ستاره طولانی بود، جواب رسید.
-بیا پشت ساختمون کلاس، تو چمنا نشستیم.
بعد از اینکه آبی به صورتش زد وچشمهای پف کردهاش را ترمیم کرد، رنگ و لعابی هم روی صورتش پاشید.
از دور مینو و آرش و کیان را دید که در حال جر و بحث بودند. کمی آنطرفتر دلسا ایستاده بود.
نمیدانست آنجا چه میکند. "یعنی مینو میخواست آنها را با هم آشتی دهد."
نزدیکتر رفت و بدون هیچ سلامی، کنار مینو نشست.
کیان کمی خودش را به ستاره نزدیک کرد.
-خوبی؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
بدون درنظر گرفتن کیان و سوالهایش پرسید:
-این دختره اینجا چکار میکنه؟
مینو با بالا دادن ابروهایش به دلسا چیزی را فهماند. دلسا جلو آمد.
انگشتانش را در هم فرو برده بود، گاه جدایشان میکرد و با بند کیفش مشغول میشد. چیزی که دلسا سعی در پنهان کردنش داشت، از چشمان ستاره هم مخفی نماند؛ لرزش دستانش.
" دوباره چه نقشهای تو کله پوکشه؟ "
دلسا حرفش را اینطور شروع کرد.
-خب.. راستش.. یعنی.. میتونم برات یه آینه خیلی قشنگتر بخرم.
جمله آخر را در حالی گفت که یک ابرویش را بالا داده بود.
ستاره در دلش احساس پیروزی کرد، میتوانست همین را یک عذرخواهی تمام عیار حساب کند، اما انگار طمع کرده بود.
- شایدم، نیاز نباشه خرج کنی. یعنی، من اصلا دوست ندارم دوست عزیزم تو زحمت بیفته. میتونی به جاش بگی؛ ببخشید و دیگه تکرار نمیشه.
مینو، بازوی ستاره را فشار داد، به این معنا که؛ تند نرود.
ستاره، دست مینو را پس زد.
-چی شد؟منتظرم!
نگاه دلسا، به مینو بود. انگار منتظر چیزی بود. این نگاهها برای ستاره بیمفهوم بود.
-ببین ستاره... میتونم واقعا از آینه قشنگترشو بخرم؟ هان؟ نظرت چیه؟
وقتی با نگاه خیره ستاره مواجه شد، حرفش را ادامه نداد.
سرانجام بعد از سکوتی نفس گیر تصمیمش را گرفت. سرش را پایین انداخت، همراه با بغضی آشکار.
دلش نمیخواست غروری که با هر قطره اشکش پایین میریخت، جلوی ستاره له شود.
-باشه... باشه... میگم! ببخشید... دیگه... تکرار نمیشه.
بعد خیلی سریع پشتش را به همکلاسیهایش کرد و طوری از آنها دور شد، که ستاره آن را در ذهنش یک پیروزی تمام عیار معنا کرد.
✅آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
#لبیک_یا_خامنه_ای
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
67 ستاره سهیل
رفتنِ تحقیر آمیز دلسا را که تماشا کرد، رویش را به طرف مینو برگرداند. کمی احساس قدرت میکرد.
-مینو، ماشین داری؟ میتونی منو برسونی؟
مینو نگاهی به کیان انداخت، به معنای اینکه "چیزی بگوید."
کیان دستی به موهای ژل زدهاش کشید. امید داشت حداقل ستاره نگاهی به او بیندازد.
-خب... آره. ولی گفتم... شاید بخوای...
-ستاره از من دلخوری؟
کیان این را در حالی گفت که گردنش را ملتمسانه کج کرده بود.
" یعنی داره معذرتخواهی میکنه؟"
وقتی جوابی نداد، کیان نتیجهگیری کرد.
-پس حتما دلخوری.
آرش میان بحث پرید.
-ای بابا هندیش نکنین، حالا. بعدا برین سنگاتونو وا بکنین.
-خب من که نمیدونستم، من تا حالا با هر دختری بودم...
ستاره چپچپ نگاهش کرد.
-منظورم اینه که هیچ دختری مثل تو، ندیدم که... ببین نمیدونستم، ناراحت میشی.
آرش سری به دو طرف تکان داد.
-اوه... اوه... کار به غلط کردن کشیده، حالا چی ازش خواستی، کلک؟
ستاره حرفی نزد. نمیدانست چه بگوید. حالا احساس میکرد، تمام تقصیرها به گردن خودش افتاده. انگار جای شاکی و متشاکی عوض شده باشد. باید چه میکرد، اگر او را "هو" میکردند، اگر او را اُمل خطاب میکردند چه؟ از اینکه نتوانسته بود حرفش را درست بزند و شکایتش را بگوید، عصبانی بود. تلاش کرد کلمهای بگوید، اما نتوانست زبانش را حرکت دهد.
مینو دستی به شانهاش کشید.
-حالا اگه دوست دارین ما کمکتون کنیم، بگین چی شده؟
آرش اضافه کرد:
-اگرم نه ، برین تو درخت مرختا یه جایی بشینین، حرف بزنین.
کیان منتظر، به ستاره چشم دوخته بود و در حالیکه آرش مخاطبش بود گفت:
«برو بابا. خودم میگم.»
ابتدا چند لحظهای سکوت کرد تا واکنش ستاره را ببیند، اما فقط دید که او رویش را به طرف ساختمان ادبیات برگرداند.
-خب،من دیشب اشتباه کردم، گفتم یه عکس سر لخت از خودت برام بگیر. خب دوست داشتم بدونم واقعا چه شکلی هستی، توقع زیادیه آدم از دوست صمیمیش اینو بخواد! این فقط اسمش کنجکاویه، باور کن منظوری نداشتم.
آرش با تشر رو به کیان کرد.
-کیان، تو ستاره رو نشناختی هنوز؟ مگه نگفتم ستاره، قوانین خودشو داره، والا تا حالا هم خیلی باهات راه اومده.
ناخن اشارهاش را در هوا بالا برد.
-ستاره هر دختری نیست! وقتی داری با یه ملکه رفت و آمد میکنی، همین که اجازه رفت و آمد بهت داده خیلیم هنر کرده، ولی حق نداری هر چی خواستی بگی.
ستاره نمیدانست آرش جدی است یا او را مسخره میکند. مینو شکلکی برای آرش درآورد، انگار از حرف او خوشش نیامده بود، بعد با لحنی که ظاهرا شوخی باشد، گفت: «کیان! حالا فکر کن! اگه اینو از دلسا میخواستی»
ستاره نقطه ضعفش را آشکار کرد
-مینو! الان چه وقته شوخیه؟
احساس کرد با همین یک جمله چقدر بهم ریخت دوباره. "اگر دلسا میفهمید، برای به دست آوردن کیان، مطمئنا بدترش را هم انجام میداد. شاید هم، جای او ادمین کانال میشد و قاه قاه به او میخندید."
-باشه بابا تو خوبی. امروز با این اخلاق گندت، از اول صبح، همه رو به غلط کردن انداختی. منم مثل کیان غلط کردم. آرش تو هم بگو غلط کردی.
-من چرا؟
-همه آتیشا از گور تو بلند شده دیگه. کیانو انداختی به جون ستاره.
مینو در عوض کردن بحث، حرف اول را میزد.
-آقا منم غلط کردم.
-اِ.. بس کنین دیگه حالمو به هم زدین. مثلا من عزادارم!
مینو که شوکه شده بود، به طرف ستاره برگشت.
-ای وای عزیزم، چی شده. نکنه عموت؟
ستاره، با مشت ضربهای به بازوی مینو زد، مینو که زانوهایش را بغل کرده بود، کمی تعادلش را از دست داد.
-زبونتو گاز بگیر. نه بابا! دایی عفت فوت شده، رفتن شهرستان، مراسم ختم.
درخشش چشمان مینو با حرفی که از دهانش خارج شد، در تناقض بود.
-آخی، طفلکی، جَوون بوده؟
-آره بنده خدا. مریض بود.
-الان، تنها تو خونه نمیترسی؟
-نه بابا! از خدامه، بدون مزاحم.
-میخوای بیام تنها نباشی؟
ستاره کمی از این پیشنهاد فوری جا خورد، اما خیلی زود بنظرش آمد چه فکر بکری! منمن کنان گفت:
-بیا، خب!.. ولی مامانت حرفی نداره؟
-من ده شبم خونه نرم، کسی نمیگه کجا بودی.
-خوشبه حالت.
ستاره با اینکه از کیان عصبانی بود، اما ترجیح داد بقیه فکر کنند با بذلهگوییهای آرش قضیه حل و فصل شده.
نزدیک غروب که میشد انگار دل ستاره هم غروب میکرد. دلش میخواست آزادی مینو را داشت. از اینکه نمیتوانست هر جا که دلش میخواهد، آزادانه برود ناراحت بود.
مینو صدای موزیک ماشین را بالا برد.
-بشین گوش بده، من برم یه عالمه خوراکی بخرم، تا صبح بترکونیم. راستی لباس مباس هیچی ندارم، این دیگه با خودتهها! ولی یه عالمه فیلم دارم ازون خفنا.. بشین تا بیام.
✅آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
#لبیک_یا_خامنه_ای
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐
68 ستاره سهیل
مینو با دو تا پلاستیک پر از خوراکی سوار ماشین شد. قیافه غمگینی به خود گرفته بود.
-کاش مایکی رو هم بیارم. نظرت چیه؟
ستاره وحشت زده گفت:
-وای نه تو رو خدا، همسایهها میرن به عفت میگن. خیلی وسواسیه. بخاطر تمیز نکردن اتاقم کلی حرفم میشه باهاش.
-باشه بابا! نزنمون حالا!
بعد پایش را چنان روی گاز گذاشت و بین ماشینها ویراژ داد که ستاره هرازگاهی جیغی میکشید و با گفتن"وای خدا، الان سکته میکنم" هیجانش را کنترل میکرد.
مینو صدای ضبط ماشین را بلند کرد و قهقهه میزد.
-های دختره؟ چی زدی؟
مینو شکلکی برای پسری که در پژوی 206 در حال رانندگی بود، در آورد و سبقت گرفت.
ستاره دستش را روی قلبش گذاشت.
-مینو یهکم یواشتر.
مینو زمانی که نزدیک خانه ستاره شد، به حرفش را گوش کرد و صدای ضبط ماشین را پایینتر آورد.
مقنعهاش را که باد از سرش کنده بود، با یک دستش بالا کشید.
-بفرمایید، اینم آروم و بیصدا که به گوش همسایتون، چیز ناجور نرسه.
ستاره نفس راحتی کشید و از ماشین پیاده شد. با اینکه میدانست کسی در خانه نیست، اما برای باز کردن این در انگار همیشه باید دلش شور بزند و این یک قانون نانوشته بود.
جلوتر از مینو وارد خانه شد. خورشید تازه غروب کرده بود و فضای خانه با هالهای سیاه عجین شده بود. یاد خواب دیشبش که میافتاد، تپش قلب میگرفت و نفس کم میآورد.
چراغها را یکییکی روشن کرد. پنجرهها را باز کرد. با اینکه هوای خنک پاییز تنش را میلرزاند، اما در آن لحظه حس کرد، اکسیژن هوای بیرون، مهمترین نیازش باشد.
-بهبه! چه خوش سلیقه و سنتی. فکر کنم عفت ازون کدبانوهاست.
ستاره وسایلش را روی مبل گذاشت.
-ازونا که اگر الان بود، اجازه گذاشتن وسایل کثیفی مثل کوله و خوراکی روی مبل رو نداشتیم.
-اوهو! چه با کلاسن این زنعموی شما.
من برم تو حیاط؟ خیلی از تابتون خوشم اومد.
-برو، چراغ تو حیاطو روشن کن. فقط آهنگی چیزی نذاری. این همسایه کناری رفیق جینگ عفته، تو حیاطم گوش وایمیسته. اینقدم آدامس نخور، دندونی برات نمیمونهها!
-اطاعت مامان بزرگی.
ستاره از اینکه مینو را بدون اجازه وارد خانه آورده بود، عذاب وجدان داشت. سعی کرد راهی برای آرام کردن خودش پیدا کند. یک روفرشی بزرگ پایین مبل انداخت و وسایلشان را آنجا گذاشت. کمی خیالش راحت شد. ولی باز چیزی در درونش میجوشید.
وارد اتاق شد و یک دست لباس راحتی برای مینو کنار گذاشت. نگاهش به چادر نمازش روی صندلی افتاد، یادش نبود آخرین بار کی نماز خوانده بود. با خودش فکر کرد تا مینو سرگرم است، نماز مغربش را بخواند. شاید این عذاب وجدان رهایش میکرد.
وضو گرفت. رکعت آخر نمازش را که خواند، احساس کرد کسی از کنار دراتاق نگاهش میکند. بوی بدی به دماغش خورد.
سلام نماز را داد. سرش را برگرداند. نگاه مینو عجیب ومرموز بود. شاید به چیزی فراتر از ستاره نگاه میکرد؛ اما عجیبتر سیگاری بود که میان انگشتانش میغلتید.
-وای مینو، خونه بوی سیگار میگیره. عفت میفهمه.
مینو از فکر بیرون آمد.
-جوش نزن بابا، خودم برات عطرکاریش میکنم. نماز میخوندی؟
-خب آره، راستش باید یه اعترافی بکنم.
مینو کنار ستاره نشست و همچنان به سیگار پک میزد. حلقههای مارپیچ دود، دورشان را احاطه کرده بود.
-میشنوم!
ستاره، سرش را پایین انداخت و تسبیح را در دستانش چرخاند.
-راستش چون دوست خیلی صمیمیم هستی و بهت اعتماد دارم میگم. از اینکه از عموم اجازه نگرفتم خیلی ناراحتم. گفتم حداقل نماز بخونم، میدونم اینو دوست داره.
مینو سرش را بالا داد و بلند بلند خندید. بوی تند سیگارش یکباره وارد ریههای ستاره شد. به طوری که وقتی دهانش را مزمزه کرد، حس کرد خودش سیگار کشیده.
-نه جانم، تو از این دلسای بیشعور ناراحتی که آینهاتو شکسته. ولی ریختی تو خودت.
سرش را پایین انداخت.
-اتفاقا خوب شد شکستش. حس خوبی بهش نداشتم.
مینو ابرویی بالا انداخت.
-وا؟ چرا حس خوبی نداشتی؟ مگه چیشده؟
-کلی میگم بابا. تو نماز نمیخونی؟
مینو پوزخند زد.
معلومه که میخونم، قبلا مثل الان تو میخوندم، اما الان نماز من فرق داره با تو... ما دولا راست نمیشیم... هرروزم مجبور نیستیم بخونیم، وقتایی که خیلی سرخوشیم و دور همیم میخونیم. تازه دختر پسر کنار هم میخونیم. کلی با اون حال معنویمون، اوج میگیریم. میفهمی چی میگم؟
ستاره نیمتنهاش را به طرف مینو چرخاند.
-چجور نمازیه؟ منم میتونم بخونم؟
-خیلی راحته. شمع داری تو خونه؟
آره چه ربطی داره؟
-برو بیار، یه جا سیگاری هم... شما که سیگار نمیدونین چیه... اوم..
یه ظرف هم بیار برای سیگارم.
به دنبال خواسته مینو، چادر نمازش را روی مهر تربتش رها کرد، از رویش رد شد تا بهدنبال شمع برود.
✅آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
#لبیک_یا_خامنه_ای
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
69 ستاره سهیل
با یک سینی که داخلش نعلبکی گلسرخی و چند شمع بود، وارد اتاق شد.
مینو تلنگری با انتهای انگشتش به ته سیگار زد و آنرا در نعلبکی تکاند.
شمعها را یکییکی روشن کردند. زیر هر شمع یک نعلبکی قرار دادند.
در تاریکی اتاق نشسته بودند و دورتادورشان شمع روشن بود. هیجان و اشتیاق در چشمان ستاره میدوید، دستانش را در هم گره زد.
-چه هیجان انگیز، چقدر ذوق دارم.
مینو با شیطنت گفت:
- بله اگه کیانم بود، هیجان انگیزترم میشد.
-خب؟ بعدش چی؟ همین؟
-نه! حالا دستتو بده به من. خوب تمرکز کن. چشماتو ببند. من ذکر یاعلی میگیرم. هروقت انگشتتو فشار دادم دوتایی باهم میگیم.
مینو شروع کرد به یاعلی گفتن و زمانی که انگشت ستاره را فشار داد، زمزمه هردو بلند شد.
-یاعلی...یا علی...یا علی...
شمعها که به نصفه رسیدند، زمزمهشان کند و کندتر شد تا اینکه سکوت مطلق برقرار شد.
بدن ستاره به مور مور افتاده بود. بوی شمع سوخته بینیاش را تحریک کرد به عطسه افتاد.
-حالا چشماتو باز کن.
چشمانش که باز شد، پخی زد زیر خنده.
-چرا میخندی مسخره؟ کارمون خیلی جدی بود؟
-به اون که نمیخندم. به سایهات رو دیوار میخندم. چونهات کش اومده. شدی شبیه بینی هوغود، با اون اسم ترسناکش.
مینو از خنده منفجر شد. بعد درحالیکه دستش را روی دلش گذاشته بود گفت:
«وای! ستاره عالی بود. مردم از خنده»
ستاره این تعریف مینو را در حد مدرک گرفتن از دانشگاه میدانست.
-خب حالا باید چکار کنیم؟
-هیچی دیگه تموم شد. نیازم نیست دیگه هی خم و راست شی.
نگرانی دوباره به قلبش هجوم آورد، شاید گاهی نماز نمیخواند، اما در دلش هم جرئت اهانت به نماز نداشت.
-خب نمیشه هردوتا کارو انجام بدم؟ هم نماز بخونم هم...
-ستاره! اَه...اُمل بازی در نیار دیگه... بذار یه چند روز اینکار انجام بده ببین چه اثری داره. تازه ورد که نمیخونی، بابا ذکر امیرالمؤمنینه... جمع کن بریم تو هال، دود این شمعا رفت تو چشام.
-خب بیا جمع کن.
مینو که سریع بلند شد و اتاق را ترک کرد، با صدای بلند جواب داد.
-تو جمع کن، من انرژیم گرفته شده... چشام داره میسوزه.
ستاره به ناچار خودش همه ریختوپاشها را جمع کرد. در آن بین، از اینکه قسمتی از چادر نمازش با شمعی سوخته بود، ناراحت شد.
-بیا دیگه. چقدر شلشل کار میکنی.
-ستاره اینا چین؟ عموت معلمم هست؟ برگه صحیح میکنه؟
تا اسم عمو آمد. چادرنمازش را رها کرد و نزد مینو رفت.
-عموم چی؟ چی گفتی؟
-هیچی بابا اینارو میگم.
ستاره نگاهی به مینو انداخت. خودش را روی مبل رها کرده بود و چند کاغذ در دستش بود.
-مراقب برگهها باش، عموم حساسه.
مینو بدون توجه به جواب ستاره، گفت:
«وای ستاره چقدر استایلت نایسه، از این زاویه.»
ستاره نگاهی به خودش انداخت. تاپ آستیندار آبی روشن و شلوار سفید با ستارههای آبی رنگ، به تنش داشت.
-وای موهاتو!
-خوبی؟ تازه منو دیدی؟
مینو با دستهای از برگهها روی مبل نشست. انگار که کتاب بیارزشی را در دستانش نگهداشته که هرلحظه امکان دارد از میان انگشتانش پایین بیفتد.
-دیوونه نباش. حیف این زیبایی نیست که گذاشتیش تو اون مانتو و مقنعه؟
-خب خودتم که همینکار میکنی دیوانه.
ستاره سعی کرد حالت دفاعی بگیرد و مثل خودش با او صحبت کند.
-فرق میکنه، من تو مهمونیها باز میپوشم. تازه من اگه خوشکلی تو رو داشتم...
لحظهای در فکر فرو رفت؛ چهرهاش غمگین شد.
ستاره کنارش نشست.
-عزیز دلم، موهای به این خوشکلی داری، خیلی هم نازی، چته مگه تو؟ ببینم قیافت مشکوکهها! چیزی شده نمیگی؟
مینو با حالت جدی، جواب داد.
- کیان، ازم خواستگاری کرده.
صورت ستاره منقبض شد، احساس کرد عضلات صورتش، مخصوصا لبانش فلج شده.
-ولی بهم گفته که حیف! ستاره از تو خوشکلتر و مامانیتره...مجبورم اونو بگیرم.
بعد هم بلند بلند خندید.
برگهها از لابهلای انگشتانش سر خوردند و روی روفرشی بنفش ریختند.
✅آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
#لبیک_یا_خامنه_ای
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
70 ستاره سهیل
ستاره از شوخی بیجای مینو دلخور شده بود و دوست نداشت باور کند که گاه، مهمترین حرفهای جدی، در دل شوخیها پنهان میشوند.
-باشه حالا قهر نکن.. راستی نگفتی اینا چیه که رو مبل افتاده بود؟
نگاهش را به برگههای روی زمین چرخاند و خم شد برای جمع کردنشان.
- چرا اینجا انداختیشون؟ عمو حساسه رو این لیستا.
-مگه عموت معلمه که برگه صحیح کنه؟
-معلم چیه بابا؟ قبلا گفتم که، عموم فرمانده پایگاهه. اینم مال کارشه..
-آهان... یادم نبود. یاد برگه حضور غیاب دانشگاه افتادم. بده ببینم... یه فامیل جالب توشون دیدم.
برگهها را جمع کرد و به دست مینو داد.
-سوزنیزاده!
-نه بابا! مگه داریم همچین فامیلی؟
-آره، بیا خودت نگاه کن.. جد و آبادش فکر کنم، آمپولزن بودن که این شده سوزنیزاده.
-ستاره دستش را جلوی دهانش گرفت و خندید.
-آمپول زن؟ سوزنیزاده؟
-اوه،اوه! برادر بسیجی هم که هست. بیا تصور کنیم برادر سوزنی چه شکلیه! مثلا عین نیقلیون باریکه، دوتا سوراخ بینی گشادم داره، از توش نخ رد میکنن.
ستاره آنقدر خندید که اشک از چشمانش جاری شد.
- مینو! بسه تو رو خدا مردم از دل درد.
-این لیست حال میده برا بازیها! بذار یکم فکر کنم...محبوبنژاد، معاون گردان.. بهبه چه اسم و فامیلای خندهداری.
-مینو! خیلی باحالی... میدونی آخرین باری که تا این حد خندیدم، یادم نیست کی بود... ای خدا دلم.
مینو لیستها را روی دسته مبل گذاشت. - بله! بایدم با من باشی بهت خوشبگذره... من تمام دورههای شکرگزاری رو با خفنترین استادا گذروندم، بلدم چطوری آدما رو سرحال بیارم... راستی حواست به کانالها باشه... دوتا ادمین اضافه شدن، یکی مبینا یکی هم سعید. باهاشون همکاری کن و مطالب رو تو تمام گروها پخش کن، هرکس هم خواست همکاری کنه شمارشو بده من، تا مطمئن شم ازین خرابکارهای دوزاری نیستن.
ستاره دستش را به نشانه احترام نظامی بالا برد.
-چشم قربان.
مینو بادی به غبغبش انداخت، پایش را روی پای دیگرش گذاشت..
-اگه تو ملکهای منم، مغز متفکرتم، ترکیب یه صورت زیبا و یه مغز متفکر پشتش میتونه حتی یه دنیا رو تکون بده.
ستاره در صورت مینو نگاه ترسناکی را دید.
-ببینم نمیخوای رزمی یادبگیری؟
-من؟ مثلا چی؟
-ببین بدنت آماده است، به نظرم به درد کیکبوکسینگ میخوره.
-داری فحش میدی الان؟
-فحش چیه بابا! یه شاخه از بوکسه. میخوای کار کنی؟ آشنا دارم.
-تو تکواندو رو ادامه میدی هنوز؟
-آره، دختر باید رزمی بلد باشه. بعضی وقتها خیلی به درد میخوره.
- من از خدامه. فکر نکنم عموم مخالفتی کنه.
ستاره بعدها به پیشنهاد مینو، وارد رشته کیک بوکسینگ شد و در مسابقات زیرزمینی که برگزار کننده اصلی آن گیلاد بود، چند شرط را برد.
-خانم مغز متفکر، اجازه میدین برم دسشویی؟ از بس خندیدم دسشوییم گرفت.
مینو ،طوری ادا درآورد که انگار روی صحنه تئاتر ایستاده. دستش را به سمت دسشویی گرفت.
-بله بله! عروسک زیبارو، بفرمایید.
زمانی که ستاره از دسشویی برگشت، مینو روبه پنجرهای که به حیاط باز میشد، مشغول سیگار کشیدن بود.
از پشتِ موهای مشکیاش، که تا زیر کمر میرسید، دود سیگار ستونی بالا میرفت. جلوتر رفت. انگار داشت به موضوع عمیقی فکر میکرد.
خبری از دختر خندان و شاد چند دقیقه پیش نبود، انگار موجود دیگری در وجود مینو همزمان وجود داشت، که گاه به او دستور سکوت مطلق صادر میکرد.
از پشتسر بغلش کرد.
-آخه دختر خوب، چرا سیگار میکشی؟ مگه این کار، با دوره شکرگزاری جور درمیاد.
مینو نگاه یکوری به ستاره انداخت. بر تمام اجزای صورتش، نیشخند پنهانی حاکم بود.
-وقتی سیگار میکشم، بهتر به اوج میرسم. میدونم ممکنه ضرر داشته باشه، ولی این دیگه شخصیه... خودم به این تشخیص رسیدم...تو این حالت به یه رهایی میرسم که در حالت عادی نمیرسم.
✅آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
#لبیک_یا_خامنه_ای
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
71 ستاره سهیل
سرش را بالا گرفت و پک محکمی به سیگار زد. هوا را از بینیاش بیرون داد؛ حلقههای دود را که اوج میگرفت تماشا کرد. لبخند مرموزی روی لبش نشست.
-ببین...همه ما مثل این دود سیگار، باید اوج بگیریم و بالا بریم...به هر قیمتی که شده...من هر وقت سیگار میکشم، انگار خودم بالا میرمو در خدا فانی میشم. این همون چیزیه که من بهش معتقدم.
-یعنی همه باید سیگار بکشن؟
مینو در حالیکه سیگار را بین انگشتانش به بازی گرفته بود، دستش را به علامت منفی تکان داد.
-نه، نه، نه! اشتباه نکن،عروسک! گفتم هرکسی باید خودش تشخیص بده. مثلا تو شاید صدای خوبی داشته باشی، مثلا بتونی با کیان بخونی! هوم؟ این میشه کمال تو، که باید توش فنا بشی. یا مثلا خوب بتونی دف بزنی... دف زدن تو مراسمات شکرگزاری خیلی مهمه...بعد اگه پیشرفت کنی، میتونی تو این راه به کمال خودت برسی. لزوما باید یه استعدادتو کشف کنی و خرج راه عرفانت کنی.
ستاره پشت به پنجره تکیه داد و دستانش را سینه قلاب کرد.
-حرفات چقدر عجیبن! بعضی وقتا میترسم ازشون، بعضی وقتام خوشحالم میکنن. مثلا این دفو دوست داشتم.
-همینه دیگه عروسک! مبارزه گاهی ترسناک میشه گاهیم زیبا! ما در حال مبارزهایم اینو یادت باشه.
-راستی راستی، دف اینقدر مهمه؟
-پس چی؟ آرش پیام داد که پنجشنبه همین هفته یه مراسمه.
ستاره روی مبل نشست.
-خیلی دلم میخواد بیام. خداکنه بتونم. وای مینو! لیستای عمو کو؟ همینجا بودن.
-اوه چه قشقرقی راه میندازی... گذاشتم بالا. میخواستم پفک باز کنم، گفتم پفکی نشه.
-یه لحظه ترسیدم، حالا پفکت کو؟
-بذار، یه فیلم خفن بذارم، تا صبح میخکوبت میکنه.
-تو رو خدا رو زمین نریزه. عفت خیلی وسواسیه.
-پاشو برو یه سینی چیزی بیار، عفت جونم آب تو دلش تکون نخوره. منم فلشو بذارم. چجوری تحملش میکنی، اَه. چه گنده دماغه.
ستاره سینی به دست آمد.
-حالا فیلم چی هست؟
-یه چیز فوقالعاده رمانتیک و هیجانانگیز. یادته اون روز تو باغ گفتم گُلو بذاری تو موهات. چقدر کیان جذبت شد؟
-اوهوم!
- بس که فیلم آمریکایی دیدم، قشنگ بلدم چجوری دل طرفو ببری.
-خب بذار ببینم. اسمش چیه؟
-زنده شدن یک خونآشام.
-وا! این دیگه چه فیلمیه؟ حتما ترسناکه!
-ندیدی تا حالا؟
-نه من میترسم.
-لوس بازی درنیار. فیلمه همش. ژانر هیجان... اوووووه... اولش یکم چندشت میشه بعدش راه میفتی، قول میدم. فایدهاش شجاعتیه که بهت میده.
-حالا داستانش چیه؟ جذابه؟
مینو پفک را در سینی ریخت و به طرف ستاره کشاند.
-نه ممنون! لواشک میخورم.
-داستان یه عشقه. دختره خیلی شبیه توئه. اسمش سوزانه. سوزان و ستاره چه شبیهن مگه نه؟
-خب؟
-اتفاقا پدر مادرش فوت شده، تنها زندگی میکنه. میره دبیرستان، یه پسر جدید وارد مدرسه میشه. از قرار معلوم اون پسره یه خونآشامه.
-یعنی چی؟
-یعنی خون میخوره... وای خدا!
و از ترس، دستانش را جلوی صورتش گرفت.
-اَه! چه سوسولی تو! پسره فکر میکنه این یارو سوزان، همون نامزد قدیمیشه که با کمک رییس خون آشامها زنده شده و حافظش پاک شده. دیگه میاد پیش دختره و ابراز علاقه میکنه. یه برادر هم داشته دنی، اونم عاشق این دختره میشه. بعد دیگه بین این دوتا خونآشام جنگ میشه.
-آخه این کجاش جالبه؟
-من بد تعریف کردم. مطمئن باش خوشت میاد. تازه خیلی طولانیه. بیا شروع شد.
ستاره، نگران چشم به تلویزیون دوخت. اوایل فیلم جذاب بود. اما گاه از ترس سرش را روی شانه مینو میگذاشت و بعد دوباره نگاه میکرد. کشش فیلم برایش به حدی بود که با وجود آنکه ترسیده بود، دلش میخواست بداند قسمتهای بعدی چه اتفاقی میافتد. گاه از دیدن صحنههایی از خجالت سرخ میشد و مینو این مسئله را طنز میدانست و با کنایه میگفت: «چقدر تو بچه مثبتی، ببین بابا! دلت پاک باشه»
آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
#لبیک_یا_خامنه_ای
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
72ستاره سهیل
دو ساعتی از فیلم دیدنشان گذشته بود. ستاره در حالیکه گازی به مثلث پیتزا زد گفت:
-خب، این چرا یه بار با این یارو استوارته، یهبار با اونه؟ من نفهمیدم چی شد.
-همینه دیگه که جالبه. خودش عاشق
دنی شده.
-ای بابا! من قاطی کردم، یه ساعت پیش داشت به اون میگفت عاشقتم.
-آره، ولی بعدش فهمید دنی رو بیشتر دوست داره. بخاطر همین یهکم عذاب وجدان داره، نخوندی زیرنویسو؟
-خاک بر سر اون وجدانش. فکر کنم یکی دیگه بیاد، احساس کنه اونم یهکم بیشتر از دنی دوست داره.
مینو خندید و با پا، کارتون پیتزا را شوت کرد.
-آره بابا. عین خیالشون نیست. کی به کیه...همینش خوبه دیگه آزادی مطلق! عاشقشم.
وقتی چشمغره ستاره را دید، ببخشید ببخشید گویان، تخمهای در دهانش انداخت و خردههای نان پیتزا را از روی زمین جمع کرد.
ستاره همانطور که ذهن و چشمش درگیر فیلم بود، چشمانش سنگین شد، آنقدر سنگین که تصاویری جایگزین فیلم در حال پخش شد؛ کیان به او خیانت کرده بود و برای دلسا شعر عاشقانه میخواند. مینو قهقهه میزد و میگفت، آخر رابطه شما هم مثل خونآشامها شد. خواب آشفتهاش چنان اضطراب را در وجودش رخنه کرده بود که از خواب پرید.
همه جا تاریک بود و خبری از مینو نبود. تلویزیون اما روشن بود، دستش را به مبل گرفت و بلند شد تا آبی به صورتش بزند. پچپچ عجیبی از آشپزخانه شنید، ترس به جانش افتاد و کلمه خونآشام مدام جلو ذهنش رژه میرفت. صدای ضربان قلب و نبض شقیقهاش طوری هماهنگ بالا رفته بود، که انگار دو قلب در بدنش میزد.
آهسته قدم برداشت و به طرف صدا رفت.
مینو به دیوار آشپزخانه تکیه داده بود. موهای پریشانش در نور کم سو چراغهای هالوژن، ترسناکش کرده بود. دهانش را مثل ماهی، باز و بسته میکرد، انگار با کسی که روبهرویش ایستاده بود، حرف میزد. گاهی هم ساکت میشد و سر تکان میداد،انگار که چیزی را شنیده و تأیید کرده. دستش را روی قلبش گذاشت وجلوتر رفت. اما وجود ستاره، او را هوشیار کرد و حرکاتش متوقف شد. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد، روبه ستاره گفت:
-بیدار شدی؟ من دیگه برم بخوابم.
ستاره آب دهانش را به سختی قورت داد. آبی به صورتش زد و خیالات را از سرش بیرون کرد تا بتواند بخوابد.
دوباره کابوس بود که مهمان ناخوانده خوابش شد. آنقدر در رختخواب تکان خورد که وقتی نور کمرنگ صبحگاهی، آهسته از پنجره به داخل هال تابید، به سرعت چشمانش را باز کرد و بیحرکت به سقف خیره شد.
با صدای تلفن خانه، از جا پرید. از میان پوست پفک و چیپس و کارتون پیتزا به سختی رد شد. وقتی به تلفن رسید، صدای زنگ قطع شد. شماره عمویش افتاده بود. چند ثانیهای نگذشته بود که صدای گوشیاش هم بلند شد. خمیازه طولانی همراه با الو گفتنش، همزمان شد.
-سلام ببخشید عمو، خواب بودم، تا بلند شدم تلفن قطع شد. نه یه چیزی میخورم، نگران نباشین. از طرف منم تسلیت بگین. باشه، باشه چک میکنم. خداحافظ.
هوفی کشید. و کنار مبل ولو شد.
مینو چشم بسته و خوابآلود گفت:
-کی بود؟
-تو، توی خوابم میشنوی؟
مینو از جایش بلند شد و نشست.
-با این ونگ ونگ پشت هم تلفنا، خواب کجا بود دیگه.
-عموم بود. با سفارشای همیشگیش.
-آهااان!من دیگه باید کمکم برم، ممکنه برات دردسر بشه.
-خب بمون حالا! میری دانشگاه؟
-نه چندجا کار دارم. به کلاس نمیرسم.
-مینو! من دیشب همهاش کابوس میدیدم.
-چیز خاصی نیست، منم دفعه اول همینطور بودم، باید شجاع بشی. اگه لازم نبود اصرار نمیکردم.
-خوشم میاد برا همهچی دلیل داری.
مینو خنده زیرکانهای کرد.
-حرف حق جواب نداره عروسک...بشین تمیز کن، یهو عموت غافلگیرت نکنه.
با رفتن مینو شروع به جمع کردن خانه کرد. وقتی صدای زنگ خانه بلند شد، تازه متوجه بوی تند سیگار شد. نگاهی به آیفون انداخت. دوست عفت بود.
-کله صبح، اینجا چه کار میکنه؟
آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
#لبیک_یا_خامنه_ای
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
ستاره سهیل 73
با دستانی لرزان تمام در و پنجرهها را باز کرد. در راهرو را به طرف خودش کشید. دمپایی را انگار لنگه به لنگه پوشیده بود.
نگاهش به در نیمه باز خانه بود، خدا خدا میکرد، ملوکخانم وارد نشود.
بوی سیگار به حیاط هم سرایت کرده بود. روی پله اول خشکش زد و نگاهی به پشت سرش انداخت و باز بو کشید. دوباره به در خانه نگاه کرد؛ دمپایی پلاستیکی سبز زن همسایه با جورابهای کرمش، قدم در خانه گذاشت. لبش را گاز گرفت و پله دو و سه را یکی کرد. سکندری خورد و تعادش را از دست داد، از روی پلههای باقی مانده سر خورد و به پشت روی زمین افتاد. پای چپش خم شده بود و نمیتوانست تکانش دهد، اما هنوز تمام نگرانیاش بوی سیگاری بود که هر لحظه در بینیاش میپیچید.
با صدای مهیبی که ایجاد شد، ملوکخانم وارد حیاط شد.
مغزش درست کار نمیکرد. درد شدیدی از پایش به کمرش کشیده شد و تمام بدنش را گرفته بود.
-خاک بر سرم، مادر! چی شدی؟
بوی دود سیگار در مغزش هم پیچید، با نزدیک شدن قدمهای زن همسایه، احساس کرد تمام لباسهایش بوی سیگار گرفته و چیزی تا لو رفتنش نمانده.
درد مانند ماری، به تنش پیچیده بود.
ملوک خانم چادرش را روی بند انداخت و سراغ ستاره رفت. رنگش مثل گچ سفید شده بود.
-خوبی مادر؟
انگار عزرائیل را دیده بود، برای گرفتن جانش. فقط سری تکان و داد باز لب گزید.
شانههایش از درد میلرزید. اشکهایش یکی پس از دیگری روی گونهاش میریخت. مزه شور اشک با دردی که میکشید، حسابی دهانش را تلخ کرده بود. مدام چشمهای عسلی ملوک خانم را نگاه میکرد تا ردی از مچگیری در آن پیدا کند. ترس به مغزش هجوم آورده بود، آن قدر که فشارش را در آن هوای سرد اول صبح پاییزی، به پایینترین حد ممکن کشیده بود. تلاش میکرد چشمانش را باز نگه دارد تا از واردن نشدن ملوک خانم به داخل ساختمان مطمئن شود، اما تلاشش بیفایده بود و کمکم صداها و تصاویر برایش مات و مبهم شدند، تا جاییکه چشمانش سیاهی رفت.
چشمانش را که باز کرد، برخلاف آخرین تصویر سیاهی که دیده بود، همه چیز سفید و روشن بود. احساس آرامشی با باز کردن چشمهایش به او دست داد که کمی بعد، مثل بوی تند الکلی که اطرافش میپیچید، پرید.
صورتش را به سمت چپ چرخاند، ملوک خانم، با چشمان عسلی خیسش، کنارش ایستاده بود.
- بهوش اومدی دخترم؟ الحمدلله... هزار و صد مرتبه، خدا رو شکر.
ستاره پرسید:
-چی شده؟
صدایی از سمت راستش شنید.
-چیزیت نیست، از پله افتادی، پاتو داغون کردی، بعدم ترسیدی و غش کردی... سرمت که تموم شد، مرخص میشی. ولی چند روز خونه نشین میشی تا موقع پایین اومدن از پله، بیشتر حواستو جمع کنی.
سرم را تنظیم کرد و به ملوکخانم توصیه کرد که حواسش باشد قبل از تمام شدن سرم آن را بندد.
بعد لبخند دلنشینی زد و دستی به گونه ستاره کشید.
بغضش گرفته بود. تازه همه چیز مانند فیلم از جلویش رد شد. دلش میخواست به خانم پرستار بگوید همانجا بماند. چندبار دیگر صورتش را نوازش کند.
چقدر حس خوشآیندی بود، اما حیف که نصفه بود.
حس اسیر گرسنهای را داشت که از بالای سرش یک سیب آویزان کرده باشند و او فقط توانست، آن سیب را بو کند و حسرت سیر شدن به دلش بماند.
چشمانش مقنعه سیاه و روپوش سفید پرستار را دنبال کرد. آنقدر که در بین دیگر سفیدپوشان بیمارستان، گمش کرد.
آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
#لبیک_یا_خامنه_ای
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
74 ستاره سهیل
ملوک خانم چینی به پیشانیاش انداخته بود و مدام تسبیح زردی را در دستش میچرخاند.
با اینکه در حال ذکر گفتن بود؛ اما ستاره نشانی از آن در صورتش نمیدید، بیشتر داشت با چشمهای عسلیاش صورت ستاره را میکاوید، تا اثر جرمی در آن پیدا کند.
نمیدانست زن همسایه دقیقا چه فکری میکرد، اما حالت چشمانش کاملا سرزنشبار بود، مخصوصا گاهی که به نشانه تأسف، سری هم تکان میداد.
چشمانش را بست و صورتش را برگرداند، حوصله نگاههای سرزنشآمیز هیچکس را نداشت. دلش میخواست مینو کنارش بود.
- بیداری دخترم؟ من زنگ زدم عموت.
چشمانش را با صدای ملوک خانم نیمهباز کرد.
-حاج آقا گفتن، فردا راه میفتن. نگفتم چت شده. گفتم یهکم فشارش افتاده، من پیششم. بنده خدا هول میکنه، تو جاده خطرناکه. کسیو داری، پیشت بمونه امشب مادر؟
به حدی در حرفای زن همسایه، کنایه پیدا کرده بود که برای جواب دادن، لبان خشکش میلرزید.
-نمی... دونم.
ملوک خانم طوری حرف زده بود که انگار، ستاره دچار سرطان مغز و استخوان شده و در حال احتضار بود. بیکسیاش را هم به رخش کشیده بود. چرا کسی را نداشت که شب را از او مراقبت کند؟ چرا اینقدرتنها بود؟
ناگهان یاد فرشته افتاد، با اینکه نمیدانست قبول میکند یا نه، ولی ارزش امتحانش را داشت.
چشمانش را بازتر کرد.
-گوشیم هست؟
ملوک خانم ابرویی بالا انداخت و طلبکارانه جواب داد.
- وقتی اورژانس اومد، رفتم با گوشی خودت به عموت زنگ زدم. گفتم شاید نیاز بشه، آوردمش.
بعدگوشی را مانند یک گرویی، از زیر چادرش بیرون آورد و به دستش داد.
چند لحظهای با تعجب به زن همسایه خیره شد و بعد گوشی را با دست چپش گرفت.
صفحه گوشی را باز کرد، از طرفی خدا را شکر کرد که پیام یا تماسی از کیان نداشته، اما با دیدن صفحه خالی از پیام گوشی، انگار رگی در پایش کشیده شد و مور مور کرد.
شماره فرشته را گرفت. آنقدر بوق خورد که قطع شد. جرأت دوباره گرفتن شماره را نداشت.
-جواب نداد مادر؟
دلش میخواست بگوید، "من دختر شما نیستم، مادر مادر میکنی."
ولی آنقدر، قدرشناس بود که این جملات را به زبان نیاورد. فقط سرش را به علامت منفی تکان داد.
چند دقیقهای نگذشته بود که تلفنش زنگ خورد. حتی دیدن نامش، از روی گوشی هم، آرامش بخش بود.
صدایش آرام و بیرمق بود.
- سلام، فرشته جون... ببخشید... حتما مزاحمت شدم.آره... یعنی نه! من... راستش... یه مشکلی پیش اومده.
ملوک خانم با دستش اشاره کرد که گوشی را به او بدهد؛ تسبیح زرد در هوا تابی خورد.
بعد خودش را معرفی کرد و گفت که چه اتفاقی افتاده، حتی بیش از آنچه اتفاق افتاده بود، تعریف میکرد. در نهایت فرشته قول داد تا یک ساعت دیگر آنجا باشد.
نگاه سنگین ملوک خانم روی خودش، بهانهای شد برای بستن دوباره چشمانش و وقتی که صدای آشنای فرشته به گوشش رسید، بازشان کرد.
فرشته با چشمانی که تعجب و نگرانی در آن موج میزد، گفت:
-ستاره خوبی؟ خیلی نگرانت شدم وقتی شنیدم.
ستاره در جوابش، لبخند رضایتمندانهای زد. برق چشمان ملوک خانم را هم به خوبی میدید که با دقت، نگاهها و حرفهایشان را دنبال میکند تا مبادا چیزی از او مخفی بماند. گاهی هم بین حرفهای آن دو میپرید و کلمهای را اضافه میکرد تا یادآوری کند که او هم آنجا حضور دارد.
وقتی که ستاره از فرشته پرسید که میتواند یکی دو روز مراقبش باشد تا عمویش برگردد، مایههایی از تردید در لبخندش ظاهر شد.
-خب... راستش... باید از بابام، اجازه بگیرم، ببینم کسی میتونه جای من مراقب عزیزجونم باشه.ولی یه کاریش میکنم، نمیذارم تنها باشی.
بعد پیشانی ستاره را بوسید و با نوک انگشتانش، چند ثانیهای گونهاش را نوازش کرد.
-ان شاءالله زود خوب میشی.
ملوک خانم با آن نگاههایی که از بالا به افراد میانداخت، فرشته را حسابی زیر نظر گرفته بود و میپایید؛ لبخند معنادار گوشه صورتش، ستاره را به یاد خانمهای مسنی میانداخت که در هر وضعیتی به فکر داماد کردن پسر دم بختشانند.
با آمدن فرشته، انگار مرهمی روی قلب زخمخوردهاش نشسته باشد، مدام لبخند میزد؛ حتی احساس کرد، به آن سیبی که احتیاج داشت، چند گاز کوچک زده است.
آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
#لبیک_یا_خامنه_ای
هدایت شده از درسایهسارقرآنوعترتعلیهمالسلام
Part00_قصه معراج.mp3
1.43M
🌴مژده مژده مژده🌴
از امشب همراه ما باشید با کتاب صوتی معراج به مناسبت عید بزرگ مبعث
🌸🌸🌸
#عید_مبعث
#امام_زمان
#کانالدرسایهسارقرآنوعترت
https://eitaa.com/darsayehsarahlebeyt
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
ستاره سهیل75
کمی آنطرفتر، فرشته و ملوکخانم ایستاده، در حال گفتوگو بودند. ملوک خانم فکش بیش از حد تکان میخورد و گهگاه چشمان عسلی نافذش را روی صورت ستاره ثابت میکرد، تا مبادا فکر فرار به سرش بزند.
از طولانی شدن گفت و گوی آنها، حس خوبی نداشت، انگار چیزی به دلش چنگ میزد.
فرشته مثل همیشه، خوش خنده و آرام به نظر میرسید؛ با یک لبخند ثابت روی لبانش، حرفهای طرف مقابلش را تایید میکرد.
با صدای داد و بیداد، سرش را به سمت راستش چرخاند، پایه سرم و پرده سبز بالای سرش، دیدش را محدود کرده بود. انگشت شستش را روی دکمه کنار تخت فشار داد و با صدای قیژی، پشتی تختش بالا آمد.
گردنش را کمی بالاتر کشید، به فاصله چهار تخت آن طرفتر، پسرکی با لباس صورتی یک دست بیمارستان روی تخت دراز کشیده بود و نعره میزد.
-ولم کنین... مامان...نمیخوام...دردم گرفت... آی...
و بعد هقهق گریهای که با پناه بردن به آغوش مادرش، ضعیفتر شنیده میشد. همهمهای دور تختش شد و پسر از دیدش محو شد. پرستارها انگار داشتند دنبال راهی میگشتند، که بیمار را مجبور کنند، فقط چند قدم راه برود. اما پسر سرسختتر از آن حرفها بود، شاید هم ترسوتر، نمیدانست.
نگاهی به پای گچ گرفتهاش انداخت، و اطراف خالی تختش! خالی از مادر یا پدری که در آن لحظه برایش دل بسوزانند و کمپوت در دهانش بگذارند. پایش انگار وزنه ده تونی شده بود که نمیتوانست تکانش دهد، راه گلویش با بغض بسته شده بود. سرش را در نرمی بالش فرو کرد و به سرم بالای سرش نگاه کرد؛
به قطرات شفاف، هنگام چکه کردن. انگار خودش را میدید در آینه، در حال گریه کردن.
سرو صدای پسرک و افکارش، با صدای سرپرستاری که داشت همراهان اضافی را بیرون میکرد، گم شد.
-هر مریض یه همراه، بقیه بیرون... آقا برین بیرون لطفا... نه... فقط وقت ملاقات، میگم نمیشه، خانم!
با خودش فکر کرد "خدا کنه بجای فرشته، این خانم مارپلِو بیرون کنه "
چند دقیقه بعد، فرشته بود که به طرفش آمد، نمیدانست برای خداحافظی آمده یا برای ماندن!
-عزیزم، ملوک خانمو از همونجا بیرون کردن، میخواست بیاد خداحافظی کنه باهات، اجازه ندادن. من گفتم میمونم.
ستاره لبخند کمرنگی زد.
-پس مادربزرگت چی؟
-اون حل شد، مامانم سلام رسوند و گفت مراقب دوستت باش.
-فرشته!
نگاهش را از شرم پایین انداخت.
-دردسر شدم برات، شرمنده!
فرشته ریز ریز خندید:
-فکر کنم یه چیزی ریختن تو سرم، نمکش زیاد بوده... نمک نریز دختر... حالا بگو ببینم چی شد خوردی زمین؟
ستاره نفس عمیقی کشید.
-هیچی... این خانم مارپل...
فرشته تک خندهای کرد.
-خانم مارپل؟؟
- ملوک خانمو میگم، اومد زنگ در خونه... منم تو پلهها پام پیچ خورد، بعدم هیچی نفهمیدم.
-عزیزم، خداروشکر بخیر گذشت. پاتم زود خوب میشه، نگران نباش.
وجود فرشته برایش مثل بارانی بود در کویر، همانقدر دلگرم کننده و امید بخش!
در تماسی که با عمو داشت، طوری آه و ناله کرد که زودتر از شهرستان برگردند، اما انگار حرف و آبروی عفت، مهمتر از پای ستاره بود. عمو از فرشته، تشکر کرد و به ستاره قول داد که در اولین فرصت از خانواده دایی همسرش، عذرخواهی میکند و راهی میشود.
چند ساعت بعد از آن هیاهوی سفید و پر درد محیط اورژانس، ستاره روی تخت خودش دراز کشیده و فرشته هم لبه تخت نشسته بود و با اشتیاق نگاهش را دورتادور اتاق ستاره میچرخاند.
آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
#لبیک_یا_خامنه_ای
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
ستاره سهیل76
سری تکان داد و چشمان مشکیاش برقی زد.
-بهبه! چه اتاق دلبازی داری.
ستاره نگاهش را به جایی که فرشته دوخته بود، گرداند. اما چیز زیبایی به نظرش نرسید.
نجوا کنان جواب داد:
-کجاش قشنگه؟ عین یه گنجشک تو قفس تنهام. فرشته خونه شما چجوریه؟ خلوته یا شلوغ؟
فرشته لبخندی زد و چشمان بادامیاش کشیدهتر شدند.
-من بیشتر روزا، خونه عزیزمم، برای کنکور میرفتم اونجا، دیگه نمیتونم ازش دل بکنم، ولی خب تقریبا همهاش شلوغه، میان میرن... میان میرن!
-خوشبحالت فکر کنم، هیچ وقت حس تنهایی منو نتونی درک کنی.
فرشته انگشتانش را در هم قلاب کرد و به نقطهای از دستانش که ستاره نفهمید کجاست، دقت کرد.
-بدترین تنهایی اینه که آدم دورش شلوغ باشه و کسی نفهمه چقدر تنهاست!
لحظهای بینشان سکوت برقرار شد.
بعد خیلی سریع فرشته موضوع را عوض کرذ.
-راستی اون کتابی که بهت دادم خوندی؟
-راستشو بگم... نه! فقط چندتا صفحهاشو.
-خب اینکه عالیه!
-اینکه نخوندمش؟
فرشته نیشگون آرامی از گونه ستاره گرفت.
-نخیر، اینکه چندتا صفحه رو خوندی، جنبه مثبتشو ببین.
ستاره فقط به او زل زد.
ستاره، میتونم برم در یخچالو باز کنم یهچیزی برات بیارم بخوری؟ رنگت پریده.
-زحمتت میشه، ببخشید! خیلی همهجا بهم ریخته است، داشتم تمیز میکردم...
نگاهش را روی گچ سفید پایش ثابت کرد.
-که، اینجوی شد.
-نگران نباش، تو خونمون به من میگن، پرستار خانواده.
چادرش را در آورد و خیلی با دقت تا زد. شومیز قشنگ لیمویی که پوشیده بود، به دل ستاره نشست. روسری خاکستری_ طلاییاش را تا زد. بلندی موهای بافتهاش تا زیر کمرش میرسید. شبیه هنرپیشههای هندی بود، بدون روسری و چلدر.
با بیرون رفتن فرشته، نتش را روشن کرد. عکسی از پای گچ گرفتهاش برای مینو فرستاد.
-ببین تو که رفتی، چه بلایی سرم اومد.
دو تیک مشکی واتساپ، آبی شدند، اما خبری از جواب نشد.
وارد شخصی کیان شد؛ آنلاین بود. چندبار تایپ کرد اما پشیمان شد و پاکش کرد.
صدای به هم خوردن ظرفها و جِرجِر پلاستیک زباله را از آشپزخانه شنید، کمی بعد هم صدای فرشته را.
-ستاره، شکر کجا دارین؟
صدایش را بلند کرد.
-نمیدونم ببین تو کشوها نیست. آشپزخونه همیشه دست عفته، خبر ندارم.
-باشه خودم پیدا میکنم.
پیمن صوتی از مینو داشت.
-ستاره چیشدی؟ چه بلایی سرت خودت آوردی؟
ستاره با ناراحتی جواب داد:
-دم پلهها خوردم زمین. حالا بعدا مفصل میگم برات. فعلا که نمیتونم دانشگاه بیام.
-ای وای چقدر بد. عموت اومده؟ چیزی نگفت؟ کاری داری بیام پیشت؟
-نه عموم تو راهه.. ممنون عزیزم، کاری نیست. یکی از اقواممون پیشمه.
حوصله توضیح دادنِ اینکه فرشته چه دوستی با او دارد را نداشت، از طرفی رفتار غیرقابل پیشبینی مینو، همیشه میترساندش، تصمیم گرفت درباره مینو چیزی نگوید.
-فعلا، خیلی خوابم میاد. بای.
صدای باز شدن در هال را شنید؛ کمی خودش را بالا کشید تا از شیار بین پردهها، حیاط را ببیند.
صورت کشیده فرشته، پشت پنجره ظاهر شد.
-با اجازتون این چادر رو از روی بند برداشتم، زبالهها رو گذاشتم دم در.
-وای فرشته! من شرمنده میشم به خدا.
فرشته چشمکی تحویلش داد.
-میخوای شرمنده نشی، خوب استراحت کن.
دوباره صدای ظرف و ظروف از آشپزخانه شنید.
به نظرش آمد، حتی اگر آدم نداند، چه کسی در آشپزخانه مشغول کار است، اما از روی سروصداها حدس زدنش کار سختی نیست.
لطافت صدایی که از آشپزخانه به گوشش میرسید چقدر برایش متفاوت و دوستداشتنی بود.
بنظرش آمد، صدای کار کردن آدمها هم با هم متفاوت است، حتی اگر نداند دقیقا چه کسی در آشپزخانه ظرف میشوید.
از فکری که به ذهنش رسید، خندهاش گرفت، انگار وجود کوتاه مدت فرشته روی فکر کردنش هم اثر گذاشته بود.
آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
#لبیک_یا_خامنه_ای
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
ستاره سهیل 77
چشمانش را که باز کرد، هوا گرگ و میش بود. فضای اتاق رو به تاریکی میرفت، یا شاید هم رو به روشنایی!
نگاهی به ساعت روی میزش انداخت. عقربههای قلبْ مانندِ صورتی، روی شش ایستاده بودند؛ "کدام شش؟ صبح بود یا عصر؟"
صدای در اتاق را شنید که آرام باز شد.
خمیازه طولانی کشید. فرشته را سینی به دست که دید، چیزی قلبش را گزید، انگار که خاطره ناراحتکنندهای را به یاد آورده باشد.
-بیدار شدی ستاره خانم؟
-الان کیه؟...چقدر خوابیدم؟
فرشته روی زمین، کنار تخت نشست.
-نزدیک غروبه، جانم!
-میشه چراغو روشن کنی؟
فرشته چشم کشداری گفت و کف دستش را روی کلید مستطیل شکل پهن گذاشت.
ستاره دستش را روی چشمانش سایبان کرد.
-چرا بیدارم نکردی، خیلی خوابیدم.
فرشته روی دوپا نشست و چنگال را به دهان ستاره نزدیک کرد.
-بخور، جون بگیری.
-این چیه؟
فرشته لبخند زد و چال زیبایی روی گونههایش افتاد.
-کمپوت سیب خونگی، دستپخت یه فرشته زمینی، برا ستاره خانوم تو آسمون.
ستاره با خنده، تکهای از کمپوت را در دهانش گذاشت.
همانطور که حرف میزدند و میخندیدند، گوشی فرشته زنگ خورد.
-سلام، مامانی خودم... عزیز چطوره؟ شما دلخور نشو، عزیزه دیگه... ببین مامان یه روز سپردم به شما!... باشه حتما... دوستمم خوبه خداروشکر، یکم نیاز به مراقبت داره...چشم مراقبیم... خدانگهدار.
سرش را به معنای تاسف تکان داد. چند لحظهای به فکر رفت. اما دوباره همان فرشته چند دقیقه پیش، با لبخند دلگرم کننده، به ستاره نگاه کرد.
ستاره در حالیکه داشت، گازی به سیب سر چنگالش میزد گفت:
-راستی فرشتهجان، اون کتابم با خودت ببر. نتونستم بخونمش. میترسم گم شه.
و اشاره سر، به میزش اشاره کرد.
فرشته رد نگاهش را دنبال کرد. کتاب روی میز کنار ساعت صورتی، انگار برایش زبان درازی میکرد. بلند شد و از روی میز برش داشت.
ستاره احساس کرد، غم در صورت رفیقش جا خوش کرد. زیر چشمی، پاییدش!
فرشته، طوری به آن نگاه میکرد که انگار جزئی از وجودش را ورق میزد.
کتاب را کنار کیفش گذاشت.
-حتما برات جذاب نبود، آره؟
-نه اتفاقا خیلی خوب بود، همون چند صفحه... ولی خب اینقدر ذهنم درگیره که نمیتونم تمرکز کنم. اصلا اون دخترو درک نمیکنم، چرا باید اینقدر از خود راضی باشه که به شوهرش اینقدر گیر بده. نتونستم با اون دختر ارتباط بگیرم. ولی متنش جذاب بود.
فرشته آهی کشید.
-راست میگی... خیلی از خود راضی بوده.
صدای اذان بلند شد.
ستاره که متوجه تغییر حال فرشته شده بود، به شوخی گفت:
-ای کلک، تو کیفتم مسجد داری، اذان میگه؟
فرشته لبخند زد. اما لبخندی نبود که به از قلبش سرچشمه گرفته باشد.
- من برم وضو بگیرم. کاری داشتی صدام کن.
-بیزحمت اون پنجرهرو ببند. هوا سرد شده.
فرشته بدون هیچ حرفی، پنجره را بست.
-برا منم دعا کن. دعا کن خدا بزنه تو کلم شاید هدایت بشم.
فرشته جلوتر رفت. دست نوازشی روی سر ستاره کشید.
-این چه حرفیه عزیزم. همین الانم کلی از منْ یکی، جلوتری...
آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
#لبیک_یا_خامنه_ای