eitaa logo
داستان شب
191 دنبال‌کننده
75 عکس
37 ویدیو
1 فایل
قصه های مذهبی .. کانال اصلی ⬇️ درسایه‌سار‌قرآن‌وعترت @darsayehsarahlebeyt ارتباط با ادمین⬇️ @Khattat1361
مشاهده در ایتا
دانلود
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 79 ستاره سهیل شب بعد، وقتی که به کمک عمو روی مبل جلوی تلویزیون نشست، یاد دو شب پیش افتاد که تا نزدیک صبح با مینو فیلم دیده بودند؛ اما شب بعدش درست برعکس، فرشته آن‌جا حضور داشت. حضور دو رفیق متفاوتش در زندگی، برایش تداعی کننده همان احساسات ضد و نقیضی بود که اغلب، دچارش می‌شد. عمو سینی به دست، کنارش روی مبل نشست. -خب! دخترِ عمو! پات چطوره؟ -از دیشب بهتره، ولی هنوز درد دارم. -بیا این دستپخت دوستته، بنده‌خدا خیلی زحمت کشیده. فکر کنم تا عفت بیاد غذا داریم. نگاهی به بشقاب روبه‌رویش انداخت. یاد فرشته که افتاد دلش گرفت، چقدر خانه بدون صدای خنده‌ها و شیرینش، سوت و کور بود؛کاش خواهری داشت. -عمو، عفت کی میاد؟ -نمیدونم عمو. شاید، دو روز عمو دستی به ریش کوتاهش کشید و عینکش را روی صورتش جا به جا کرد. -میگم... اگه عفت یکم بدخلقی کرد، به دل نگیر عمو، بخاطر داییش خیلی بهم ریخته... نمی‌دونی اونجا چه کار کرد. چندبار حالش بد شد... اورژانس اومد، طول می‌کشه تا با خودش کنار بیاد. ستاره یاد آخرین حرکت عفت افتاد. سر معده‌اش احساس سوزش کرد؛ اشتهای نداشته‌اش کور شد، به قدری که احساس کرد، آب هم روی نمی‌ماند. . سرش را پایین انداخت. با مظلومانه‌ترین شکل ممکن گفت: -چشم. دست عمو را روی موهایش احساس کرد.. -قربون شکلت. با وجود اختلافات زیادی که عمو و ستاره باهم داشتند، اما هردو فوتبالی بودند و این مسئله گاه باعث بوجود آمدن شوخ‌طبعی‌هایی، بین عمو و بردار‌زاده می‌شد. ستاره به شدت طرفدار پرسپولیس و عمو استقلالی بود. با وجود اینکه یادآوری رفتار عفت، حالش را بد کرد، اما دیدن فوتبال همراه عمو، تمام آن احساسات بد را شست و با خود برد. بعد از تمام شدن فوتبال، ستاره آرزو کرد کاش سر تمام مسائل با عمو، چنین نگاه ساده‌ای داشت. دستش در دست عمو بود و لنگان لنگان به طرف اتاق می‌رفت. -خب دیگه، تیم ما شده رسوای عالم هان؟ ستاره خنده زیرکانه‌ای زد. -خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو عمو جون، بیا تو تیم ما، خودم نوکرتم... -نه عموجون، من به تیمم خیانت نمی‌کنم. دستش از دست عمو سر خورد و با تکان شدیدی روی تخت افتاد. از درد لبش را گزید. -ای وای، ببخشید عمو! خیلی دردت گرفت؟ آخی زیر لب گفت: «نه،چیزی نیست.. می‌شه مسکنم از روی میز بهم بدین؟» همین‌که ستاره کمی آرام گرفت، عمو خواست از اتاق بیرون رود که برگشت و پرسید. -عمو، لیست‌های منو ندیدی؟ رنگ از صورتش پرید. -لیست؟ چه جور لیستی عمو؟ -همین برگه‌ها که روی دسته مبل بود. -آهان! گذاشتم بالای میز تلویزیون... گفتم یه‌دفعه..گم نشه. -قربون دستت...هرچی گشتم ندیدمشون. بخواب عمو، بخواب. با رفتن عمو نفس راحتی کشید. نگاهی به گوشی انداخت. کیان و مینو مرتب برایش پیام می‌گذاشتند. سه پیام خوانده نشده از مینو و شش پیام هم از کیان داشت. پیام‌ها را باز نکرد، طبق عادتش هندزفری را در گوشش گذاشت و چشمانش را بست.چشمانش در حال گرم شدن بود که دوباره صدای دینگ پیام آمد. -چرا آن نیستی تو دختر؟ بیداری؟ بیا تو گروه ببین چه خبره؟ ستاره خواست کمی جا‌به‌جا شود، اما انگار پایش را درون یک مرداب عمیق جا گذاشته باشد. آخی گفت و پیام مینو را دوباره خواند. بعد نوشت: -داشتم خواب می‌رفتم، مسکن خوردم، کدوم گروه، نصف شبی؟ -اوه ننه‌جون چه زود می‌خوابی! سرشبه که هنوز... دلسام هستا! دیگر نتوانست تحقیر مینو را تحمل کند و نتش را روشن کرد. وارد تلگرام شد. به گروه جدیدی اضافه شده بود؛ بیشتر بچه‌ها را می‌شناخت. کیان جلوی همه بچه‌ها، برای ستاره ابراز دلتنگی کرده بود. دلسا شکلک درآورده بود. پسری با قیافه نسبتا آشنا، حرف دلسا را تایید کرده بود. ستاره نوشت: -این‌جا معلوم هست چه‌خبره؟ آرش جواب داد: -به‌به ملکه خانم! کجایی بابا؟ کیان پکید از بس خوند! پات چطوره؟ -ممنون، کل گروهو خبر کردین، هان؟ چی خوند حالا؟ آرش با فلشی اشاره کرد که پیام‌های قبلی را بخواند. آیدی نویسنده👇 @tooba_banoo 📚کانال داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 80ستاره سهیل کیان چند صوت فرستاده بود. هندزفری را در گوشش جابه‌جا کرد و کمی صدای گوشی را بالا برد. -ای خوشا روزی که ما معشوق را مهمان کنیم.. دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم.. گر ز داغ هجر او دردی است در دل‌های ما.. ز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیم.. از شدت هیجان، انگشت شستش را به دهان گرفت و گاز زد. تک خنده مستانه‌ای از حنجره‌اش بیرون پرید. از فکر اینکه دلسا همه این‌ها را خوانده باشد، غرق در لذت بود. حرص خوردن این دختر، برایش بهترین سرگرمی بود. -چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویش پیش مشک افشان او، شاید که جان قربان کنیم آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق، میل دارد تا که ما، دل را در او پیچان کنیم.. او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند، ما به فرمان دل او، هر چه گوید آن کنیم ذره‌های تیره را در نور او روشن کنیم.. چشم‌های خیره را در روی او تابان کنیم نیمه‌ای گفتیم و باقی نیم کاران بو برند.. یا برای روز پنهان، نیمه را پنهان کنیم. خیلی تند‌تند نوشت. -چقدر قشنگ خوندی؟ شعرو خودت گفتی برام؟ بعد هم شکلک چشمک کنارش گذاشت و ارسال کرد. بالای صفحه کیان در حال نوشتن بود. -نه خانم گل، ولی اگه شما بخوای، شعر چه قابل داره؟ لیلی و مجنون برات می‌سازم. نگاهی به مخاطبان گروه انداخت. دلسا هم آن‌لاین بود. تازه پسری را که از دلسا حمایت کرده بود، بخاطر آورد. پسر موطلایی رشته نرم افزار، که هم‌رشته‌ای کیان بود. احتمال داد دلسا، بعد از بهم زدن با مهرداد، با آن پسر دوست شده باشد. او هم در حال نوشتن بود. طعم تلخ کنایه با شکلکی که کنارش فرستاده بود، صورت ستاره را لحظه‌ای جمع کرد. -بی‌سوادم که هستی، شاعرش جناب مولاناست، آق کیان شما نیست! سرش را از روی گوشی بلند کرد و به ساعت صورتی روی میزش، نگاه تندی انداخت انگار که صفحه ساعت، صورت دلسای از خود راضی بود. -اَه... انگشتان معلقش روی صفحه گوشی آمد و در حالی که دندان‌هایش را می‌سایید نوشت: -واقعا؟ فکر کردم جناب سام موطلا سرودتش. سام در دفاع از دلسا نوشت: -اوهوی...با دلسا درست حرف بزن. ستاره که از دعوای چند روز پیشش حسابی دل و جرأت پیدا کرده بود نوشت: -ببخشید صاحاب جدیدشی؟ آرش شکلک خنده انفجاری را فرستاد. ستاره دوباره تایپ کرد. -همه بچه‌های کلاس تو گروهن ؟ مینو جواب داد: -نه گلم،تقریبا همونا که تو باغ کیان بودن و چند نفر که خودشونو اضافه کردن و ما هم پذیرفتیم. ستاره با وجود اینکه از نرفتن به مراسم شکرگزاری ناراحت بود، اما از اینکه دلسا کسی را برای خودش انتخاب کرده بود، تا حدی خیالش راحت شد. هیجان گروه به قدری بالا رفته بود که بیشتر آن‌چند روزی را که استراحت مطلق داشت، مدام پیام‌ها را چک می‌کرد. مینو چند فیلم و آهنگ فرستاد. اعضای گروه در مورد آن‌ فیلم‌ها ،تبادل نظر می‌کردند؛ ولی ستاره همه آن فیلم‌ها را ندیده بود. برعکس دلسا انگار تماشاگر قهارِ ژانر وحشت و شیطان پرستی بود. با چنان آب و تابی از آن‌ها حرف می‌زد که بیشتر پسرهای گروه را جذب حرف‌هایش کرده بود. ستاره احساس ضعف کرد و از مینو خواست فیلم بیشتری را برایش بفرستد. زمان استراحتش را به فیلم و سریال دیدن می‌گذراند. زمانی که بحث فیلم دروازه شد، ستاره با اعتماد به نفس تایپ کرد. -وای فیلمش عالی بود. یک شیطان‌پرست نمونه... البته ، کارگردانش بنظرم کمی اغراق کرده بود... ولی عاشق اون قسمت شدم که لوئیزا به جو گفت: «من خود شیطان هستم.» دوباره اضافه کرد: -بنظرم تعلیق فیلمش خیلی خیره‌کننده بود. تعلیق و چند اصطلاح دیگر را از اینترنت جستجو کرد، تا بهتر بتواند روی دلسا را کم کند. چند نفری برایش استیکر دست و هورا فرستادند. دلسا نوشت. -بعضی‌ها چه شیطون‌شناس خوبی شدن! انگار استادشن. ستاره با بدجنسی تایپ کرد -اون بعضی‌هام حواسشون باشه، شیطون ممکنه بیاد گند بزنه به هیکلشون. وقتی نوشته‌اش را خواند، خودش بیشتر ترسید. لحظه‌ای احساس کرد مخاطب جمله، خودش است. آرش مثل همیشه وسط پرید و به تحلیل فیلم جادوگر و شب‌رو پرداخت. اما چون ستاره این فیلم را ندیده بود، ترجیح داد نشان دهد بخاطر حرف‌های دلسا، دیگر در بحث شرکت نمی‌کند. گوشی را زیر بالش گل‌دار صورتی‌اش چپاند.. دستش را به سمت موهایش برد و همه را پشت سرش انداخت. با صدای ویبره گوشی، بیرونش کشید. -سلام ستاره جونم، بهتری عزیزم؟ اون پای خوشکلت چطوره؟ ادامه قسمت 80👇👇
داشت به این فکر می‌کرد که اصلا یادش رفته، دوستی به نام فرشته دارد. آن‌قدر احساسات مختلف را در حین پیام‌‌ها تجربه کرده بود، که حوصله درست جواب دادن نداشت. انگشتانش بی‌هوا نوشتند: -سلام عزی.. ممنون، تو خوبی. دوباره دستانش را در موهایش فرو برد. در اتاق بدون این‌که اجازه‌ای گرفته شود، باز شد. صورت گرد، همراه با موهای وز عفت، در برابرش نمایان شد. آیدی نویسنده👇 @tooba_banoo 📚کانال داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
هميشه ميگفت :« دعا كن اما اصرار نه » خدا اگه برات خواسته باشه هيچ كس جلودارش نيست ؛ اميدوارم خدا برات بخواد اگر نخواست حتما حکمتی داشته 👌دوست خوبم😊 ═✧❁🌸❁✧═؛ خواهرخوبم؛ شماهم‌دعوتی‌به‌ایستگاه‌معنویت https://eitaa.com/joinchat/1371537606C0f79a2f3a3 ═✧❁🌸❁✧═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره سهیل 81 صورتش از آخرین دیدارشان، لاغرتر و رنگ پریده‌‌تر به نظر می‌رسید. -عموت گفت یه ساعت دیگه میاد، باید بری دکتر. ستاره سعی کرد به لبانش فرمان لبخند بدهد. -بهتری عفت‌جون؟ نمی‌دونستم برگشتی. صورتش سرد و بی‌احساس بود. بدون هیچ جوابی فقط نگاه کرد. بازهم تلاش کرد؛ برای به زبان آوردن چند کلمه‌: -می‌شه، کمکم کنی بیام... پایین... احساس کرد کلمات آخری، همراه با بغض و ناتوانی از دهانش خارج شدند. بدون هیچ پاسخی، ستاره را ترک کرد و در اتاق را بست. ستاره سرش را با ناباوری بالا آورد، احساس کرد صورتش منقبض شده. کم شدن تواناییش در راه رفتن و برخورد خشک عفت با او، راه اشک را به گونه‌اش باز کرد. دیگر همان مقدار تلاشی را هم که برای تکان خوردن می‌کرد، از دست داد. به رفتار خودش فکر کرد. اما بخاطر نیاورد که کدام کارش باعث چنین رفتار سردی از جانب عفت شده. با وجود اینکه هیچ‌وقت از عفت خوشش نمی‌آمد، اما سعی می‌کرد منصفانه رفتار کند. حالا در اوج ناتوانی‌اش، انگار او ناراحت نبود. در با چند تقه، باز شد. عمو در چهارچوب در ایستاده بود. تصویر عمو در چشمان بارانی‌اش می‌لرزید. سعی کرد با پشت دست اشک‌هایش را تندتند پاک کند. -ستاره... گریه نکن عموجونم. صدایش آرام و محزون بود. انگار عمو از تمام اتفاقات خبر داشت. انگار دلیل اشک‌هایش و رفتار عفت را می‌دانست. -پاشو کمکت کنم، لباس بپوشی. با صدایی که انگار از ته چاه می‌آمد پرسید: -مگه امروز نوبت دکتر داشتم. عمو بدون توجه به سوال ستاره، کمک کرد تا لباس بپوشد. از آن فاصله صورت عمویش را بهتر می‌دید. بنظرش آمد نسبت به شب قبل، چین عمیق و جدیدی روی پیشانی عمو افتاده. "پس احتمالا موضوع مهمی پیش آمده بود" این فکر در مسیری که نمی‌دانست قرار است به کجا ختم شود، در ذهنش پر رنگ‌تر شد. حتی با سکوت عمو در ماشین، تبدیل به یک علامت سوال برجسته شد. -عمو؟ چی شده؟ چرا شما ناراحتی؟ عفت چرا اون‌جوریه؟ خیلی بد... حرفش را نصفه گذاشت. شاید سکوت عمو و اقتدارش، اجازه حرف زدن را از او گرفت. ماشین را به سمت راست راند. کنار یک فضای سبز، زیر سایه درختان کاج، متوقف شد. دخترکی فال به دست را داخل پارک دید، داشت به زن و شوهر جوانی که در حال خندیدن و نگاه‌های عاشقانه بودند، اصرار می‌کرد فالی بردارند. -می‌دونم، خیلی داره بهت سخت می‌گذره، عمو. صورتش را به سمت صندلی راننده چرخاند. -بعد از فوت داییش کلا بهم ریخته، من بهش حق می‌دم. می‌خواست بگوید: -چه حقی داره که تو خونه شما، با من این‌طوری برخورد کنه. مگر فوت دایییش تقصیر ماست. اما صورت محزون عمو، اعتراضش را خاموش کرد. - منظورم این نیست که حق داره هرطور دلش می‌خواد باهات حرف بزنه. احساس کرد، عمو ذهنش را خواند. صورتش کمی سرخ شد. -ولی خب، یه‌سری اتفاقا افتاده که شاید منم تو فوت داییش مقصر بودم،نمی‌دونم... نمی‌دونم... شایدم بخاطر طعنه‌هایی باشه که خانوادش بخاطر بچه‌دار نشدنش بهش می‌زنن! انگار عمو داشت با خودش هم حرف می‌زد. -حالا هرچی... هرچی... بگذریم، تو بذار پای اینکه مادر نشده، می‌فهمی چی میگم ستاره؟ دنبال کلمات می‌گشت تا چیزی برزبان بیاورد. -آره، سخته.. ولی من بازم نمی‌فهمم، چرا الان باید یادش بیفته؟ مگه قبلش با هم چه مشکلی داشتیم، قبول دارم آدم خاصیه و زیاد تو خودشه... ولی انگاری من دشمنشم... بعد انگار تازه متوجه حرف عمو شده بود. -عمو... چطوری تو مرگ داییش شما مقصرین؟ عمو کلافه جواب داد. -نه... نه! دشمن نه! ستاره این جمله را این‌طور در ذهنش معنا کرد، "درسته که یه کوچولو باهات دشمن شده، ولی محض رضای خدا، اسم بهتری روی کارش بذار" پوزخندی زد. -خب چرا درست بهم نمی‌گین، شاید بتونم کمکش کنم... نگفتین منظورتون از مقصر بودن تو فوت داییش چی بود؟ -ستاره برا همین آوردمت بیرون وگرنه هفته دیگه باید بری دکتر... ولی گفتم بیای باهات حرف بزنم. زیاد به کاراش توجه نکن، اگه طعنه زد چیزی نگو. خب... خیلی چیزها هست که نمی‌دونم گفتنش درسته یا نه! ولی شاید بدونی، بهتر باشه. 👇👇ادامه 81
ستاره تمام حواسش را به حرف‌های عمو داد. -تو مراسم ختم، شوهرسابقشو دید که بخاطر بچه‌دار نشدن ،ازش جدا شده بود. -قبلا ازدواج کرده بود؟ فکر کردم وقتی زن شما شد، مجرد بوده. عمو فقط سری به نشانه منفی تکان داد. -نمی‌خواستم کسی چیزی بدونه، گفتم غریبه، هواشو داشته باشم... حالا زن شوهر سابقشم، همراهش بود، بدتر اینکه دوقلو حامله بود. ستاره ناغافل، دستش جلوی دهانش رفت. -نه! -شاید فقط همین یکی نباشه، ولی خب می‌دونم همینم برای بهم ریختن یه زن، کم چیزی نیست. اگر بهت گفتم، برای این بود که بتونی درکش کنی. شاید خیلی از تفکراتش اشتباه باشه... ولی ما می‌تونیم تو این قسمتی که حق داره، درکش کنیم هوم؟ -عمو خیلی حرفتو می‌پیچونی! یچیزی میگی، میفهمم، دوباره نمی‌فهمم... دیگه چی هست؟ عمو نگاهش را به بیرون پنجره داد. ا نگار داشت با خودش چیزی را سبک سنگین می‌کرد. بالاخره تصميمش را گرفت. -دایی عفت... داییش، از لحاظ مالی وضع خوبی نداشت... نتونست پول عملشو جور کنه... عفت... خب، توقع داشت کمکش کنم. 👇👇81ادامه
-خب چرا کمکش نکردین؟ -نداشتم عمو! اگه داشتم که حرفی نبود. -خب چرا همچین توقعی داشت؟ عمو پوفی کرد و دستش را روی فرمان کوبید. انگار به سخت‌ترین قسمتش رسیده بود. -اون پس‌اندازی که بابات کنار گذاشته برات... توقع داشت از روی اون بردارم... می‌گفت پس می‌ده بعدا... ولی این پول مال توئه، مال آیندته. ستاره نمی‌دانست چه جوابی بدهد، شاید اگر عزیزترین فرد زندگی‌اش در خطر بود، او هم چنین توقعی از اطرافیانش داشت. -نمی‌دونم چی بگم عمو! اگه باهام مهربون‌تر بود، اصلا حرفی نداشتم ولی اون خیلی. عمو حرفش را قطع کرد. -نیومدم این‌جا درمورد خوبی و بدی کار عفت حرف بزنم، فقط می‌خوام یکم درکش کنی و کاری بهش نداشته باشی، یعنی... بیشتر منو درک کن که می‌خوام هوای جفتتونو داشته باشم. ستاره ،استیصال را که در چشمان نم‌دار عمو به وضوح می‌دید، بغضش گرفت. نمی‌دانست برای خودش دل بسوزاند یا برای عمو که بعد از، از دست دادن همسر و دو فرزندش، گیر عفت با اخلاق‌های خاصش افتاده بود. سعی کرد با چشمی دل عمویش را به دست آورد. آیدی نویسنده👇 @tooba_banoo 📚کانال داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره سهیل 82 یک هفته‌ای از توصیه‌های عمو گذشته بود و با وجود این‌که گچ پایش را باز کرده بود، اما به سختی راه می‌رفت. ظهر، وقتی که فرشته برای احوالپرسی زنگ زد، در جواب اینکه پایش چطور است، گفت: -حالا پای قبلیم که بهتر بود. ولی از شر اون گچ دورش حداقل خلاص شدم. -آره بازم خداروشکر که بخیر گذشته. هروقت بهتر شدی بیا کتابخونه، ببینمت. تلفنش که تمام شد، خودش را مشغول نوشتن جزوه‌های عقب مانده‌اش کرد. از وقتی که عمو درباره عفت رازهایی را برملا کرده بود، کمتر از اتاقش بیرون می‌رفت. گاهی بخاطر بچه‌دار نشدنش، برایش دل‌سوزی می‌کرد؛ گاهی بخاطر توقع بی‌جایش، نسبت به ارث پدری‌اش حرص می‌خورد. ترجیح می‌داد کمتر جلوی چشمان عفت ظاهر شود و خودش را مشغول نوشتن جزوه‌های عقب افتاده‌ و فیلم‌هایی که حسابی به دیدنشان وابسته شده بود، کرد. شام را به بهانه درد پایش، در اتاق خورد. کاسه گل سرخی خورش را که فقط لیمو عمانی بزرگ و سیاهی در آن خودنمایی می‌کرد، با لیوانی که از دوغش تنها کف رویش مانده بود، داخل سینی گذاشت و سراغ جزوه‌هایش رفت. پیام مینو را که دید، خودکارش را روی کاغذ رها کرد. -فیلم جدید رسیده، قبلیو دیدی؟ دستش را دراز کرد و لیموعمانی داخل کاسه را برداشت و آب ترش داخلش را با صدای "هوفی" به داخل دهانش مکید؛ ترشی لیموعمانی برای لحظه‌ای صورتش را در هم کشید. با دست دیگرش تایپ کرد. -آره، اون‌قدرهام که می‌گفتی ترسناک نبود. چقدر این‌ خون‌آشام‌ها زندگی جالبی دارن. مینو ایموجی تعجب فرستاد. -نه بابا! راه افتادی. گچ پاتو وا کردی، انگار گچ مغزتم باز شده. ستاره ایموجی خنده فرستاد و نوشت. -خب، بعدیو بده، عسل بابا. -داره میاد، برو تلگرام. فیلم را دانلود کرد و تا نیمه‌های شب زیر پتو مشغول دیدن فیلم شد. فیلم‌ها که تمام می‌شد مثل معتادی که منتظر مواد باشد، از مینو تقاضای فیلم بیشتری می‌کرد. دوران نقاهتش را پای گوشی و گه‌گاه رفتن به فیزیوتراپی می‌گذراند. عمو هم در آن مدت بیشتر هوایش را داشت و زیاد به او سخت نمی‌گرفت. از آخرین جلسه فیزیوتراپی که برگشت، احساس سبکی می‌کرد. دستی به پایش کشید و لبخندی به لبانش سرایت کرد. -عمو کمربندتو ببند. فکر نکنی حالا دیگه خوبِ خوب شدی، می‌تونی بدوی... دیگه اون پای سابق نیست، باید خیلی هواشو داشته باشی تا کامل خوب بشه. به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را لحظه‌ای روی هم گذاشت. -چشم عمو!... ببخشید تو این مدت اذیت شدین. عفت حسابی ازم کفری شده. ولی خب، به‌قول شما باید درکش کرد. عمو ماشین را روشن کرد و در تایید حرف‌های ستاره بازهم توصیه‌های لازم را کرد. میانه راه مینو پیام داد. -میای بزنیم بیرون؟ دلم برات یه ذره شده. با دیدن این پیام، انگار دلش پرواز کرد. آیدی نویسنده👇 @tooba_banoo 📚کانال داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
83ستاره سهیل نمی‌دانست چطوری خواسته‌اش را مطرح کند. کمی من‌من کرد تا اینکه بالاخره گفت: -دلم خیلی گرفته عمو... عمو... می‌تونم با دوستم برم بیرون امروز؟ عمو از زیر عینک گردش، نگاه یک‌وری به ستاره انداخت. -واجبه حالا با این پات؟ بابا تازه خوب شدی. احساس کرد حساسیت عمو نسبت به قبل، کمتر شده. -مراقبم عمو! دلم پوسید تو خونه. عمو دستی به ریش‌ جوگندمی‌اش کشید. -هوا زود تاریک می‌شه‌ها! -می‌دونم عمو، حالا ساعت شیش عصر با پنج چه فرقی داره! تازه بعد از چند جلسه غيبت، می‌رم کلاس زبان... ولی چشم، سعی می‌کنم زود بیام، حالا برم؟ -برو عمو، منم دلم خیلی گرفته، تو که دیگه جای خود داری. به مینو پیام داد که بعد از تمام شدن کلاس، دنبالش بیاید. انگار مینو هم خیلی دلش می‌خواست رفیقش را ببیند؛ ستاره پیام آمدنش را قبل از تمام شدن کلاس روی صفحه روشن گوشی‌اش دید. -من، جای همیشگی ‌ام بدو بیا، جیگر! چندبار تا رسیدن به ماشین مینو با لبخند خاصی، پیامش را خواند. وقتی صندلی جلو نشست، مینو درحالی که مایکی روی پاهایش بود و مدام دمش را به صورت مینو میزد، سعی داشت صورتش را در آینه برانداز کند. -سلام خانم خانما؟ پات چطوره؟ بعد با انگشت کوچکش، رژلبش را که کمی ریخته بود، صاف کرد. موهای ریز بافته‌اش را مرتب کرد. -سلام بر دوست عزی... وای خدا مایکی هم هست. چقدر دلتنگش بودم. مینو دوستی مایکی را از روی پایش بلند کرد و روی پاهای ستاره گذاشت. سگ که انگار از این حرکت مینو دلخور شد، فین‌فینی کرد و به طرفش پارس کرد، بعد آرام روی پاهای ستاره نشست و با زبان، بدنش را لیسید. مینو که کارش تمام شد، خوشحالی کج شد و ستاره را در آغوش کشید. چشمانش را کمی ریز کرد. -هی دختر! تپل‌تر شدی. لپ در آوردی! ستاره نگاهی به صورتش در آینه انداخت. -واقعا؟ نه بابا! این رژ گونه‌ام این‌جوری نشون می‌ده، یعنی چاق شدم؟ مینو ماشین را روشن کرد، نگاهی به ستاره انداخت. چشمان میشی‌اش برقی زد. -چاق با تپل فرق داره. تپل قشنگه. ستاره ابرویی بالا انداخت. -وا چه حرفا! چاق چاقه دیگه. خودت چرا موهاتو ریز بافتی؟ وای مینو! شبیه آفریقایی‌ها شدی. مینو اخم کوتاهی کرد و با دست روی پای ستاره زد. ستاره جیغ کوتاهی کشید. -آی! حواست کجاست؟ هنوزم درد می‌کنه. - طوری نیست، یه ذره حقت بود، دیگه!حالا بگو کجا بریم؟ -هرجا، پایه همه‌چیز هستم. -خب بیا بریم اول یه هویج بستنی توپ بهت بدم. -پیش گیلاد؟ -نه جونم، یه‌جای جدیده. هوغودجون، فعلا سرش شلوغه کافه بسته است. مینو دور زد و وارد فرعی شد. جایی شبیه شهرک بود که مینو توقف کرد. ردیف درختان هم‌شکلی دوطرف شهرک را محاصره کرده بودند. سر یکی از کوچه‌ها، یک کافه نسبتا بزرگ بود. داخل پیاده‌رو را میز و صندلی چیده بودند و دورتا دور میزها را از باکس‌های چوبی، به عنوان باغچه کوچک استفاده کرده بودند. ستاره، در همان لحظه اول جذب محیط شد. -می‌گم، مینو! هربار منو سورپرایز می‌کنی! اينجا چه نایسه. -وای ستاره حرف زدنتم عوض شده. مطمئنم تو این مدت خیلی دوره‌های شکرگزاری روت اثر گذاشته. -حالا کجاشو دیدی. تو برو تو، سوئیچم بده من. با این سرووضع که نمی‌تونم بیام. مینو ذوق زده از ماشین پیاده شد. قلاده مایکی را به دست گرفت و به دنبال خودش کشاند. قلاده سگ را به دست پسری نسبتا ریزجثه داد که ستاره تا به حال او را ندیده بود. یک ربع بعد، وقتی ستاره روبه‌رویش نشست، ابرویی بالا انداخت و روی پوست گندم‌گون پیشانی‌اش چین افتاد. -چه‌کار کردی دختر؟ مثل ماه شدی. این شالو کجا قایم کرده بودی؟ ستاره یک شانه‌اش را بالا انداخت. -مااینیم دیگه. قشنگه رنگش؟ -قشنگه؟ خیره کننده‌ست. من عاشق این رنگای تندم. ولی زیاد بهم نمیاد. واقعا که عین ستاره می‌درخشی. آفرین، باید نشون بدی چقدر خوشکلی. حالا داری می‌شی مثل روزهای اولی که من متحول شده بودم. ببینم عموت مشکلی نداره با این سر و شکل جدیدت؟ انگشتانش با آهنگ در حال پخش، روی میز سفید، ضرب گرفته بود. -یاد گرفتم چه‌کار کنم. به‌قول تو، من فقط می‌خوام آزاد باشم. برا خودمم این شکلی می‌پوشم... جلو عموم رعایت می‌کنم، خودمم حرص نمی‌دم. -اوه، مای گاد. داری می‌زنی رو دست من دختر! کاش زودتر پات می‌شکست. مخت تکون خورده حسابی. قهقهه مینو توجه همه را جلب کرد. -اوهوی! پام موبرده بود، نشکسته که! تازه، هنوزم مثل قبل نشده. مایکی رو چه‌کار کردی؟ -دادم ببرن بگردونن، خسته می‌شه بچه‌ام! ستاره دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و روی میز خم شد. دسته‌ای از موهای قهوه‌ای‌ از پشت سرش سر خورد و روی شانه‌اش ریخت. پسر چهارشانه و هیکل‌مندی کنار میزشان ایستاد. -خوشکل خانم‌ها چی میل دارن؟ مینو خوبی؟ ستاره به پشتی صندلی تکیه داد و نگاهی به مرد انداخت. مینو بلند شد و دست داد. نگاهی به ستاره انداخت. شاید منتظر بود که او هم دست بدهد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 84 ستاره سهیل ستاره صندلی را عقب داد و از جایش بلند شد، لبه شال فسفری‌ از روی شانه‌اش سر خورد. نسبت به رفتاری که باید انجام دهد، گیج شده بود. بالأخره دستاتش را بالا آورد، اما برای مرتب کردن شالش. مینو نفس ناامیدانه‌ای کشید. -عزیزم، ایشون راحت‌ترن که دست ندن. ستاره اما نفس راحتی کشید و کمی معذب جواب داد. -سلام، خیلی از دیدنتون خوشحالم. دوست‌های مینو، دوست‌های منم هستن. سعی کرد، دست ندادنش را با اعتماد به نفس در کلامش، کم اهمیت جلوه دهد و انگار موفق هم شد. -خب.. خب.. چی بیارم براتون؟ -برا من فرقی نمی‌کنه. مینو کمی فکر کرد. -می‌خواستم بگم هویج بستنی بیاری، ولی تو این هوای خنک فکر کنم اون معجون فوق‌العاده‌ات می‌چسبه. جملات آخری را با شیطنت بیان کرد. مرد سرش را به آرامی تکانی داد، که تناقض زیادی با هیکل درشتش داشت. با رفتن مرد، انگشتانش را درهم گره زد، کمی راحت‌تر روی صندلی نشست. -چه‌ جاهای دنجی می‌ری تو مینو! راستی بذار من حساب کنم این‌دفعه. مینو مشغول گوشی‌اش شد، سری به علامت نه تکان داد. -نیاز نیست، عزیزم، حساب دارم اینجا! -یعنی چی؟ یعنی همیشه مجانی میای این‌جا؟ -دوستیم دیگه! خودی‌ان. تو لیست تخفیفشونم. -چه خوبن، دوستات. می‌گم حواسشون به مایکی هست؟ مینو نیشخندی زد. -آره بابا! یه پارک جلوتره. محراب می‌ره می‌گردونش میاد. ستاره با تعجب پرسید: -محراب؟ -آره، دیگه... آهان ببخشید، سعیدم بهش می‌گن... همین ادمین جدید... رفیق آرشه...یکی از یکی خل‌تر... ولی تو کار با حیوونا حرفه‌ای... اخلاقش... وای از اخلاقش... انگار از دماغ فیل افتاده... ستاره خیره نگاهش کرد. -پس دلم می‌خواد این آقا سعید‌ یا چی؟ محراب... ببینمش... چندبار باهاش چت کردم، بنظر پسر مودبیه. مرد هیکلی، سفارششان را روی میز گذاشت. -بفرمایید، مخصوص مخصوص. ویژه مینو و دوست خوشکلش. ستاره هربار از زبان مردی خوشکلی‌اش را می‌شنید، کمی خجالت می‌کشید ولی بیشتر خوشحال می‌شد! مینو سری از روی تاسف تکان داد. -می‌بینی، توروخدا؟ یبار نگفتن منم خوشکلم، خیر سرم موهامو دو سه ساعت تو آرایشگاه درست کردم... انگار نه انگار! مرد چهارشانه طوری بی‌صدا خندید که شانه‌هایش به لرزه افتاد. -خب تو و مایکیو هفته‌ای چند بار داریم می‌بینیم... عادت کردیم دیگه، بعد انگشت اشاره‌اش را روی بینی مینو گذاشت. -ولی دوستت هم جدیده، هم خوشکل. و بعد نگاه خریدارانه‌ای به ستاره انداخت. ستاره لرزشی عمیق را در وجودش حس کرد. دوباره دستش به سمت شال فسفری‌اش رفت و کمی آن‌را معذبانه جلو آورد. سرش را که بالا آورد، مرد هیکلی از آن‌ها دور شده بود و چند میز آن طرف‌تر، در حال گفت‌وگو با دختر و پسر نسبتا کم سن و سالی، بود. -خوش به حالت مینو، چقدر ارتباط اجتماعیت خوبه با همه. منم دارم تلاش می‌کنم عین تو بشم. مینو در حال خوردن معجون بود با دهان نیمه پر گفت: -تو عالی شدی ستاره، بهترم می‌شی. مطمئنم... حتی... ممکنه یه روز جای منم اشغال کنی...دیدی که اصولا دوستام از تو بیشتر خوششون میاد،تا من! چون قشنگ تشخیص میدن کی استعداد داره. ستاره تمام مدتی که با مینو بود، از تشویق‌های بیش از حدش هیجان شدیدی را در وجودش احساس می‌کرد. دوست داشت مانعی برای آزادانه رفتارکردنش وجود نداشته باشد. احساس می‌کرد هنوز چیزی در اعماق وجودش با حرکتی ضعیف، در حال دست و پا زدن است. لیوان‌های خالی روی میز رها شده بود و مینو در حال حرف زدن با مرد هیکل‌مند بود. مایکی را آن اطراف نمی‌دید، یا شاید بیشتر دوست داشت محراب را ببیند. کیفش را برداشت و کنار گلدان ظریفی رفت که گلش از جنس برگ بود؛ گلی درهم فرورفته‌. دستش را به نوازش روی گل کشید. -بریم؟ -اِ اومدی؟ مایکی چی می‌شه؟ -چندجا کار دارم، فعلا می‌مونه همین‌جا، پیش محرابه. بعد برام میارش، بیا بریم. ستاره نگاهش را به اطراف چرخاند تا محراب را ببیند. -نگرد نیست، حالا بعدا می‌بینیش. تو پارکه هنوز. بزن بریم که یه سورپرایز دیگه برات دارم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 85ستاره سهیل با وجود اصرارهای ستاره، مینو فقط می‌خندید و چیزی از سورپرایز جدیدش نمی‌گفت. نگاهی به خودش در آینه انداخت تا مطمئن شود، آرایشش پاک نشده باشد. -خب نگو، بالاخره که می‌فهمم. بنظرت این رژلب قشنگه؟ کلی گشتم تا تو یه لوازم آرایشی اینو پیدا کردم، می‌گفت اصله. مینو سرخوشانه شانه‌ای بالا انداخت. -حالا پررنگ‌ترش کن، بنظرم کم‌رنگ شده. -خب این رنگش گلبهیه، کم‌رنگه. -حالا بزن یه‌کم، الان می‌ریم جایی می‌خوام ازت رو نمایی کنم. می‌خوام ببینن چه دوست خوشکلی دارم. دلشوره‌ای به جانش افتاد. -کجا می‌ری مینو، دارم کم‌کم می‌ترسم‌ها! -دیگه رسیدیم، پیاده شو. پیاده‌رو پر بود از آدم‌های مختلف و رنگارنگی که در حال گذر بودند. عده‌ای انگار عجله داشتند زودتر به مقصدشان برسند. عده‌ای هم بدون هیچ وسواسی در حال گز کردن پیاده‌رو بودند و گه‌گاه نگاهی به مغازه‌ها می‌انداختند. -بیا، ستاره! ازین طرف. وارد یک مغازه بدلیجاتی شدند. زرق و برق آن‌جا، حسابی ستاره را به وجد آورد. دختر و پسر جوانی پشت ویترین، از آن‌ها استقبال کردند. دختر صورت گرد و سبزه‌ای دا‌شت که خال کنار لبش و فرق مویی که باز کرده بود، ستاره را یاد فیلم‌های هندی می‌انداخت. -خب حالا هرچی دوست داری انتخاب کن عزیزم! اینم هدیه من، به مناسبت خوب شدنت. ستاره ناباورانه نگاهش کرد. -وای مینو! طوری ناغافل مینو را بغل کرد که نزدیک بود، هردوی روی زمین بیفتند. -هوی! یواش‌تر. می‌خواستم بیفتم... اَه! برو یه چیزی انتخاب کن، نگران قیمتشم نباش، تخفیف خوبی دارم. من برم ببینم حامد و رزي چطورن. ستاره در ردیف گردن‌بند‌ها، خودش را مشغول کرد. در آن میان، نگاهش به گردنبند ستاره‌ای شکل افتاد. ستاره پنج‌سری که روی دو سر بالایی‌اش، دو گل طراحی شده بود. -مینو، یه لحظه بیا. این جمله، بدون اینکه چشم از گردنبند بردارد، از دهانش خارج شد. مینو سرش را روی ویترین خم کرد. - چه خوش‌سلیقه... عین خودت می‌درخشه‌ها! رزی اینو میاری. حامد، خطاب به دختری که کنارش، پشت ویترین ایستاده بود، گفت: -اون جنسا جدید اومده، برو اونارو بچین تو ویترین، من هستم. مرد، گردنبند را با ظرافت روی ویترین خواباند. -خیلی قشنگه... بذار خودم حساب کنم. حامد آرنجش را روی ویترین، تکیه‌ داد. کمی صورتش را جلو آورد. ستاره رد جوش را روی صورتش دنبال کرد. -نمی‌خوای امتحانش کنی؟ بنداز تو گردنت اگه خوب بود، مبارکت باشه. با اکراه به مینو نگاهی انداخت. -خب راست میگه دیگه، نیای عوضش کنی. حامد شانه‌ای بالا انداخت و گردنی کج کرد. موهای لختش روی صورتش ریخت. -هرطور راحتی خواهرم. مینو خندید: -حامد عین یه داداش بزرگتره، باهاش راحت باش. -ممنون، باشه. آینه دارین؟ حامد با چشم و ابرو به پشت سر ستاره اشاره کرد. مینو از پشت‌ شانه‌های ستاره را گرفت و به طرف آینه هدایت کرد. -بیا... خودم هواتو دارم... ناز نکن دیگه، بنداز تو گردنت. بعد در کسری از ثانیه، از پشت‌سر، شال ستاره را کشید و روی شانه‌اش انداخت. -چکار می‌کنی مینو؟ مینو اعتراضش را بلندتر اعلام کرد. -نکنه می‌خوای از روی شال برات ببندم؟ ستاره نگران نگاهی به حامد انداخت. -نترس این مثل برادر آدم میمونه. یه‌لحظه است فقط. ستاره دستانش را که کنار شال، سست شده بود، پایین انداخت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 86ستاره سهیل -به‌به! چقدر بهت میاد. نگاهی به خودش در آینه انداخت، با اینکه همیشه شالش وسط سرش بود، اما دلش نمی‌خواست، همان مقدار پارچه از سرش بیفتد، بخاطر چشم‌هایی که روی موها وگردنش ثابت مانده بود، احساس ناامنی می‌کرد. لبه شالش را طوری جا‌به‌جا کرد که مینو صدای تپش قلب و گرگرفتنش را نشنود. موهای جلوی سرش با شیب ملایمی، روی پیشانی‌اش ریخته بود. مینو دم‌اسبی‌اش را از زیر شال بیرون کشید. احساس می‌کرد دستانش فلج شده است. اگر عمو او را می‌دید چه؟ مینو شانه‌های ستاره را به طرف رزیتا کج کرد، درست مثل عروسک کوکی‌ها. -رزی بنظرت گردنبندش قشنگ نیست؟ رزیتا، کف دستانش را در برابر صورتش بهم چسباند. -وای چقدر ناز شده، تو گردنت...مبارکت، عزیزم! حامد سرکی کشید. -می‌شه منم ببینم. وقتی مینو، او را به طرف حامد چرخاند، احساس کرد تبدیل به عروسک نمایشی شده که هیچ اختیاری از خودش ندارد. ناغافل، دستانش حرکت کردند و شال را تا وسط سر بالا آوردند. با اینکه گردنش پیدا بود، اما با خودش فکر کرد"دست کم ازون وضع قبلی بهتره" حامد با این حرکت ستاره که انگار ترجیح می‌داد صحنه قبلی را ببیند؛ چینی به پیشانی‌اش انداخت. - محشره... انگار برای خوت ساخته شده. ستاره هیچ‌گاه لبخند یک‌وری حامد را فراموش نکرد. -ستاره‌اش، داره چشمک می‌زنه. قهقهه مینو به هوا بلند شد. -دختر! تو مهره مار داری. حامد هرجا می‌رم، همه چشمشون اینو می‌گیره. انگار نه انگار، منم آدمم. حامد داشت با لحن داش منشانه‌ای می‌گفت، بابا خودم نوکرتم، که در همین حین خانم چادری همراه با دختر بچه‌ای وارد مغازه شد. ستاره که تمام بدنش یخ زده بود، روی صندلی نشست. -ستاره، من یه کاری با رزی دارم برمی‌گردم. مینو پشت ویترین رفت و مشغول حرف‌زدن شد، اما صدایش طوری نبود که ستاره متوجه‌شان شود. تازه نفس‌هایش به حالت عادی برگشته بود. خانم چادری جلویش ایستاده بود و داشت برای دخترش دستبندی را امتحان می‌کرد. دخترک موهای وز طلایی داشت و مدام در حال غر زدن بود. حامد انگار، با چند دقیقه پیشش متفاوت بود؛ فروشنده جدی که در مورد جنس دست‌بندها توضیحاتی را به خانم می‌داد و حتی ستاره شنید که داشت می‌گفت"این مدل آبکاری شده، ولی اون که دست دخترخانمتون هست آبکاری نشده. بنظرم اینو بردارین که رنگش ثابت بمونه." بنظرش آمد که چیزی سرجایش نیست، اما متوجه نمی‌شد. آخر سر هم خانم، به توصیه حامد گوش داد و دستبند نقره آبکاری شده را خرید. با رفتن مشتری، حامد دوباره صورتش را رو به ستاره چرخاند. -حالت خوبه؟ رنگت پریده! شکلات می‌خوری؟ مینو از آن گوشه صدایش را بلند کرد. -چی شدی ستاره؟ -خوبم مینو فقط بیا بریم، دیر می‌شه. -از گردنبند خوشت نیومد؟ داشت از نگاه‌های خیره حامد فرار می‌کرد. -نه، خیلی خوبه. ممنون. حامد انگشتانش را روی شیشه ویترین، ریتمیک تکان داد. -به مینو هم گفتم، اصلا پول برنمی‌دارم. برین به سلامت. ولی دفعه دیگه مجانی نیست. -نه خب، من همین‌طوری قبول نمی‌کنم. مینو عصبی خودش را کنار ستاره رساند. -راست می‌گه دیگه. بگو چند شده خودم میدم. -اصلا من حال کردم امروز مجانی بدم. ستاره متوجه نشد که حامد در صورت مینو چه‌چیزی دید که بالاخره سرش را پایین انداخت و گفت: «باشه حالا چون شمایی، دویست بده.» بعد با اعتراض به مینو گفت: «دیگه تخفیف که می‌تونم بدم.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 87 ستاره سهیل زمانی که صندلی جلو ماشین نشست، تصویر حامد از جلو چشمش کنار نمی‌رفت. -مینو، از نگاهش خوشم نیومد. -کی‌؟ حامد یا رزی؟ -حامد! -وقتی می‌گم عین داداشه، برا همینه. منم اولین بار بدم اومد که این‌قدر صمیمیه! با همه اینطوریه. ولی هیچ نظری نداره، باور کن همین حامد از بعضی‌ها مثل عمو... بقیه حرفش را خورد و این طور ادامه داد: -مثل این خشک مقدس‌ها... ازینا بهتره، والا! اصلا بخاطر ذات خوبشه که این‌قدر زود صمیمی می‌شه. -نمی‌دونم، چی بگم. شاید تو درست می‌گی. ولی وقتی شالمو کندی داشتم سکته می‌کردم. -معلومه، چون تا حالا ازین کارا نکردی. من اگه شالم نیفته سکته می‌کنم، چون عادت ندارم اصلا. و دوباره همان خنده عصبی هميشگي‌ را تحویلش داد. در دلش آشوبی به پا شد که سعی در پنهان کردنش داشت؛ آن هم برای خودش. -ولی این خیلی نازه. خیلی دوسش دارم. مینو تو خیلی خوبی، نمیدونم چجوری برات جبران کنم. -من برا همه دوستام ازین کارا می‌کنم، اصلا عشق می‌کنم وقتی کادو می‌خرم. عموت تا حالا کادو بهت داده؟ -عموم؟ یادم نمیاد. شایدم من کادو حسابشون نمی‌کنم. ولی آخرین باری که یادمه، هفت سالگیم یه خرس کوچک برام خرید، برای اینکه باهاشون برم بیرون. - راستی اون‌روز که من اومدم خونتون، لیست عموت که گم نشد، شد؟ گذاشتم یجایی اصلا یادم نموند بعدش. همه‌اش می‌گفتم خدا کنه دردسر برات نشه. -نه بابا! جوش نزن. گم نشد. -می‌گم ستاره یادته چقدر اون‌شب خندیدیم. وای خدا خیلی باحال بود. -آره خوش گذشت. ستاره می‌تونی بازم ازین لیستا، برام عکس بگیری بفرستی؟ ستاره که هنوز تصویر حامد در ذهنش پاک نشده بود، جواب داد: -به قول خودت، تو جون بخواد. این‌قدرام بی‌معرفت نیستم که دوستم ازم یه کاری بخواد و نکنم. به شرطی توهم برام فیلم بفرستی؟ ازین خون‌آشام‌ها بیشتر بفرست. جادوگری زیاد دوست ندارم. احساس می‌کنم روحیم ضعیف شده، حساس شدم دوباره. می‌خوام دوباره خودمو بسازم. -چشم! چشم! عشقم... یه فیلم خفن دارم، پر از صحنه‌های نابه، اینو ببینی، می‌پری تو دهن شیر، اینقدر خفنه. صدای خنده‌شان در میان هیاهوی ترانه‌ در حال پخش، گم شد. قبل از اینکه وارد کوچه شود، شالش را عوض کرد و آرایشش را کم‌رنگ‌تر ولی گردنبند را طوری صاف کرد که برقش چشم عفت را بگیرد. -فکر کنم عمو ببینه خیلی خوشش بیاد. بهش می‌گم تو برام خریدی. -مبارکت با‌شه عزیزم. راستی چندتا فایل برات تو تلگرام فرستادم، اونارو سه قسمت کن، تو سه روز بفرست کانال، به کیان هم پیام بده بگو نیاز به عضو جدید داریم، هرطور می‌تونه بجنبه که وقت کمه. -اطاعت قربان! از طرف من، مایکیو ببوس. منم دارم به سگ خریدن فکر می‌کنم، خیلی تنهام. -خواستی، خودم یه نژاد خوب جور می‌کنم. خم شد مینو را بوسید و پیاده شد. در خانه باز بود. کمی آن طرف‌تر، عفت با ملوک خانم در حال حرف زدن بودند. عفت وقتی ستاره را دید، طوری نگاهش را برگرداند و چادرنماز افتاده روی شانه‌اش را بالا کشید، که انگار دارد خودش را از شر ویروسی مزاحم حفظ می‌کند. ستاره لحظه‌ای خیره به آن دو نفر نگاه کرد، دستی به گردنش کشید تا عفت را متوجه گردنبندش کند، بعد بدون این‌که سلام کند، وارد خانه شد و در راهم محکم بست. خودش هم نمی‌دانست چرا این کار را کرد، ولی از پچ‌پچ طولانی آن دو نفر بوی فتنه می‌آمد. در یک لحظه ، حالت تهوع به سراغش آمد. از معده‌ تا قفسه‌سینه‌اش درد مبهمی پیچید. حدس زد عمو خانه نیست. دلش می‌خواست عفت هم دوباره به شهرستان می‌رفت. شالش را انداخت روی بند لباسی و خودش هم روی تاب سفید کنار باغچه نشست. هوای خنک پاییز را دوست داشت، اما غروب را نه! صدای در خانه، که انگار با مشت کوبیده می‌شد، نفسش را بند آورد. زیرلب و بدوبیراه گویان، در را باز کرد. به تصورش عفت تنها بود، اما بازهم ملوک خانم به او چسبیده بود و خیره به ستاره نگاه می‌کرد. عفت طعنه‌ای به او زد و طلبکارانه وارد خانه شد. -درو چرا می‌بندی؟ و بعد خطاب به دوستش گفت: «ملوک خانم، همون‌جا واستا، الان برات میارم.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 88ستاره سهیل ستاره به سردی، سری برای ملوک خانم تکان داد. از سیاهی زیر چشمانش و چروک‌های اضافه روی پوستش، فهمید حال چندان خوشی ندارد. زن همسایه، دستی به چادر قهوه‌ای رنگش کشید و آن را مرتب کرد. -مادر سرت لخته، برو تو، معصیت‌داره، مادر! پس فردا، مردم حرف در میارن. لبان ستاره از عصبانیت، مانند خطی صاف کشیده شد. -حاج‌خانم اولا که همین الانشم تو خونه‌ام، اگه شما عادت داری تو خونه چادر بکشی رو سرت، من ندارم. دوما مردم حرف بزنن، مثلا اگه مردم بگن شما صورتت چروک و پیر شده، مهمه؟ نه! برا منم اصلا مهم نیست. صورت ملوک خانم از عصبانیت مچاله شد، ستاره پرافاده رویش را برگرداند و به اتاقش برگشت. نمی‌دونست از سرما بود یا حرف زننده‌ای که به ملوک خانم زده بود، داشت، می‌لرزید. پتوی لطیف صورتی‌اش را از روی تخت کشید و روی شانه‌هایش انداخت. لبه پنجره رفت و با سر انگشت پرده را کنار داد. عفت داشت چیزی شبیه پماد را به دست زن همسایه می‌داد. بعد عفت با حرارت شروع به حرف زدن کرد و سری هم به نشانه تاسف تکان داد. "حتما دارن برام متاسف می‌شن که همچین دختر بی‌قید و بندی هستم، باشین خب، متاسف باشین! اصلا برین به درک. دوست دارم... دلم می‌خواد... تا چشمتون دربیاد." با پتوی روی شانه، چندبار طول اتاق را گز کرد. گاهی موهایش را باز می‌کرد، گاهی می‌بست. گاهی روی تخت می‌نشست و گاهی پشت میزش. بی‌قراری به تمامی اعضای بدنش، سرکی کشیده بود. سراغ گوشی رفت، مینو طبق قولش چند سریال آمریکایی فرستاده بود. خنده شیطنت آمیزی کرد. " خب، الان میام چندتا فیلم قشنگ می‌بینم، حالم میاد سرجاش." دوباره به حیاط نگاه کرد، انگار حرف‌های آن دو زن، تمام شدنی نبود. به آشپزخانه رفت و دو سیب قرمز از یخچال بیرون آورد و مشغول پوست کندن شد، کارش که تمام شد، در کابینت را بی‌هوا باز کرد و طوری به هم بست که صدایش به گوش عفت هم برسد. همزمان، صدای باز شدن در هال را شنید. -چیه؟ چه خبره! درارو کندی که! سر آوردی؟ لبخندی از روی شرارت گوشه لبش نشست. -آخی! ببخشید، گوشت درد گرفت؟ چشم دیگه تکرار نمی‌شه. موجی در اندامش انداخت و خواست با همان حالت از کنار عفت رد شود که از پشتسر، دم اسبی‌اش کشیده شد. -آخ! ولم کن. چشمان گرد عفت را دید که سرخ شده بودند. -دختره‌ی خیره‌سر! فکر کردی عموت نیست، می‌تونی زبون درازی کنی؟ صدایش را تا جایی که می‌توانست بالا برد. -ولم کن، دیوونه. دست عفت در گردنش افتاد. -این چیه انداختی گردنت ورپریده؟ هان؟ پول‌های اون مرد بدبختو می‌گیری می‌ری آشغال می‌خری؟ مگه طلا برات نخریده بود؟ در تمام مدتی که ستاره با عفت زندگی کرده بود، این قدر چهره‌اش را ترسناک ندیده بود. باورش نمي‌شد که همان عفت سرد و ساکت باشد، انگار ماری از وجودش سر بر آورده بود. -ولم می‌کنی... یا... به عمو... زنگ بزنم؟ فعل جمله‌اش را، با حالت تحکم و تهدید بر زبانش جاری کرد. عفت که رهایش کرد، تلوتلو خوران، دستش را به کابینت گرفت. -دلم می‌خواد گردنبند بخرم، مگه با پول تو خریدم؟ آیدی نویسنده👇 @tooba_banoo 📚کانال داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره سهیل 89 عفت خواست جوابش را بدهد که در هال، با ناله باز شد؛ دو دستش را محکم به سرش کوبید و گریه‌کنان روی زمین نشست. -خدایا این چه بختیه من دارم... الان دور و برم باید پر از بچه بود، نشستم با این دختره بی‌چشم و رو جر و بحث می‌کنم. عمو هاج و واج وسط هال ایستاده بود و به صورت بهم ریخته و گرگرفته ستاره خیره شد، انگار از روی چهره‌اش بتواند به تمام جرم‌های نکرده‌اش پی ببرد. -تو چجور آدمی هستی؟ حالم ازت بهم می‌خوره...بگو داشتی چه غلط... ستاره بدون ملاحظه عمو این جملات را به زبان آورد که عمو وسط حرفش پرید. -بسه ستاره... معلوم هست چی داری می‌گی؟ مگه میدونه جنگه؟ عفت خودش را وسط انداخت. - آره میدون جنگه احمد جان... کی از من بی‌پناه‌تر؟ دایی بیچاره‌ام که رفت، من تنها شدم... یه کلمه نصیحتش می‌کنم، باید خفت و خواری بکشم. باشه ستاره خانم! برو... خودت خوب صلاحتو خوب می‌دونی، اصلا به من پیرزن چه! برو پولای این عموی پیرتو به آب و آتش بکش، من دایی که ندارم دیگه. دستش را در هوا تکان می‌داد و در وصف بیچارگی‌اش روضه می‌خواند. عمو دیگر تمام نگاهش را به عفت داده بود و طوری تحت تاثیر قرار گرفته بود که دوزانو کنارش نشست و دستانش را گرفت. -این حرفا چیه عفت! می‌دونم داییتو خیلی دوست داشتی، ولی کی گفته تو بی‌کسی؟ من این‌جا برگ چغندرم؟ دست شما درد نکنه. عفت هم‌چنان ناله‌کنان خودش را به دوطرف تکان می‌داد. ستاره زبانش بند آمده بود، نمی‌دانست عفت چند دقیقه پیش را باور کند یا عفت مظلوم جلوی پایش را. -ستاره عمو، شما برو تو اتاقت، میام باهم حرف بزنیم. بغض چنگی به گلویش زد. -آخه...عمو... -لطفا... ستاره! به طرف اتاقش دوید، خودش را روی تخت انداخت و گریه‌اش را در بالشش خفه کرد. تحمل این همه رنج و تهمت را نداشت. مگر خریدن یک گردنبند چه اشکالی داشت؟ تازه حتی اجازه نداد بگوید هدیه دوستش مینوست. درد مبهمی در پایش پیچید. از مچ پا تا عمق زانویش آن‌چنان تیر کشید که نفسش را بند آورد. گونه‌اش را روی بالش گذاشت، موهای خیسش را از جلوی دیدش کنار زد. تند تند نفس می‌کشید. به مینو پیام داد. -مینو، خیلی حالم بده،هستی؟ تو رو خدا جواب بده. همزمان با تایپ کردن، گلوله‌های بزرگ و آبدار اشک، روی صفحه گوشی می‌ریخت و موجی از رنگ را ایجاد می‌کرد. خبری از مینو نبود. باز دوباره غیبش زده بود. چند دقیقه قبل، می‌خواست فیلم ببیند، اما حتی تحمل یک صدای آهنگ را هم نداشت. بی‌اختیار نگاهش به میزش افتاد. به ندرت آن‌جعبه را باز می‌کرد. احساس کرد، الان زمان مناسبی برای باز کردن جعبه دوست داشتنی‌اش است. صدای پچ‌پچ عمو و زنش را می‌شنید و حال معده‌اش را بدتر می‌کرد. آیدی نویسنده👇 @tooba_banoo 📚کانال داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 90ستاره سهیل چادر گل‌دار ابریشمی را روی دستانش گرفته بود و خیره به گل‌های ریز موج‌دارش نگاه می‌کرد. بوی یاس انگار جزو جدانشدنی چادر بود که آنها را با ولع می‌بلعید. می‌دانست اگر صورتش را روی چادر بگذارد، لکه اشک روی آن جا خشک ‌می‌کند. دستی به نوازش، روی چادر کشید. لبان قرمز و ورم‌کرده‌اش، کلمه‌ی مامان را به سختی تلفظ کرد و سیل اشک بود که تمام محیط چشمش را فرا گرفت. حد فاصل میز و کمد دیواری، فضای خالی خوبی برای پنهان شدن بود، همان‌جا نشست و چادر را محکم در بغلش فشرد. مانند ماهی، دهانش باز و بسته می‌شد، بی‌صدا حرف می‌زد و اشک می‌ریخت. -چرا چادرت می‌تونه باشه، ولی خودت نه! این چه عدالتیه؟ الان باید سرمو می‌ذاشتم رو پاهات... پاهات کجان الان؟ طوری بی‌صدا گریه می‌کرد که شانه‌هایش به ارتعاش افتاده بود. به سختی خودش را کنترل کرد، دلش نمی‌خواست کسی شکسته شدنش را بشنود، از این مراقبتش، بغضی در گلویش به دونیم‌شد. سرش را روی قالی گذاشت و در همان فضای کوچک، خودش را مثل یک گلوله جمع کرد. از تماس بدنش با زمین، احساس آرامشی کوتاه کرد. چادر را طوری بغل کرده بود، که کسی نتواند آن را بیرون بکشد. قطره‌های اشک‌، یکی یکی روی قالی دست‌باف قرمز می‌افتادند؛ بوی پشم قالی به هوا رفته بود و بینی‌اش را تحریک کرد. بعد از چند عطسه، چشمانش از سوزش شدید بسته شد و خواب مانند جامه‌ای امن، او را در آغوش گرفت. مثل گنجشک زخم خورده‌ای، گوشه اتاق کز کرده بود و به خواب عمیقی فرو رفت. آیدی نویسنده👇 @tooba_banoo 📚کانال داستان شب📚 https://eitaa.com/Ghesehkarbala
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پخش کتاب صوتی آخرین عروس به مناسبت و میلاد پربرکت عجل‌الله‌فرجه از امشب در کانال 🌸🌸🌸🍀🌸🌸🌸🍀🌸🌸🌸🍀 معرفی کتاب👇 کتاب صوتی "آخرین عروس" " سرگذشت داستانی حضرت نرجس مادر امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) " اثر استاد با صدای 📖🎧📖🎧📖🎧 کتاب آخرین عروس نوشته مهدی خدامیان آرانی است که همچون سایر کتاب های این نویسنده با زبان گیرا و شیوا نوشته شده است . آخرین عروس سرگذشت داستانی حضرت نرجس (سلام‌الله‌علیها) مادر حضرت حجت (عجل‌الله‌فرجه) از روم تا سامرا را روایت میکند. این کتاب را آخرین عروس نام نهادند ، زیرا همه مى‌دانند که حضرت نرجس(سلام‌الله‌علیها) تا قبل از آغاز روزگار غیبت ، آخرین عروسِ حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها) بوده است. عجل‌الله‌فرجه ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─ درسایه‌سار‌قرآن‌وعترت @darsayehsarahlebeyt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا