✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهل_و_هفتم
💠 از چشمانشان به پای حال خرابم خنده میبارید و تنها حضور حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) دست دلم را گرفته بود تا از وحشت اینهمه نامحرمِ تشنه به خونم جان ندهم که در حلقه تنگ محاصرهشان سرم پایین بود و بیصدا گریه میکردم.
ایکاش به مبادلهام راضی شده بودند و هوس تحویلم به ابوجعده بیتابشان کرده بود که همان لحظه با کسی تماس گرفتند و مژده به دام افتادنم را دادند.
💠 احساس میکردم از زمین به سمت آسمان آتش میپاشد که رگبار گلوله لحظهای قطع نمیشد و ترس رسیدن نیروهای #مقاومت به جانشان افتاده بود که پشت موبایل به کسی اصرار میکردند :«ما میخوایم بریم سمت بیمارستان، زودتر بیا تحویلش بگیر!»
صدایش را نمیشنیدم اما حدس میزدم چه کسی پشت این تماس برای به چنگ آوردنم نرخ تعیین میکند و به چند دقیقه نکشید که خودش را رساند.
💠 پیکرم را در زمین فشار میدادم بلکه این سنگها پناهم دهند و پناهی نبود که دوباره شانهام را با تمام قدرت کشید و تن بیتوانم را با یک تکان از جا کَند.
با فشار دستش شانهام را هل میداد تا جلو بیفتم، میدیدم دهانشان از بریدن سرم آب افتاده و باید ابتدا زبانم را به صلّابه میکشیدند که عجالتاً خنجرهایشان غلاف بود.
💠 پاشنه درِ پشت بام مقداری از سطح زمین بالاتر بود و طوری هلم میدادند که چشمم ندید، پایم به لبه پاشنه پیچید و با تمام قامتم روی سنگ راهپله زمین خوردم.
احساس کردم تمام استخوانهایم در هم شکست و دیگر ذکری جز نام #حضرت_زینب (علیهاالسلام) به لبهایم نمیآمد که حضرت را با نفسهایم صدا میزدم و میدیدم خون دهانم روی زمین خط انداخته است.
💠 دلم میخواست خودم از جا بلند شوم و امانم نمیدادند که از پشت پیراهنم را کشیدند و بلندم کردند. شانهام را #وحشیانه فشار میدادند تا زودتر پایین روم، برای دیدن هر پله به چشمانم التماس میکردم و باز پایم برای رفتن به حجله ابوجعده پیش نمیرفت که از پیچ پله دیدم روی مبل کنار اتاق نشسته و با موبایلش با کسی حرف میزند.
مسیر حمله به سمت #حرم را بررسی میکردند و تا نگاهش به من افتاد، چشمانش مثل دو چاه از آتش شعله کشید و از جا بلند شد.
💠 کریهتر از آن شب نگاهم میکرد و به گمانم در همین یک سال بهقدری #خون خورده بود که صورتش از پشت همان ریش و سبیل خاکستری مثل سگ شده بود.
تماسش را قطع کرد و انگار برای جویدن حنجرهام آماده میشد که دندانهایش را به هم میسایید و با نعرهای سرم خراب شد :«پس از #وهابیهای افغانستانی؟!»
💠 جریان خون به زحمت خودش را در رگهایم میکشاند، قلبم از تپش ایستاده و نفسم بیصدا در سینه مانده بود و او طوری عربده کشید که روح از بدنم رفت :«یا حرف میزنی یا همینجا ریز ریزت میکنم!»
و همان #تهدیدش برای کشتن دل من کافی بود که چاقوی کوچکی را از جیب شلوارش بیرون کشید، هنوز چند پله مانده بود تا به قتلگاهم برسم و او از همانجا با تیزی زبان جهنمیاش جانم را گرفت :«آخرین جایی که میبرّم زبونته! کاری باهات میکنم به حرف بیای!»
💠 قلبم از وحشت به خودش میپیچید و آنها از پشت هلم میدادند تا زودتر حرکت کنم که شلیک #گلوله پرده گوشم را پاره کرد و پیشانی ابوجعده را از هم شکافت.
از شدت وحشت رمقی به قدمهایم نمانده و با همان ضربی که به کتفم خورده بود، از پله آخر روی زمین افتادم. حس میکردم زمین زیر تنم میلرزد و انگار عدهای میدویدند که کسی روی کمرم خیمه زد و زیر پیکرش پنهانم کرد.
💠 رگبار گلوله خانه را پُر کرده و دست و بازویی تلاش میکرد سر و صورتم را بپوشاند، تکانهای قفسه سینهاش را روی شانهام حس میکردم و میشنیدم با هر تکان زیر لب ناله میزند :«#یا_حسین!» که دلم از سوز صدای مظلومش آتش گرفت.
گرمای بدنش روی کمرم هر لحظه بیشتر میشد، پیراهنم از پشت خیس و داغ شده و دیگر نالهای هم نمیزد که فقط خسخس نفسهایش را پشت گوشم میشنیدم.
💠 بین برزخی از #مرگ و زندگی، از هیاهوی اطرافم جز داد و بیدادی مبهم و تیراندازی بیوقفه، چیزی نمیفهمیدم که گلوله باران تمام شد.
صورتم در فرش اتاق فرو رفته بود، چیزی نمیدیدم و تنها بوی #خون و باروت مشامم را میسوزاند که زمزمه مصطفی در گوشم نشست و با یک تکان، کمرم سبک شد.
💠 گردنم از شدت درد به سختی تکان میخورد، بهزحمت سرم را چرخاندم و پیکر پارهپارهاش دلم را زیر و رو کرد. ابوالفضل روی دستان مصطفی از نفس افتاده بود، از تمام بدنش خون میچکید و پاهایش را روی زمین از شدت درد تکان میداد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهل_و_هشتم
💠 تازه میفهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده که پیراهن سپیدم همه از خونش رنگ گُل شده بود، کمر و گردنش از جای گلوله از هم پاشیده و با آخرین نوری که به نگاهش مانده بود، دنبال من میگشت.
اسلحه مصطفی کنارش مانده و نفسش هنوز برای #ناموسش میتپید که با نگاه نگرانش روی بدنم میگشت مبادا زخمی خورده باشم.
💠 گوشه پیشانیاش شکسته و کنار صورت و گونهاش پُر از #خون شده بود. ابوالفضل از آتش اینهمه زخم در آغوشش پَرپَر میزند و او تنها با قطرات اشک، گونههای روشن و خونیاش را میبوسید.
دیگر خونی به رگهای برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خیال #شهادت سنگین میشد و دوباره پلکهایش را میگشود تا صورتم را ببیند و با همان چشمها مثل همیشه به رویم میخندید.
💠 اعجاز نجاتم مستش کرده بود که با لبخندی شیرین پیش چشمانم دلبری میکرد، صورتش به سپیدی ماه میزد و لبهای خشکش برای حرفی میلرزید و آخر نشد که پیش چشمانم مثل ساقه گلی شکست و سرش روی شانه رها شد.
انگار عمر چراغ چشمانم به جان برادرم بسته بود که شیشه اشکم شکست و ضجه میزدم فقط یکبار دیگر نگاهم کند.
💠 شانههای مصطفی از گریه میلرزید و داغ دل من با گریه خنک نمیشد که با هر دو دستم پیراهن #خونی ابوالفضل را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را میبوسیدم و هر چه میبوسیدم عطشم بیشتر میشد که لبهایم روی صورتش ماند و نفسم از گریه رفت.
مصطفی تقلّا میکرد دستانم را از ابوالفضل جدا کند و من دل رها کردن برادرم را نداشتم که هر چه بیشتر شانهام را میکشید، بیشتر در آغوش ابوالفضل فرو میرفتم.
💠 جسد ابوجعده و بقیه دور اتاق افتاده و چند نفر از رزمندگان مقابل در صف کشیده بودند تا زودتر از خانه خارجمان کنند.
مصطفی سر ابوالفضل را روی زمین گذاشت، با هر دو دست بازویم را گرفته و با گریه تمنا میکرد تا آخر از پیکر برادرم دل کندم و بهخدا قلبم روی سینهاش جا ماند که دیگر در سینهام تپشی حس نمیکردم.
💠 در حفاظ نیروهای #مقاومت مردمی از خانه خارج شدیم و تازه دیدم کنار کوچه جسم بیجان مادر مصطفی را میان پتویی پیچیدهاند.
نمیدانم مصطفی با چه دلی اینهمه غم را تحمل میکرد که خودش سر پتو را گرفت، رزمنده دیگری پایین پتو را بلند کرد و #غریبانه به راه افتادیم.
💠 دو نفر از رزمندگان بدن ابوالفضل را روی برانکاردی قرار داده و دنبال ما برادرم را میکشیدند. جسد چند #تکفیری در کوچه افتاده و هنوز صدای تیراندازی از خیابانهای اطراف شنیده میشد.
یک دست مصطفی به پتوی #خونی مادرش چسبیده و با دست دیگرش دست لرزانم را گرفته بود که به قدمهایم رمقی نمانده و او مرا دنبال خودش میکشید.
💠 سرخی غروب همه جا را گرفته و شاید از مظلومیت خون شهدای #زینبیه در و دیوار کوچهها رنگ خون شده بود که در انتهای کوچه مهتاب #حرم پیدا شد و چلچراغ اشکمان را در هم شکست.
تا رسیدن به آغوش #حضرت_زینب (علیهاالسلام) هزار بار جان کندیم و با آخرین نفسمان تقریباً میدویدیم تا پیش از رسیدن تکفیریها در حرم پنهان شویم. گوشه و کنار صحن عدهای پناه آورده و اینجا دیگر آخرین پناهگاه مردم زینبیه از هجوم تکفیریها بود.
💠 گوشه صحن زیر یکی از کنگرهها کِز کرده بودم، پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی کنارمان بود و مصطفی نه فقط چشمانش که تمام قامتش از اینهمه مصیبت در هم شکسته بود.
در تاریک و روشن آسمان مغرب صورتش از ستارههای اشک میدرخشید و حس میکردم هنوز روی پیراهن خونیام دنبال زخمی میگردد که گلویم از گریه گرفت و ناله زدم :«من سالمم، اینا همه خون ابوالفضله!»
💠 نگاهش تا پیکر ابوالفضل رفت و مثل اینکه آن لحظات دوباره پیش چشمانش جان گرفته باشد، شرمنده زمزمه کرد :«پشت در که رسیدیم، بچهها آماده حمله بودن. من و ابوالفضل نگران تو بودیم، قرار شد ما تو رو بکشیم بیرون و بقیه برن سراغ اونا.»
و همینجا در برابر #عشق ابوالفضل به من کم آورده بود که مقابل چشمانم از خجالت به گریه افتاد :«وقتی با اولین شلیک افتادی رو زمین، من و ابوالفضل با هم اومدیم سمتت، ولی اون زودتر تونست خودش رو بندازه روت.»
💠 من تکانهای قفسه سینه و فرو رفتن هر گلوله به تنش را حس کرده بودم که از داغ دلتنگیاش جگرم آتش گرفت و او همچنان نجوا میکرد :«قبل از اینکه بیایم تو خونه، وسط کوچه مامانم رو دیدم.»
چشمانش از گریه رنگ #خون شده بود و اینهمه غم در دلش جا نمیشد که از کنارم بلند شد، قدمی به سمت پیکر ابوالفضل و مادرش رفت و تاب دیدن آنها را هم نداشت که آشفته دور خودش میچرخید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهل_و_نهم
💠 سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه میکردم و مصطفی جان کندنم را حس میکرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد.
جای لگدشان روی دهانم مانده و از کنار لب تا زیر چانهام خونی بود، این صورت شکسته را در این یک ساعت بارها دیده و این زخمها برایش کهنه نمیشد که دوباره چشمانش آتش گرفت.
💠 هنوز سرم را در آغوشش نکشیده بود، این چند ساعت محرم شدنمان پرده شرمش را پاره نکرده و این زخمها کار خودش را کرده بود که بیشتر نزدیکم شد، سرم را کمی جلوتر کشید و صورتم را روی شانهاش نشاند.
خودم نمیدانستم اما انگار دلم همین را میخواست که پیراهن صبوریام را گشودم و با گریه جراحت جانم را نشانش دادم :«مصطفی دلم برا داداشم تنگ شده! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمش! فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم!»
💠 صورتم را در شانهاش فرو میکردم تا صدایم کمتر به کسی برسد، سرشانه پیراهنش از اشکهایم به تنش چسبیده و او عاشقانه به سرم دست میکشید تا آرامم کند که دوباره رگبار گلوله در آسمان #زینبیه پیچید.
رزمندگانِ اندکی در حرم مانده و درهای حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سدّ این درها عبور میکردند، حرمت #حرم و خون ما با هم شکسته میشد.
💠 میتوانستم تصور کنم #تکفیریهایی که حرم را با مدافعانش محاصره کردهاند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند و فقط از خدا میخواستم #شهادت من پیش از مصطفی باشد تا سر بریدهاش را نبینم.
تا سحر گوشم به لالایی گلولهها بود، چشمم به پای پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی بیدریغ میبارید و مصطفی با #مدافعان و اندک اسلحهای که برایشان مانده بود، دور حرم میچرخیدند و به گمانم دیگر تیری برایشان نمانده بود که پس از #نماز صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست.
💠 نگاهش دریای نگرانی بود، نمیدانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده بود که خودم پیشقدم شدم :«من نمیترسم مصطفی!»
از اینکه حرف دلش را خواندم لبخندی غمگین لبهایش را ربود و پای #ناموسش در میان بود که نفسش گرفت :«اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟»
💠 از هول #اسارت دیروزم دیگر جانی برایش نمانده بود که نگاهش پیش چشمانم زمین خورد و صدای شکستن دلش بلند شد :«تو نمیدونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمیدونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!»
هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانهشان درد میکرد، هنوز وحشت #شهادت بیرحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم میدوید، ولی میخواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش بردارم که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم :«یادته #داریا منو سپردی دست #حضرت_سکینه (علیهاالسلام)؟ اینجا هم منو بسپر به #حضرت_زینب (علیهاالسلام)!»
💠 محو تماشای چشمانم ساکت شده بود، از بغض کلماتم طعم اشکم را میچشید و دل من را ابوالفضل با خودش برده بود که با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را شاهد عشقم گرفتم :«اگه قراره بلایی سر حرم و این مردم بیاد، جون من دیگه چه ارزشی داره؟»
و نفهمیدم با همین حرفم با قلبش چه می¬کنم که شیشه چشمش ترک خورد و عطر عشقش در نگاهم پیچید :«این #حرم و جون این مردم و جون تو همه برام عزیزه! برا همین مطمئن باش تا من زنده باشم نه دستشون به حرم میرسه، نه به این مردم نه به تو!»
💠 در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش میدرخشید و با همین دستان خالی عزم #مقاومت کرده بود که از نگاهم دل کَند و بلند شد، پهلوی پیکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد و باقی دردهای دلش تنها برای #حضرت_زینب (علیهاالسلام) بود که رو به حرم ایستاد.
لبهایش آهسته تکان میخورد و به گمانم با همین نجوای #عاشقانه عشقش را به #حضرت_زینب (علیهاالسلام) میسپرد که یک تنها لحظه به سمتم چرخید و میترسید چشمانم پابندش کند که از نگاهم گذشت و به سمت در حرم به راه افتاد.
💠 در برابر نگاهم میرفت و دامن #عشقش به پای صبوریام میپیچید که از جا بلند شدم. لباسم خونی و روی ورود به حرم را نداشتم که از همانجا دست به دامن محبت #حضرت_زینب (علیهاالسلام) شدم.
میدانستم رفتن #امام_حسین (علیهالسلام) را به چشم دیده و با هقهق گریه به همان لحظه قسمش میدادم این حرم و مردم و مصطفی را نجات دهد که پشت #حرم همهمه شد.
💠 مردم مقابل در جمع شده بودند، رزمندگان میخواستند در را باز کنند و باور نمیکردم تسلیم تکفیریها شده باشند که طنین #لبیک_یا_زینب در صحن حرم پیچید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_پنجاهم
💠 دو ماشین نظامی و عدهای مدافع تازه نفس وارد حرم شده بودند و باورم نمیشد حلقه #محاصره شکسته شده باشد که دیدم مصطفی به سمتم میدود.
آینه چشمانش از شادی برق افتاده بود، صورتش مثل ماه میدرخشید و تمام طول حرم را دویده بود که مقابلم به نفسنفس افتاد :«زینب #حاج_قاسم اومده!»
💠 یک لحظه فقط نگاهش کردم، تازه فهمیدم #سردار_سلیمانی را میگوید و او از اینهمه شجاعت به هیجان آمده بود که کلماتش به هم میپیچید :«تمام منطقه تو محاصرهاس! نمیدونیم چجوری خودشون رو رسوندن! با ۱۴ نفر و کلی تجهیزات اومدن کمک!»
بیاختیار به سمت صورت ابوالفضل چرخیدم و بهخدا حس میکردم با همان لبهای خونی به رویم میخندد و انگار به عشق سربازی #حاج_قاسم با همان بدن پارهپاره پَرپَر میزد که مصطفی دستم را کشید و چند قدمی جلو برد :«ببین! خودش کلاش دست گرفته!»
💠 #سردار_سلیمانی را ندیده بودم و میان رزمندگان مردی را دیدم که دور سر و پیشانیاش را در سرمای صبح #زینبیه با چفیهای پوشانده بود. پوشیده در بلوز و شلواری سورمهای رنگ، اسلحه به دست گرفته و با اشاره به خیابان منتهی به #حرم، گرای مسیر حمله را میداد.
از طنین صدایش پیدا بود تمام هستیاش برای دفاع از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) به تپش افتاده که در همان چند لحظه همه را دوباره تجهیز و آماده نبرد کرد.
💠 ما چند زن گوشه حرم دست به دامن #حضرت_زینب (علیهاالسلام) و خط آتش در دست #سردار_سلیمانی بود که تنها چند ساعت بعد محاصره #حرم شکست، معبری در کوچههای زینبیه باز شد و همین معبر، مطلع آزادی همه مناطق سوریه طی سالهای بعد بود تا چهار سال بعد که #داریا آزاد شد.
در تمام این چهارسال با همه انفجارهای انتحاری و حملات بیامان تکفیریها و ارتش آزاد و داعش، در #زینبیه ماندیم و بهترین برکت زندگیمان، فاطمه و زهرا بودند که هر دو در بیمارستان نزدیک حرم متولد شدند.
💠 حالا دل کندن از حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) سخت شده بود و بیتاب حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بودیم که چهار سال زیر چکمه تکفیریها بود و فکر جسارت به قبر مطهر حضرت دلمان را زیر و رو کرده بود.
محافظت از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) در داریا با حزبالله #لبنان بود و مصطفی از طریق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نیروهای #حزبالله به زیارت برویم.
💠 فاطمه در آغوش من و زهرا روی پای مصطفی نشسته بود و میدیدم قلب نگاهش برای حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میلرزد تا لحظهای که وارد داریا شدیم.
از آن شهر زیبا، تنها تلی از خاک مانده و از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) فقط دو گلدسته شکسته که تمام حرم را به خمپاره بسته و همه دیوارها روی هم ریخته بود.
💠 با بلایی که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، میتوانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کردهاند و مصطفی دیگر نمیخواست آن صحنه را ببیند که ورودی #حرم رو به جوان محافظمان خواهش کرد :«میشه برگردیم؟» و او از داخل حرم باخبر بود که با متانت خندید و رندانه پاسخ داد :«حیف نیس تا اینجا اومدید، نیاید تو؟»
دیدن حرمی که به ظلم #تکفیریها زیر و رو شده بود، طاقتش را تمام کرده و دیگر نفسی برایش نمانده بود که زهرا را از آغوشش پایین آورد و صدایش شکست :«نمیخوام ببینم چه بلایی سر قبر اوردن!»
💠 و جوان لبنانی معجزه این حرم را به چشم دیده بود که #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را به ضمانت گرفت :«جوونای #شیعه و #سنی تا آخرین نفس از این حرم دفاع کردن، اما وقتی همه شهید شدن، #امام_علی (علیهالسلام) خودش از حرم دخترش دفاع کرد!»
و دیگر فرصت پاسخ به مصطفی نداد که دستش را کشید و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد تا دست حیدری #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را به چشم خود ببینیم.
💠 بر اثر اصابت خمپارهای، گنبد از کمر شکسته و با همه میلههای مفتولی و لایههای بتنی روی ضریح سقوط کرده بود، طوری که #تکفیریها دیگر حریف شکستن این خیمه فولادی نشده و هرگز دستشان به قبر مطهر حضرت سکینه (علیهاالسلام) نرسیده بود.
مصطفی شبهای زیادی از این حرم دفاع کرده و عشقش را هم مدیون #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میدانست که همان پای گنبد نشست و با بغضی که گلوگیرش شده بود، رو به من زمزمه کرد :«میای تا بازسازی کامل این حرم #داریا بمونیم بعد برگردیم #زینبیه؟»
💠 دست هر دو دخترم در دستم بود، دلم از عشق #حضرت_زینب (علیهاالسلام) و #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) میتپید و همین عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود که عاشقانه شهادت دادم :«اینجا میمونیم و به کوری چشم #داعش و بقیه تکفیریها این #حرم رو دوباره میسازیم انشاءالله!»...
#پایان
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
🌹 رمان #دمشق_شهر_عشق بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۵ در #سوریه و با اشاره به گوشهای از رشادتهای مدافعان حرم بهویژه سپهبد شهید #حاج_قاسم_سلیمانی و سردار شهید #حاج_حسین_همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت شد.
❤️ هدیه به روح مطهر همه شهدا، سیدالشهدای مدافعان حرم #حاج_قاسم_سلیمانی و همه مردم مقاوم سوریه
Part00_قصه معراج.mp3
1.43M
🌴مژده مژده مژده🌴
#کتاب_صوتی_قصه_معراج
از امشب همراه ما باشید با کتاب صوتی معراج به مناسبت عید بزرگ مبعث
🌸🌸🌸
#عید_مبعث
#امام_زمان
#کانالدرسایهسارقرآنوعترت
https://eitaa.com/darsayehsarahlebeyt
Part01_قصه معراج.mp3
2.96M
#کتاب_صوتی_قصه_معراج
فصل اول
📖کتاب "قصه معراج" اثر دکتر مهدی خدامیان آرانی کتابی است که با زبانی ساده ، زیبا و داستانی ماجرای معراج پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را برای خواننده خود تشریح کرده و آنها را تا پایان داستان با خود همراه ساخته است. از ویژگی های برجسته نویسنده برخورداری از قلمی زیبا، دلنشین و داستانی درعین تسلط داشتن به منابع دینی و روایی است.
“قصه معراج” داستان زیبای سفر آسمانی پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) به آسمان ها و عرش خداوند است. از هنگام خروج از مکه به سمت بیت المقدس و از آنجا تا آسمان هفتم و عرش الهی.
#عید_مبعث
#امام_زمان عجلاللهفرجه
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
درسایهسارقرآنوعترت
@darsayehsarahlebeyt
Part02_قصه معراج.mp3
1.39M
#کتاب_صوتی_قصه_معراج
فصل دوم
📖کتاب "قصه معراج" اثر دکتر مهدی خدامیان آرانی کتابی است که با زبانی ساده ، زیبا و داستانی ماجرای معراج پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را برای خواننده خود تشریح کرده و آنها را تا پایان داستان با خود همراه ساخته است. از ویژگی های برجسته نویسنده برخورداری از قلمی زیبا، دلنشین و داستانی درعین تسلط داشتن به منابع دینی و روایی است.
“قصه معراج” داستان زیبای سفر آسمانی پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) به آسمان ها و عرش خداوند است. از هنگام خروج از مکه به سمت بیت المقدس و از آنجا تا آسمان هفتم و عرش الهی.
#عید_مبعث
#امام_زمان عجلاللهفرجه
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
درسایهسارقرآنوعترت
@darsayehsarahlebeyt
Part03_قصه معراج.mp3
7.03M
#کتاب_صوتی_قصه_معراج
فصل سوم
📖کتاب "قصه معراج" اثر دکتر مهدی خدامیان آرانی کتابی است که با زبانی ساده ، زیبا و داستانی ماجرای معراج پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را برای خواننده خود تشریح کرده و آنها را تا پایان داستان با خود همراه ساخته است. از ویژگی های برجسته نویسنده برخورداری از قلمی زیبا، دلنشین و داستانی درعین تسلط داشتن به منابع دینی و روایی است.
“قصه معراج” داستان زیبای سفر آسمانی پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) به آسمان ها و عرش خداوند است. از هنگام خروج از مکه به سمت بیت المقدس و از آنجا تا آسمان هفتم و عرش الهی.
#عید_مبعث
#امام_زمان عجلاللهفرجه
#ایران_قوی
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
درسایهسارقرآنوعترت
@darsayehsarahlebeyt
Part04_قصه معراج.mp3
1.38M
#کتاب_صوتی_قصه_معراج
فصل چهارم
📖کتاب "قصه معراج" اثر دکتر مهدی خدامیان آرانی کتابی است که با زبانی ساده ، زیبا و داستانی ماجرای معراج پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را برای خواننده خود تشریح کرده و آنها را تا پایان داستان با خود همراه ساخته است. از ویژگی های برجسته نویسنده برخورداری از قلمی زیبا، دلنشین و داستانی درعین تسلط داشتن به منابع دینی و روایی است.
“قصه معراج” داستان زیبای سفر آسمانی پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) به آسمان ها و عرش خداوند است. از هنگام خروج از مکه به سمت بیت المقدس و از آنجا تا آسمان هفتم و عرش الهی.
#عید_مبعث
#امام_زمان عجلاللهفرجه
#ایران_قوی
─┅═༅𖣔🏴𖣔༅═┅─
درسایهسارقرآنوعترت
@darsayehsarahlebeyt
Part05_قصه معراج.mp3
2.31M
#کتاب_صوتی_قصه_معراج
فصل پنجم
📖کتاب "قصه معراج" اثر دکتر مهدی خدامیان آرانی کتابی است که با زبانی ساده ، زیبا و داستانی ماجرای معراج پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را برای خواننده خود تشریح کرده و آنها را تا پایان داستان با خود همراه ساخته است. از ویژگی های برجسته نویسنده برخورداری از قلمی زیبا، دلنشین و داستانی درعین تسلط داشتن به منابع دینی و روایی است.
“قصه معراج” داستان زیبای سفر آسمانی پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) به آسمان ها و عرش خداوند است. از هنگام خروج از مکه به سمت بیت المقدس و از آنجا تا آسمان هفتم و عرش الهی.
#عید_مبعث
#امام_زمان عجلاللهفرجه
#ایران_قوی
─┅═༅𖣔🏴𖣔༅═┅─
درسایهسارقرآنوعترت
@darsayehsarahlebeyt
Part06_قصه معراج.mp3
1.93M
#کتاب_صوتی_قصه_معراج
فصل ششم
📖کتاب "قصه معراج" اثر دکتر مهدی خدامیان آرانی کتابی است که با زبانی ساده ، زیبا و داستانی ماجرای معراج پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را برای خواننده خود تشریح کرده و آنها را تا پایان داستان با خود همراه ساخته است. از ویژگی های برجسته نویسنده برخورداری از قلمی زیبا، دلنشین و داستانی درعین تسلط داشتن به منابع دینی و روایی است.
“قصه معراج” داستان زیبای سفر آسمانی پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) به آسمان ها و عرش خداوند است. از هنگام خروج از مکه به سمت بیت المقدس و از آنجا تا آسمان هفتم و عرش الهی.
#عید_مبعث
#امام_زمان عجلاللهفرجه
#ایران_قوی
─┅═༅𖣔🏴𖣔༅═┅─
درسایهسارقرآنوعترت
@darsayehsarahlebeyt
Part07_قصه معراج.mp3
3.31M
#کتاب_صوتی_قصه_معراج
فصل هفتم
📖کتاب "قصه معراج" اثر دکتر مهدی خدامیان آرانی کتابی است که با زبانی ساده ، زیبا و داستانی ماجرای معراج پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را برای خواننده خود تشریح کرده و آنها را تا پایان داستان با خود همراه ساخته است. از ویژگی های برجسته نویسنده برخورداری از قلمی زیبا، دلنشین و داستانی درعین تسلط داشتن به منابع دینی و روایی است.
“قصه معراج” داستان زیبای سفر آسمانی پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) به آسمان ها و عرش خداوند است. از هنگام خروج از مکه به سمت بیت المقدس و از آنجا تا آسمان هفتم و عرش الهی.
#عید_مبعث
#امام_زمان عجلاللهفرجه
#ایران_قوی
─┅═༅𖣔🌷𖣔༅═┅─
درسایهسارقرآنوعترت
@darsayehsarahlebeyt
Part08_قصه معراج.mp3
2.01M
#کتاب_صوتی_قصه_معراج
فصل هشتم وآخرین قسمت
📖کتاب "قصه معراج" اثر دکتر مهدی خدامیان آرانی کتابی است که با زبانی ساده ، زیبا و داستانی ماجرای معراج پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را برای خواننده خود تشریح کرده و آنها را تا پایان داستان با خود همراه ساخته است. از ویژگی های برجسته نویسنده برخورداری از قلمی زیبا، دلنشین و داستانی درعین تسلط داشتن به منابع دینی و روایی است.
“قصه معراج” داستان زیبای سفر آسمانی پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) به آسمان ها و عرش خداوند است. از هنگام خروج از مکه به سمت بیت المقدس و از آنجا تا آسمان هفتم و عرش الهی.
#عید_مبعث
#امام_زمان عجلاللهفرجه
#ایران_قوی
─┅═༅𖣔🌷𖣔༅═┅─
درسایهسارقرآنوعترت
@darsayehsarahlebeyt
✨✨💚✨✨
🌹ای خاتم رسولان!
تو آمدی و با روح تابناک اشراقی ات باْسْمِ رَبِّک خواندی تا همزبان با تو همه هستی زمزمه کند.
سلام بر تو✋🏻
و سلام بر دوشنبه ای که از نور نبوت تو فروغ گرفت!
✨اینک دیر سالی است که بوی معطر پیامبری، مشام جهان را آکنده کرده و تکبیر رستگاری تو بر بام بلند جهان، جلوه ابدی گرفته است.
✨بعثت تو، منّت خدا بر کاینات است.
✨خجسته باد این روز روشن تاریخ که رازدار رسالت آسمانی توست. در آستانه بعثت تو ما نیز همگام با همه کاینات تو را سلام می دهیم:
💚✨السّلامُ عَلَیکَ یا نَبِی اللّه✨💚
#عید_مبعث مبارک
کانالدرسایهسارقرآنوعترت
به مناسبت ایام پر برکت ماه شعبان و فرارسیدن روز بزرگ نیمه شعبان در نظر داریم کتاب زیبای «آخرین عروس» نوشته آقای مهدی خدامیان که مربوط به زندگی سیده نرجس خاتون مادر بزرگوار امام زمان را با شما عزیزان به اشتراک بگذاریم.
📕🌼 در این کتاب جذاب خواهیم خواند :
✅ چرا امام هادی و امام حسن عسکری در سامرا زندگی میکردند؟
✅ چرا امام یازدهم به حسن عسکری معروف شد ؟
✅ چرا همسر امام حسن عسکری یک زن رومی بود ؟ مگر امامان ما عرب نبودند؟ پس چرا یک دختر رومی و مسیحی همسر امام شد ؟
✅ امام دوازدهم چگونه و در کجا به دنیا آمد؟
✅آخرین عروس حضرت زهرا که مادر امام دوازدهم و مادر منجی و موعودبشریت شد کیست ؟
✨🍃متن این کتاب آنقدر ساده و روان و قابل فهم است که حتی کودکان هم از خواندن و شنیدن این کتاب لذت میبرند👌
امیدوارم با خواندن این کتاب قدمی در راه ظهور حضرت مهدی علیه السلام برداریم🤲
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
📕🌼#کتابخوانی_باعطر_مهدوی
#آخرین_عروس_۱
✅ سلام بر آفتاب نکنید❗️
_میخواهی مرا کجا ببری؟
_ حق با توست، باید بدانی مقصد ما در این سفر کجاست؟
آماده باش، میخواهم میخواهم تو را به شهر« سامرّا » در شمال کشور عراق ببرم
ما به قرن سوم هجری میرویم!!!
سفری به عمق تاریخ !
_ چرا « سامرّا»؟ چرا قرن سوم ؟؟
میدانی که در طول سفر جواب سوالهای خود را میگیری
برای همین تصمیم خود را بگیر و همراه من بیا🤗
همسفر خوبم !
ما وقت زیادی نداریم،
باید سریع حرکت کنیم .
سوار بر اسب خود میشویم و به سوی عراق پیش میتازیم🐎🐎🐎
مدتی میگذرد، دشتها و بیابانها را پشت سر میگذاریم.
فکر میکنم ما دیگر به نزدیکی سامرا رسیده باشیم.
آن برج متوکل است که به چ بشه میآید .این علامت آن است که راه زیادی تا مقصد نداریم،
اکنون به دروازه شهر رسیده ایم
بهتر است وارد شهر شویم.
سامرّا چه شهر آبادی است!
خیابانها ،بازارها و ساختمانهای زیبا!
هرجا را نگاه میکنی قصرهای باشکوه میبینی😍
آیا میخواهی نام بعضی از قصرها را برایت بگویم:« قصر عروس، قصر صبح ،قصر بستان »
خدا میداند که حکومت عباسی چقدر پول برای ساختن این قصرها مصرف کرده است؟
فقط در ساختن قصر عروس ۳۰ میلیون درهم خرج شد یعنی چیزی معادل ۱۵۰ میلیارد تومان😧
داخل شهر قدم میزنیم .
تو از زیبایی این شهر تعجب کردهای
اینجا عروس شهرهای دنیاست و میدانم دوست داری از تاریخ این شهر باخبر شوی .
الان عباسیان بر جهان اسلام حکومت میکنند.😏
آنها در ابتدا به اسم انتقام گرفتن از قاتلان امام حسین قیام کردند و حکومت اُمَویان را سرنگون ساختند،
اما وقتی شیرینی حکومت را چشیدند بزرگترین ستمها را به امامان نمودند😔
حتماً شنیده ای که « هارون »خلیفه عباسی امام کاظم علیه السلام را سالها در بغداد زندانی کرد و سرانجام آن حضرت را شهید کرد .
وقتی مامون به خلافت رسید پایتخت خود را به خراسان انتقال داد و امام رضا علیه السلام را مجبور کرد تا ولایتعهدی را قبول کند و آن حضرت را مظلومانه به شهادت رساند .
امام جواد علیه السلام هم به دست یکی دیگر از خلفای عباسی به شهادت رسید.
وقتی حکومت به دست مُتِوَکّل رسید،پایتخت خود را به سامرا منتقل کرد و امام هادی را از مدینه به این شهر آورد
الان امام هادی علیه السلام با تنها فرزندش ،حسن عسکری در این شهر زندگی میکنند.
البته فکر نکنی که امام هادی علیه السلام این شهر را برای زندگی انتخاب کرده است، بلکه حکومت عباسیان او را مجبور به این کار ساخته است.
#نیمه_شعبان
#یامهـــﷻــدے...
⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
#آخرین_عروس_۲
وقتی به مردم نگاه میکنی،می بینی که بیشتر آنها تُرک هستند.
تعجب میکنی ،
اینجا کشوری عربی است،پس این همه ترک اینجا چه میکنند؟🤔
خوب است از آن پیرمرد که آنجا ایستاده است این سوال را بپرسیم.
_ پدر جان !چرا در این شهر این همه تُرک زندگی میکنند؟
_ مگر نمیدانی اصلاً این شهر برای آنها ساخته شده است؟
_ نه ما خبر نداریم!!
_مأمون در حکومت خود به ایرانیها خیلی بها میداد ،اما آنها به اهل بیت علاقه زیادی نشان میدادند و همین باعث مشکلات زیادی در نهادهای حکومتی میشد.
برای همین بعد از مأمون ،عباسیان تصمیم گرفتند از تُرکهای کشور ترکیه _که بیشتر آنها سنی مذهب بودند _استفاده کنند. آنها سربازان تُرک را استخدام کردند و به بغداد آوردند،
_ اگر این تُرکها به بغداد آورده شدند، پس چرا حالا در سامرّا هستند؟
_ شهر بغداد گنجایش این همه جمعیت را نداشت .در ضمن ترکها در این شهر به مال و ناموس مردم رحم نمیکردند. عباسیان دیدند که اگر این وضع ادامه پیدا کند مردم شورش خواهند کرد. برای همین آنها شهر سامرا را ساختند و نیروی نظامی خود را_ که همان تُرک ها بودند_ به سامرّا منتقل کردند و سپس خود عباسیان هم به اینجا آمدند .
_یعنی الان سامرّا پایتخت جهان اسلام شده است ؟
_مگر نمیدانی در حال حاضر خلیفه مسلمانان «مُعتزّ عباسی» در این شهر است؟
_پس این کاخهای باشکوه برای خلیفه است ؟
_آری او در این شهر کاخ های زیادی ساخته است. اصلاً میدانی چرا این شهر را سامرّا نامیدهاند ؟
_نه
_ اصل اسم این شهر« سُرَّ مَنْ رَأیٰ » بوده است. یعنی «شاد شد هر کس اینجا را دید».
مردم برای راحتی تلفّظ، آن را خلاصه کردند و به آن «سامرّا» گفتند.عباسیان پول زیادی صرف ساختن این شهر کردند.
ما دیگر به جوابهای خود رسیدهایم. از پیرمرد تشکر میکنیم و به راه خود ادامه میدهیم.
#نیمه_شعبان
#یامهـــﷻــدے...
⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
📕🌼#کتابخوانی_باعطر_مهدوی
#آخرین_عروس_۳
_آقای نویسنده! چقدر مرا در این شهر راه میبری ؟
_حوصله کن، عزیزم!
_ من میخواهم به خانه امام هادی بروم،ساعتی است که مرا در این شهر میچرخانی.
_ اینجا یک شهر نظامی است. ما به راحتی نمیتوانیم به خانه امام برویم .خطر دارد، میفهمی ؟خطر کشته شدن!
تو از شنیدن این سخنِ من تعجب میکنی.😧
عباسیان هرگونه رفت و آمد به خانه امام را بازرسی میکنند. آنها امام هادی و امام حسن عسکری را در شرایط بسیار سختی قرار دادهاند.
اکنون ما به محله « عسگر »میرسیم.
اینجا یکی از محلههای بالا شهر سامرّا است .
حتماً میدانی « عسگر »در زبان عربی به معنای« لشکر »است.
در این محله فقط فرماندهان لشکر عباسیان زندگی میکنند .
تعجب کرده ای که چرا تو را به اینجا آوردهام!
مگر نمیدانی که امام در همین محل زندگی میکند؟
آیا تا به حال فکر کردهای چرا امام یازدهم به « عسکری »مشهور شده است ؟
علت این نامگذاری این است که در همین محل زندگی میکند .
عباسیان امام و خانواده اش را مجبور کرده انددر این جا باشند تا بتوانند همه رفت و آمدها را به خانه او زیر نظر بگیرند😒
نمیدانم آیا شنیدهای امام از مردم خواسته است که به او سلام نکنند؟
آری
در این شهر سلام کردن به امام جرم است😔
حتماً شنیدهای وقتی کسی را به جایی تبعید میکنند، او باید در وقتهای معینی به نزد ماموران دولتی رفته و حضور خودش در آن شهر را اعلام کند.
امام در روزهای دوشنبه و پنجشنبه باید به نزد خلیفه برود .
وقتی که امام از خانه خارج میشود تا خود را به قصر برساند عدهای از شیعیان از فرصت استفاده میکنند و در راه میایستند تا امام را ببینند.
امام به آنها پیغام داده است که هرگز به او سلام نکنند ؛زیرا این کار برای آنها بسیار خطرناک است و سزایی جز کشته شدن ندارد😱
میدانم که باور کردن آن سخت است😔
چرا باید سلام کردن به فرزند پیامبر جرم باشد ؟؟
این همان مظلومیتی است که تا به حال کسی به آن توجه نکرده است .
هرچند امام حسین علیه السلام در روز عاشورا غریب و مظلوم بود، اما یارانی وفادار داشت که تا آخرین لحظه بر گِرد وجودش همچون پروانه میچرخیدند.
اما جانم فدای غربت امامی که در این شهر تنهای تنهاست !😩
هیچ یار یاور و آشنایی ندارد!
دوستان او هم غریب و مظلومند.
آیا دوست داری قصه چوب شکسته شده را برایت بگویم تا با مظلومیت امام خود بیشتر آشنا شوی؟
با من همراه باش...
#نیمه_شعبان
#یامهـــﷻــدے...
⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
#آخرین_عروس_۴
در این روزگار هر خانه نیاز به هیزمهای زیادی دارد تا با آن غذا بپزند و در فصل سرما خانه را با آن گرم کنند.
شخصی به نام «داوود بن أسوَد »برای خانه امام عسکری رحمت الله هیزم تهیه میکرد.
یک روز امام او را صدا زد و به او چوب بزرگی داد و گفت:« این چوب را بگیر و به بغداد برو و به نماینده من در آنجا تحویل بده. »
داوود خیلی تعجب کرد🤔
آخر بغداد شهر بزرگی است و هیزمهای زیادی در آن شهر وجود دارد.
چه حکمتی است که امام از او میخواهد این همه راه برود و این چوب را به بغداد ببرد؟
به هر حال سوار بر اسب خود شد و به سوی بغداد حرکت کرد.
در میانه راه به کاروانی برخورد کرد.
او خیلی عجله داشت.
شتری جلوی راه او را بسته بود.🐪
با آن چوب محکم به شتر زد.🐪 تا شتر کنار برود و راه باز شود،
ولی چوب شکست، شکسته شدن چوب همان و ریختن نامهها همان !
گویا امام در داخل این چوب، نامههایی را مخفی کرده بود و داوود از آن خبر نداشت.
وای
اگر مامور اطلاعاتی عباسیان این صحنه را ببیند چه خواهد شد؟
خون همه کسانی که اسمشان در این نامهها آمده است ریخته خواهد شد.
داوود سریع از اسب پیاده شد و همه نامهها را جمع کرد و با عجله از آنجا دور شد .
در این نامهها جواب سوالهای شیعیان نوشته شده بود، ولی امام عسکری علیه السلام برای ارسال آنها با مشکلات فراوانی روبرو بود.
فکر میکنم با شنیدن این داستان با گوشهای از شرایط سختی که بر امام میگذرد آشنا شدهای.
#نیمه_شعبان
#یامهـــﷻــدے...
⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
📕🌼#کتابخوانی_باعطر_مهدوی
#آخرین_عروس_۵
اکنون ما آرام آرام در محله عسگر قدم برمیداریم.
من میخواهم درِخانه امام را به تو نشان بدهم.
از تو میخواهم وقتی به آنجا رسیدیم بیتابی نکنی.🤐
نگویی که میخواهم امام را ببینم 🤫
گفته باشم این کار خطرناک است
قدری راه میرویم .!
نسیم میوزد.!
بوی بهشت به مشام میرسد!
آنجا خانه آفتاب است !
با بیقراری و وَجدی که داری سلام میکنی:
_ سلام بر آقا و مولای من!
_سلام بر نور خدا در زمین!
تو میخواهی به سوی بهشت بروی .
من دست تو را میگیرم .
_کجا میروی؟
تو به خود میآیی و سپس میگویی :«دست خودم نبود بعد از یک عمر آرزو به اینجا رسیدهام. امام من در چند قدمی من است و من نمیتوانم او را ببینم .»
آنجا چند مامور ایستادهاند😬
آنها به ما نگاه میکنند.
زود اشک چشمانت را پاک کن.
باید فکری بکنیم .
_شما کجا میروید ؟
_ما به درِخانه قاضی شهر میرویم.
_ چرا رفیقت گریه کرده است؟؟
_ بعضی از نامردها همه سرمایه ما را گرفتند 😔
وقتی این را میگویم آنها اجازه میدهند که برویم.
بیا تا به در خانه قاضی برویم که حرف من دروغ نباشد.
خانه قاضی آنجاست.
تو به من نگاه میکنی و میگویی:« چقدر قشنگ جواب دادی! این نامردها همه سرمایه ما را گرفتهاند.»
_ ناراحت نباش! ما باید برای روزگاری که امام زمان علیه السلام از دیدهها پنهان میشود آمادگی پیدا کنیم.
من شنیدهام امام دوازدهم ما غیبتی طولانی خواهد داشت.
اگر همه شیعیان میتوانستند به راحتی امام خود را ببینند و با او ارتباط داشته باشند در دوران غیبت فرزندش نمیدانستند چه کنند.
اما الان شیعیان کم کم برای روزگار غیبت آماده میشوند.
تو اکنون تا درِ خانه امام آمدی ولی نتوانستی او را ببینی.
تو میتوانی در روزگار غیبت هم دوام بیاوری.
#نیمه_شعبان
#یامهـــﷻــدے...
⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
#آخرین_عروس_۶
بیا به مسجد شهر برویم تا در آنجا نماز بخوانیم .
_مسجد کجاست؟
_ اینکه دیگر سوال نمیخواهد.
مسجد در کنار برج مُتوکّل واقع شده است.
برج آنقدر بلند است که به راحتی نمیتوانی آن را ببینی!
چه مسجد بزرگی!
چقدر با صفا !
چند نهر آب از میان آن عبور میکند !
این مسجد چقدر شلوغ است.
مردم در صفهای مرتب نشستهاندو منتظر آمدن خلیفه میباشند.
با آمدن خلیفه همه از جا بلند میشوند.
آنها اعتقاد دارند که این خلیفه نماینده ی خدا بر روی زمین است .
آنها خیال میکنند که همه اسلام در این خلیفه جلوه کرده است.🤭
هر کس با خلیفه مخالف باشد با اسلام مخالف است.❌
امروز این حکومت ،ادامه ی حکومت پیامبر است و همه باید آن را تایید کنند.
آنها فراموش کردهاند که این حکومت بسیاری از فرزندان پیامبر را شهید کرده است.
امروز خلیفه ،فرزند پیامبر را در خانهاش زندانی کرده و آزادی را از او گرفته است.
کسی حق ندارد به این چیزها فکر کند❌
فکر کردن در این روزگار جرم است 😢
تعجب میکنی که چگونه هزاران نفر پشت سر یک ستمگر نماز میخوانند؟
مگر نمیدانی سالهاست که این مردم پشت هر کس و ناکسی نماز میخوانند.
فقط ما شیعیان هستیم که میگوییم باید امام جماعت عادل باشد.
بیا جلو برویم تا خلیفه را ببینیم .
نگاه کن !
این خلیفه که خیلی جوان است.
نماز جماعت برپا میشود.
من و تو پشت سر خلیفه نماز میخوانیم. این نماز برای این است که جانمان در امان باشد و کسی به ما شک نکند.
به سجده میروم
از خدا میخواهم یک آشنا در این شهر پیدا کنیم تا بتوانیم چند روزی در این شهر بمانیم .
به طرف در مسجد حرکت میکنیم.
همین که از مسجد بیرون میرویم پیرمردی به سوی ما میآید.
به دلم افتاده است که او از شیعیان است.
او فهمیده است که ما در این شهر غریب هستیم.
از ما دعوت میکند و ما را به خانه خود میبرد.
خیلی زود همه چیز روشن میشود.
حدس من درست بود😊
او از شیعیان امام عسکری علیه السلام است.
نام او« بِشرِ اَنصاری» است.
به هر حال ما میتوانیم چند روزی در این شهر بمانیم. تو رو به او میکنی و میگویی:
_ چگونه میشود به خانه امام برویم ؟من میخواهم آن حضرت را ببینم !
_این کار بسیار خطرناکی است پسرم !
_ من همه خطرات آن را به جان میخرم.
_ عزیزم ! با رفتن ما به خانه امام عسکری علیه السلام برای آن حضرت دردسر درست میشود.
چند مدت پیش عدهای از شیعیان به خانه امام رفتند .وقتی خبر به خلیفه رسید، امام را برای مدتی زندانی کرد .
آیا حاضر هستی برای امام مشکلی پیش بیاید ؟
و تو به فکر فرو میروی.
تو هرگز حاضر نیستی که به خاطر رسیدن به آرزویت مشکلی برای امام پیش بیاد.
#نیمه_شعبان
#یامهـــﷻــدے...
⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
📕🌼#کتابخوانی_باعطر_مهدوی
#آخرین_عروس_۷
خورشید طلوع میکند!☀️
شهر سامرا زیر نور آفتاب میدرخشد✨
میدانم که این شهر زیبا دیگر برای تو جلوهای ندارد.
دلت گرفته است.
طوری نگاهم میکنی گویی که پشیمان هستی همسفرم شدهای.
_تو دیگر چه نویسندهای هستی ؟
_ مگر چه شده است؟
_ مرا به این شهر آوردی که بیشتر دلم را بسوزانی؟ و فقط مظلومیت امامم را به من نشان بدهی؟ من دیگر در شهری که سلام به آفتاب جرم است نمیمانم
_ حق با توست! من نمیدانستم که در این شهر اینقدر خفقان است.
تو وسایل خودت را جمع میکنی و میروی.
میخواهی مرا تنها بگذاری.
تمام غمهای دنیا به سراغم میآید .
من تازه به تو عادت کردهام.
از همه دنیای به این بزرگی دلخوشی من فقط تو بودی.
تو هم که میخواهی تنهایم بگذاری.
سرانجام میروی و دل مرا همراه خود میکشانی .
من تصمیم دارم تا دروازه شهر همراهت بیایم .
نگاهت میکنم .
تو به جای اینکه به سوی دروازه بروی به سوی محله عسکر میروی
فکر میکنم میخواهی درِ خانه امام را برای آخرین بار ببینی.
من هم همراه تو میآیم
چند مامور آنجا ایستادهاند.
تو میایستی و لبخند میزنی.
باید دوباره به بهانه رفتن به خانه قاضی از کوچه عبور کنیم.
دوباره در کنار هم هستیم
از کوچه عبور میکنیم.
عطر بال فرشتهها را میتوان حس کرد !
بوی باران ،بوی آسمان، بوی بهشت به مشام میرسد!
کاش میشد فقط یک دقیقه به خانه امام میرفتیم.
کاش میشد بر درِ خانه محبوب بوسه ای میزدیم و میرفتیم .🥺
آرام آرام از کنار خانه امام عبور میکنیم و سپس از کنار ماموران میگذریم .
از خم کوچک عبور میکنیم .
نفس راحتی میکشیم.
آنجا را نگاه کن!
آن مادر را میگویم که کنار کوچه ایستاده است .
گویا خسته شده است .
مقداری بار همراه خود دارد.
تو جلو میروی
میخواهی به این مادر پیر کمک کنی .
سلام میکنی و از او میخواهی تا اجازه بدهد وسایلش را به خانهاش ببری.
او قبول میکند و خیلی خوشحال میشود.
من جلو میآیم و از تو میخواهم مقداری از آن وسایل را به من بدهی. قبول نمیکنی میگویی تو برو همان قلمت را نگهدا معلوم میشود که هنوز از من دلخور هستی
قدری راه میروی.
مادر میگوید که خانه من اینجاست .
تو وسایلش را زمین میگذاری .
اکنون او نگاهی به تو میکند و میگوید:«پسرم اجر تو با مادرم زهرا »
با شنیدن نام حضرت زهرا اشک در چشمانت حلقه میزند🥺
مادر به تو خیره میشود
میفهمد که تو آشنایی! غریبه نیستی.
او اصرار میکند که باید به خانهاش بروی.
هرچی میگویی من باید بروم قبول نمیکند .
او میخواهد تو با یک نوشیدنی گلویی تازه کنی.
سرانجام قبول میکنی و میخواهی وارد خانه بشوی.
تو به سوی من میآیی.
تو میخواهی مرا نیز همراه خود ببری.
میدانستم که خیلی با معرفت هستی!
#نیمه_شعبان
#یامهـــﷻــدے...
⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
#آخرین_عروس_۸
روی تخت، در حیاط خانه نشستهایم.زیر درخت خرما 🌴
مادر رفته است برای ما نوشیدنی بیاورد.
رو به من میکنی و میخواهی که در مورد این مادر سوال کنی.
مادر برای ما نوشیدنی آورده است.
_ بفرمایید قابل شما را ندارد !
بعد از مدتی من رو به مادر میکنم و میگویم:« ببخشید آیا شما از فرزندان حضرت زهرا هستید؟»
_ آری ،من دختر امام جواد هستم
_ وای ،شما خواهر امام هادی علیه السلام هستید ؟باورم نمیشود ! درست شنیدم ؟
_بله پسرم .درست شنیدی .
_نام شما چیست ؟
_حکیمه!
_ چرا شما از مدینه به این شهر آمدی؟
_من همراه برادرم امام هادی علیه السلام در مدینه زندگی میکردم، اما خلیفه عباسی برادرم را مجبور کرد به این شهر بیاید .
من هم به اینجا آمدم. مگر شما نمیدانید او در این شهر غریب است ؟
دلخوشی او به من است.
متوجه تو میشوم.
چرا از جای خود بلند شدی و دست به سینه گرفتهای؟
_ باید در حضور دختر و خواهر امام به احترام ایستاد.
_ حق با توست .یادت هست وقتی قم میرفتیم زیارت حضرت معصومه چنین سلام میگفتید:« سلام بر تو ای دختر امام، ای خواهر امام، ای عمه امام »
✨حکیمه هم مانند حضرت معصومه است ✨
او دختر امام جواد علیه السلام، خواهر امام هادی علیه السلام و عمه امام عسکری علیه السلام است !
باید فرصت را غنیمت بشماری.
باید بنویسی!
تو باید جوانان را با حکیمه بیشتر آشنا کنی.
باشد .مینویسم .مقداری صبر داشته باش!
اکنون رو به حکیمه میکنم و میگویم :«آیا میشود برای جوانان خاطره زیبایی تعریف کنید تا آن را بنویسم؟»
او به فکر فرو میرود.
دقایقی میگذرد.
حکیمه رو به من میکند و میگوید:« فکر میکنم بهتر است خاطره آخرین عروس را برای شما بگویم.»
می دانم تو هم دوست داری این خاطره را بشنوی!
✨خاطره آخرین عروس!✨
همسفرم!
من و تو آمادهایم تا این خاطره را بشنویم.
گویا حکیمه از ما میخواهد به سفری برویم .
سفری دور و دراز !
باید به اروپا برویم .
به سرزمین روم !
قصر امپراتوری!
ما در آنجا با دختری به نام « ملیکا » آشنا میشویم😊
#نیمه_شعبان
#یامهـــﷻــدے...
⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈