⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
ستاره سهیل 81
صورتش از آخرین دیدارشان، لاغرتر و رنگ پریدهتر به نظر میرسید.
-عموت گفت یه ساعت دیگه میاد، باید بری دکتر.
ستاره سعی کرد به لبانش فرمان لبخند بدهد.
-بهتری عفتجون؟ نمیدونستم برگشتی.
صورتش سرد و بیاحساس بود. بدون هیچ جوابی فقط نگاه کرد.
بازهم تلاش کرد؛ برای به زبان آوردن چند کلمه:
-میشه، کمکم کنی بیام... پایین...
احساس کرد کلمات آخری، همراه با بغض و ناتوانی از دهانش خارج شدند.
بدون هیچ پاسخی، ستاره را ترک کرد و در اتاق را بست.
ستاره سرش را با ناباوری بالا آورد، احساس کرد صورتش منقبض شده.
کم شدن تواناییش در راه رفتن و برخورد خشک عفت با او، راه اشک را به گونهاش باز کرد. دیگر همان مقدار تلاشی را هم که برای تکان خوردن میکرد، از دست داد. به رفتار خودش فکر کرد. اما بخاطر نیاورد که کدام کارش باعث چنین رفتار سردی از جانب عفت شده. با وجود اینکه هیچوقت از عفت خوشش نمیآمد، اما سعی میکرد منصفانه رفتار کند. حالا در اوج ناتوانیاش، انگار او ناراحت نبود.
در با چند تقه، باز شد. عمو در چهارچوب در ایستاده بود. تصویر عمو در چشمان بارانیاش میلرزید. سعی کرد با پشت دست اشکهایش را تندتند پاک کند.
-ستاره... گریه نکن عموجونم.
صدایش آرام و محزون بود. انگار عمو از تمام اتفاقات خبر داشت. انگار دلیل اشکهایش و رفتار عفت را میدانست.
-پاشو کمکت کنم، لباس بپوشی.
با صدایی که انگار از ته چاه میآمد پرسید:
-مگه امروز نوبت دکتر داشتم.
عمو بدون توجه به سوال ستاره، کمک کرد تا لباس بپوشد. از آن فاصله صورت عمویش را بهتر میدید. بنظرش آمد نسبت به شب قبل، چین عمیق و جدیدی روی پیشانی عمو افتاده.
"پس احتمالا موضوع مهمی پیش آمده بود"
این فکر در مسیری که نمیدانست قرار است به کجا ختم شود، در ذهنش پر رنگتر شد. حتی با سکوت عمو در ماشین، تبدیل به یک علامت سوال برجسته شد.
-عمو؟ چی شده؟ چرا شما ناراحتی؟ عفت چرا اونجوریه؟ خیلی بد...
حرفش را نصفه گذاشت. شاید سکوت عمو و اقتدارش، اجازه حرف زدن را از او گرفت.
ماشین را به سمت راست راند. کنار یک فضای سبز، زیر سایه درختان کاج، متوقف شد.
دخترکی فال به دست را داخل پارک دید، داشت به زن و شوهر جوانی که در حال خندیدن و نگاههای عاشقانه بودند، اصرار میکرد فالی بردارند.
-میدونم، خیلی داره بهت سخت میگذره، عمو.
صورتش را به سمت صندلی راننده چرخاند.
-بعد از فوت داییش کلا بهم ریخته، من بهش حق میدم.
میخواست بگوید:
-چه حقی داره که تو خونه شما، با من اینطوری برخورد کنه. مگر فوت دایییش تقصیر ماست.
اما صورت محزون عمو، اعتراضش را خاموش کرد.
- منظورم این نیست که حق داره هرطور دلش میخواد باهات حرف بزنه.
احساس کرد، عمو ذهنش را خواند. صورتش کمی سرخ شد.
-ولی خب، یهسری اتفاقا افتاده
که شاید منم تو فوت داییش مقصر بودم،نمیدونم... نمیدونم... شایدم بخاطر طعنههایی باشه که خانوادش بخاطر بچهدار نشدنش بهش میزنن!
انگار عمو داشت با خودش هم حرف میزد.
-حالا هرچی... هرچی... بگذریم، تو بذار پای اینکه مادر نشده، میفهمی چی میگم ستاره؟
دنبال کلمات میگشت تا چیزی برزبان بیاورد.
-آره، سخته.. ولی من بازم نمیفهمم، چرا الان باید یادش بیفته؟ مگه قبلش با هم چه مشکلی داشتیم، قبول دارم آدم خاصیه و زیاد تو خودشه... ولی انگاری من دشمنشم...
بعد انگار تازه متوجه حرف عمو شده بود.
-عمو... چطوری تو مرگ داییش شما مقصرین؟
عمو کلافه جواب داد.
-نه... نه! دشمن نه!
ستاره این جمله را اینطور در ذهنش معنا کرد، "درسته که یه کوچولو باهات دشمن شده، ولی محض رضای خدا، اسم بهتری روی کارش بذار"
پوزخندی زد.
-خب چرا درست بهم نمیگین، شاید بتونم کمکش کنم... نگفتین منظورتون از مقصر بودن تو فوت داییش چی بود؟
-ستاره برا همین آوردمت بیرون وگرنه هفته دیگه باید بری دکتر... ولی گفتم بیای باهات حرف بزنم. زیاد به کاراش توجه نکن، اگه طعنه زد چیزی نگو. خب... خیلی چیزها هست که نمیدونم گفتنش درسته یا نه! ولی شاید بدونی، بهتر باشه.
👇👇ادامه 81
ستاره تمام حواسش را به حرفهای عمو داد.
-تو مراسم ختم، شوهرسابقشو دید که بخاطر بچهدار نشدن ،ازش جدا شده بود.
-قبلا ازدواج کرده بود؟ فکر کردم وقتی زن شما شد، مجرد بوده.
عمو فقط سری به نشانه منفی تکان داد.
-نمیخواستم کسی چیزی بدونه، گفتم غریبه، هواشو داشته باشم... حالا زن شوهر سابقشم، همراهش بود، بدتر اینکه دوقلو حامله بود.
ستاره ناغافل، دستش جلوی دهانش رفت.
-نه!
-شاید فقط همین یکی نباشه، ولی خب میدونم همینم برای بهم ریختن یه زن، کم چیزی نیست. اگر بهت گفتم، برای این بود که بتونی درکش کنی. شاید خیلی از تفکراتش اشتباه باشه... ولی ما میتونیم تو این قسمتی که حق داره، درکش کنیم هوم؟
-عمو خیلی حرفتو میپیچونی! یچیزی میگی، میفهمم، دوباره نمیفهمم... دیگه چی هست؟
عمو نگاهش را به بیرون پنجره داد. ا
نگار داشت با خودش چیزی را سبک سنگین میکرد. بالاخره تصميمش را گرفت.
-دایی عفت... داییش، از لحاظ مالی وضع خوبی نداشت... نتونست پول عملشو جور کنه... عفت... خب، توقع داشت کمکش کنم.
👇👇81ادامه
-خب چرا کمکش نکردین؟
-نداشتم عمو! اگه داشتم که حرفی نبود.
-خب چرا همچین توقعی داشت؟
عمو پوفی کرد و دستش را روی فرمان کوبید. انگار به سختترین قسمتش رسیده بود.
-اون پساندازی که بابات کنار گذاشته برات... توقع داشت از روی اون بردارم... میگفت پس میده بعدا... ولی این پول مال توئه، مال آیندته.
ستاره نمیدانست چه جوابی بدهد، شاید اگر عزیزترین فرد زندگیاش در خطر بود، او هم چنین توقعی از اطرافیانش داشت.
-نمیدونم چی بگم عمو! اگه باهام مهربونتر بود، اصلا حرفی نداشتم ولی اون خیلی.
عمو حرفش را قطع کرد.
-نیومدم اینجا درمورد خوبی و بدی کار عفت حرف بزنم، فقط میخوام یکم درکش کنی و کاری بهش نداشته باشی، یعنی... بیشتر منو درک کن که میخوام هوای جفتتونو داشته باشم.
ستاره ،استیصال را که در چشمان نمدار عمو به وضوح میدید، بغضش گرفت. نمیدانست برای خودش دل بسوزاند یا برای عمو که بعد از، از دست دادن همسر و دو فرزندش، گیر عفت با اخلاقهای خاصش افتاده بود. سعی کرد با چشمی دل عمویش را به دست آورد.
آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
ستاره سهیل 82
یک هفتهای از توصیههای عمو گذشته بود و با وجود اینکه گچ پایش را باز کرده بود، اما به سختی راه میرفت.
ظهر، وقتی که فرشته برای احوالپرسی زنگ زد، در جواب اینکه پایش چطور است، گفت:
-حالا پای قبلیم که بهتر بود. ولی از شر اون گچ دورش حداقل خلاص شدم.
-آره بازم خداروشکر که بخیر گذشته. هروقت بهتر شدی بیا کتابخونه، ببینمت.
تلفنش که تمام شد، خودش را مشغول نوشتن جزوههای عقب ماندهاش کرد.
از وقتی که عمو درباره عفت رازهایی را برملا کرده بود، کمتر از اتاقش بیرون میرفت.
گاهی بخاطر بچهدار نشدنش، برایش دلسوزی میکرد؛ گاهی بخاطر توقع بیجایش، نسبت به ارث پدریاش حرص میخورد.
ترجیح میداد کمتر جلوی چشمان عفت ظاهر شود و خودش را مشغول نوشتن جزوههای عقب افتاده و فیلمهایی که حسابی به دیدنشان وابسته شده بود، کرد.
شام را به بهانه درد پایش، در اتاق خورد.
کاسه گل سرخی خورش را که فقط لیمو عمانی بزرگ و سیاهی در آن خودنمایی میکرد، با لیوانی که از دوغش تنها کف رویش مانده بود، داخل سینی گذاشت و سراغ جزوههایش رفت.
پیام مینو را که دید، خودکارش را روی کاغذ رها کرد.
-فیلم جدید رسیده، قبلیو دیدی؟
دستش را دراز کرد و لیموعمانی داخل کاسه را برداشت و آب ترش داخلش را با صدای "هوفی" به داخل دهانش مکید؛ ترشی لیموعمانی برای لحظهای صورتش را در هم کشید.
با دست دیگرش تایپ کرد.
-آره، اونقدرهام که میگفتی ترسناک نبود. چقدر این خونآشامها زندگی جالبی دارن.
مینو ایموجی تعجب فرستاد.
-نه بابا! راه افتادی. گچ پاتو وا کردی، انگار گچ مغزتم باز شده.
ستاره ایموجی خنده فرستاد و نوشت.
-خب، بعدیو بده، عسل بابا.
-داره میاد، برو تلگرام.
فیلم را دانلود کرد و تا نیمههای شب زیر پتو مشغول دیدن فیلم شد.
فیلمها که تمام میشد مثل معتادی که منتظر مواد باشد، از مینو تقاضای فیلم بیشتری میکرد.
دوران نقاهتش را پای گوشی و گهگاه رفتن به فیزیوتراپی میگذراند. عمو هم در آن مدت بیشتر هوایش را داشت و زیاد به او سخت نمیگرفت.
از آخرین جلسه فیزیوتراپی که برگشت، احساس سبکی میکرد. دستی به پایش کشید و لبخندی به لبانش سرایت کرد.
-عمو کمربندتو ببند. فکر نکنی حالا دیگه خوبِ خوب شدی، میتونی بدوی... دیگه اون پای سابق نیست، باید خیلی هواشو داشته باشی تا کامل خوب بشه.
به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را لحظهای روی هم گذاشت.
-چشم عمو!... ببخشید تو این مدت اذیت شدین. عفت حسابی ازم کفری شده. ولی خب، بهقول شما باید درکش کرد.
عمو ماشین را روشن کرد و در تایید حرفهای ستاره بازهم توصیههای لازم را کرد.
میانه راه مینو پیام داد.
-میای بزنیم بیرون؟ دلم برات یه ذره شده.
با دیدن این پیام، انگار دلش پرواز کرد.
آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
83ستاره سهیل
نمیدانست چطوری خواستهاش را مطرح کند. کمی منمن کرد تا اینکه بالاخره گفت:
-دلم خیلی گرفته عمو... عمو... میتونم با دوستم برم بیرون امروز؟
عمو از زیر عینک گردش، نگاه یکوری به ستاره انداخت.
-واجبه حالا با این پات؟ بابا تازه خوب شدی.
احساس کرد حساسیت عمو نسبت به قبل، کمتر شده.
-مراقبم عمو! دلم پوسید تو خونه.
عمو دستی به ریش جوگندمیاش کشید.
-هوا زود تاریک میشهها!
-میدونم عمو، حالا ساعت شیش عصر با پنج چه فرقی داره! تازه بعد از چند جلسه غيبت، میرم کلاس زبان... ولی چشم، سعی میکنم زود بیام، حالا برم؟
-برو عمو، منم دلم خیلی گرفته، تو که دیگه جای خود داری.
به مینو پیام داد که بعد از تمام شدن کلاس، دنبالش بیاید.
انگار مینو هم خیلی دلش میخواست رفیقش را ببیند؛ ستاره پیام آمدنش را قبل از تمام شدن کلاس روی صفحه روشن گوشیاش دید.
-من، جای همیشگی ام بدو بیا، جیگر!
چندبار تا رسیدن به ماشین مینو با لبخند خاصی، پیامش را خواند. وقتی صندلی جلو نشست، مینو درحالی که مایکی روی پاهایش بود و مدام دمش را به صورت مینو میزد، سعی داشت صورتش را در آینه برانداز کند.
-سلام خانم خانما؟ پات چطوره؟
بعد با انگشت کوچکش، رژلبش را که کمی ریخته بود، صاف کرد. موهای ریز بافتهاش را مرتب کرد.
-سلام بر دوست عزی... وای خدا مایکی هم هست. چقدر دلتنگش بودم.
مینو دوستی مایکی را از روی پایش بلند کرد و روی پاهای ستاره گذاشت.
سگ که انگار از این حرکت مینو دلخور شد، فینفینی کرد و به طرفش پارس کرد، بعد آرام روی پاهای ستاره نشست و با زبان، بدنش را لیسید.
مینو که کارش تمام شد، خوشحالی کج شد و ستاره را در آغوش کشید. چشمانش را کمی ریز کرد.
-هی دختر! تپلتر شدی. لپ در آوردی!
ستاره نگاهی به صورتش در آینه انداخت.
-واقعا؟ نه بابا! این رژ گونهام اینجوری نشون میده، یعنی چاق شدم؟
مینو ماشین را روشن کرد، نگاهی به ستاره انداخت. چشمان میشیاش برقی زد.
-چاق با تپل فرق داره. تپل قشنگه.
ستاره ابرویی بالا انداخت.
-وا چه حرفا! چاق چاقه دیگه. خودت چرا موهاتو ریز بافتی؟ وای مینو! شبیه آفریقاییها شدی.
مینو اخم کوتاهی کرد و با دست روی پای ستاره زد.
ستاره جیغ کوتاهی کشید.
-آی! حواست کجاست؟ هنوزم درد میکنه.
- طوری نیست، یه ذره حقت بود، دیگه!حالا بگو کجا بریم؟
-هرجا، پایه همهچیز هستم.
-خب بیا بریم اول یه هویج بستنی توپ بهت بدم.
-پیش گیلاد؟
-نه جونم، یهجای جدیده. هوغودجون، فعلا سرش شلوغه کافه بسته است.
مینو دور زد و وارد فرعی شد. جایی شبیه شهرک بود که مینو توقف کرد.
ردیف درختان همشکلی دوطرف شهرک را محاصره کرده بودند. سر یکی از کوچهها، یک کافه نسبتا بزرگ بود.
داخل پیادهرو را میز و صندلی چیده بودند و دورتا دور میزها را از باکسهای چوبی، به عنوان باغچه کوچک استفاده کرده بودند. ستاره، در همان لحظه اول جذب محیط شد.
-میگم، مینو! هربار منو سورپرایز میکنی! اينجا چه نایسه.
-وای ستاره حرف زدنتم عوض شده. مطمئنم تو این مدت خیلی دورههای شکرگزاری روت اثر گذاشته.
-حالا کجاشو دیدی. تو برو تو، سوئیچم بده من. با این سرووضع که نمیتونم بیام.
مینو ذوق زده از ماشین پیاده شد. قلاده مایکی را به دست گرفت و به دنبال خودش کشاند.
قلاده سگ را به دست پسری نسبتا ریزجثه داد که ستاره تا به حال او را ندیده بود.
یک ربع بعد، وقتی ستاره روبهرویش نشست، ابرویی بالا انداخت و روی پوست گندمگون پیشانیاش چین افتاد.
-چهکار کردی دختر؟ مثل ماه شدی. این شالو کجا قایم کرده بودی؟
ستاره یک شانهاش را بالا انداخت.
-مااینیم دیگه. قشنگه رنگش؟
-قشنگه؟ خیره کنندهست. من عاشق این رنگای تندم. ولی زیاد بهم نمیاد. واقعا که عین ستاره میدرخشی. آفرین، باید نشون بدی چقدر خوشکلی. حالا داری میشی مثل روزهای اولی که من متحول شده بودم. ببینم عموت مشکلی نداره با این سر و شکل جدیدت؟
انگشتانش با آهنگ در حال پخش، روی میز سفید، ضرب گرفته بود.
-یاد گرفتم چهکار کنم. بهقول تو، من فقط میخوام آزاد باشم. برا خودمم این شکلی میپوشم... جلو عموم رعایت میکنم، خودمم حرص نمیدم.
-اوه، مای گاد. داری میزنی رو دست من دختر! کاش زودتر پات میشکست. مخت تکون خورده حسابی.
قهقهه مینو توجه همه را جلب کرد.
-اوهوی! پام موبرده بود، نشکسته که! تازه، هنوزم مثل قبل نشده. مایکی رو چهکار کردی؟
-دادم ببرن بگردونن، خسته میشه بچهام!
ستاره دستش را زیر چانهاش گذاشت و روی میز خم شد. دستهای از موهای قهوهای از پشت سرش سر خورد و روی شانهاش ریخت.
پسر چهارشانه و هیکلمندی کنار میزشان ایستاد.
-خوشکل خانمها چی میل دارن؟ مینو خوبی؟
ستاره به پشتی صندلی تکیه داد و نگاهی به مرد انداخت.
مینو بلند شد و دست داد. نگاهی به ستاره انداخت. شاید منتظر بود که او هم دست بدهد.
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
84 ستاره سهیل
ستاره صندلی را عقب داد و از جایش بلند شد، لبه شال فسفری از روی شانهاش سر خورد.
نسبت به رفتاری که باید انجام دهد، گیج شده بود. بالأخره دستاتش را بالا آورد، اما برای مرتب کردن شالش.
مینو نفس ناامیدانهای کشید.
-عزیزم، ایشون راحتترن که دست ندن.
ستاره اما نفس راحتی کشید و کمی معذب جواب داد.
-سلام، خیلی از دیدنتون خوشحالم. دوستهای مینو، دوستهای منم هستن.
سعی کرد، دست ندادنش را با اعتماد به نفس در کلامش، کم اهمیت جلوه دهد و انگار موفق هم شد.
-خب.. خب.. چی بیارم براتون؟
-برا من فرقی نمیکنه.
مینو کمی فکر کرد.
-میخواستم بگم هویج بستنی بیاری، ولی تو این هوای خنک فکر کنم اون معجون فوقالعادهات میچسبه.
جملات آخری را با شیطنت بیان کرد.
مرد سرش را به آرامی تکانی داد، که تناقض زیادی با هیکل درشتش داشت.
با رفتن مرد، انگشتانش را درهم گره زد، کمی راحتتر روی صندلی نشست.
-چه جاهای دنجی میری تو مینو! راستی بذار من حساب کنم ایندفعه.
مینو مشغول گوشیاش شد، سری به علامت نه تکان داد.
-نیاز نیست، عزیزم، حساب دارم اینجا!
-یعنی چی؟ یعنی همیشه مجانی میای اینجا؟
-دوستیم دیگه! خودیان. تو لیست تخفیفشونم.
-چه خوبن، دوستات. میگم حواسشون به مایکی هست؟
مینو نیشخندی زد.
-آره بابا! یه پارک جلوتره. محراب میره میگردونش میاد.
ستاره با تعجب پرسید:
-محراب؟
-آره، دیگه... آهان ببخشید، سعیدم بهش میگن... همین ادمین جدید... رفیق آرشه...یکی از یکی خلتر... ولی تو کار با حیوونا حرفهای... اخلاقش... وای از اخلاقش... انگار از دماغ فیل افتاده...
ستاره خیره نگاهش کرد.
-پس دلم میخواد این آقا سعید یا چی؟ محراب... ببینمش... چندبار باهاش چت کردم، بنظر پسر مودبیه.
مرد هیکلی، سفارششان را روی میز گذاشت.
-بفرمایید، مخصوص مخصوص. ویژه مینو و دوست خوشکلش.
ستاره هربار از زبان مردی خوشکلیاش را میشنید، کمی خجالت میکشید ولی بیشتر خوشحال میشد!
مینو سری از روی تاسف تکان داد.
-میبینی، توروخدا؟ یبار نگفتن منم خوشکلم، خیر سرم موهامو دو سه ساعت تو آرایشگاه درست کردم... انگار نه انگار!
مرد چهارشانه طوری بیصدا خندید که شانههایش به لرزه افتاد.
-خب تو و مایکیو هفتهای چند بار داریم میبینیم... عادت کردیم دیگه،
بعد انگشت اشارهاش را روی بینی مینو گذاشت.
-ولی دوستت هم جدیده، هم خوشکل.
و بعد نگاه خریدارانهای به ستاره انداخت.
ستاره لرزشی عمیق را در وجودش حس کرد. دوباره دستش به سمت شال فسفریاش رفت و کمی آنرا معذبانه جلو آورد.
سرش را که بالا آورد، مرد هیکلی از آنها دور شده بود و چند میز آن طرفتر، در حال گفتوگو با دختر و پسر نسبتا کم سن و سالی، بود.
-خوش به حالت مینو، چقدر ارتباط اجتماعیت خوبه با همه. منم دارم تلاش میکنم عین تو بشم.
مینو در حال خوردن معجون بود با دهان نیمه پر گفت:
-تو عالی شدی ستاره، بهترم میشی. مطمئنم... حتی... ممکنه یه روز جای منم اشغال کنی...دیدی که اصولا دوستام از تو بیشتر خوششون میاد،تا من! چون قشنگ تشخیص میدن کی استعداد داره.
ستاره تمام مدتی که با مینو بود، از تشویقهای بیش از حدش هیجان شدیدی را در وجودش احساس میکرد. دوست داشت مانعی برای آزادانه رفتارکردنش وجود نداشته باشد.
احساس میکرد هنوز چیزی در اعماق وجودش با حرکتی ضعیف، در حال دست و پا زدن است.
لیوانهای خالی روی میز رها شده بود و مینو در حال حرف زدن با مرد هیکلمند بود. مایکی را آن اطراف نمیدید، یا شاید بیشتر دوست داشت محراب را ببیند.
کیفش را برداشت و کنار گلدان ظریفی رفت که گلش از جنس برگ بود؛ گلی درهم فرورفته. دستش را به نوازش روی گل کشید.
-بریم؟
-اِ اومدی؟ مایکی چی میشه؟
-چندجا کار دارم، فعلا میمونه همینجا، پیش محرابه. بعد برام میارش، بیا بریم.
ستاره نگاهش را به اطراف چرخاند تا محراب را ببیند.
-نگرد نیست، حالا بعدا میبینیش. تو پارکه هنوز. بزن بریم که یه سورپرایز دیگه برات دارم.
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
85ستاره سهیل
با وجود اصرارهای ستاره، مینو فقط میخندید و چیزی از سورپرایز جدیدش نمیگفت.
نگاهی به خودش در آینه انداخت تا مطمئن شود، آرایشش پاک نشده باشد.
-خب نگو، بالاخره که میفهمم. بنظرت این رژلب قشنگه؟ کلی گشتم تا تو یه لوازم آرایشی اینو پیدا کردم، میگفت اصله.
مینو سرخوشانه شانهای بالا انداخت.
-حالا پررنگترش کن، بنظرم کمرنگ شده.
-خب این رنگش گلبهیه، کمرنگه.
-حالا بزن یهکم، الان میریم جایی میخوام ازت رو نمایی کنم. میخوام ببینن چه دوست خوشکلی دارم.
دلشورهای به جانش افتاد.
-کجا میری مینو، دارم کمکم میترسمها!
-دیگه رسیدیم، پیاده شو.
پیادهرو پر بود از آدمهای مختلف و رنگارنگی که در حال گذر بودند. عدهای انگار عجله داشتند زودتر به مقصدشان برسند. عدهای هم بدون هیچ وسواسی در حال گز کردن پیادهرو بودند و گهگاه نگاهی به مغازهها میانداختند.
-بیا، ستاره! ازین طرف.
وارد یک مغازه بدلیجاتی شدند. زرق و برق آنجا، حسابی ستاره را به وجد آورد.
دختر و پسر جوانی پشت ویترین، از آنها استقبال کردند. دختر صورت گرد و سبزهای داشت که خال کنار لبش و فرق مویی که باز کرده بود، ستاره را یاد فیلمهای هندی میانداخت.
-خب حالا هرچی دوست داری انتخاب کن عزیزم! اینم هدیه من، به مناسبت خوب شدنت.
ستاره ناباورانه نگاهش کرد.
-وای مینو!
طوری ناغافل مینو را بغل کرد که نزدیک بود، هردوی روی زمین بیفتند.
-هوی! یواشتر. میخواستم بیفتم... اَه! برو یه چیزی انتخاب کن، نگران قیمتشم نباش، تخفیف خوبی دارم. من برم ببینم حامد و رزي چطورن.
ستاره در ردیف گردنبندها، خودش را مشغول کرد. در آن میان، نگاهش به گردنبند ستارهای شکل افتاد. ستاره پنجسری که روی دو سر بالاییاش، دو گل طراحی شده بود.
-مینو، یه لحظه بیا.
این جمله، بدون اینکه چشم از گردنبند بردارد، از دهانش خارج شد.
مینو سرش را روی ویترین خم کرد.
- چه خوشسلیقه... عین خودت میدرخشهها! رزی اینو میاری.
حامد، خطاب به دختری که کنارش، پشت ویترین ایستاده بود، گفت:
-اون جنسا جدید اومده، برو اونارو بچین تو ویترین، من هستم.
مرد، گردنبند را با ظرافت روی ویترین خواباند.
-خیلی قشنگه... بذار خودم حساب کنم.
حامد آرنجش را روی ویترین، تکیه داد. کمی صورتش را جلو آورد. ستاره رد جوش را روی صورتش دنبال کرد.
-نمیخوای امتحانش کنی؟ بنداز تو گردنت اگه خوب بود، مبارکت باشه.
با اکراه به مینو نگاهی انداخت.
-خب راست میگه دیگه، نیای عوضش کنی.
حامد شانهای بالا انداخت و گردنی کج کرد. موهای لختش روی صورتش ریخت.
-هرطور راحتی خواهرم.
مینو خندید:
-حامد عین یه داداش بزرگتره، باهاش راحت باش.
-ممنون، باشه. آینه دارین؟
حامد با چشم و ابرو به پشت سر ستاره اشاره کرد.
مینو از پشت شانههای ستاره را گرفت و به طرف آینه هدایت کرد.
-بیا... خودم هواتو دارم... ناز نکن دیگه، بنداز تو گردنت.
بعد در کسری از ثانیه، از پشتسر، شال ستاره را کشید و روی شانهاش انداخت.
-چکار میکنی مینو؟
مینو اعتراضش را بلندتر اعلام کرد.
-نکنه میخوای از روی شال برات ببندم؟
ستاره نگران نگاهی به حامد انداخت.
-نترس این مثل برادر آدم میمونه. یهلحظه است فقط.
ستاره دستانش را که کنار شال، سست شده بود، پایین انداخت.
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
86ستاره سهیل
-بهبه! چقدر بهت میاد.
نگاهی به خودش در آینه انداخت، با اینکه همیشه شالش وسط سرش بود، اما دلش نمیخواست، همان مقدار پارچه از سرش بیفتد، بخاطر چشمهایی که روی موها وگردنش ثابت مانده بود، احساس ناامنی میکرد.
لبه شالش را طوری جابهجا کرد که مینو صدای تپش قلب و گرگرفتنش را نشنود.
موهای جلوی سرش با شیب ملایمی، روی پیشانیاش ریخته بود. مینو دماسبیاش را از زیر شال بیرون کشید. احساس میکرد دستانش فلج شده است. اگر عمو او را میدید چه؟
مینو شانههای ستاره را به طرف رزیتا کج کرد، درست مثل عروسک کوکیها.
-رزی بنظرت گردنبندش قشنگ نیست؟
رزیتا، کف دستانش را در برابر صورتش بهم چسباند.
-وای چقدر ناز شده، تو گردنت...مبارکت، عزیزم!
حامد سرکی کشید.
-میشه منم ببینم.
وقتی مینو، او را به طرف حامد چرخاند، احساس کرد تبدیل به عروسک نمایشی شده که هیچ اختیاری از خودش ندارد. ناغافل، دستانش حرکت کردند و شال را تا وسط سر بالا آوردند.
با اینکه گردنش پیدا بود، اما با خودش فکر کرد"دست کم ازون وضع قبلی بهتره"
حامد با این حرکت ستاره که انگار ترجیح میداد صحنه قبلی را ببیند؛ چینی به پیشانیاش انداخت.
- محشره... انگار برای خوت ساخته شده.
ستاره هیچگاه لبخند یکوری حامد را فراموش نکرد.
-ستارهاش، داره چشمک میزنه.
قهقهه مینو به هوا بلند شد.
-دختر! تو مهره مار داری. حامد هرجا میرم، همه چشمشون اینو میگیره. انگار نه انگار، منم آدمم.
حامد داشت با لحن داش منشانهای میگفت، بابا خودم نوکرتم، که
در همین حین خانم چادری همراه با دختر بچهای وارد مغازه شد.
ستاره که تمام بدنش یخ زده بود، روی صندلی نشست.
-ستاره، من یه کاری با رزی دارم برمیگردم.
مینو پشت ویترین رفت و مشغول حرفزدن شد، اما صدایش طوری نبود که ستاره متوجهشان شود.
تازه نفسهایش به حالت عادی برگشته بود. خانم چادری جلویش ایستاده بود و داشت برای دخترش دستبندی را امتحان میکرد. دخترک موهای وز طلایی داشت و مدام در حال غر زدن بود. حامد انگار، با چند دقیقه پیشش متفاوت بود؛ فروشنده جدی که در مورد جنس دستبندها توضیحاتی را به خانم میداد و حتی ستاره شنید که داشت میگفت"این مدل آبکاری شده، ولی اون که دست دخترخانمتون هست آبکاری نشده. بنظرم اینو بردارین که رنگش ثابت بمونه."
بنظرش آمد که چیزی سرجایش نیست، اما متوجه نمیشد. آخر سر هم خانم، به توصیه حامد گوش داد و دستبند نقره آبکاری شده را خرید.
با رفتن مشتری، حامد دوباره صورتش را رو به ستاره چرخاند.
-حالت خوبه؟ رنگت پریده! شکلات میخوری؟
مینو از آن گوشه صدایش را بلند کرد.
-چی شدی ستاره؟
-خوبم مینو فقط بیا بریم، دیر میشه.
-از گردنبند خوشت نیومد؟
داشت از نگاههای خیره حامد فرار میکرد.
-نه، خیلی خوبه. ممنون.
حامد انگشتانش را روی شیشه ویترین، ریتمیک تکان داد.
-به مینو هم گفتم، اصلا پول برنمیدارم. برین به سلامت. ولی دفعه دیگه مجانی نیست.
-نه خب، من همینطوری قبول نمیکنم.
مینو عصبی خودش را کنار ستاره رساند.
-راست میگه دیگه. بگو چند شده خودم میدم.
-اصلا من حال کردم امروز مجانی بدم.
ستاره متوجه نشد که حامد در صورت مینو چهچیزی دید که بالاخره سرش را پایین انداخت و گفت:
«باشه حالا چون شمایی، دویست بده.» بعد با اعتراض به مینو گفت:
«دیگه تخفیف که میتونم بدم.»
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
87 ستاره سهیل
زمانی که صندلی جلو ماشین نشست، تصویر حامد از جلو چشمش کنار نمیرفت.
-مینو، از نگاهش خوشم نیومد.
-کی؟ حامد یا رزی؟
-حامد!
-وقتی میگم عین داداشه، برا همینه. منم اولین بار بدم اومد که اینقدر صمیمیه! با همه اینطوریه. ولی هیچ نظری نداره، باور کن همین حامد از بعضیها مثل عمو...
بقیه حرفش را خورد و این طور ادامه داد:
-مثل این خشک مقدسها... ازینا بهتره، والا! اصلا بخاطر ذات خوبشه که اینقدر زود صمیمی میشه.
-نمیدونم، چی بگم. شاید تو درست میگی. ولی وقتی شالمو کندی داشتم سکته میکردم.
-معلومه، چون تا حالا ازین کارا نکردی. من اگه شالم نیفته سکته میکنم، چون عادت ندارم اصلا.
و دوباره همان خنده عصبی هميشگي را تحویلش داد.
در دلش آشوبی به پا شد که سعی در پنهان کردنش داشت؛ آن هم برای خودش.
-ولی این خیلی نازه. خیلی دوسش دارم. مینو تو خیلی خوبی، نمیدونم چجوری برات جبران کنم.
-من برا همه دوستام ازین کارا میکنم، اصلا عشق میکنم وقتی کادو میخرم. عموت تا حالا کادو بهت داده؟
-عموم؟ یادم نمیاد. شایدم من کادو حسابشون نمیکنم. ولی آخرین باری که یادمه، هفت سالگیم یه خرس کوچک برام خرید، برای اینکه باهاشون برم بیرون.
- راستی اونروز که من اومدم خونتون، لیست عموت که گم نشد، شد؟ گذاشتم یجایی اصلا یادم نموند بعدش. همهاش میگفتم خدا کنه دردسر برات نشه.
-نه بابا! جوش نزن. گم نشد.
-میگم ستاره یادته چقدر اونشب خندیدیم. وای خدا خیلی باحال بود.
-آره خوش گذشت.
ستاره میتونی بازم ازین لیستا، برام عکس بگیری بفرستی؟
ستاره که هنوز تصویر حامد در ذهنش پاک نشده بود، جواب داد:
-به قول خودت، تو جون بخواد. اینقدرام بیمعرفت نیستم که دوستم ازم یه کاری بخواد و نکنم. به شرطی توهم برام فیلم بفرستی؟ ازین خونآشامها بیشتر بفرست. جادوگری زیاد دوست ندارم. احساس میکنم روحیم ضعیف شده، حساس شدم دوباره. میخوام دوباره خودمو بسازم.
-چشم! چشم! عشقم... یه فیلم خفن دارم، پر از صحنههای نابه، اینو ببینی، میپری تو دهن شیر، اینقدر خفنه.
صدای خندهشان در میان هیاهوی ترانه در حال پخش، گم شد.
قبل از اینکه وارد کوچه شود، شالش را عوض کرد و آرایشش را کمرنگتر ولی گردنبند را طوری صاف کرد که برقش چشم عفت را بگیرد.
-فکر کنم عمو ببینه خیلی خوشش بیاد. بهش میگم تو برام خریدی.
-مبارکت باشه عزیزم. راستی چندتا فایل برات تو تلگرام فرستادم، اونارو سه قسمت کن، تو سه روز بفرست کانال، به کیان هم پیام بده بگو نیاز به عضو جدید داریم، هرطور میتونه بجنبه که وقت کمه.
-اطاعت قربان! از طرف من، مایکیو ببوس. منم دارم به سگ خریدن فکر میکنم، خیلی تنهام.
-خواستی، خودم یه نژاد خوب جور میکنم.
خم شد مینو را بوسید و پیاده شد.
در خانه باز بود. کمی آن طرفتر، عفت با ملوک خانم در حال حرف زدن بودند.
عفت وقتی ستاره را دید، طوری نگاهش را برگرداند و چادرنماز افتاده روی شانهاش را بالا کشید، که انگار دارد خودش را از شر ویروسی مزاحم حفظ میکند.
ستاره لحظهای خیره به آن دو نفر نگاه کرد، دستی به گردنش کشید تا عفت را متوجه گردنبندش کند، بعد بدون اینکه سلام کند، وارد خانه شد و در راهم محکم بست.
خودش هم نمیدانست چرا این کار را کرد، ولی از پچپچ طولانی آن دو نفر بوی فتنه میآمد. در یک لحظه ، حالت تهوع به سراغش آمد. از معده تا قفسهسینهاش درد مبهمی پیچید.
حدس زد عمو خانه نیست. دلش میخواست عفت هم دوباره به شهرستان میرفت. شالش را انداخت روی بند لباسی و خودش هم روی تاب سفید کنار باغچه نشست. هوای خنک پاییز را دوست داشت، اما غروب را نه!
صدای در خانه، که انگار با مشت کوبیده میشد، نفسش را بند آورد.
زیرلب و بدوبیراه گویان، در را باز کرد.
به تصورش عفت تنها بود، اما بازهم ملوک خانم به او چسبیده بود و خیره به ستاره نگاه میکرد.
عفت طعنهای به او زد و طلبکارانه وارد خانه شد.
-درو چرا میبندی؟
و بعد خطاب به دوستش گفت:
«ملوک خانم، همونجا واستا، الان برات میارم.»
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
88ستاره سهیل
ستاره به سردی، سری برای ملوک خانم تکان داد. از سیاهی زیر چشمانش و چروکهای اضافه روی پوستش، فهمید حال چندان خوشی ندارد.
زن همسایه، دستی به چادر قهوهای رنگش کشید و آن را مرتب کرد.
-مادر سرت لخته، برو تو، معصیتداره، مادر! پس فردا، مردم حرف در میارن.
لبان ستاره از عصبانیت، مانند خطی صاف کشیده شد.
-حاجخانم اولا که همین الانشم تو خونهام، اگه شما عادت داری تو خونه چادر بکشی رو سرت، من ندارم. دوما مردم حرف بزنن، مثلا اگه مردم بگن شما صورتت چروک و پیر شده، مهمه؟ نه! برا منم اصلا مهم نیست.
صورت ملوک خانم از عصبانیت مچاله شد، ستاره پرافاده رویش را برگرداند و به اتاقش برگشت.
نمیدونست از سرما بود یا حرف زنندهای که به ملوک خانم زده بود، داشت، میلرزید. پتوی لطیف صورتیاش را از روی تخت کشید و روی شانههایش انداخت.
لبه پنجره رفت و با سر انگشت پرده را کنار داد. عفت داشت چیزی شبیه پماد را به دست زن همسایه میداد. بعد عفت با حرارت شروع به حرف زدن کرد و سری هم به نشانه تاسف تکان داد.
"حتما دارن برام متاسف میشن که همچین دختر بیقید و بندی هستم، باشین خب، متاسف باشین! اصلا برین به درک. دوست دارم... دلم میخواد... تا چشمتون دربیاد."
با پتوی روی شانه، چندبار طول اتاق را گز کرد. گاهی موهایش را باز میکرد، گاهی میبست.
گاهی روی تخت مینشست و گاهی پشت میزش. بیقراری به تمامی اعضای بدنش، سرکی کشیده بود.
سراغ گوشی رفت، مینو طبق قولش چند سریال آمریکایی فرستاده بود.
خنده شیطنت آمیزی کرد.
" خب، الان میام چندتا فیلم قشنگ میبینم، حالم میاد سرجاش."
دوباره به حیاط نگاه کرد، انگار حرفهای آن دو زن، تمام شدنی نبود.
به آشپزخانه رفت و دو سیب قرمز از یخچال بیرون آورد و مشغول پوست کندن شد، کارش که تمام شد، در کابینت را بیهوا باز کرد و طوری به هم بست که صدایش به گوش عفت هم برسد.
همزمان، صدای باز شدن در هال را شنید.
-چیه؟ چه خبره! درارو کندی که! سر آوردی؟
لبخندی از روی شرارت گوشه لبش نشست.
-آخی! ببخشید، گوشت درد گرفت؟ چشم دیگه تکرار نمیشه.
موجی در اندامش انداخت و خواست با همان حالت از کنار عفت رد شود که از پشتسر، دم اسبیاش کشیده شد.
-آخ! ولم کن.
چشمان گرد عفت را دید که سرخ شده بودند.
-دخترهی خیرهسر! فکر کردی عموت نیست، میتونی زبون درازی کنی؟
صدایش را تا جایی که میتوانست بالا برد.
-ولم کن، دیوونه.
دست عفت در گردنش افتاد.
-این چیه انداختی گردنت ورپریده؟ هان؟ پولهای اون مرد بدبختو میگیری میری آشغال میخری؟ مگه طلا برات نخریده بود؟
در تمام مدتی که ستاره با عفت زندگی کرده بود، این قدر چهرهاش را ترسناک ندیده بود. باورش نميشد که همان عفت سرد و ساکت باشد، انگار ماری از وجودش سر بر آورده بود.
-ولم میکنی... یا... به عمو... زنگ بزنم؟
فعل جملهاش را، با حالت تحکم و تهدید بر زبانش جاری کرد.
عفت که رهایش کرد، تلوتلو خوران، دستش را به کابینت گرفت.
-دلم میخواد گردنبند بخرم، مگه با پول تو خریدم؟
آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
ستاره سهیل 89
عفت خواست جوابش را بدهد که در هال، با ناله باز شد؛ دو دستش را محکم به سرش کوبید و گریهکنان روی زمین نشست.
-خدایا این چه بختیه من دارم... الان دور و برم باید پر از بچه بود، نشستم با این دختره بیچشم و رو جر و بحث میکنم.
عمو هاج و واج وسط هال ایستاده بود و به صورت بهم ریخته و گرگرفته ستاره خیره شد، انگار از روی چهرهاش بتواند به تمام جرمهای نکردهاش پی ببرد.
-تو چجور آدمی هستی؟ حالم ازت بهم میخوره...بگو داشتی چه غلط...
ستاره بدون ملاحظه عمو این جملات را به زبان آورد که عمو وسط حرفش پرید.
-بسه ستاره... معلوم هست چی داری میگی؟ مگه میدونه جنگه؟
عفت خودش را وسط انداخت.
- آره میدون جنگه احمد جان... کی از من بیپناهتر؟ دایی بیچارهام که رفت، من تنها شدم... یه کلمه نصیحتش میکنم، باید خفت و خواری بکشم. باشه ستاره خانم! برو... خودت خوب صلاحتو خوب میدونی، اصلا به من پیرزن چه! برو پولای این عموی پیرتو به آب و آتش بکش، من دایی که ندارم دیگه.
دستش را در هوا تکان میداد و در وصف بیچارگیاش روضه میخواند.
عمو دیگر تمام نگاهش را به عفت داده بود و طوری تحت تاثیر قرار گرفته بود که دوزانو کنارش نشست و دستانش را گرفت.
-این حرفا چیه عفت! میدونم داییتو خیلی دوست داشتی، ولی کی گفته تو بیکسی؟ من اینجا برگ چغندرم؟ دست شما درد نکنه.
عفت همچنان نالهکنان خودش را به دوطرف تکان میداد.
ستاره زبانش بند آمده بود، نمیدانست عفت چند دقیقه پیش را باور کند یا عفت مظلوم جلوی پایش را.
-ستاره عمو، شما برو تو اتاقت، میام باهم حرف بزنیم.
بغض چنگی به گلویش زد.
-آخه...عمو...
-لطفا... ستاره!
به طرف اتاقش دوید، خودش را روی تخت انداخت و گریهاش را در بالشش خفه کرد. تحمل این همه رنج و تهمت را نداشت. مگر خریدن یک گردنبند چه اشکالی داشت؟ تازه حتی اجازه نداد بگوید هدیه دوستش مینوست.
درد مبهمی در پایش پیچید. از مچ پا تا عمق زانویش آنچنان تیر کشید که نفسش را بند آورد.
گونهاش را روی بالش گذاشت، موهای خیسش را از جلوی دیدش کنار زد. تند تند نفس میکشید. به مینو پیام داد.
-مینو، خیلی حالم بده،هستی؟ تو رو خدا جواب بده.
همزمان با تایپ کردن، گلولههای بزرگ و آبدار اشک، روی صفحه گوشی میریخت و موجی از رنگ را ایجاد میکرد.
خبری از مینو نبود. باز دوباره غیبش زده بود. چند دقیقه قبل، میخواست فیلم ببیند، اما حتی تحمل یک صدای آهنگ را هم نداشت. بیاختیار نگاهش به میزش افتاد. به ندرت آنجعبه را باز میکرد.
احساس کرد، الان زمان مناسبی برای باز کردن جعبه دوست داشتنیاش است. صدای پچپچ عمو و زنش را میشنید و حال معدهاش را بدتر میکرد.
آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
90ستاره سهیل
چادر گلدار ابریشمی را روی دستانش گرفته بود و خیره به گلهای ریز موجدارش نگاه میکرد. بوی یاس انگار جزو جدانشدنی چادر بود که آنها را با ولع میبلعید.
میدانست اگر صورتش را روی چادر بگذارد، لکه اشک روی آن جا خشک میکند. دستی به نوازش، روی چادر کشید.
لبان قرمز و ورمکردهاش، کلمهی مامان را به سختی تلفظ کرد و سیل اشک بود که تمام محیط چشمش را فرا گرفت.
حد فاصل میز و کمد دیواری، فضای خالی خوبی برای پنهان شدن بود، همانجا نشست و چادر را محکم در بغلش فشرد.
مانند ماهی، دهانش باز و بسته میشد، بیصدا حرف میزد و اشک میریخت.
-چرا چادرت میتونه باشه، ولی خودت نه! این چه عدالتیه؟ الان باید سرمو میذاشتم رو پاهات... پاهات کجان الان؟
طوری بیصدا گریه میکرد که شانههایش به ارتعاش افتاده بود.
به سختی خودش را کنترل کرد، دلش نمیخواست کسی شکسته شدنش را بشنود، از این مراقبتش، بغضی در گلویش به دونیمشد.
سرش را روی قالی گذاشت و در همان فضای کوچک، خودش را مثل یک گلوله جمع کرد. از تماس بدنش با زمین، احساس آرامشی کوتاه کرد.
چادر را طوری بغل کرده بود، که کسی نتواند آن را بیرون بکشد.
قطرههای اشک، یکی یکی روی قالی دستباف قرمز میافتادند؛ بوی پشم قالی به هوا رفته بود و بینیاش را تحریک کرد.
بعد از چند عطسه، چشمانش از سوزش شدید بسته شد و خواب مانند جامهای امن، او را در آغوش گرفت.
مثل گنجشک زخم خوردهای، گوشه اتاق کز کرده بود و به خواب عمیقی فرو رفت.
آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
هدایت شده از درسایهسارقرآنوعترتعلیهمالسلام
پخش کتاب صوتی آخرین عروس به مناسبت #نیمه_شعبان و میلاد پربرکت #امام_زمان عجلاللهفرجه از امشب در کانال #درسایهسارقرآنوعترت
🌸🌸🌸🍀🌸🌸🌸🍀🌸🌸🌸🍀
معرفی کتاب👇
کتاب صوتی "آخرین عروس"
" سرگذشت داستانی حضرت نرجس مادر امام زمان (عجلاللهفرجه) "
اثر استاد #مهدی_خدامیان
با صدای #هدی_سادات_موسوی
📖🎧📖🎧📖🎧
کتاب آخرین عروس نوشته مهدی خدامیان آرانی است که همچون سایر کتاب های این نویسنده با زبان گیرا و شیوا نوشته شده است . آخرین عروس سرگذشت داستانی حضرت نرجس (سلاماللهعلیها) مادر حضرت حجت (عجلاللهفرجه) از روم تا سامرا را روایت میکند.
این کتاب را آخرین عروس نام نهادند ، زیرا همه مىدانند که حضرت نرجس(سلاماللهعلیها) تا قبل از آغاز روزگار غیبت ، آخرین عروسِ حضرت زهرا(سلاماللهعلیها) بوده است.
#امام_زمان عجلاللهفرجه
#استقبالازنیمهشعبان
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
درسایهسارقرآنوعترت
@darsayehsarahlebeyt
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
91 ستاره سهیل
صبح با تکانی که به خاطر تنگی جا خورد، چشمانش باز شد. تصویری که جلویش میدید، انگار برایش غریبه بود. با دیدن چادر نمازی که در بغلش رها شده بود، تمام اتفاقات روز قبل مانند فیلمی جلوی چشمانش رژه رفت.
کمرش را به سختی صاف کرد و نشست. از آن گوشهای که نشسته بود، سینی صبحانه را پایین در اتاق دید. دستش را به لبه میز گرفت و خودش را بالا کشید. هنوز چشمانش میسوخت.
نگاهی گذرا به سینی کرد، یک یادداشت کنارش بود. روی زمین، کنار سینی نشست. کاغذ را باز کرد.
-سلام عمو جون، امیدوارم وقتی نامهرو میخونی حالت بهتر شده باشه. ببخشید نتونستم تو خونم بهت آرامش بدم. میدونم خیلی سختته. منم گیر کردم بخدا، دیشب عفت تا صبح تب کرده بود و هذیون میگفت. نمیگم رعایتشو بکنی، نه! ولی زیاد تو دست و پاش نباش. امروز بردمش با خودم بیرون، تا شب برمیگردیم؛ شهرستان ماموریتم، عفتم گذاشتم خونه دخترخالهاش. مراقب خودت باش، پری عمو! شرمنده تو و باباتم عمو، دیشب گرسنه خوابیدی دلم آتیش گرفت. خوب صبحانه بخور. پولم ریختم به کارتت، اگه نیازت شد. راستی گردنبندت قشنگ بود، وقتی خواب بودی دیدم تو گردنت، اگه چیزی خریدی جلو عفت نشون نده، حساس شده. قربونت بره عمو. مراقب خودت باش.
آن قدر لحن نامه، صمیمانه بود که چندین بار خواندش. ازاینکه کسی در خانه نبود، خیالش راحت شد.
فشارش آن قدر افتاده بود که بخاطر لرزی که به بدنش افتاده بود، چنددقیقهای خودش را زیر پتو را حبس کرد تا دمای بدنش متعادل شود. بعد مانند قحطی زدهها به سینی کنار در حمله کرد و محتویاتش را بلعید.
همانطور که آخرین لقمه را پایین میداد، نگاهی به گوشی انداخت. هنوز خبری از مینو نبود. با خودش فکر کرد شاید بخاطر نفرستادن عکس از لیست عمو دلخور شده باشد.
به فکرش رسید به اتاق عمو برود و از روی لیستها برای مینو عکس بفرستد.
از چهاربرگهای که روی میز کار عمو پیدا کرد، عکس فرستاد وضمیمهاش نوشت.
-ببخشید دیر شد، تو فیلمارو زود فرستادی ولی من بدقول شدم، شرایط خونه اصلا مساعد نیست. کاش جواب میدادی. ازم که دلخور نیستی، هستی؟
انگار مینو اصلا آن لاین نشده بود.
کمی قدم زد. نگاهش به صورت و موهای بهم ریختهاش و سایههای سیاه چشمان پفیاش، بینی و لبهای ورم کردهاش افتاد.
"این چه شکل و حالیه که من دارم"
مقابل آینه ایستاد و موهای بلندش را شانه زد. تحمل دیدن صورت بدون آرایشش را حتی لحظهای نداشت. انگار از ستارهی بدون آرایش، به شدت وحشت داشت.
دستانش را تند و تند روی صورتش حرکت داد و وقتی رنگ و لعاب تازهای را که روی پوستش جاخوش کرده بود دید، نفس راحتی کشید.
نگاهش به گردنبدش افتاد.
"شاید قدمش نحس بود." به فکرش رسید که پسش دهد، یا حداقل عوضش کند. ولی عمو گفته بود که چقدر زیباست! در دوگانهی سختی گیر افتاده بود و کسی آن لحظه نبود که کمکش کند.
آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
92 ستاره سهیل
از فکر تعویض گردنبند تا عملیکردنش یک ساعت گذشت.
نرسیده به مغازه بدلیجاتی، از تاکسی پیاده شد. همانطور که دستش را به گردنش و روی گردنبند آویزان کرده بود، از کنار مغازهها میگذشت.
پسرک دستفروشی مانتوی زیتونیاش را گرفت و کشید. نگاهش را پایین انداخت، صورت صورت سفید پسر زیر لکههای سخت زندگی، سیاه شده بود.
-خانم! خانم! ازم گل بخر، تورو خدا خانم!
ستاره دستی به موهای طلاییاش که از شدت کثیفی به قهوهای تیره میخورد، کشید.
-من گل نیاز ندارم، عزیزم.
از کیفش بیستهزارتومان بیرون آورد و در دستانش گذاشت؛ دستانی که با وجود کوچکیشان، سخت و زمخت شده بودند.
گردنش را کمی کج کرد.
- من گدا نیستم. باید بقیه پولتم بگیری.
بعد دستش را در کیف پارچهای کجی انداخت که دور گردنش کج، آویزان شده بود. کت مشکی بزرگتر از سن خودش و پارهگی روی شانههایش دل ستاره را به درد آورد.
-بفرمایین! اینم بقیه پولتون. اینم گلتون.
ستاره هاج و واج از کار پسرک، پول و گل را در دست گرفته بود و رفتن پسر را تماشا کرد، با طعنهای که از یکی از عابران خورد، به خودش آمد و به راه افتاد. از کار پسرک جرأت بیشتری برای کارش پیدا کرد.
با وجود غوغایی که در دلش پیدا بود، اما از جسارت پسرک نیرو گرفت و قدمهایش را محکمتر کرد. بیرونِ بدلیجاتی ایستاد و کمی داخل مغازه را چک کرد. هیچکدام از فروشندهها را نشناخت.
دخترکی حدودا ده ساله، بیرون مغازه ایستاده بود و داشت به زیورآلات پشت ویترین، نگاه میانداخت.
نگاهش را بین گل و دختر تقسیم کرد، جلوتر رفت.
-عزیزم! این گل برای شماست.
دختر به پشت برگشت. روسری پستهای کمرنگ، با ستارههای کوچک سفید، به سر داشت. صورت کشیده و لبهای صورتیاش، ستاره را یاد پسته خندان میانداخت.
-ممنون،خانم! ولی...
ستاره چشمی نازک کرد.
-بگیر دیگه!
نفس عمیقی کشید و سرش را بالا گرفت و در شیشهای را به داخل هل داد.
-سلام، ببخشید، رزیتا خانم نیستن؟
فروشنده خانم سرش را از روی گوشی بالا آورد.
-بفرمایید عزیزم در خدمتم. رزی نه، با حامد عصرهاست. از دوستاشونی؟
-نه! من دوست مینو هستم.
فروشنده، چشم و ابرویی را به معنای "آهان" بالا داد.
-هستم در خدمتتون.
-راستش من دیروز یه گردنبند گرفتم، با مینو بودم، بعد حقیقتا...
اگر میگفت زنعمویم خوشش نیامده، طبیعتا باید یک دور زندگیاش را از هفتسالگی تعریف میکرد و توضیح میداد که چرا از هفت سالگی!
همه اینها در کسری از ثانیه در ذهنش گذشت.
-یعنی مامانم خوشش نیومده، گفتم بیام پسش بدم.
پسری که آنطرف ایستاده بود، خودش را رساند. روبه خانم فروشنده گفت:
-چی شده عزیزم؟
خانم جلوی مقنعه مشکیاش را کمی تکاند و ریزههای بیسکوییت، روی زمین ریخت. بعد برای مرد فروشنده توضیح داد.
نگاه ستاره به حلقههای نگیندار همشکلی افتاد که در دست چپ هردو فروشنده بود.
مرد سری تکان داد.
-خب اشکالی نداره، میتونی پس بدی.
بعد دستش را روی موهای ژل کشیدهاش کشید.
-ولی اگه بخوای، میتونی یهکار دیگه هم بکنی.
آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
ستاره سهیل 93
ستاره منتظر ماند تا پیشنهاد مرد را بشنود.
-ببین! به نظرم خیلی از جوونا این مشکلو دارن، معلومه که چیزی نسل ما میپسنده، نسل قبلی نمیپسنده! درسته؟
ستاره با چشمانی گرد شده، تایید کرد.
مرد ادامه داد:
«خب! حالا باید دنبال راه حل مسئله باشی، نه اینکه کلا حذفش کنی! این جعبه رو ببین... راهش اینه! تو این نگهش دار. جلو مامان و بابا گردنت ننداز. وقتی بیرونی یا مهمونی جایی میری استفادهاش کن. الانم بده من بذارم تو جعبه، به اونام بگو پس دادی. اینطوری خیالت راحت میشه، احترامشونم حفظ کردی،هوم؟»
ستاره بدون فکر جواب داد:
-بله درسته! فکر خوبیه.
جعبه را گرفت و گردنبند را داخلش جا داد.
از مغازه که بیرون زد؛ همینطور بیهدف قدم میزد. هرچه با مینو تماس گرفت هم جواب نداد.
بااینکه گردنبند را پس داده بود، اما هنوز هم، حال دلش مانند هوای خنک و گرفته پاییز، ابری بود. روز بود و هوا با آن ابر سیاه، تمایل به شب داشت. یک ساعتی به اذان مانده بود. نگاهش به تابلو سبز کنار میدان افتاد.
«به طرف قبور مطهر شهدا»
نم چشمانش، صورتش را خیس کرد.
بدوناینکه بتواند فکر کند که آیا میخواهد به دیدن پدرش برود یا نه، پاهایش او را به سمت مزار شهدا کشاند.
از تاکسی پیاده شد. باد خنکی در حال وزیدن بود. نگاهی به دورنمای گلزار شهدا انداخت؛ تکانهای شدید پرچم ایران از بالای سر شهدا را، خوشآمدگویی میزبان، حساب کرد.
پاهایش انگار در اختیارش نبودند؛ چیزی شبیه فرار کردن به سمت مقصدی مقدس، یا همان توفیق اجباری.
بالای مزار پدرش ایستاد، خم شد و دستی روی قبر کشید.
با یک سلام، تمام بغضهای نهفته دلش را بیرون ریخت. نشست همانجا کنار سنگی سرد و ساکت.
سرش از زیر چادر نماز رنگی، چنان میلرزید که هرکس از کنارش میگذشت، با گفتن "حاجت روا باشی عزیزم" دلداریش میداد.
پیشانیاش را لحظهای روی قبر گذاشت.
"خستهام... میفهمی؟ از همه چی خستهام..."
سرش را بلند کرد، هنوز خنکی سنگ را، روی پیشانیاش حس میکرد. لبه چادرش را پایینتر کشید.
-جایی نداشتم برم... هیشکی هیچجا انتظارمو نمیکشه... حالم بده... کجا برم؟
بینیاش را بالا کشید.
-اگه بودی... اگه بودی الان باید از دانشگاه که برمیگشتم، بوی غذای مامانی تو خونه میپیچید... مثل بقیه که بابا دارن منتظر میموندم از سرکار میومدی... مثل بقیه که بابا دارن! چرا من ندارم؟ چرا رفتی شهید بشی؟ کی گفت شهید بشی؟ حالا من چهکار کنم... بابا! تو اگه بودی، موهامو شونه میکردی، ولی...
با بعضی که داشت گلویش را تکهتکه میکرد، بریده بریده گفت:
-عفت...بابا... موهامو کشید...
دیگر برایش مهم نبود کسی صدایش را بشنود، سرش را روی قبر گذاشت و بلند بلند گریه کرد، انگار هقهقش تمامی نداشت. و سیل اشک بود که روی قبر پدرش میبارید.
با بلند شدن صدای اذان، او هم سر بلند کرد. دستانش از فشار دادن سنگ، گزگز میکردند.
با کف دستان سردش، اشکهایش را پاک کرد. خنکی به گونههایش دوید. بینی کیپ شدهاش را بالا کشید، تا بهتر نفس بکشد. از زیر چادر، نیمنگاهی به بیرون انداخت. مردم در حال دویدن به سمت نماز جماعت بودند.
آیدی نویسنده👇
@tooba_banoo
📚کانال داستان شب📚
https://eitaa.com/Ghesehkarbala