هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر انقلاب: در مقابله با استکبار همه آنچه که باید و شاید برای آمادگی ملت ایران انجام بگیرد، چه از لحاظ نظامی، چه از لحاظ تسلیحات و چه از لحاظ کارهای سیاسی حتماً انجام میدهیم و الحمدلله الان هم مسئولین مشغول انجام آن هستند.
🔹مطمئناً حرکت کلی ملت ایران و مسئولین کشور در جهت مقابله با استکبار جهانی و دستگاه جنایتکار حاکم بر نظم جهانی امروز، قطعا و انصافا هیچگونه کوتاهی نخواهند کرد؛ این را مطمئن باشید.
🔹بحث، صرفاً بحث انتقام نیست؛ بحث یک حرکت منطقی است. مقابله منطبق با دین، اخلاق، شرع و منطبق بر قوانین بینالمللی است و ملت ایران و مسئولین کشور در این جهت هیچگونه تعللی و کوتاهی نخواهند کرد. این را مطمئن باشید.
🔷@IslamlifeStyles
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
یکی از آرامش بخش ترین صحبت های اخیر رهبر انقلاب همین بود.
خدا رو شکر.
ضمن اینکه حتما باید از دلسوزانی که دارن اوضاع رو بررسی میکنند و نقدهایی دارن باید تشکر کرد.
خدای نکرده کسی نیاد منتقدین رو سرکوب کنه.
تلاش مسئولین جای خودش رو داره و انتقادهای سازنده و مومنانه هم جای خودش
🌷🌷🌷
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✌رهبر انقلاب: دشمنان اعم از آمریکا و رژیم صهیونیستی بدانند نسبت به آنچه که در مقابل ایران و جبهه مقاومت انجام میدهند قطعاً پاسخ دندان شکن دریافت خواهند کرد. ۱۴۰۳/۸/۱۲
💻 Farsi.Khamenei.ir
🔷@IslamlifeStyles
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#دختر_شینا #رمان #قسمت_بیست_و_چهارم فصل هفتم دو ماه از ازدواج ما گذشته بود. مادر صمد پا به ماه شده
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_بیست_و_پنجم
پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: «یا امام حسین.» و دوید توی کوچه.
کمی بعد ماشین برادرم جلوی در بود. چند نفری کمک کردیم، مادرشوهرم را بغل کردیم و با کلی مکافات او را گذاشتیم توی ماشین. مادرشوهرم از درد تقریباً از حال رفته بود. برادرم گفت: «می بریمش رزن.»
عده ای از زن ها هم با مادرشوهرم رفتند. من ماندم و خواهرشوهرم، کبری، و نوزادی که از همان لحظه اولی که به دنیا آمده بود، داشت گریه می کرد. من و کبری دستپاچه شده بودیم. نمی دانستیم باید با این بچه چه کار کنیم.
کبری بچه را که لباس تنش کرده و توی پتویی پیچیده بودند به من داد و گفت: «تو بچه را بگیر تا من آب قند درست کنم.»
می ترسیدم بچه را بغل کنم. گفتم: «نه بغل تو باشد، من آب، قند درست می کنم.»
منتظر جواب خواهرشوهرم نشدم. رفتم طرف سماور، لیوانی را برداشتم و زیر شیر سماور گرفتم. چند حبه قند هم تویش انداختم و با قاشق آن را هم زدم. صدای گریة نوزاد یک لحظه قطع نمی شد. سماور قل قل می کرد و بخارش به هوا می رفت. به فکرم رسید بهتر است سماور به این بزرگی را دیگر خاموش کنیم؛ اما فرصت این کار نبود. واجب تر بچه بود که داشت هلاک می شد.
لیوان آب را به کبری دادم. او سعی کرد با قاشق آب را توی دهان نوزاد بریزد. اما نوزاد نمی توانست آن را بخورد. دهانش را باز می کرد تا سینه مادر را بگیرد و مک بزند، اما قاشق فلزی به لب هایش می خورد و او را آزار می داد. به همین خاطر با حرص بیشتری گریه می کرد.
حال من و کبری بهتر از نوزاد نبود. به همین خاطر وقتی دیدیم نمی توانیم کاری برای نوزاد انجام بدهیم، هر دو با هم زدیم زیر گریه.
مادرشوهرم همان شب، در بیمارستان رزن توانست آن یکی فرزندش را به دنیا بیاورد. قل دوم دختر بود. فردا صبح او را به خانه آوردند. هنوز توی رختخوابش درست و حسابی نخوابیده بود که نوزاد پسر را گذاشتیم توی بغلش تا شیر بخورد، بچه با اشتها و حرص و ولع شیر می خورد و قورت قورت می کرد. ما از روی خوشحالی اشک می ریختیم.
با تولد دوقلوها زندگی همه ما رنگ و روی تازه ای گرفت. من از این وضعیت خیلی خوشحال بودم. صمد مشغول گذراندن سربازی اش بود و یک هفته در میان به خانه می آمد. به همین خاطر بیشتر وقت ها احساس تنهایی و دلتنگی می کردم.
با آمدن دوقلوها، رفت و آمدها به خانه ما بیشتر شد و کارهایم آن قدر زیاد شد که دیگر وقت فکر کردن به صمد را نداشتم. از مهمان ها پذیرایی می کردم، مشغول رُفت و روب بودم، ظرف می شستم، حیاط جارو می کردم، و یا در حال آشپزی بودم. شب ها خسته و بی حال قبل از اینکه بتوانم به چیزی فکر کنم، به خواب عمیقی فرو می رفتم.
بعد از چند هفته صمد به خانه آمد. با دیدن من تعجب کرد. می گفت: «قدم! به جان خودم خیلی لاغر شده ای، نکند مریضی.»
می خندیدم و می گفتم: «زحمت خواهر و برادر جدیدت است.»
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب
سلام و صبحبخیر
خدمت اهالیِ تنهامسیری ما 😊🌹
که کمر رو سفت بستن
برا رفتن به بهشت💪
و دیگه خوووووب بلدن
که بلیط و کلید بهشت، نمازه🔑🔖
نماز، مهمترین داراییِ ماست😇👇
و بدون نماز، جهنم قطعی و بهشت کنسله
یه پیامی رو چندبار نوشتم و پاک کردم
آخرش همه رو پاک کردم و بیخیال شدم
همه چی رو هم که نباید گفت
گاهی باید گوشی رو گذاشت کنار
و فقط با خدا حرف زد🌸🥰
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
📸 واقعیت پیدا شدن یک موجود عجیب و غریب در بندر انزلی! ➕برخی رسانهها در گیلان با انتشار تصویر بالا
🔴شیلات گیلان خبر صید ماهی عظیم الجثه و نادر در بندر انزلی را تکذیب کرد
🔺کوروش خلیلی با اشاره به انتشار تصویری در فضای مجازی افزود: این تصویری که چند روزی است در فضای مجازی منتشر شده ساخته هوش مصنوعی و غیر واقعی است.
🔺وی با اشاره به تصاویر منتشر شده اضافه کرد: این تصویر به موجودی عجیب و غریب اشاره دارد که ادعا میشود در انزلی دیده شده ؛ اما واقعیت این است که این موجودات هرگز وجود نداشته و تصاویر مربوط به آن ساخته هوش مصنوعی است.
🔺مدیر کل شیلات گیلان از مردم خواست به هر منبع خبری اعتماد نکرده و خبرها را از منابع و رسانههای معتبر دنبال کنند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➕راهپیمایی باشکوه ۱۳ آبان حوالی میدان فرهنگ رشت
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#دختر_شینا #رمان #قسمت_بیست_و_پنجم پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: «یا امام حسین.
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_بیست_و_ششم
اما این را برای شوخی می گفتم. حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛ اما شوهرم پیشم باشد. گاهی که صمد برای کاری بیرون می رفت، مثل مرغ پرکنده از این طرف به آن طرف می رفتم تا برگردد. چشمم به در بود. می گفتم: «نمی شود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی.»
می گفت کار دارم. باید به کارهایم برسم.
دلم برایش تنگ می شد. می پرسید: «قدم! بگو چرا می خواهی پیشت بمانم.»
دوست داشت از زبانم بشنود که دوستش دارم و دلم برایش تنگ می شود.
سرم را پایین می انداختم و طفره می رفتم.
سعی می کرد بیشتر پیشم بماند. نمی توانست توی کارها کمکم کند. می گفت: «عیب است. خوبیت ندارد پیش پدر و مادرم به زنم کمک کنم. قول می دهم خانه خودمان که رفتیم، همه کاری برایت انجام دهم.»
می نشست کنارم و می گفت: «تو کار کن و تعریف کن، من بهت نگاه می کنم.»
می گفتم: «تو حرف بزن.»
می گفت: «نه تو بگو. من دوست دارم تو حرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم، به یاد تو و حرف هایت بیفتم و کمتر دلم برایت تنگ شود.»
صمد می رفت و می آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش و سر و سامان گرفتن زندگی مان، سعی می کردم همه چیز را تحمل کنم.
دوقلوها کم کم بزرگ می شدند. هر وقت از خانه بیرون می رفتیم، یکی از دوقلوها سهم من بود. اغلب حمید را بغل می گرفتم. بیشتر به خاطر آن شبی که آن قدر حرصمان داد و تا
صبح گریه کرد، احساس و علاقه مادری نسبت به او داشتم. مردمی که ما را می دیدند، با خنده و از سر شوخی می گفتند: «مبارک است. کی بچه دار شدی ما نفهمیدیم؟!»
یک ماه بعد، مادرشوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت. صبح زود بلند می شد نان بپزد. وظیفه من این بود قبل از او بیدار بشوم و بروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش باشم. به همین خاطر دیگر سحرخیز شده بودم؛
اما بعضی وقت ها هم خواب می ماندم و مادرشوهرم زودتر از من بیدار می شد و خودش تنور را روشن می کرد و مشغول پختن نان می شد. در این مواقع جرئت رفتن به حیاط را نداشتم. به همین خاطر هر صبح، تا از خواب بیدار می شدم، قبل از هر چیز گوشه پرده اتاقم را کنار می زدم. اگر لوله ای که بعد از روشن شدن تنور روی دودکش تنور می گذاشتیم، پای دیوار بود، خوشحال می شدم و می فهمیدم هنوز مادرشوهرم بیدار نشده، اما اگر دودکش روی تنور بود، عزا می گرفتم. وامصیبتا بود.
(پایان فصل هفتم)
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودش گفته؛
از چیزی نترس همه چیزرو مثل روز اول برات درست میکنم💕
پس بگو؛
بِسْمِ اللَّهِ، آمَنْتُ بِاللَّهِ، تَوَکَّلْتُ عَلَی اللَّهِ، ما شاءَ اللَّهُ لا حَوْلَ وَلا قُوَّهَ اِلّا بِاللَّهِ
❤️اذان و اقامه گفتن رهبر معظم انقلاب در گوش نوزاد شهید حمزه جهاندیده
#رهبرانه
یه زحمتی هم براتون داشتم😊
❇️ اینکه همگی لطف کنید و بنر زیر رو در کانال ها و گروه هاتون بفرستید تا عزیزان بیشتری وارد کانال بشن و از صحبتای زیبای استاد پناهیان استفاده کنند.
انصافا حیفه این مطالب به گوش همه مردم دنیا نرسه. هریک از شما در حد خودتون در این کار ارزشمند سهیم باشید❤️👇
سوال هایی که باید هر از گاهی از خودمون بپرسیم:
آیا حالم خوبه؟
چه چیزی من رو آزار میده؟
چه چیزی رو باید تغییر بدم؟
برای چه چیزهایی خوشحالم؟
ما اینجاییم👇
https://eitaa.com/Gilan_tanhamasir
سلام و وقت بخیر خدمت شما عزیزانم🌹
یکی از توصیه های بنده به کسانی که میخوان کار فرهنگی کنند همینه که هر طور شده مخاطب رو اهل گوش دادن به سخنرانی های استاد پناهیان کنند.
این کار از جهات مختلف خیلی مهمه.
✅ یکی اینکه معمولا اثر فرهنگی "یک سخنرانی نسبتا طولانی" خیلی بیشتر از "کلیپ های کوتاه" هست. متاسفانه چیزی که ما در جهان فعلی شاهدش هستیم اینه که عموم انسان ها عادت کردن که مطالب مختلف رو به صورت ساندویچی و کوتاه بشنون.
💢 عموم کلیپ های چند ثانیه ای مفید صرفا میتونه برای مدت خیلی کوتاهی اثر گذار باشه و اثرش خیلی سریع از بین میره.
🚱 فقط کلیپ های مستهجن و خشونت آمیز هست که حتی اگه کوتاه باشه میتونه اثرات مخرب بلند مدت در ذهن انسان داشته باشه.
⭕️ اگه دقت کرده باشید نرم افزارهایی مثل اینستاگرام فقط اجازه میدن که کلیپ های چند ثانیه ای بارگزاری بشه.
💢 شما هر چقدر هم که کلیپ های مفید بذارید چون کوتاه هستند اثر گذاری بسیار پایینی دارند. از طرفی اثرات مخرب این شبکه ها به خاطر اینه که تعداد بسیار بالایی از کلیپ های مستهجن در اونها وجود داره و ذهن و روح انسان ها خصوصا نوجوانان رو نابود میکنه...
❇️ اما اگه شما بتونید عموم انسان ها خصوصا نوجوانان رو به روش ها مختلف اهل گوش کردن سخنرانی های طولانی کنید خدا میدونه که چقدر میتونید روی ذهن اونها اثرگذار باشید.👌🏼
💵 بله اولش ممکنه شما نیاز باشه پول هم خرج کنید و جایزه بخرید ولی در دراز مدت اثرات بسیار عمیق و لذت بخشی رو خواهید دید.
💢 البته مراقب باشید که حتما حد و اندازه ای داشته باشه. مثلا نظر بنده اینه که برای شروع کار هر هفته فقط یک جلسه سخنرانی قرار بدید و اگه بتونید مطالب سخنرانی رو هم به بحث بذارید و نظرسنجی داشته باشید خیلی خوبه. میزگردهایی رو ترتیب بدید تا هر کسی نظر خودش رو اعلام کنه
✅ به نظرات افراد خیلی احترام بذارید و با مهربانی حرف همه رو گوش بدید و بیشتر سعی کنید نقش "یک داور عادل" رو داشته باشید تا اینکه بخواید حرف خودتون رو کرسی بشونید.
ان شالله که در راه کار فرهنگی تون موفق باشید
دعای بنده همیشه پشت سر شما عزیزان هست...🌹
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#دختر_شینا #رمان #قسمت_بیست_و_ششم اما این را برای شوخی می گفتم. حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛ اما
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_بیست_و_هفتم
فصل هشتم
زمستان هم داشت تمام می شد. روزهای آخر اسفند بود؛ اما هنوز برف ها آب نشده بودند. کوچه های روستا پر از گل و لای و برف هایی بود که با خاک و خاکسترهای آتش منقل های کرسی سیاه شده بود. زن ها در گیر و دار خانه تکانی و شست وشوی ملحفه ها و رخت و لباس ها بودند. روزها شیشه ها را تمیز می کردیم، عصرها آسمان ابری می شد و نیمه شب رعد و برق می شد، باران می آمد و تمام زحمت هایمان را به باد می داد.
چند هفته ای بیشتر به عید نمانده بود که سربازی صمد تمام شد. فکر می کردم خوشبخت ترین زن قایش هستم. با عشق و علاقه زیادی از صبح تا عصر خانه را جارو می کردم و از سر تا ته خانه را می شستم. با خودم می گفتم: «عیب ندارد. در عوض این بهترین عیدی است که دارم. شوهرم کنارم است و با هم از این همه تمیزی و سور و سات عید لذت می بریم.»
صمد آمده بود و دنبال کار می گشت. کمتر در خانه پیدایش می شد. برای پیدا کردن کار درست و حسابی می رفت رزن.
یک روز صبح که از خواب بیدار شدیم و صبحانه خوردیم؛ مادرشوهرم در اتاق ما را زد. بعد از سلام و احوال پرسی دوقلوها را یکی یکی آورد و توی اتاق گذاشت و به صمد گفت: «من امروز می خواهم بروم خانه خواهرت،شهلا کمی کار دارد. می خواهم کمکش کنم. این بچه ها دست و پا گیرند. مواظبشان باشید.»
موقع رفتن رو به من کرد و گفت: «قدم! اتاق دم دستی خیلی کثیف است. آن را جارو کن و دوده اش را بگیر.»
صمد لباس پوشیده بود که برود. کمی به فکر فرو رفت و گفت: «تو می توانی هم مواظب بچه ها باشی و هم خانه تکانی کنی؟!»
شانه هایم را بالا انداختم و بی اراده لب هایم آویزان شد. بدون اینکه جوابی بدهم. صمد گفت: «نمی توانی هم خانه را تمیز کنی و هم به بچه ها برسی.»
کتش را درآورد و گفت: «من بچه ها را نگه می دارم، تو برو اتاق ها را تمیز کن. کارت که تمام شد، من می روم.»
با خودم فکر کردم تا صبح زود است و بچه ها خوابند. بهتر است بروم اتاق ها را تمیز کنم.
صمد هم ماند اتاق خودمان تا مواظب بچه ها باشد.
پنجره های اتاق دم دستی را باز گذاشتم. لحاف کرسی را از چهار طرف بالا دادم روی کرسی. تشک ها را برداشتم و گذاشتم روی لحاف های تازده. همین که جارو را دست گرفتم تا اتاق را جارو کنم، صدای گریه دوقلوها درآمد. اول اهمیتی ندادم. فکر کردم صمد آن ها را آرام می کند. اما کمی بعد، صدای صمد هم بلند شد.
ـ قدم! قدم! بیا ببین این بچه ها چه می خواهند؟!
جارو را انداختم توی اتاق و دویدم طرف اتاق خودمان که آن طرف حیاط بود. دوقلوها بیدار شده بودند و شیر می خواستند. یکی از آن ها را دادم بغل صمد و آن یکی را خودم برداشتم و صمد به بچه ای که بغلش بود، شیر داد و من هم به آن یکی بچه. بچه ها شیرشان را خوردند و ساکت شدند.
از فرصت استفاده کردم و رفتم سراغ جارو زدن اتاق. هنوز اتاق را تا نیمه جارو نزده بودم که دوباره صدای گریه دوقلوها بلند شد. حتماً خیس کرده بودند. مجبور شدم قبل از اینکه صمد صدایم کند، بروم دنبال بچه ها.
حدسم درست بود. دوقلوها که شیرشان را خورده بودند حالا جایشان را خیس کرده بودند. مشغول عوض کردن بچه ها شدم. صمد بالای سرم ایستاده بود و نگاه می کرد. می گفت: «می خواهم یاد بگیرم و برای بچه های خودمان استاد شوم.»
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بِسْمِ اللَّهِ، آمَنْتُ بِاللَّهِ، تَوَکَّلْتُ عَلَی اللَّهِ، ما شاءَ اللَّهُ لا حَوْلَ وَلا قُوَّهَ اِلّا بِاللَّهِ
خداوند از شکاف غم شما
شادی می فرستد،مطمئن باشید...👌