تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#دختر_شینا #رمان #قسمت_سی_و_ششم خم شد و صورتم را بوسید. صورتم خیسِ خیس بود. چند روز بعد، انگار توی
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_سی_و_هفتم
فصل دهم
بعد از عید، صمد رفت همدان. یک روز آمد و گفت: «مژده بده قدم. پاسدار شدم. گفتم که سرباز امام می شوم.»
آن طور که می گفت، کارش افتاده بود توی دادگاه انقلاب. شنبه صبح زود می رفت همدان و پنج شنبه عصر می آمد. برای اینکه بدخلقی نکنم، قبل از اینکه اعتراض کنم، می گفت: «اگر بدانی چقدر کار ریخته توی دادگاه. خدا می داند اگر به خاطر تو و خدیجه نبود، این دو روز هم نمی آمدم.»
تازه فهمیده بودم دوباره حامله شده ام. حال و حوصله نداشتم. نمی دانستم چطور خبر را به دیگران بدهم. با اوقات تلخی گفتم: «نمی خواهد بروی همدان. من حالم خراب است.
یک فکری به حالم بکن. انگار دوباره حامله شده ام.»
بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، زود دست هایش را گرفت رو به آسمان و گفت: «خدا را شکر. خدا را صدهزار مرتبه شکر. خدایا ببخش این قدم را که این قدر ناشکر است. خدایا! فرزند خوب و صالحی به ما عطا کن.»
از دستش کفری شده بودم. گفتم: «چی؟! خدا را شکر، خدا را شکر. تو که نیستی ببینی من چقدر به زحمت می افتم. دست تنها توی این سرما، باید کهنه بشویم. به کارِ خانه برسم. بچه را تر و خشک کنم. همة کارهای خانه ریخته روی سر من. از خستگی از حال می روم.»
خندید و گفت: «اولاً هوا دارد رو به گرمی می رود. دوماً همین طوری الکی بهشت را به شما مادران نمی دهند. باید زحمت بکشید.»
گفتم: «من نمی دانم. باید کاری بکنی. خیلی زود است، من دوباره بچه دار شوم.»
گفت: «از این حرف ها نزن. خدا را خوش نمی آید. خدیجه خواهر یا برادر می خواهد. دیر یا زود باید یک بچه دیگر می آوردی. امسال نشد، سال دیگر. این طوری که بهتر است. با هم بزرگ می شوند.»
یک جوری حرف می زد که آدم آرام می شد. کمی تعریف کرد، از کارش گفت، سربه سر خدیجه گذاشت. بعد هم آن قدر برای بچه دوم شادی کرد که پاک یادم رفت چند دقیقه پیش ناراحت بودم.
صمد باز پیش ما نبود. تنها دل خوشی ام این بود که از همدان تا قایش نزدیک تر از تهران تا قایش است.
روز به روز سنگین تر می شدم. خدیجه داشت یک ساله می شد. چهار دست و پا راه می رفت و هر چیزی را که می دید برمی داشت و به دهان می گذاشت. خیلی برایم سخت بود با آن شکم و حال و روز دنبالش بروم و مواظبش باشم.
از طرفی، از وقتی به خانه خودمان آمده بودیم، از مادرم دور شده بودم. بهانه پدرم را می گرفتم. شانس آورده بودم خانه حوری، خواهرم، نزدیک بود. دو سه خانه بیشتر با ما فاصله نداشت. خیلی به من سر می زد.
مخصوصاً اواخر حاملگی ام هر روز قبل از اینکه کارهای روزانه اش را شروع کند، اول می آمد سری به من می زد. حال و احوالی می پرسید. وقتی خیالش از طرف من آسوده می شد، می رفت سر کار و زندگی خودش. بعضی وقت ها هم خودم خدیجه را برمی داشتم می
رفتم خانه حاج آقایم. سه چهار روزی می ماندم.
اما هر جا که بودم، پنج شنبه صبح برمی گشتم. دستی به سر و روی خانه می کشیدم. صمد عاشق آبگوشت بود. با اینکه هیچ کس شب آبگوشت نمی خورد، اما برای صمد آبگوشت بار می گذاشتم.
گاهی نیمه شب به خانه می رسید. با این حال در می زد. می گفتم: «تو که کلید داری. چرا در می زنی؟!»
می گفت: «این همه راه می آیم، تا تو در را به رویم باز کنی.»
می گفتم: «حال و روزم را نمی بینی؟!»
آن وقت تازه یادش می افتاد پا به ماهم و باید بیشتر حواسش به من باشد، اما تا هفته دیگر دوباره همه چیز یادش می رفت. هفته های آخر بارداری ام بود. روزهای شنبه که می خواست برود، می پرسید: «قدم جان! خبری نیست؟!»
می گفتم: « فعلاً نه.»
خیالش راحت می شد. می رفت تا هفته بعد.
اما آن هفته، جمعه عصر، لباس پوشید و آماده رفتن شد. بهمن ماه بود و برف سنگینی باریده بود. گفت: «شنبه صبح زود می خواهیم برویم مأموریت. بهتر است طوری بروم که جا نمانم. می ترسم امشب دوباره برف ببارد و جاده ها بسته شود.»
موقع رفتن پرسید: «قدم جان! خبری نیست؟!»
کمی کمرم درد می کرد و تیر می کشید. با خودم فکر کردم شاید یک درد جزئی باشد. به حساب خودم دو هفته دیگر وقت زایمانم بود. گفتم: «نه. برو به سلامت. حالا زود است.»
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب
🌿⃟🥀؎•🏴
آقـــــا سلامـــــ ، روضه مادر شروع شد...
بـــــاران اشک های مکرر شروع شد...
آقـــــا اجازه هست بخوانم برایتان
این اتفاق از دَم یک در شروع شد...
تا ریشه های #چادر_خاکی مادرت
آتش گرفت ، روضه معجر شروع شد...
فریادهای مادر پهلو شکسته ات
تا شد فشار در دو برابر شروع شد...
این ماجرا رسید به آنجا که نیمه شب
بی اختیار گریه حیدر شروع شد...
وقتی رسید قصه به اینجای شعر من
ایام خانه داری دختر شروع شد ...
دختر رسید تا خود آن لحظه ای که ظهر
یک ماجرا به قافیه "سر" شروع شد...😭
▪️ايام #فاطميه و شهادت ام ابيها حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها تسليت باد.
#فاطمیه_۱
⚫️ عرض سلام و ادب خدمت همراهان و سروران گرامی
وقتتون بخیر...
در #ایام_فاطمیه هستیم ایامی که برای ما یادآور مفاهیم بسیار مهم و کلیدی هست که در تاریخ اسلام جایگاه بسیار مهمی داره
و علاوه بر زندگی فردی و رابطۀ شخصی ما با اهلبیت(ع) زندگی اجتماعی ما رو نیز تحت تأثیر قرار میده.
💝 ارتباط با این مفاهیم، برکات و فوائد زیادی برای اهل معنویت داره....
ضمن عرض تسلیت به امید خدا درباره این مفاهیم مطالبی روخدمتتون تقدیم می کنم.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#فاطمیه_۱ ⚫️ عرض سلام و ادب خدمت همراهان و سروران گرامی وقتتون بخیر... در #ایام_فاطمیه هستیم ا
🏴 فاطمیه برای ما پیامآور درسها و حقایق گوناگونی از دین هست ،
📝 که گاهی این درسها بسیار عمیقتر از درسهایی هست که از کربلا میتونیم بگیریم .
🔅در میان این مفاهیم، هم #مظلومیت حضرت زهرا(س) برای ما بسیار معناداره
🔅و هم #محبوبیت حضرت زهرا(س) برای ما حامل معارف عمیق دینی هست
💔
💖محبت حضرت زهرا(س) در انسانها بسیار تاثیرگذاره تا جاییکه میشه اونو محور فاطمیه فرض کرد.
〽️به حدی که مظلومیت و حتی شهادت حضرت زهرا(س) رو فرع آن تصور کنیم
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
🏴 فاطمیه برای ما پیامآور درسها و حقایق گوناگونی از دین هست ، 📝 که گاهی این درسها بسیار عمیقتر از
💢 گاهی اوقات ممکنه مظلومیت کسی او رو محبوب کنه،
🔘 ولی در فاطمیه این #محبوبیت حضرت هست که بدون #مظلومیت هم در دل میشینه
و حتی مظلومیت او رو غیر قابل تحمل میکنه
😔😢
🌍 در حال حاضر ما در جامعه جهانی و در فضایی زندگی میکنیم، که دشمنای زیادی داریم ، و ادیان زیادی شاهد دینداری ما هستن.
🎞 و گاهی مشاهده میکنیم که بر علیه اسلام، فیلم میسازن و اسلام را دین خشن و غیر انسانی معرفی میکنن.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
💢 گاهی اوقات ممکنه مظلومیت کسی او رو محبوب کنه، 🔘 ولی در فاطمیه این #محبوبیت حضرت هست که بدون #مظل
👆ما الان در چنین فضایی #فاطمیه را مهم می دونیم و براش ارزش قائلیم
♻️حالا میخوایم بدونیم محور فاطمیه باید "محبوبیت" حضرت باشه یا "مظلومیت" ایشون؟
👌 تأکید بر کدوم یکیش در جامعه ی جهانی اثرگذارتره ؟
💮 با توجه به فضای موجود، کدوم حرفِ ما بیشتر مورد توجه جهانیان قرار خواهد گرفت؟
🌏 در جامعه جهانی اگه به «مصلحت» نگاه کنیم، باید «محبوبیت» حضرت زهرا سلام الله علیها را مطرح کنیم.
🔰ان شاءلله این بحث رو تو این ایام ادامه میدیم.....
یا ذی الاحسان بحق الحسین مارو ازمحبینحضرت زهرا سلام الله علیها قرار بده🤲
🌟💫
بسم الله الذّی خلق النور مِنَ النور...
و خداوند فاطمه را از نور خویش آفرید!
تا او مادر من است ؛
هراس گم شدن، لطیفهای کودکانه است!
قســم به بغـضهایِ شکسته شده
در دلِ چاه،
قســـم بــه حـــال و روز حَـسَــــن؏
در میانِ کوچهها،
قسم به سکوتِ پر از حرفِ علــی؏،
که ما محــتاجِ آمــدنت هستیم...
#اللهمعجللولیکالفرج🌺🍃
#امام_زمان
هدایت شده از بامشاور⚖
📌اینجا منبع آموزش حقوقی و پاسخ به سوالات حقوقی است📌
📝اگر مشکل حقوقی دارید، مشکلاتان را با ما مطرح کنید
💻 اگر به مطالب حقوقی علاقه دارید؟
📚یا اگر میخواید اطلاعاتان را بالا ببرید
🆔فقط کافیه رو لینک زیر بزنید
https://eitaa.com/joinchat/3473735693C0dfa3e0b79
📣و از مطالب باارزش و کاربردی آقای رحیم فرجی استفاده کنید
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#دختر_شینا #رمان #قسمت_سی_و_هفتم فصل دهم بعد از عید، صمد رفت همدان. یک روز آمد و گفت: «مژده بده قد
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_سی_و_هشتم
اما صبح که برای نماز بیدار شدم، دیدم بدجوری کمرم درد می کند. کمی بعد شکم درد هم سراغم آمد. به روی خودم نیاوردم. مشغول انجام دادن کارهای روزانه ام شدم؛ اما خوب که نشدم هیچ، دردم بیشتر شد. خدیجه هنوز خواب بود. با همان درد و توی همان برف و سرما رفتم سراغ خواهرم. از سرما می لرزیدم. حوری یکی از بچه هایش را فرستاد دنبال قابله و آن یکی را فرستاد دنبال زن برادرم، خدیجه. بعد زیر بغلم را گرفت و با هم برگشتیم خانه خودمان.
آن سال از بس هوا سرد بود، کرسی گذاشته بودیم. حوری مرا خواباند زیر کرسی و خودش مشغول آماده کردن تشت و آب گرم شد. دلم می خواست کسی صمد را خبر کند. به همین زودی دلم برایش تنگ شده بود. دوست داشتم در آن لحظات پیشم بود و به دادم می رسید. تا صدای در می آمد، می گفتم: «حتماً صمد است. صمد آمده.»
درد به سراغم آمده بود. چقدر دلم می خواست صمد را صدا بزنم، اما خجالت می کشیدم. تا وقتی که بچه به دنیا آمد، یک لحظه قیافه صمد از جلوی چشم هایم محو نشد. صدای گریه بچه را که شنیدم، گریه ام گرفت. صمد! چی می شد کمی دیرتر می رفتی؟ چی می شد کنارم باشی؟!
پنج شنبه بود و دل توی دلم نبود. طبق عادت همیشگی منتظرش بودم. عصر بود. کسی در زد. می دانستم صمد است. خدیجه، زن داداشم، توی حیاط بود. در را برایش باز کرد. صمد تا خدیجه را دید. شستش خبردار شده بود، پرسیده بود: «چه خبر! قدم راحت شد؟»
خدیجه گفته بود بچه به دنیا آمده، اما از دختر یا پسر بودنش چیزی نگفته بود.
حوری توی اتاق بود. از پشت پنجره صمد را دید. رو کرد به من و با خنده گفت: «قدم! چشمت روشن، شوهرت آمد.» و قبل از اینکه صمد به اتاق بیاید، رفت بیرون.
بالای کرسی خوابیده بودم. صمد تا وارد شد، خندید و گفت: «به به، سلام قدم خانم. قدم نو رسیده مبارک. کو این دختر قشنگ من!»
از دستش ناراحت بودم. خودش هم می دانست. با این حال پرسیدم: «کی به تو گفت؟! خدیجه؟!»
نشست کنارم. بچه را خوابانده بودم پیش خودم. خم شد و پیشانی بچه را بوسید و گفت: «خودم فهمیدم! چه دختر نازی. قدم به جان خودم از خوشگلی به تو برده. ببین چه چشم و ابروی مشکی ای دارد. نکند به خاطر اینکه توی ماه محرم به دنیا آمده این طور چشم و ابرو مشکی شده.»
بعد برگشت و به من نگاه کرد و گفت: «می خواستم به زن داداشت مژدگانی خوبی بدهم. حیف که نگفت بچه دختر است. فکر کرد من ناراحت می شوم.»
بلند شد و رفت بالای سر خدیجه که پایین کرسی خوابیده بود. گفت: «خدیجه من حالش چطور است؟!»
گفتم: «کمی سرما خورده. دارویش را دادم. تازه خوابیده.»
صمد نشست بالای سر خدیجه و یک ربعِ تمام، موهای خدیجه را نوازش کرد و آرام آرام برایش لالایی خواند.
فردا صبح زود صمد از خواب بیدار شد و گفت: «می خواهم امروز برای دخترم مهمانی بگیرم.»
خودش رفت و پدر و مادر، خواهرها و برادرها، و چند تا از فامیل های نزدیک را دعوت کرد. بعد آمد و آستین ها را بالا زد. وسط حیاط اجاقی به پا کرد. مادر و خواهرها و زن برادرهایم به کمکش رفتند.
هر چند، یک وقت می آمد توی اتاق تا سری به من بزند می گفت: «قدم! کاش حالت خوب بود و می آمدی کنار دستم می ایستادی. بدون تو آشپزی صفایی ندارد.» هوا سرد بود. دورتادور حیاط کوچکمان پر از برف شده بود. پارو را برداشت و برف ها را پارو کرد یک گوشه. برف ها کومه شد کنار دستشویی، گوشه حیاط.
به بهانه اینکه سردش شده بود آمد توی اتاق. زیر کرسی نشست. دستش را گذاشت زیر لحاف تا گرم شود. کمی بعد گرمِ تعریف شد. از کارش گفت، از دوستانش، از اتفاقاتی که توی هفته برایش افتاده بود. خدیجه را خوابانده بودم سمت راستم، و بچه هم طرف دیگرم بود. گاهی به این شیر می دادم و گاهی دستمال خیس روی پیشانی خدیجه می گذاشتم. یک دفعه ساکت شد و رفت توی فکر و گفت: «خیلی اذیتت کردم. من را حلال کن. از وقتی با من ازدواج کردی، یک آب خوش از گلویت پایین نرفته. اگر مرا نبخشی، آن دنیا جواب خدا را چطور بدهم.»
اشک توی چشم هایم جمع شد. گفتم: «چه حرف ها می زنی!»
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب
عرض سلام و ادب و شب بخیر همراهان و سروران گرامی
عزاداریهاتون قبول حق انشاءالله✔️
ادامه بحث #فاطمیه رو تقدیم حضورتون میکنیم
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#فاطمیه_۱ ⚫️ عرض سلام و ادب خدمت همراهان و سروران گرامی وقتتون بخیر... در #ایام_فاطمیه هستیم ا
#فاطمیه_۲
💞«محبّت» زبان مشترک همه دنیاست. محبت، یه موضوع فرادینی، فرامذهبی و فرافرهنگیه !
🌀 یکی از چیزایی که مرز نداره، محبّته〰✨
🌍 اینو همۀ دنیا میفهمن که «یه کسی رو دوست داشتن» قشنگه و لذّت داره ، قیمت داره
🌺💰👌
اینکه "امّتی" هستن که "مادر"ی رو در حدّ اعلا دوست دارن و چنین با شکوه از او ستایش میکنن !
💘اینکه اینقدر بهش عشق میورزن که حاضرن برای او بمیرن...!
🌷این برای همه زیبا و دیدنیه، همه دوست دارن این محبت رو ببینن !
☀️ میتونیم با نمایش این محبوبیت حضرت زهرا(س)، از همة مردم جهان دلبری کنیم.
⭕️ امّا اینکه چرا «انسان» به راحتی با محبت همه چیزو میفهمه و محبت برای همه قابل درکه ؟!
👈باید گفت که خدا انسان را اینگونه خلق کرده !
🌷 امام محمد باقر(ع) می فرماین✨
↩️ "هَلِ الدِّینُ إِلَّا الْحُبُّ " 💞
♥️ آیا دین چیزی جز محبته؟!
از اونجا که ؛
🔹 اولاً دین چیزی جز محبت نیست؛
🔸ثانیاً دین، مفطور به فطرت الهی انسانه
↩️میتونیم بگیم «انسان» چیزی جز محبّت نیست.✔️
✅ جایگاه محبت در انسان، امری فطریه !
لذا شما میتونید با مرام محبت، عالم را فتح کنید. محبت اکسیر عجیبیه 👌
🔴 در عالم شخصیتی مانند حضرت زهرا(س) اصلاً وجود نداره؛
📚 تمام فرهنگها ، تمدنها ، اساطیر و افسانههای جهانِ بشریت،
❌ هرگز نتونستن حتی در ابعاد بسیار بسیار کوچیکتر، شخصیتی دوست داشتنی مثل حضرت زهرا(س) رو بسازن !
🔍ما همین اطلاعات کمیم که از زندگی 18 سالۀ این بانوی بزرگوار داریم،
💥میتونیم در عالم غوغا کنیم، پس چرا به این مسأله نپردازیم؟!
📣 کافیه محبت شما به حضرت زهرا(س) به گوش مردم عالم برسه ○•
👂اگه این محبت را بشنون و بینن، مِیگساران پیالهها را بر زمین میکوبن 🍷
🤐رقاصا از رقص بازمیایستن و آوازه خوانها سکوت میکنن !
👀 تا محبت شما به حضرت زهرا(س) را به تماشا بشینن !
💚💙💜
📚 در طول تاریخ اهانتی به نام حضرت زهرا(س) صورت نگرفته !
🍂 حتی اون زمانی که نسبت به امیرالمومنین(ع) و نام ایشان جسارت می کردن،
نسبت به نام حضرت زهرا(س) بیاحترامی نکردن ❌
🕋 در جهان اسلام هم حتی کسایی که نسبت به مظلومیت حضرت، حرفایی دارن،
💚 نسبت به محبوبیت ایشان اعتراض ندارن و حتی خود را مدافع این محبوبیت هم میدونن.
💖محبت به حضرت زهرا(س) دستور صریح قرآنه
✨قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبى✨
" بگو من هیچ پاداشی از شما بر انجام رسالتم نمیخواهم، مگر دوست داشتن نزدیکانم "
👈به دستور قرآن، محبت به اهلبیت پیامبر و حضرت زهرا(س) به عنوان مزد و اجر رسالت آخرین پیامبر، معرفی شده ✔️
✅ این تأکید قرآن، یکی از وجوه مشترک شیعه و سنیه!
💢بنابراین محبت حضرت زهرا(س) میتونه محور "وحدت شیعه و سنی" در مقابل دشمنای اسلام قرار بگیره
🌱 تَعالَوْا إِلى کَلِمَةٍ سَواءٍ بَیْنَنا وَ بَیْنَکُم
"بیایید برآن وجه مشترک خودمان تأکید کنیم "
👈 وجه مشترک ما " فاطمه" (س) هست !
#آیههایآرامش
🌿بنَصْرِاللَّهِ يَنْصُرُمَنْيَشَاءُوَهُوَالْعَزِيزُالرَّحِيمُ
🔸به سبب نصرت و يارى خدا، هركس را بخواهد يارى مىدهد، و تنها او تواناى شكستناپذير و مهربان است
📗سوره روم، آیه 5
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#آیههایآرامش 🌿بنَصْرِاللَّهِ يَنْصُرُمَنْيَشَاءُوَهُوَالْعَزِيزُالرَّحِيمُ 🔸به سبب نصرت و يارى خ
♡
ما + خدا (بزرگتر از ) دنیا و مافیها همه
مطمئن باش☺️✋
#سلام_صباحالخیر_یااهلالخیر
نماهنگ بهار خونه ما.mp3
3.28M
📢نماهنگ | بهار خونه ما
🎙مهدی رسولی
#دهه_فاطمیه
#فاطمیه
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#دختر_شینا #رمان #قسمت_سی_و_هشتم اما صبح که برای نماز بیدار شدم، دیدم بدجوری کمرم درد می کند. کمی ب
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_سی_و_نهم
گفت: «اگر تو مرا نبخشی، فردای قیامت روسیاهِ روسیاهم.»
گفتم: «چرا نبخشم؟!»
دستش را از زیر لحاف دراز کرد و دستم را گرفت. دست هایش هنوز سرد بود. گفت: «تو الان به کمک من احتیاج داری. اما می بینی نمی توانم پیشت باشم. انقلاب تازه پیروز شده. اوضاع مملکت درست و حسابی سر و سامان نگرفته. کلی کار هست که باید انجام بدهیم. اگر بمانم پیش تو، کسی نیست کارها را به سرانجام برساند. اگر هم بروم، دلم پیش تو می ماند.»
گفتم: «ناراحت من نباش. اینجا کلی دوست و آشنا، و خواهر و برادر دارم که کمکم کنند. خدا شیرین جان را از ما نگیرد. اگر او نبود، خیلی وقت پیش از پا درآمده بودم. تو آن طور که دوست داری به کارت برس و خدمت کن.»
دستم را فشار داد. سرش را که بالا گرفت، دیدم چشم هایش سرخ شده. هر وقت خیلی ناراحت می شد، چشم هایش این طور می شد. هر چند این حالتش را دوست داشتم، اما هیچ دلم نمی خواست ناراحتی اش را ببینم. من هم دستش را فشار دادم و گفتم: «دیگر خوب نیست. بلند شو برو. الان همه فکر می کنند با هم دعوایمان شده.»
خواهرم پشت پنجره ایستاده بود. به شیشه اتاق زد. صمد هول شد. زود دستم را رها کرد. خجالت کشید. سرخ شد. خواهرم هم خجالت کشید، سرش را پایین انداخت و گفت: «آقا صمد شیرین جان می خواهد برنج دم کند. می آیید سر دیگ را بگیریم؟»
بلند شد برود. جلوی در که رسید، برگشت و نگاهم کرد و گفت: «حرف هایت از صمیم دل بود؟»
خندیدم و گفتم: «آره، خیالت راحت.»
ظهر شده بود. اتاق کوچک مان پر از مهمان بود. یکی سفره می انداخت و آن یکی نان و ماست و ترشی وسط سفره می گذاشت. صمد داشت استکان ها را از جلوی مهمان ها جمع می کرد. دو تا استکان توی هم رفته بود و جدا نمی شد. همان طور که سعی می کرد استکان ها را از داخل هم دربیاورد، یکی از آن ها شکست و دستش را برید. شیرین جان دوید و دستمال آورد و دستش را بست. توی این هیر و ویری شوهرخواهرم سراسیمه توی اتاق آمد و گفت: «گرجی بدجوری خون دماغ شده. نیم ساعت است خونِ دماغش بند نمی آید.
چند وقتی بود صمد ژیان خریده بود. سوییچ را از روی طاقچه برداشت و گفت: «برو آماده اش کن، ببریمش دکتر.»
بعد رو به من کرد و گفت: «شما ناهارتان را بخورید.»
سفره را که انداختند و ناهار را آوردند، یک دفعه بغضم ترکید. سرم را زیر لحاف بردم و دور از چشم همه زدم زیر گریه. دلم می خواست صمد خودش پیش مهمان هایش بود و از آن ها پذیرایی می کرد. با خودم فکر کردم چرا باید همه چیز دست به دست هم بدهد تا صمد از مهمانی دخترش جا بماند.
وقتی ناهار را کشیدند و همه مشغول غذا خوردن شدند و صدای قاشق ها که به بشقاب های چینی می خورد، بلند شد،
دختر خواهرم توی اتاق آمد و کنارم نشست و در گوشم گفت: «خاله! آقا صمد با مامان و بابایم رفتند رزن. گفت به شما بگویم نگران نشوید.»
مهمان ها ناهارشان را خوردند. چای بعد از ناهار را هم آوردند. خواهرها و زن داداش هایم رفتند و ظرف ها را شستند. اما صمد نیامد.
عصر شد. مهمان ها میوه و شیرینی شان را هم خوردند. باز هم صمد نیامد. حاج آقایم بچه را بغل گرفت. اذان و اقامه را در گوشش گفت. اسمش را گذاشت، معصومه و توی هر دو گوشش اسمش را صدا زد.
هوا کم کم داشت تاریک می شد، مهمان ها بلند شدند، خداحافظی کردند و رفتند.
شب شد. همه رفته بودند. شیرین جان و خدیجه پیشم ماندند. شیرین جان شام مرا آماده کرد. خدیجه سفره را انداخته بود که در باز شد و شوهرخواهر و خواهرم آمدند. صمد با آن ها نبود. با نگرانی پرسیدم: «پس صمد کو؟!»
خواهرم کنارم نشست. حالش خوب شده بود. شوهرخواهرم گفت: «ظهر از اینجا رفتیم رزن. دکتر نبود. آقا صمد خیلی به زحمت افتاد. ما را برد بیمارستان همدان. دکتر با چند تا آمپول و قرص خونِ دماغِ گرجی را بند آورد. عصر شده بود. خواستیم برگردیم، آقا صمد گفت: ‘شما ماشین را بردارید و بروید. من که باید فردا صبح برگردم. این چه کاری است این همه راه را بکوبم و تا قایش بیایم. به قدم بگویید پنج شنبه هفته بعد برمی گردم.’»
پیش خواهر و شوهرخواهرم چیزی نگفتم، اما از غصه داشتم می ترکیدم. بعد از شام همه رفتند. شیرین جان می خواست بماند. به زور فرستادمش برود. گفتم: «حاج آقا تنهاست. شام
نخورده. راضی نیستم به خاطر من تنهایش بگذاری.»
وقتی همه رفتند، بلند شدم چراغ ها را خاموش کردم و توی تاریکی زارزار گریه کردم.(پایان فصل دهم)
#ادامه_دارد
📚 #رمان_خوب
عرض سلام و ادب بر محبین فاطمه الزهرا سلامالله علیها
شبتون بخیر و دلتوننورانی
ادامه بحث #فاطمیه رو خدمتتون تقدیم می کنم به برکت صلواتی بر محمد و آل محمد🌺