✅ پس ان شالله از امشب علاوه بر تمرینی که دادیم همگی سعی کنیم که توی نمازامون با افکار مزاحم مبارزه کنیم.
🔶 مثلا داری نماز میخونی، یه دفعه ای یه فکر غیر مرتبط برات پیش میاد. سریع بندازش دور و به کلمات نماز فکر کن👌
ایاک نعبد و ایاک نستعین....
👈 فکر غلط اومد بزن کنار و به معنای کلمات نماز فکر کن.
✅ اصلا اشکالی هم نداره شکست خوردی. این مثل یه باشگاه بدنسازی هست
توی باشگاه ممکنه که یه وزنه ای رو آدم نتونه بلند کنه و بیفته، ولی اینطور نیست که آدم قهر کنه و دیگه باشگاه نره.😊
بلکه انقدر تمرین میکنه که آخرش بتونه اون وزنه رو بلند کنه.
نماز هم همینطوره. اصلا برنامت این باشه که هی شکست بخوری و دوباره تمرکز کنی. کم کم این کار تبدیل میشه به یه سرگرمی خیلی جالب و رشد دهنده😊
بعد میبنی که کلا به نماز علاقمند شدی. هر موقع وقت گیر بیاری سریع میری دو رگعت نماز میخونی تا ذهنت سرحال بیاد👌
✅ کاری که ابوعلی سینا میکرده. تا یه گره ذهنی براش پیش می اومده دو رکعت نماز میخونه و حل میشده!
خلاصه ان شالله از امشب نگاهمون رو به نماز درست کنیم و کم کم به سمت این بریم که ازش لذت واقعی ببریم❤️
🎗#کنترل_ذهن
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت85 خجالت کشید و سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. من هم ادامه دادم: – ب
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت86
اولین کلاسم که تمام شد خودم را به محوطه رساندم، هر چه چشم چرخاندم نبود. با خودم گفتم شایدبه کتابخانه رفته باشد.
دوستش سوگند را دیدم، دل، دل می کردم برای این که سراغ راحیل را از او بگیرم یا نه، که سارا نزدیکش شد.
با خوشحالی سارا را صدا کردم و سراغ راحیل رو از اوگرفتم.
اخم هایش در هم رفت و گفت:
– من چه می دونم مگه من به پای راحیلم.
با تعجب گفتم:
– چرا ناراحت میشی؟ خوب از اون دوستش بپرس.
رویش را برگرداند و گفت:
–خودت چرا نمی پرسی؟
نمی دانستم چرا اخلاقش عوض شده، قبلا خیلی خوش اخلاقتر بود. خیلی جدی گفتم:
–اگه اینقدر سختته نپرس، اصلا مهم نیست.
بعد هم به طرف کتابخانه راه افتادم.
صدای قدم هایش می آمد ولی من اعتنایی نکردم.
خودش را به من رساند.
– خب بابا می پرسم.
اخمی کردم و گفتم:
–نمی خوام بپرسی، کلا فراموش کن چی بهت گفتم.
دوباره راهم را ادامه دادم.
وارد کتابخانه که شدم به همه جا سرک کشیدم نبود، نگران شدم. پس نیامده.
گوشیام را از جیبم درآوردم تا زنگ بزنم و خبری از او بگیرم، ولی منصرف شدم. باید صبور باشم و خودم را کنترل کنم.
آن روز خیلی سخت گذشت، ولی با این فکر که فردا با هم کلاس داریم و می بینمش کمی آرام شدم.
وقتی از شرکت به خانه رسیدم، مادر دوباره سوال پیچم کرد و از راحیل پرسید. هر چه من بیشتر از راحیل برایش می گفتم او متعجب تر میشد، که آخرش گفت:
– آرش سلیقت چقدر فرق کرده، اصلا بهت نمیاد همچین دختری با این چیزایی که در موردش میگی باب میل تو باشه. دختره چطوری قاپت رو دزدیده؟
لبم را گزیدم و گفتم:
–نگو مامان، من قاپ اونو دزدیدم. الانم می بینید که جواب نداده. دو روزه از انتظار دارم دق
می کنم حتی یه زنگم نزده.
مادر چهره اش را در هم کرد و گفت:
– اوه، اوه، کی میره این همه راه رو...چقدرم ناز داره.
خنده ایی کردم و گفتم:
–خودم میرم مامان، نازشم هر چی باشه می خرم. فقط شما دعا کنید، اوکی بشه.
مادر با چشم های گرد شده نگاهم کرد و گفت:
–راست میگن عشق که بیاد عقل میره ها...چی میگی تو پسر...
وقتی سکوتم را دید، ادامه داد:
–حالا اگه قسمت شد و ازدواج کردید. باید یه تغییراتی تو پوشش بهش بدی.
با تعجب گفتم:
–مگه دکور خونس که تغییر بدم. اگه منظورتون چادرشه که اصلا حرفشم نزنید. چون تازه داره از دختر چادریا خوشم میاد.
مادر با اخم نگاهم کرد.
– یعنی با چادر چاق چور تو فامیل ظاهر بشه؟
لابد شب عروسی هم با چادر میخواد جلو مردم برقصه.
ــ ای بابا مامان، هر کاری چاره داره. خب عروسی رو مختلط نمی گیریم.
ــ خب بعدش چی؟
ــ بعدش هیچی...مگه چادر چشه.
مادر با حرص بلند شد و رفت و من هم نفهمیدم چرا چادری بودن راحیل اینقدر برایش غیرقابل هضم است.
تا به کلاس رسیدم، مثل کسی که دنبال
گمشده ایی است، چشم دوختم به صندلیاش، خالی بود.
رفتم سر جایم نشستم و زل زدم به در.
هم دلتنگش بودم، هم نگران. نمی دانستم چه کار کنم.
با خودم گفتم اگر امروزم نیاید حتما پیام میدهم. دیگر طاقت ندارم.
جزوه ام را روی میز گذاشتم و به علامت هایی که قبلا داخلش زده بود نگاه کردم.
خودکار را برداشتم تا مطالب امروز را با دقت یادداشت کنم و بعدا به او بدهم شاید به بهانهی جزوه دادن بازهم بتوانم چند کلمه ایی با او حرف بزنم.
بعد از تمام شدن کلاس با سعید به محوطه رفتیم، سعید مدام حرف میزد و من تمام حواسم به کسایی بود که در رفت و آمد بودند. ولی هیچ کدامشان راحیل نبودند.
آن روز هم تمام شد. از دانشگاه که بیرون آمدم سعید صدایم کرد و گفت:
– منم تا یه جایی می رسونی؟
ــ من دارم میرم شرکت دیگه، تا هر جا شد میرسونمت.
تازه حرکت کرده بودم که سارا را که از کنار خیابان پیاده می رفت را دیدم.
سعید گفت:
–عه ساراست، سوارش کن تا ایستگاه برسونش.
بی تفاوت گفتم:
– چه معنی داره، خودش بره بهتره.
سعید متعجب نگاهم کرد.
– قبلا که سوارش می کردی، چه معنی داشت؟
ــ قبلا اشتباه می کردم. مگه آدم اشتباهش رو تا ابد باید تکرار کنه.
سعید با چشم های گرد شده فقط نگاهم کرد و حرفی نزد. من هم بی تفاوت به راهم ادامه دادم.
وقتی رسیدم شرکت دیگر طاقت نیاوردم. باید به راحیل حداقل یک پیام می دادم.
اول یک پیام خیلی عاشقانه نوشتم و گفتم که نگرانشم. ولی بعد پاکش کردم وبا خودم گفتم شاید خوشش نیاید. برای همین کمی رسمی تر نوشتم:
–سلام راحیل خانم. نگرانتون شدم چرا دو روزه دانشگاه نمیایید؟ اتفاقی افتاده؟
بعد از یک ساعت که مشغول کارهایم بودم باصدای پیام گوشیام بی معطلی بازش کردم. نوشته بود:
– سلام.چیز مهمی نیست، فقط احتیاج به تنهایی داشتم.انشاالله فردا میام.
از خوشحالی گوشیام را بوسیدم و قربان صدقه اش رفتم، پس یعنی فردا می بینمش. چرا می خواسته تنها باشد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
💐@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 عفواً یا حسین...
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان🥀
🏴فرا رسیدن #اربعین سالار شهیدان🍂
حضرت اباعبدالله الحسین(ع) تسلیت باد🥀
@Gilan_tanhamasir🖤
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
به آفتاب سلام
که باز می شود
آهسته بر
دریچه ی صبح...بارگاه حرم✌️
سلام علیکم ✋صبحتون بخیر
صبحتون کربلایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘️
✔️حرم آقا ابوالفضل العباس علیه السلام و امام حسین علیه السلام | امروز، طلوع صبح
◼️التماس دعا
🥀@Gilan_tanhamasir
💢 اعمال روز #اربعین
❶. «زیارت امام حسین
علیه السلام و زیارت اربعین»
در این روز زیارت امام حسین علیه السلام مستحب است و این زیارت، همانا خواندن زیارت اربعین است که از امام عسکری علیه السلام روایت شده که فرمود:
« علامت مؤمن پنج چیز است،
۱- پنجاه و یک رکعت نماز فریضه و نافله در شب و روز خواندن؛
۲- زیارت اربعین؛
۳- انگشتر بر دست راست کردن؛
۴- جَبین (پیشانی)را در سجده بر خاک گذاشتن
۵- و بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ را بلند گفتن است. »
❷. «غسل اربعین و توبه»
❸. بعد از نماز صبح 100 مرتبه (لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم)
❹. 70 مرتبه تسبیحات اربعه
❺. بعد از نماز ظهر سوره والعصر و سپس 70 مرتبه استغفار
❻. غروب اربعین 40 مرتبه لا اله الا الله
❼. بعد از نماز عشاء سوره یاسین هدیه به سیدالشهدا حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام
📚 وسائل الشیعه ج۱۰ ص۳۷۳
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#التماس_دعا
a-ba-vafa-ja-moondam-az-karbala (1).mp3
5.78M
مثلاً تو قبول کردی کوله بارمو من بستم
مثلاً من الآن توی راه کرب و بلا هستم
#رضا_نریمانی
#اربعین
🖤@Gilan_tanhamasir
بسم الله الرحمن الرحیم
🌸 ختم ۵۰۰۰ صلوات
به نیت هدیه به آقا امام حسین علیه السلام، تعجیل در فرج حضرت ولی عصر عج الله
دفع بلای #کرونا، #شفای_بیماران
رفع گرفتاریهای مومنین
🍃
❤️تقدیم به پیشگاه نورانی ۱۴ معصوم علیهم السلام
لطفاً هر کس فرستاد، به آیدی زیر اطلاع بده 👇👇
@adrekni99
✨التماس دعا
🌹@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 ختم ۵۰۰۰ صلوات به نیت هدیه به آقا امام حسین علیه السلام، تعجیل در فرج حضر
ختم ۵۰۰۰ صلوات با همت شما عزیزان به پایان رسید.
از همه بزرگواران قبول باشه.💝🌸
التماس دعا
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت86 اولین کلاسم که تمام شد خودم را به محوطه رساندم، هر چه چشم چرخاندم
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت87
احساس کردم از این سردیام خوشش نیامد، چون لبخندش جمع شد.
مادرش خدارو شکر از جایش بلند نشد، من هم جلو نرفتم و از همانجا احوالپرسی کردم.
او هم تعجب کرد. مادر فکر می کرد به خاطر این که نمی خواستم از اتاق بیرون بیایم، اینطور رفتار می کنم.
هنوز چند دقیقهایی از نشستنم نگذشته بود که شهداد خانم پرسید:
– خوب آقا آرش، خبر خوشتون چی بود؟
کمی جا خوردم، فکر نمی کردم مادر به آنها گفته باشد. سعی کردم دست به سرش کنم و گفتم:
– چیز مهمی نبود.
خنده ایی کردو گفت:
–آهان پس خصوصیه.
بالبخند زورکی گفتم:
–نه، آخه هنوز هیچی معلوم نیست...
یک لحظه از فکرم گذشت، اتفاقا گفتنش بهتر است، برای این که از دستشان راحت شوم. چون اصلا از این نیلوفر خوشم نمی آمد. هر دفعه یه مدل میزد دکور خودش را عوض می کرد. و احساس می کرد آخرت خوشگل هاست.
مادر با چشم و ابرو اشارهایی به من کردو گفت:
– بگو مادر، شهداد و نیلوفر جون که غریبه نیستن.
نگاه دلخوری به مادر انداختم و گفتم:
– راستش مامان جان خواستم بگم، توی دانشگاه از یه دختری خوشم امده. امروز ازش خواستگاری کردم...
احساس کردم با شنیدن حرفهایم همه وا رفتند، حتی مادر.
یک سکوت چند ثانیهایی باعث شد مادر کمی خودش را جمع و جور کند و بگوید:
–واقعا؟
خنده ایی کردم.
– منظورتون چیه؟
مادر با تعجب گفت:
– آخه اصلا چیزی نگفته بودی، یهو چی شد؟
ــ نه، مامان جان، یهو نبود. خیلی وقته...
از روی عمد می خواستم در مورد راحیل بیشتر بگویم،
–راستش قبلا یک بار ازش خواستگاری کرده بودم ولی جواب رد شنیدم. امروز برای بار دوم خواستگاری کردم. گفت خودش موافقه باید با خانوادهاش هم صحبت کنه...
همه با تعجب نگاهم میکردند. فکر کنم حرفهایم را باور نکردند.
مادر ابروهایش بالا داد و پرسید؟
–چرا بار اول جواب منفی داد؟
خیلی خونسرد گفتم:
–خب دلایل خودش رو داشت دیگه...
مادر باشک و تردید نگاهم کرد. انگار حرفم را جدی نگرفت و گفت:
–من برم چایی بریزم.
گفتم:
–شما بشین، من می ریزم.
موقع بلند شدن چشمم به نیلوفر افتاد. احساس کردم خیلی دمغ شد.
هنوز پایم به آشپزخانه نرسیده بود که شهداد خانم بلند شد و گفت:
– آرش جان زحمت نکش ما دیگه باید بریم. دیرمون شده.
مادر هاج و واج گفت:
–وا کجاشهداد جون؟ شام اینجایید.
ــ نه عزیزم کلی کار داریم. حالا یه وقت دیگه...الان باید زود برگردیم.
اصرارهای مادر نتوانست به نشستن مجابشان کند.
بعد از رفتنشان گفتم:
– مامان میشه زودتر شام بخوریم.
مادر عصبانی شروع به چیدن میز کرد.
شاید از این که قبل از هر تصمیمی با او مشورت نکرده ام ناراحت است. در سکوت غذایمان را خوردیم. بعد از مدتها به خاطر خبر خوبی که راحیل داده بود، یک دل سیر غذا خوردم.
ولی برعکس من مادر خوب غذا نخورد.
برای این که از فکرو خیال بیرون بکشمش پرسیدم:
–مامان جان حالا اونا اگه از خواستگاری کردن من خوشحال نشدن تعجبی نداره، شما چرا خوشحال نشدید؟
در حال جمع کردن ظرف ها گفت:
– خب بهمون شوک دادی. من اصلا فکرشم
نمی کردم. تازه داشتم براشون مقدمه چینی
می کردم واسه خواستگاری نیلوفر.
اونوقت تو یهو...
حرفش را بریدم و با تعجب گفتم:
–چی میگی مامان؟ بدون این که به من بگید؟ مگه عهد...
این بار مادر حرفم را برید و گفت:
– خب می خواستم بگم، البته حرفی که بهشون نزدم. شرایط نیلوفر خیلی خوبه مادر، هم بابای پول دار داره هم...
خنده ایی کردم وبی تفاوت به حرفهایش گفتم:
– ولی انگار مقدمه چینیتون کار خودش رو کرده بود، چون بد جور به هم ریختن.
مادر آهی کشید و گفت:
– آره دیگه، وقتی تو خودسر...
حرف مادر را بریدم:
–مامان از شما بعیده، وقتی هنوز هیچی معلوم نیست چی بیام بگم.
مادر حرفی نزد و به آشپزخانه رفت. ولی بعد از نیم ساعت امد کنارم نشست و با لبخند گفت:
–خب از دختره بگو، چه شکلیه؟ چقدر درس خونده؟
اصلا چی شد که ازش خوشت امد؟ باباش چیکارس؟
با چشم های گرد بهش نگاه کردم.
– چه خبره مامان جان؟ نه به این که دوساعت چیزی نمیگید نه به این که ...
ــ بگو بهانه نیار، زود...
یکم در مورد راحیل با مادر حرف زدم و در آخر گفتم:
–مامان فقط دعا کن مادرش جواب منفی نده.
مادر با اخم گفت:
– اصل کار پدرشه.
وقتی سکوتم را دید پرسید:
–نکنه پدر نداره؟
سرم را به علامت تایید تکون دادم.
باتعجب گفت:
–چی میگی؟ واقعا؟
ــ مامان جان من خودمم...
نگذاشت ادامه بدم.
– همون دیگه، پس کی پشتیبان شما باشه. نه اون پدر داره نه تو... اصلا معلوم نیست این دختره از کدوم...
عصبانی شدم.
– مامان این چه حرفیه؟ راحیل فرشتس، خیلی با حیاو مودبه. من دختری رو تو دانشگاه مثل اون ندیدم.
صبر کنید ببینیدش خودتون متوجه میشید. زود قضاوت نکنید.
✿○○••••••══
💐@Gilan_tanhamasir ═══••••••○○✿
🔰 #سرخط_دیدار | مروری بر بیانات رهبر انقلاب در پایان مراسم عزاداری اربعین حسینی ۱۴۰۰/۰۷/۰۵
📣 اهمیت عاشورا و اربعین حسینی:
1️⃣ این چهل روزی که از عاشورا تا اربعین اتّفاق افتاده، یکی از مقاطع بسیار مهمّ تاریخ اسلام است.
2️⃣ روز عاشورا در اوج اهمّیّت است و این چهل روزی هم که بین عاشورا و اربعین هست، تالیتلو روز عاشورا است.
3️⃣ روز عاشورا اوج مجاهدت همراه با فداکاری است، این چهل روز، اوج مجاهدت همراه با تبیین و افشاگری است.
4️⃣ اگر این چهل روز نمیبود، اگر حرکت عظیم زینب کبریٰ و جناب امّکلثوم و حضرت سجّاد نمیبود، شاید آن فقرهی «لِیَستَنقِذَ عِبادَکَ مِنَ الجَهالَةِ وَ حَیرَةِ الضَّلالَة» اتّفاق نمیافتاد.
5️⃣ این حرکت عظیم و صبر فوقالعادهی خاندان پیغمبر بود که توانست حادثهی کربلا را ماندگار کند، این تبیین مکمّل آن فداکاری بود.
📣 وظیفه جوانان و دانشجویان:
📝 به مسئلهی «تبیین» اهمّیّت بدهید.
✅خیلی از حقایق هست که باید تبیین بشود.
✅در این زمینه به معنای واقعی کلمه جهاد کنید.
📝 هر کدام از شما به عنوان یک وظیفه، مثل یک چراغی پیرامون خودتان را روشن کنید.
📝 افکار درست و صحیح، پاسخ به اشکالات و ابهامآفرینیها را در فضای عمومی منتشر کنید.
📝 خودتان را آماده و مجهز کنید به علم و عقلانیت و آگاهیهای فراوان.
📝 استفاده از شیوههای اخلاقی در تبیین
📝 خنثی کردن توطئه دشمن در زمینه افکار عمومی
📣 ضرورت توجه به تبیین و افشای حقایق:
❗️ سرازیر بودن حرکت گمراه کننده از صد طرف به سمت ملت ایران
‼️ در ابهام نگه داشتنِ افکار مردم ایران
⁉️ رها کردن اذهان مردم و بخصوص جوانها
📣 بایدهای تبیین و افشای حقایق:
✅ منطقِ قوی
✅ سخنِ متین
✅ عقلانیت کامل
✅ همراه با زینت عاطفه و عواطف انسانی
✅ بهکارگیری اخلاق
نبایدهای تبیین و افشای حقایق:
❌ دشنام
❌ تهمت
❌ فریب
❌ دروغ
📣 ویژگیهای راه امام حسین (علیه السلام):
✳️ مبارک، شیرین، موفّق، و راهی که به نتیجهی قطعی میرسد.
💎 راه درست، حرکت در پرتو راهنماییهای حسینی و ائمّهی هدی (علیهم السّلام) و قرآن و عترت است.
🤲 انشاءالله خواهید توانست با الهام از حرکت حسینی و استفادهی از معارف حسینی این کشور را به قلّههای سعادت -هم سعادت معنوی، هم سعادت مادّی- برسانید.
🤲 از خداوند متعال برای روح مطهّر امام و ارواح طیّبهی شهیدان و شهید عزیزمان شهید سلیمانی و همراهانش، و عالِم ارزشمند تازهگذشته، مرحوم آقای حسنزاده (رضوان الله علیه) رضوان الهی را مسئلت میکنم.
#سلامتی_فرمانده_صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🌷@Gilan_tanhamasir
💠امام حسین علیه السلام میفرمایند:
✨مبادا از کسانی باشی که از #گناه دیگران بیمناک هستند و از کیفر گناه خود آسوده خاطر!
📚[تحف العقول ٫صفحه ۲۷۳]
#حدیث_روز
🌷@Gilan_tanhamasir
#قرار_ماه_صفر
🌹 دعای هر روز ماه صفر
┅┅──.─────.✿ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟ ⃟✿.
🌸 @Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 سر گناهان خودت با خدا صحبت کن.
چطور؟
👈🏼 با پیش کشیدن بحث جهنم....
#تنها_مسیری_ام
#استاد_پناهیان
🌷@Gilan_tanhamasir
✳️ رهبر معظم انقلاب:
با انتشار افکار صحیح در فضای مجازی
به معنای واقعی کلمه جهاد کنید.
#جهاد
#فضای_مجازی
🔸@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
✳️ رهبر معظم انقلاب: با انتشار افکار صحیح در فضای مجازی به معنای واقعی کلمه جهاد کنید. #جهاد #فضا
⭕️ آیا رهبر معظم انقلاب اولین بار است حکم جهاد روشنگری و فضای مجازی را صادر کرده اند؟
✍سید علیرضا آل داود
⭕️نزدیک به ۳ سال و نیم از انتشار بیانیه راهبردی گام دوم انقلاب یعنی نقشه راه ۴۰ سال دوم انقلاب اسلامی میگذرد.
در آن بیانیه که حضرت آقا تاکید بر تبیین، تبلیغ و اجرایش داشته اند ۲ بار به رسانه و فضای مجازی اشاره شده است.
⭕️در این بیانیه مهم معظم له دستور جهاد با ۲ هدف
۱.شکستن محاصره تبلیغاتی
۲.امید آفرینی به عنوان نخستین جهاد
را صادر کردند.
⭕️همچنین پس از آن بارها ایشان نسبت به تهدیدات و خطرات فضای مجازی هشدار هایی با کلید واژه هایی نظیر …فضای مجازی ول(فروردین۱۴۰۰) یا فضای بی بند بار و رهای اینترنت و... داده اند.
✅اما در اربعین ۱۴۰۰ امام خامنه ای ۲ مأموریت اصلی برای جوانان و
دانشجویان تعریف کردند:
۱-جهاد در میدان تبیین و افشاگری با انتشار افکار درست، افکار صحیح، پاسخ به اشکالات و پاسخ به ابهامآفرینیها
۲.اجتناب از دشنام، با تهمت و فریب و دروغ با افکار عمومی و انتشار حقایق با منطق قوی، سخن متین و عقلانیّت کامل، همراه با زینت عاطفه و عواطف انسانی و بهکارگیری اخلاق.
✅اما راهکارهای تجهیز و وارد شدن به میدان تبیین و روشنگری در فضای مجازی چیست:
۱.ارتقای سواد رسانه ای و سواد فضای مجازی در سطح مدیران، مسئولان و مردم(ارتقا تاب آوری شناختی)
۲.مطالبه گری برای قطع ید دشمن از تسلط بر افکار عمومی در فضای مجازی ول به عنوان بستر جنگ شناختی ادراکی با راهبرد حاکمیت سایبری
۳.مطالبه گری برای راه اندازی شبکه ملی اطلاعات که مهمترین موضوع در فضای سایبر از نگاه حضرت آقا است(سخنرانی ۲۲ خرداد۹۶)و سرویس های بومی با بها دادن به جوانان نخبه وطن و حمایت واقعی از آنها
۴.تشکیل جبهه و کمپین های ضد آمریکایی و ضد صهیونیستی در فضای سایبر
۵.طراحی حملات شناختی آفندی به دشمن
۶.تواصی به صبر و بصیرت به عنوان ۲ راهکار مهم مقابله با جنگ شناختی ادراکی تحمیلی دشمن در جبهه انقلاب
۷.حضور هوشمندانه در پلتفرم ها(ورود افراد تأثیرگذار و تاثیر ناپذیر)
⬅️ بازتاب اربعین در رسانه های داخلی و خارجی
🔰نشریه آمریکایی «هافینگتون پست» درباره #پیادهروی_اربعین حسینی (ع) اینگونه میگوید:
اگر می خواهی اسلام حقیقی را بشناسی، به زیارت اربعین برو، زیرا مراسم ارزش ها و الگوهاست.
#حب_الحسین_یجمعنا
🌐@Gilan_tanhamasir
✳ انسان قرآنی
🔻 هر كسى وظيفهاش اين است كه بايد #انسان_قرآنى بشود. انسان قرآنى كسى است كه: «لا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ»(واقعه، ۷۹) حرف مىزند پاك، غذا مىخورد پاك، مىبيند پاك، خيالش طاهر، ذكرش، عقلش، قلمش، امضايش، شهادتش، كسبوكارش، همه قرآنى است. چون انسان آنچه را مىشنود، آنچه را مىبيند، همه را مس مىكند و انسان قرآنى كسى است كه «لا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ».
👤 #علامه_حسن_زاده_آملی
📚 برگرفته از کتاب «گفتوگو با علامه حسنزاده آملی» , ص ۶۵
🌷@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت87 احساس کردم از این سردیام خوشش نیامد، چون لبخندش جمع شد. مادرش خدا
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت88
هنوز کامل وارد کلاس نشده بودم که دیدمش، نشسته بود و دست زیر چانه اش زده بود و نگاهش به پنجرهی کلاس بود.
غرق افکارش بود. لبهایم کش امد.
دو سه نفر بیشتر در کلاس نبودند. ذوق زده رفتم و روی صندلی کناریاش نشستم. آنقدر در فکر بود که اصلا متوجه ی من نشد.
صورتش رنگ پریده به نظر می رسید. احساس کردم آن شادابی همیشگی را ندارد. نگران شدم. آرام سلام کردم.
برگشت طرفم با دیدنم کمی جا خورد و خودش را جمع و جور کرد و جواب داد.
ــ نگرانتون بودم. خوبید؟
ــ ممنون، خدارو شکر.
به چشم هایش نگاه کردم و گفتم:
– از چی ناراحتید؟
ــ چیزی نیست.
ــ نگید چیزی نیست، قیافتون داد می زنه که چیزی هست ولی شما نمیگید. نکنه مادرتون مخالفت کردن؟
سکوت کرد.
سکوتش مرا به هول و ولا انداخت. با استرس گفتم:
–نگید که مخالفت کردن. فکر قلب منم باشید.
بازم سکوت کرد.
ــ تو رو خدا حرف بزنید.
نمیدانم درصورتم چه دید که او هم مضطرب شد و گفت:
– بهتون میگم ولی اینجا نمیشه، بعد از کلاس میگم.
نگاه دلخورم را روانه چشم هایش کردم و گفتم:
– چطور دلتون میاد، تا بعد از کلاس باید با نعشم صحبت کنید. من حالم بده. همین الان بگید. بعد در جا بلند شدم وگوشه چادرش را کشیدم و گفتم:
–خواهش می کنم الان بگید.
با خجالت نگاهی به چند نفری که در کلاس بودند انداخت و گفت:
–خواهش میکنم، آقا آرش خودتون رو کنترل کنید.
باشه شما برید بوستان منم میام.
بی حرف از کلاس بیرون زدم، به هیچ کس توجهی نداشتم، فقط می خواستم زودتر بیاد و بپرسم که چه شده.
با استرس داشتم کنار نیمکت قدم می زدم که امد. فوری فاصلمان را پر کردم و گفتم:
– لطفا بدون مقدمه زودتر بگید چی شده.
سرش را انداخت پایین و گفت:
–مادرم همه چیز رو گذاشته به عهدهی خودم. نظر ایشون منفیه، ولی گفت اگه من خودم بخوام اون حرفی نداره.
نفس عمیقی کشیدم و کمی خیالم راحت شد و گفتم:
–برای همین دو روزه نیومدید و خواستید تنها باشید. یعنی هنوز به من شک دارید که بعد از دو روز هنوز تصمیم نگرفتید؟
آرام آرام به طرف نیمکت رفت و نشست وسرش را بین دستهایش گرفت.
کنارش نشستم. کمی خم شدم تا صورتش را ببینم، چشم هایش بسته بود.
شروع کردم به حرف زدن.
–راحیل من بدون تو نمی تونم. به دل من رحم کن. تمام سعیام رو واسه خوشبختیت می کنم. اصلا نگران نباش.
آخه مادرتون که هنوز من رو ندیدن چطوری تصمیم گرفتن؟
سرش را بلند کرد ولی نگاهش زیر بود.
–من در موردتون همه چیز رو بهش گفتم. تقریبا به اندازه من، شما رو می شناسه. اون میگه چند وقت دیگه که دوره این علایق تموم بشه، زندگی ما میشه جهنم. چون چیزایی که شاید از نظر خانواده ما ارزشه از نظر خانواده شما ضد ارزشه.
اعتراض آمیز گفتم:
–نه، شاید از طرف خانواده ام خب یه چیزایی اینجوری باشه ولی از نظر من نیست.
سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:
–شاید تا یه حدی مادرتون حق داشته باشن، چند جلسه خانواده هامون با هم آشنا بشن نظرشون عوض میشه.
لطفا از مادرتون اجازه اش رو بگیرید که بیاییم. اصلا به عنوان آشنایی نه خواستگاری.
نگاه پر از خواهشم را به چشم هایش دوختم و گفتم:
–وقتی ما پشت هم باشیم هیچ اتفاق بدی نمیوفته. مطمئن باشید.
راحیل من بهت قول میدم هر چیزی که برای تو مهمه واسه منم مهم باشه، اگرم مهم نبود حداقل باهاش مخالفتی نمی کنم.
دست هایش را در هم گره کرد.
–تو این دو روز خیلی فکر کردم. برای یه دختر خیلی سخته که مادرش که تنها پشتیبانشه ...
بغضش اجازه نداد حرفش را تمام کند. لبهایش را محکم بهم فشار می داد تا اشکش نریزد.
چقدر دلم می خواست بغلش کنم. این رعایت فاصله ی اجباری چقدر برایم زجر آور بود.
ــ می دونم سخته. بخصوص که ارتباط شما با مادرتون اینقدر خوبه. من مطمئنم اگه با هم آشنا بشیم نظرشون عوض میشه.
بعد از یک سکوت طولانی، گفت:
–آقا آرش.
ــ بی اختیار گفتم:
–جانم.
خجالت کشیدنش را با یک مکث طولانی نشان داد و گفت:
–من باید فکر کنم.
بدونه خواست مادرم هیچ کاری نمی خوام بکنم. گرچه من رو آزاد گذاشته. یه هفته صبر کنید اگه جوابی بهتون ندادم. پس قسمت هم نیستیم.
از حرفش، خون در رگهایم یخ بست. بی حرکت فقط نگاهش کردم، یک لحظه احساس کردم قلبم ایستاد. وقتی سکوتم را دید نگاهش را روی صورتم کشید. نگرانی را در چشم هایش دیدم.
صدایم زد، آقا آرش...جوابی نشنید، بلند تر گفت:
–آقا آرش
دلم می خواست در همان حال بمانم و او مدام اسمم را صدا بزند.
وقتی به خودم امدم دیدم یقهی لباسم را گرفته و با رنگی پریده تکانم میدهد.
ــ خوبم نگران نباشید. شرم زده دستش را عقب کشید.
–خداروشکر.
با دیدن لرزش دستهایش قلبم فشرده شد، من باعثش بودم، ناخواسته مدام اذیتش می کردم. به سختی از جایم بلند شدم و گفتم:
– چند دقیقه بشینید الان میام.
سکوت کرد، انگار حتی نای حرف زدن هم نداشت. فوری رفتم دو پاکت آب میوه گرفتم و برگشتم.
🌙✨✨✨
🌸 راز آرامش
رها کردن ذهن از نگرانیهاست
چرا غمگین نشستی⁉️
🌸 یادت نره،قدرتی بالاتر از همه وجود داره
که حواسش به همه چیز هست
همه چیز را به اون بسپار و آروم باش.
🌸 شبتون سرشار از محبت خدا
🌙✨✨✨
@Gilan_tanhamasir
امیرالمومنین امام علی (علیه السلام) فرمودند:
❤️ دل گاهی نشاط دارند و گاهی ملالت.
👌 اگر نشاط داشت آن را به #مستحبّات وا دارید ، و اگر ملالت دست داد به #واجبات بسنده کنید.
📗 نهج البلاغه 312
#حدیث_روز
#تنها_مسیری_ام
🌹@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 چرا دلواپسی؟
حاج آقا قرائتی
#قرآن_نور_امید
💐@Gilan_tanhamasir