فیلم سینمایی منصور
براستی مصداقی از این شعر زیبا است
《ما برای اینکه ایران گوهری تابان شود
خون دلها خورده ایم》
🌹دستمریزاد به همه دستاندرکاران تهیه این فیلم زیبا
🔰 پیشنهاد میکنم برای آشنایی نسل جوان و خانواده ها با فراز و فرود تاریخ ابتدای انقلاب
این فیلم را ببینید.
✳️ برای رسیدن به ایران مقتدر از صفر شروع کردیم
با گذشته ای پررنج ولی پر افتخار از انقلاب اسلامی راهی طولانی برای رسیدن به قله ها در پیش داریم🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✍ محمد تقی احمدی پرتو
🌹@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#کنترل_ذهن برای #تقرب 25 🌺 پیامبر اکرم (ص) میفرماید: علم به دو نوع هست: یکی علم #دین یکی هم علم #بد
#کنترل_ذهن برای #تقرب 26
🔷 در طب اسلامی دو تا موضوع رو اول از همه باید مشخص بشه
یکی #طبع
یکی #مزاج
✅ طبع مربوط به ذات #خلقی انسان هست و مزاج مربوط به حال #فعلی انسان هست.
👈طبع انسان در زمان تشکیل نطفه مشخص میشه ولی مزاج انسان در شرایط و احوال مختلف فرق میکنه.
در فصل های مختلف مزاج انسان میتونه فرق کنه. در سرزمین های مختلف و....
🔹☢✴️☢✴️☢🔹
🔹در درس قبل در مورد طبع دموی یا گرم و تر صحبت کردیم. در این درس در مورد طبع صفرا یا گرم و خشک اطلاعات مختصری تقدیم میکنیم.
🌹طبیعتا انسان با این مطالب ابتدایی نمیتونه طبع و مزاج دقیق خودش رو تشخیص بده ولی یه حدودایی رو متوجه خواهد شد.
و اینک برخی اطلاعات در مورد خصوصیات صفراوی ها:👇
افراد #صفراوی
🔥 هیکل : مزاج خشک موجب #لاغری و گرما موجب عضله سازی در بدن می شود.
☀️ پس فرد صفراوی لاغر اندام، عضلانی و قدرتمند است.
قد کوتاه و چهار شانه بوده، استخوان بندی درشت و مفاصل برجسته ای دارند.
👈لاغر استخوانی نیستند، ولی چاق هم نمی شوند و "استعداد چاقی ندارند".
قفسه سینه پهن، کمر باریک، مچ دست پهن و اندامهای خشكی دارند.
ساق پای باریکی داشته، اما اگر خلاف این بود می تواند نشان تجمع بلغم باشد.
💢صفرا چربیهای بدن رو می سوزاند. به دلیل این چربی سوزی صفراوی ها لاغر هستند و به اصطلاح هر چه می خورند چاق نمی شوند.
ولی در صورت افزایش وزن از ناحیه بالاتنه (بازو، سینه و شکم) چاق می شوند.
⭕️ ناخن : ناخنها بسیار خشک هستند تا حدی که باعث شکنندگی آنها می شود.
⭕️تعریق : منافذ پوستی آنان درشت و باز بوده و زیاد عرق می کنند، خصوصا در فصول گرم و هنگام فعالیتهای بدنی.
تعریق بیشتر در کشاله ران، زیر بغل، زیر گردن و گاهی در پشت گوش بروز می کند. کف دستها و پاهایشان نیز عرق می کند. خلط صفرا باعث بوی تیز یا تلخ عرق می شود.
⭕️رگها : رگهای بدن آنها برجسته و بزرگ و واضح است که البته به هنگام سرما سریعا پنهان می شود.
⭕️نبض : نبض پر، قوی، سریع و سفتی دارند و پمپاژ قلب در آنان راحت است.
🔷دهان : احساس عطش و تشنگی زیاد و دهانی خشک دارند. مزه دهان صبح زود تلخ است.
زبان : زبان خشک و زبر بوده و به زردی می زند.
🔷بینی : بینی آنان درشت و کشیده و عقابی است. ترشحات بینی شان بسیار کم است.
🔷گوش : خشکی باعث قدرت شنوایی می شود، بنابراین قدرت شنوایی بالایی دارند، اما دچار وزوز یا سوت کشیدن گوش می شوند.
🔷قدرت بدنی : بسیار پرانرژی بوده، قدرت بدنی زیادی دارند و دیر مریض می شوند.
🔷حرکات بدن : حرکات بدنشان خیلی سریع و سبک و پر نشاط است.
🔷تکلم : سریع، تند، پیوسته و با صدای رسا و بلند صحبت می کنند.
🔷پوشش : در تمامی فصول سال گرمشان است و کمتر از دیگران لباس می پوشند..
💢خواب : صفراویها "کم خواب" هستند.
دیر به خواب می روند و خواب آنان بد، کوتاه، سبک، بریده بریده و همراه با آشفتگى است.
☀️ همچنین در عالم رویا التهاب و گرما یا تابش خورشید را احساس می کنند و در خواب رویاهای زرد رنگ و کابوسهای خشن و هولناک افتادن از بلندی، جنگ و دعوا، صاعقه، آتش و آتش سوزی، جنگ و ستیز و امثال اینها را می بینند.
💢گوارش : افراد صفراوی كم اشتها هستند، قدرت هاضمه در آنان بالاست، معمولا نفخ معده و یبوست ندارند. ادرارشان غالبا پر رنگ است.
غالبا گرایش به غذاهای سرد دارند.
💢 میل جنسی : میل بالای جنسی و توان جنسی متغیر دارند.
🌏 آب و هوا : #گرمایی هستند و تحمل فصل تابستان را ندارند.
بهترین فصل برای ایشان فصل #زمستان است.
زیر دنده راست آنها خیلی گرم است.
❄️ عاشق دوش خنک هستند و نمی توانند زیاد در حمام بمانند و در حمام احساس دلتنگی و بیحالی پیدا می کنند.
از هوای خنک لذت می برند و....
🔷طبع صفراوی خصوصیات دیگه ای هم داره که بعدا در موردش بیشتر صحبت خواهیم کرد.
هر یک از شما بزرگواران که میبینه این خصوصیات رو داره، تقریبا میشه گفت #صفراوی هست.
در کل طبع خوبیه😊
شبتون بخیر و نیکی🌹
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت154 ❣من هم نشستم وگفتم: –تو که کاری نکردی بترسی. به خدا بسپار. کلافه
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت155
🌺 جلوی آینه ایستادم و چادرم را روی سرم مرتب کردم. آرش کنارم ایستاد و دستی به موهایش کشید و گفت:
ــمامان ازت خواسته بود که بریم دنبال عمه اینا؟
ــنه. چطور؟
مشکوک نگاهم کرد و گفت:
ــآخه من دیروز بهش گفتم نمیرم. حالا امروز بدونه این که بپرسه میرم یا نه، شماره ی فاطمه رو داد و گفت اگه یه وقت موبایل عمه آنتن نداد به فاطمه زنگ بزن.
ــمن گفتم با آرش صحبت می کنم اگه موافقت کرد میریم. حضرت والا هم که راضی بودی دیگه.
ــآهان، پس خانم، علم غیب داشتند و ما
نمی دونستیم. از کجا فهمیدی من دیروز به مامان گفتم نمیرم دنبالشون؟
نمی خواستم دلخوری مادرش و ماجرای دیروز را بگویم برای همین گفتم;
ــخیلی سوال می پرسی ها.
ــتوام خوب می پیچونیها.
لبخندی زدم و از آینه نگاهش کردم. او هم نگاهم کرد و ناگهان دستش را روی قلبش گذاشت و نقش زمین شد.
وحشت زده به طرفش رفتم وخم شدم روی صورتش.
ــ چی شدآرش؟
با لبخند چشم هایش را باز کرد.
– تیر نگاهت درست وسط قلبم خورد، با دست اشاره کرد به قلبش.
مشتی روی قلبش زدم.
ــ بدجنس، ترسوندیم.
خواستم بلند شوم که دو دستی چادرم را گرفت و گذاشت روی صورتش و بوسید.
ــ اون قدر قشنگ چادر سر می کنی که بی اختیار از تمام بی حجابی هـا دلم بیزار میشه...
🌺 لبخندی زدم.
ــ فکر نکنی با این حرفها چیزی از مجازاتت کم میشه ها.
ــ مجازات واسه چی؟
ــ واسه ترسوندنم.
سریع بلند شدو دستش را گذاشت پشتش و کمی خم شدبه جلو.
ــ علیا حضرت، لطفا عفو بفرمایید.
دستش را گرفتم.
ــ اینجوری خم نشو آقا، شما تاج سر مایی.
اصلا مجازات رو فراموش کردم.
هینی کشید.
–چه ملکه ی دل رحم و مهربونی! باورم نمیشه.
خواستم حرفی بزنم که صدای در باعث شد بروم طرفش و بازش کنم.
ــ راحیل جان دیره ها...
ــ حاضریم مامان جان، الان دیگه راه میوفتیم.
بعد از رفتن مادر آرش، برگشتم طرف آرش و دیدم دست به سینه نشسته روی صندلی آینه و حق به جانب نگاهم می کنه.
ــ خوب با مادر شوهرت جیک تو جیک شدیا.
کیفم را برداشتم.
ــ خدا از دهنت بشنوه. پاشو زود بریم.
همین که خواستیم کفش بپوشیم مژگان خودش را به ما رساند.
–صبر کنید منم بیام.
آرش با تعجب گفت:
ـ کجا؟
ــ وا! دنبال عمه اینا دیگه. راحیل مگه بهش نگفتی؟
من هم هاج و واج پرسیدم:
–چیو؟
–که منم میام دیگه...
ــ نه، بعد برای این که ناراحت نشود گفتم:
–خب بیا دیگه، گفتن نداره.
اخم کرد.
–خب می گفتی، من که دیشب...
حرفش را بریدم.
ــ آخه دیگه نرفتم دانشگاه، آرشم دیگه تنها نمیره، این رو گفتم که از امدن با ما منصرفش کنم.
آرش با خنده گفت:
–یه کم زودتر از خواب بیدار شی، زودتر
متوجه ی خبرها میشی. می خوای تو برو صبحونت رو بخور ما خودمون بریم. اذیت میشی ها. هوا گرمه.
ــ اذیت چی، چند روزه پوسیدم تو خونه، بیام یه هوایی به کله ام بخوره. بعد رو به من گفت:
ــ حالا سه تایی میریم مگه اشکالی داره؟
حرفی نزدم. نگاهی به آرش کردم.
نمی دانم چرا اینجور مواقع سعی می کرد نگاهم نکند. همین که توی ماشین نشستیم مژگان گفت:
– آرش یه آهنگ توپ بزار.
ــ فلش تو خونس.
ــ پس بلوتوس رو روشن کن از گوشیم پلی کنم.
🌺 موزیکی را پلی کرد که وقتی صدایش پخش شد، خنده ام گرفت.
خارجی بود و خواننده اش مرد بود. جوری
می خوند انگار گذاشتنش زیر گیوتین و گفتن اگه آواز نخونی گردنت می پرد. احساس می کردی خواننده استرس دارد.
جالبتر این که خود مژگان هم با خواننده همراهی میکرد با همان سبک و سیاق. صدای خواننده برایم آشنا نبود.
به خاطر تحقیقاتی که قبلا با اسراکرده بودیم، بیشترشان را می شناختم. صدا زیاد بود، دلم برای بچه ی توی شکمش سوخت...
از شیشه ی ماشین بیرون را نگاه کردم. خیابون شلوغ بود و سرعت ماشین کم بود. برای همین راحت می توانستم رفتار آدم هایی که توی پیادهرو راه می رفتند را بادقت نگاه کنم.
هر آدمی حتما برای خودش دنیایی دارد. هدفی دارد و برای همین الان راه افتاده توی خیابون.
به نظرم آدم ها خیلی جالبند وقتی در مورد کارهایشان، علایقشان و رفتارهایشان دقیق میشوی به نتایج جالبی میرسی. این برام من سرگرم کنندس. مثلا همین خانمی که به زور دست بچه اش را میکشد تا همراهش برود. ما از کنارشان گذشتیم و دو رو دورتر شدیم. ولی مدتها میشود در موردش فکر کرد. این که در ذهن آن بچه چیست. چه می خواسته که مقاومت
می کرده، شاید فکر می کنه با این کارش به هدفی که دارد میرسد. یا آن مادر حتما فکر میکند حرف زدن فایده ایی ندارد و باید به زور متوسل شود.
آدم ها با فکرهایشان زندگی می کنند. با صدای ترمزدستی ماشین به خودم امدم. هنوز صدای آهنگ ماشین را برداشته بود. آرش خاموشش کرد و گفت:
–پیاده شید.
ــ عه آرش چرا خاموشش کردی؟
ــ رسیدیم دیگه.
ــ روشنش کن من می شینم توی ماشین تا شما برگردید. ماشین را هم روشن بزار تا کولرش کار کنه، بیرون خیلی گرمه.
معلوم بود آرش عصبی شده ولی حرفی نزد و پیاده شد.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت155 🌺 جلوی آینه ایستادم و چادرم را روی سرم مرتب کردم. آرش کنارم ایستا
:#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت156
🌸 بعد از چند بار زنگ زدن و نشانه دادن های آرش به عمه، بالاخره عمه ما را پیدا کرد. عمه یک پیر زن نحیف و لاغر و سفید رو بود. همین که سلامش دادم، ذوق زده و با محبت بغلم کرد و گفت:
– پس عروس زوری که میگن تویی؟
با تعجب گفتم:
–زوری؟
آرش کشیده گفت:
– عمه! این چه حرفیه؟
عمه چادرش را که به زحمت روی سرش نگه
می داشت، جمع کرد و زد زیر بغلش و رو به آرش گفت:
–خیلی هم دلشان بخواد. عروس به این خانمی، آرش جان درستترین کار زندگیت همین انتخابته.
بعد دوباره صورتم را بوسید.
فاطمه هم جلو آمد و با هم احوالپرسی کردیم و به من و آرش تبریک گفت. وقتی به آرش سلام کرد آرش سرش را پایین انداخت و جواب سلامش را داد و این برای من عجیب بود. چون آرش اصلا از این اخلاق ها نداشت.
فاطمه کپی مادرش بود. چهره ی دل نشینی داشت. چشم هاش عسلی با ابروهای کم پشت وبینی و لب و دهن متناسب با صورتش. یک خال گوشتی قهوه ایی سوخته ی ریزی روی چونه اش داشت که چهره اش را بامزه کرده بود. مثل مادرش ریز نقش بود، با قدی که بلند نبود.
🌸 هنوز چند متری مانده بود تا به ماشین برسیم، صدای موسیقی که از داخل ماشین میآمد توجهمان را جلب کرد. چند تا خواننده خارجی با هم، هم خوانی می کردند. این بارصدا یشان برایم آشنا بود.
آرش باعجله رفت و صدای پخش را کم کرد. بعد همانطور که اخم هایش در هم بود. در جلوی ماشین را برای عمه نگه داشت تا سوار شود. وقتی همگی سوار شدیم. مژگان به عمه و دخترش خوش و بش کرد و بعد کمی صدای موزیک را از گوشیاش زیاد کرد.
چند دقیقه که گذشت، عمه رو به آرش گفت:
ــ وا! آرش جان، اینا چیه گوش می کنی اصلا
می فهمی چی می گن؟
آرش از آینه با ابرو اشاره ایی به مژگان کرد
و گفت:
ــ عمه باشماست. میگن ترجمه کنید.
مژگان خنده ایی کرد.
–حالا زیادم مهم نیست چی میگن ریتمش باحاله.
عمه برگشت و نگاه معنی داری به مژگان انداخت و گفت:
ــ خب مادر جان حداقل وطنی گوش کن آدم بفهمه چی میگن.
مژگان گفت:
ــ عمه جان اینا یه گروه بودند، که اسمش یادم نیست خیلی هواخواه دارند. منم خیلی ازشون خوشم میاد. فکری کردم و گفتم:
– فکر کنم اسم گروهشون "بی جیز" بود.
🌸 مژگان با چشم های گرد گفت:
– عه آره. تو از کجا می دونی؟ لبخندی زدم و گفتم:
–اینا سه تا برادر بودند که یه گروه شده بودند به نام "بی جیز."
سه تایی با هم آواز می خوندند. الان دیگه هیچ کدومشون زنده نیستند. خیلی قدیمیه... تو این زیر خاکیارو از کجا آوردی؟
تقریبا همه با تعجب به من نگاه می کردند، حتی آرش لحظه ایی برگشت و با چشم های از حدقه در آمده نگاهم کرد.
مژگان پشت چشمی نازک کرد و گفت:
– آرش که می گفت تو اهل موسیقی گوش کردن نیستی، اونوقت چجوری اینقدر دقیق اینارو
می دونی؟ حتی بهتر از منی که مدام باید موسیقی گوش کنم.
با تعجب پرسیدم:
ــ باید؟
بی تفاوت گفت:
– حالا تو جواب من رو بده نپیچون، تا بعد.
لبخندی زدم و گفتم:
ــ نه بابا چه پیچوندنی خب هر کس یه جوره دیگه...من و خواهرم یه مدت طولانی در مورد موسیقی و همین گروههای مختلف، راک و پاپ و...تحقیق می کردیم.
در مورد چگونگی مرگ موسیقی دان ها و خواننده ها و طول عمرشون، جالبه که توی این تحقیقی که کردیم اونقدر به چیزهای جالبی که اصلا فکرش رو نمی کردیم بر خوردیم که مدتها طول کشید تا تحقیقاتمون تموم بشه.
تقریبا یک سال.
🌸 قیافه ی کسایی را گرفت که انگار مچم را گرفته باشد و گفت:
– اونوقت تو این مدت انواع موسیقی ها رو گوش کردید؟
ــ بله دیگه. تقریبا بیشترش رو...
ــ پس چرا به دیگران توصیه می کنی گوش نکنن؟
من به شما توصیه ایی کردم؟
ــ مگه به آرش نگفته بودی...
حرفش را بریدم و گفتم:
– من حتی به آرش هم توصیه ای نکردم. من یکی از دلایلی رو که چرا دوست ندارم موزیک گوش کنم رو براش گفتم همین. چون به نظر من نباید هر چیزی رو گوش کرد و اینم به خاطر نتیجه ایی بود که از تحقیقاتم گرفتم.
مژگان دیگر حرفی نزد.
فاطمه آرام پرسید:
ــ حالا چرا تحقیق کردید؟
ــ زیر گوشش گفتم:
– به خاطر این که همین صدای بلند موسیقی باعث یه تصادف بدی شد...
لبش را گاز گرفت و پرسید:
– خودت؟
ــ راننده دخترخالم بود، من کنارش بودم.
نفس عمیقی کشید و از شیشه ی ماشین بیرون را نگاه کرد. چقدر خوشحال شدم که دیگر چیزی نپرسید.
فکر این که چرا آرش حرفهایی که بینمان قبلا رد و بدل شده را به مژگان گفته ولم نمیکرد.
باید در یک فرصت مناسب باهم حرف میزدیم. همین طور در مورد قضیهی عروس زوری.
فقط خدا می داند چقدر از این حرف عمه ناراحت شدم. ولی سعی کردم خودم را کنترل کنم و بعدا از آرش بپرسم.
#نماز_شب
👈در ملاقاتی که آیت الله مرعشی نجفی با حضرت ولی عصر ارواحنافداه حاصل نمودند👇
حضرت خطاب به ایشان در مورد اهمیت نماز شب فرمودند👇
نماز شب را ترک نکن❌ و به آن بسیار اهمیت بده حیف است که اهل علم، آنهایی که خود را وابسته به ما می دانند، مداومت به نماز شب نداشته باشند😊👌
🌺التماس دعا فرج🌺
#تنها_مسیری_ام💞
#شبتون_بخیر🌙
🌷@gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ چه بگي ، چه نگي
خدا از ته دلت خبر داره 🧡
💯 تمام سختيهايي كه تحمل ميكني رو ميدونه و ميفهمه...
و يك روز خيلي بيشتر از چيزي كه تصور كني دونه دونه زخمها و رنجها حرفهاي تلخي كه شنيدي و مشكلاتي كه تنهايي به دوش كشيدي و بغضهايي كه كردي و آهسته خوردي رو برات جبران ميكنه ... 💯
💮 خيلي خيلي بيشتر از اون چيزي كه تصور كني!
⭐️ بهش اعتماد كن
اين بهترين و پرسودترين معامله دنياست ⭐️
🌙 غمهاتو بده خدا ،
🌙 بهش بگو خداي عزيزم ببين من حالم خرابه ،
🌙 دردها و غمها مو ميخري به جاش آغوش خودتو بهم بدي؟
💐 بعد حالت و با قبل مقايسه كن
💐 عجب معامله شيريني
💐 آغوش سرشار از آرامش خداوند ، مباركت باشه .
⚜️ فاصْبرْ صبْرًا جميلًا ⚜️
پس صبر كن صبرﻱ نيكو [صبرﻱ كه ﺩر كنارش جزﻉ ﻭ ناخشنوﺩي نباشد]/سوره معارج، آيه ٥
🌹@Gilan_tanhamasir
💥 #اطلاعیه 💥
❇️ چطور میتونم اخلاق و رفتار همسرم رو عوض کنم؟ 🤔
چیکار کنم که شوهرم باهام خوب باشه و بهم محبت کنه؟🥰
چیکار کنم که همسرم سراغ روابط بیرون از خونه نره و دچار خیانت نشه؟؟!😰
💢 چطوری بچه های خوبی تربیت کنم تا عصای دستم باشن نه دشمن جونم؟!
🔶 پاسخ همه این سوالات در کانال زیر:👇🏼😊
https://eitaa.com/joinchat/63963136Ca672116ed5
همراه با صحبت های جذاب دکتر حمید #حبشی😍
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
💥 #اطلاعیه 💥 ❇️ چطور میتونم اخلاق و رفتار همسرم رو عوض کنم؟ 🤔 چیکار کنم که شوهرم باهام خوب باشه و
❇️ از همه عزیزان تنهامسیری میخوایم که این بنر رو در گروه ها و کانال هاشون منتشر کنند تا خانم ها و آقایون بیشتری با این مطالب آشنا بشن.
🌺 واقعا اگه آدم بتونه گره زندگی حتی یک نفر رو هم باز کنه خدا چقدر به زندگیش برکت میده. هر کدومتون باید به عنوان یک تنهامسیری ترویج کننده دینداری عمیق باشید تا حس خوب عبودیت رو به همه مردم هدیه بدیم...
یه تلاشی کنید ببینم چیکار میکنید؟!
✅ #صرفا_جهت_اطلاع | موشکهای ایران توانایی اصابت دقیق را دارند
🔻 فرمانده نیروهای ترویست آمریکایی (سنتکام): موشکهای ایران ثابت کردهاند که توانایی اصابت دقیق به اهداف را دارند.
🔹یکی از اقداماتی که ایرانیها در سه تا پنج سال اخیر انجام دادهاند این است که یک پلتفرم موشکی با قابلیت بسیار بالا ساختهاند.
🔺 نیروهای ما برای استفاده از گزینه نظامی در صورت شکست مذاکرات با ایران، آمادگی دارند.
#روشنگری
#هفته_بسیج
🌹@Gilan_tanhamasir
🟣رشد نگرانکنندۀ خودآزاری در میان دختران #نوجوان_انگلیسی
طبق آمارهای نظام ملی سلامت در انگلیس تعداد دختران زیر 18 سالی که به دلیل #خودآزاری روانه بیمارستان شدهاند در مقایسه با 20 سال گذشته نزدیک به دو برابر افزایش داشته است.
💐@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
:#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت156 🌸 بعد از چند بار زنگ زدن و نشانه دادن های آرش به عمه، بالاخره عم
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت157
❣آرش چمدان عمه و فاطمه را جلوی در گذاشت. مادر آرش با اشاره به چمدان گفت:
– پسرم بزارشون توی اتاق من.
آرش نگاه متعجبی به مادرش انداخت ولی کاری که گفته بود را انجام داد.
همان لحظه گوشی من زنگ خورد.
مادر بود. جواب دادم. مادر گفت اگر کاری ندارم به خانه برگردم. کمی نگران شدم. احساس کردم سرحال نیست.
به اتاق رفتم و به آرش گفتم مرا به خانه برساند. آرش گفت:
–بعدازناهار میریم، منم میرم سرکار.
شروع به جمع کردن وسایلم کردم.
مچ دستم را گرفت.
– جمع نکن. شب که خواستم از سرکار برگردم دوباره میام دنبالت.
عاجزانه گفتم:
ــ نه آرش. این چند روزه که مهمون دارید نمیشه. بزار مهموناتون راحت باشند. می بینی که، اشاره به چمدانها کردم. جا نیست.
نگاهی به من انداخت و مچ دستم را رها کرد و کنارم نشست. تکیه داد به تخت و دستهایش را در هم قلاب کرد.
ــ تو از من ناراحتی؟
بدون این که نگاهش کنم گفتم:
ــ نه، فقط خواستم باهات حرف بزنم.
فوری گفت:
–وقتی دلگیری متوجه میشم. می دونم چی
می خوای بگی. باور کن من همین جوری ننشستم با مژگان در مورد تو حرف برنم. یه بار که بحث مراسم عروسی و این چیزا بود حرفش پیش امد، گفتم که تو اهل موسیقی و این چیزها نیستی...
ــ قضیه ی عروس زوری چیه؟
راحیل باور کن هیچی... اون موقع که کیارش
می خواست عمه رو واسه مراسم بله برون دعوت کنه، عمه پرسیده بالاخره مامانت رضایت داد پسرش رو زن بده؟
کیارشم به شوخی گفته:
–زوری خودش امده دیگه.
❣وقتی سکوت من را دید. جلو امد و دستش را روی شانه ام انداخت و گفت:
–تو که کیارش رو می شناسی...
بی توجه به حرفش، با زیپ ساکم که گیر کرده بودو بسته نمیشد ور می رفتم.
دستهایم را گرفت و من را چرخاند طرف خودش.
–تو حق داری ناراحت باشی، ولی باور کن من مقصر نیستم.
ــ نگاهم را به زمین دوختم.
–می دونم.
چانه ام را گرفت و صورتم را کشید بالا .
–نگام کن راحیلم.
به لبهایش چشم دوختم. چند ثانیه همانطور ماندم. نگاه سنگینش را احساس میکردم. طاقت نیاوردم و بالاخره چشم هایش را نگاه کردم. برق خاصی پیدا کرده بودند. چشم هایی که همیشه دلم را می لرزاند. یک آن نگاهش به غم نشست.
– ببخش راحیل که همش اینجا اذیت میشی. نگاهش با تمام وجود عشق را فریاد میزد و من به خاطر این عشق از حرفهایم خجالت کشیدم. اصلا چرا این حرفها را زدم و ناراحتش کردم. به زور لبخندی زدم و گفتم:
–فراموش کردم. دیگه حرفش رو نزن.
باور کن این عمه از روی قصد اون حرف رو نزد کلا یه کم راحته.
–ازش خوشم میاد به نظر من که زن جالبیه.
نگاه قدر شناسانه ایی خرجم کرد و گفت:
– ممنونم راحیل به خاطر همه چی.
تقه ایی به در خورد بلند شد و در را باز کرد. مادرش بود.
ــ آرش عمه اینا می خوان بیان توی اتاق لباس عوض کنند میشه ...
آرش حرفش را برید.
ــ خب برن توی اتاق من.
ــ اونجا مژگان داره استراحت می کنه، اینجا مهمونه نمی تونم بگم بیاد بیرون که ... شرایطش رو در نظر بگیر.
❣وقتی قیافه ی عصبانی آرش را دیدم. فوری گفتم:
–الان میاییم مامان جان. بعد فوری مانتوام را در آوردم و برسی به موهایم کشیدم. خواستم از اتاق بیرون بروم که آرش جلو امد. تمام مدت ایستاده بودو نگاهم می کرد. دستش را گرفتم و لبخند زدم و گفتم:
– از این که مامان با تو راحتره و کاری داره فقط به تو میگه باید خوشحال باشی.
دستم را فشرد و نزدیک لبهایش بردو چشم هایش را بست و بوسیدش. با دست دیگرم موهایش را به هم ریختم و گفتم:
–بریم دیگه.
عمه با دیدنم ذوق زده گفت:
– وای! فاطمه اینجاروببین. (اشاره کرد به موهایم)
ــ ماشالا، خرمن، خرمن مو داره. کنارش نشستم و تشکر کردم. عمه دستی به موهایم کشید.
–چقدرم لطیفه. بعد زیر لب چیزی خواند و به موهایم فوت کرد. و رو به مادر شوهرم گفت:
– روشنک این عروس رو از کجا گیرآوردی؟
مادر آرش بی تفاوت به حرفهای عمه گفت:
–عمه جان برید توی اتاق لباسهاتون رو عوض کنید. فاطمه بلند شدو به من اشاره کرد.
–راحیل جان یه دقیقه میای؟
بلند شدم و دنبالش به طرف اتاق رفتم. چشمم به آرش بود که با اخم روی مبل نشسته بود. همین که خواستم از جلویش رد شوم نگاهم کرد. من هم از فرصت استفاده کردم و چشمکی نثارش کردم. اخمهایش باز شد و لبخند روی لبهایش نشست.
فاطمه کنار آینه ایستاد.
– راحیل جان تو به خاطر ما می خواهی بری؟
با تعجب گفتم:
– کی گفته؟
سرش را پایین انداخت و گفت:
– بگذریم. این حرفهایی که می خوام بهت بزنم مامانم گفت که بگم.
خواستم اول عذر خواهی کنم بعدم بگم نرو. ما می ریم پیش مژگان. شایدم شب رفتیم خونه ی دایی رسول اینا.
.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت157 ❣آرش چمدان عمه و فاطمه را جلوی در گذاشت. مادر آرش با اشاره به چم
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت158
❣اصلا از اولم می خواستیم بریم خونهی دایی رسول، دیگه زن دایی روشنک اصرار کرد امدیم اینجا. با خودم گفتم خدایا خودت کمکم کن چیزی بگویم که خیالش راحت بشود.
روی تخت نشستم و گفتم:
– میشه تو و عمه یه لطف بزرگی به من بکنید؟
کنجکاو گفت:
ــ چی؟
ــ اینجا بمونید تا منم به بهانهیی شما برم خونمون. برام سخته اینجا موندن. خونه ی خودمون راحت ترم.
بعدشم شما چند روز بیشتر اینجا نیستید. من وقت زیاد دارم واسه موندن. خواهش می کنم با موندنتون من رو خوشحال کنید.
نگاهش رنگ شیطنت گرفت:
ــ از دست نامزدت فرار می کنی؟
خندیدم.
–باهاش رودر واسی دارم.
باور کن همین چند دقیقه پیشم مامانم زنگ زد برم خونه. راستش اونم زیاد راضی نیست بمونم اینجا.
کنار چمدانش نشست زیپش را باز کردولباسش را بیرون آورد و گفت:
ــ خب شایدم مامانت حق دارن. عقد که کنید خیال ایشونم راحت میشه.
ــ انشاالله.
ــ عقدتون ما رو هم دعوت کنیدا.
سرم را پایین انداختم.
ــ مراسم نمی گیریم، محضریه.
با تعجب گفت:
ــ عه چرا؟
ــ مامانم با مامان آرش صحبت کرده که می خواد یه عقد ساده و جمع و جور تو خونه بگیره. حالت مهمونی.
ولی مامان آرش گفته، که کیارش موافق نیست و گفته اگه می خواهید فامیلای ما بیان باید درست و حسابی بگیرد. اونم به سبک ما. وگرنه کلا ما نمیاییم.
❣با چشم های گرد شده نگاهم کردو گفت:
ــ یعنی چی؟ به آقا آرش گفتی؟
ــ خودش می دونه دیگه، از دست اون کاری بر نمیاد، گفتن من فایده ایی نداره، جز این که اختلاف میوفته بینشون. حالا تا مستقل بشیم بزرگتر ها برامون تصمیم می گیرند دیگه. بعد لبخندی زدم و گفتم:
–البته تا اون موقع شاید فکر بهتری به سرمون زد.
اخمی کرد و گفت:
–اینجوری که نمیشه، مگه آدم چند بار عروسی می کنه؟
رفتم کنارش جلوی چمدان نشستم و گفتم:
–ــ یه بار. ولی گاهی اتفاقاتی که همون یک بار میوفته تمام عمر برای بعضی ها تکرار میشه و اگه تلخ باشه زهرش همیشگیه. نمی خوام این جوری بشه و با یاد آوری مراسم عروسی یا عقدم اطرافیانم کامشون تلخ بشه. به نظرم یه مراسم گرفتن اونقدر ارزش نداره.
❣ابروهایش به طرف بالا رفت و گفت:
– پس خودت چی؟ مثل این که تو عروس هستیا.
از این که اینقدر با من راحت حرف میزد احساس خوبی داشتم. دلم دردو دل میخواست. برای همین گفتم:
ــ من از اولم می دونستم که ممکنه همچین مشکلاتی پیش روم باشه، با آگاهی کامل قبول کردم. مادرمم بهم گفته بود که چه مشکلاتی خواهم داشت.
اگه الان از آرش بخوام می دونم همه کار برام می کنه، حتی با برادرش می جنگه و هر کاری من بخوام برام انجام میده. ولی من این رو نمی خوام.
با تعجب گفت:
– ولی هر دختری آرزو داره ، روز عقدش یا شب عروسیش خاص باشه، به سلیقه و خواست خودش باشه.
راحیل جان به نظرم بعدا پشیمون میشی. الان شاید علاقت به آرش باعث شده اینقدر ملاحظه اش رو بکنی.
لبخندی زدم.
– من تو اوج عشق و عاشقی به آرش جواب منفی دادم. حالا که دیگه خیالم راحته که بهش رسیدم.
البته الانم سعیم رو می کنم که به هدفم برسم، ولی با آرامش.
نگاه مرموزی حوالهام کرد و روسری اش را در آوردو گفت:
–آهان، از اون لحاظ، پس معلومه دختر زرنگی هستیا.
❣حالا چرا بهش جواب منفی دادی؟
کُندی توی حرکات فاطمه مشهود بود. نگاهی به موهایش که خیلی کوتاه بود انداختم.
–داستان داره.
موهایش را برس کشید و گفت:
– موهام رو به خاطر مریضیم کوتاه کردم. دیگه نمی تونستم بهشون برسم.
–کوتاهشم قشنگه.
آرش از پشت در صدایم کرد.
– برم ببینم چی میگه.
فاطمه فوری چادر رنگیاش را از چمدان در آوردو گفت:
–صبر کن چادرم رو سرم کنم، بعد در رو باز کن.
در را باز کردم دیدم آرش با فاصله از در ایستاده. از این که درست پشت در نبود در دلم ذوق کردم. ناخوداگاه لبهایم به لبخند کش امد. باورم نمیشد مسائل به این کوچیکی من را اینقدر ذوق زده کند.او هم از لبخند من لبخندزد و گفت:
–من دارم میرم کمی واسه خونه خرید کنم. توام میای؟
نگاهی به لباسم انداختم و گفتم:
–تازه لباس عوض کردم. بعدشم می خوام برم کمک مامان، میشه نیام؟
ــ هر جور راحتی، پس فعلا.
❣بعد از رفتن آرش به آشپزخانه رفتم تا به مادر شوهرم کمک کنم.
عمه آرام آرام با مادر آرش حرف میزد.
ــ مامان جان بدید سالاد رو من درست کنم.
مادر شوهرم اشاره ایی به یخچال کردو گفت:
– وسایلهاش رو بردار بیار بشوریم.
در حال شستن کاهو بودم که فاطمه امد و پرسید:
ــ مژگان کجاست؟
مامان گفت:
–صبح زود بیدار شده رفت یه کم بخوابه، خسته بود.
عمه صورتش را جمع کردو گفت:
– تخم دوزرده کرده؟
فاطمه پقی زد زیر خنده وگفت:
ــ مامان جان هنوز تخم نکرده قرار بکنه.
عمه پشت چشمی نازک کردو پرسید:
–حالا چند وقت دیگه مادربزرگ میشی؟
مادر قیافه ی حق به جانبی گرفت و گفت:
– اولین نَوس دیگه عمه، می دونی چند ساله توی این خونه صدای بچه نبوده.
تا این بچه دنیا بیاد من نصف عمرم میره.
.
میگفت:
"حُسین"برای ما همون دوربرگردونیھ
که وقتے از همہ عالم و آدم میبریم.! برمون میگردونہ به زندگے:))🌿!
#اللهم_ارزقنا_ڪربلا🌺🌿
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌺
#شب_جمعه🌙
#شبتون_حسینی🙏
💖💝💖
سلاااام🌹
صبح جمعتون بخیرو خوشی😊
جمعه ها،
هر چه در طول هفته از خوب و بد گذشت را کنار بگذار،
امروز، روز آرام و قرار و عشق ورزیدن در کنار خانواده است،
به دور از هیاهوی روزهای کاری
🧡 جمعتون سرشار از عشق و انرژی🧡
💖💝💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 حاج آقا شما از کجا مطمئنید
ولیّ فقیه از امام زمان(عج) دستور میگیره ....⁉️
#استاد_پناهیان
🌹@Gilan_tanhamasir