تنهامسیریهای استان گیلان🌳
✅ نکات کلی طرح همگانی اصلاح تغذیه 6⃣ 💢 همراه با غذا ماست نخورید، حتی اگر با پونه هم باشد. 🔅 لبنیات
✅ نکات کلی طرح همگانی اصلاح تغذیه 7⃣
⭕️ قند و شکر سفید عامل پیری زودرس و فرسودگی بدن است
⬅️ خرما دهها فایده برای جسم دارد که کمترین آن تقویت سیستم ایمنی و تقویت ماهیچه های بدن است.
#ممنوعات #استوری
#چله_اصلاح_تغذیه #جایگزین
࿐❁🍀❒◌🦋◌❒🍀❁࿐
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
✅ نکات کلی طرح همگانی اصلاح تغذیه 7⃣ ⭕️ قند و شکر سفید عامل پیری زودرس و فرسودگی بدن است ⬅️ خرما د
🔰تاثیرات فوق العاده خرما
🔹خرما بهترین جایگزین قند و شکر صنعتی
🌯 ⃟✧✦━━━━━━━━━━━
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت152 💞 راحیل بعداز این که آرش رفت. پیش مادر شوهرم رفتم. ــ مامان جان ا
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت153
❣با دلخوری گفت:
– سوالم جدی بود.
ــ منم جدی گفتم.
خیره نگاهم کرد و جز جز صورتم را از نظر گذراند. وقتی مطمئن شد شوخی نمی کنم گفت:
–چرا می ذاشتی آبروت بره؟
به خاطر شرایطتت. درخواستی که اون دختره ازت داره درست نیست. تازه به فرض محال اگه تو با اونم باشی، بالاخره چی؟ ماه که هیچ وقت پشت ابر نمیمونه، اول، آخر همه میفهمن.
پس بهتره اشتباهی نکرده باشی و آبروت بره، تا این که هم پیش خدا آبروت بره هم پیش بندهی خدا.
چی میگی راحیل اونوقت خانوادت در مورد من چی فکر می کنند؟
ــ نگران نباش من براشون توضیح میدم. بعد پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
ــ اون سودابه رو هم مسدودکن و بهش بگو برو هر کاری دلت می خواد بکن،
والا... تا خدا نخواد مگه آبروی کسی میره. اگه سودابه بتونه آبروت رو ببره پس خدا خواسته دیگه، توام راضی باش...
پوفی کرد و گفت:
ــ اگه جای من بودی اینقدر راحت حرف نمی زدی.
بلند شدم و گفتم:
ــ شاید...من که از اولم گفتم کسی نمی تونه جای کس دیگه باشه.
میرم کمک مامان میز رو بچینیم. زود بیا.
❣سر میزشام، آرش آنقدر توی فکر بود که متوجه نگاههای گاه و بیگاه مادرش نشد. مژگان هم کلی سر به سرش گذاشت و سعی کرد از آن حالو هوا خارجش کند، ولی فایده نداشت.
نمیدانم چرا مژگان وقتی شوهرش هست از این بذله گوییها نمیکند.
هنوز میز جمع نشده بود که آرش گفت:
ــ من خسته ام میرم بخوابم.
از حرفش ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم. انگار نه انگار که من اینجا مهمانم.
موقع دستمال کشیدن میز مادر آرش پرسید:
ــ بهش گفتی؟
ــ نه مامان جان، آخه زود رفت بخوابه. عمه اینا ساعت چند می رسند؟
ــ تقریبانزدیک ده صبح.
ــ پس وقت هست صبح زود، بهش میگم.
حالا نمی دانم چه اصراری است که عمه و دخترش نباید با تاکسی بیایند.
مژگان که همیشه از همه چی خبر دار بود گفت:
ــ حالا تو چرا میخوای همراهش بری راه آهن؟ حداقل تو غیبت نکن، بزار خودش بره بیاره دیگه.
ــ آخه تا راه آهن راه دوره، شاید بگه تنهایی حوصله اش سر میره.
ــ خب من باهاش میرم توام به کلاست برس. از حرفش جا خوردم.
سکوت کردم.
بعد از این که کارها تمام شد. مادر شوهرم یک سینی چایی ریخت.
❣مادر آرش و مژگان چاییشان را برداشتند.
مژگان پرسید:
–چرا چایی برنمیداری.
–نمیخورم.
–پس برای آرش ببر.
–اون که خوابه.
–مگه فکر و خیال میزاره بخوابه. اتفاقی افتاده؟ انگار ناراحت بود.
همانطور که سینی چای را برمیداشتم گفتم:
–نه، فقط فکرش مشغوله. من برم ببینم اگه بیداره چاییش رو بدم بخوره. چراغ اتاق خاموش بود و نورکم جون چراغ خواب، کمکم می کرد که جلوی پایم را ببینم.
سینی را روی میز کنار تخت گذاشتم. آرش ساعدش را روی چشم هایش گذاشته بود و خوابیده بود.
یکی از بالشت های روی تخت را برداشتم و روی زمین گذاشتم و همانجا دراز کشیدم. باید مشکل آرش راه حلی داشته باشد. باید بیشتر فکر میکردم.
هنوز چند لحظه از فکرهایم نگذشته بود که با صدای بم آرش به خودم امدم.
ــ بیا بالا بخواب.
ــ تو مگه خواب نبودی؟
بی توجه به حرفم پرسید:
–تو چرا رفتی اون پایین خوابیدی؟
وقتی سکوتم را دید، بلند شد نشست و گفت:
–اگه بهم اعتماد نداری و معذبی، میرم تو سالن می خوابم.
ــ اگه بگم اینجا راحت ترم ناراحت میشی؟
چند لحظه سکوت کرد.
بعد بلند شد و از داخل کمد دیواری یک پتو آورد.
–بلند شو. بلند شدم و روی تخت نشستم.
❣پتو را پهن کرد و خودش جای من دراز کشید
و گفت:
–تو بالا بخواب من اینجا میخوابم. بعد ساعدش را دوباره روی چشمش گذاشت.
همین که دراز کشیدم گفت:
ــ چرا راحتی نپوشیدی؟ با این شلوار کتون میخوای بخوابی؟
ــ با خجالت گفتم:
ــ همین خوبه؟
ــ اصلا آوردی لباس راحتی؟
ــ اهوم.
بلند شد و سینی چایی را برداشت و گفت:
من اینو میبرم تا بیام برو تو اتاق یه کم باهم صحبت کنیم.
آرش در را باز کرد و داخل شد سعی می کردم بی تفاوت باشم.
آرش با لبخندی که انگار فهمیده دلخورم گفت :حالا چرا اینقدر قیافه میگیری؟ نکنه فکر کردی خیلی خوشگلی
خودم را لوس کردمو به حالت قهر کردن سمت دیوار کشیدم.
بیشتر از چند ثانیه نتونستم تحمل کنم.
–آرش.
–جانم.
–هنوز فکرت درگیر حرف سودابس.
با لبخندیکه بخواد رضایتمو جلب کنه و البته صدای مصمم و جدی گفت:
–حرف آبرومه. اونم جلوی خانوادهی تو.
.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت153 ❣با دلخوری گفت: – سوالم جدی بود. ــ منم جدی گفتم. خیره نگاهم کرد
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت154
❣من هم نشستم وگفتم:
–تو که کاری نکردی بترسی. به خدا بسپار.
کلافه گفت:
–اصلا بهش نمیومد همچین دختری باشه.
–بهترین راه شناخت آدمها وقتیه که عصبانی هستند.
آهی کشید و گفت:
–دعا کن یه معجزهایی بشه سودابه نره خونتون.
بعد کلافه بلند شد و به طرف در رفت.
–کجا؟
–میرم بیرون یه قدمی بزنم.
میدانستم تنها کسی که الان میتواند آرامش کند من هستم.
–منم میام.
–نه بابا کجا میای، تو بگیر بخواب؟
–پس تو هم نرو.
دستش از روی دستگیرهی در سُر خورد.
–باشه.
خودش رو روی تخت پرت کردو دراز کشید
دستاشو گذاشت زیر سرشو یه پاشم رو پاش و آهی کشید.
منم کنارش لب تخت نشستم
همینطور که با انگشتان دستم بازی میکردم گفتم
–شاید با هم بیشتر حرف بزنیم آروم شی.
پاشو انداخت پایینو برگشت سمت من و گفت:
–همین که کنارتم آرومم. با مهربونی زل زد تو چشام و گفت:
– نگران نباش درست میشه . همین یک جمله کافی بود تا آشوب درونم فروکش کند.
با آرامش خوابیدم.چند ساعت از خوابیدنم گذشته بود که احساس کردم نزدیکه اذان صبح است.
❣نیم خیز شدم، تا موبایلم را از روی میز کنار تخت بردارم و ساعتش را نگاه کنم. چند دقیقه بیشتر به اذان نمانده بود. گوشی را سر جایش گذاشتم.
سرم را دوباره روی بالشت گذاشتم.
–چرا بیداری؟ زخم صدایش توی گوشم پیچید.
با تعجب گفتم:
–خواب بودی که...
ــ نزدیک اذانه. بیدار شدم.
با لحن خیلی مهربان گفت:
ــ مگه ساعت کوکی هستی که نزدیک اذان بیدار میشی؟
ــ به مرور آدم بیدار میشه دیگه.
ــ راحیل بهت حسودیم میشه.
–چرا؟
–اصلا به خدا حسودیم میشه.
نگاهش کردم. چشمهایش شفاف شده بودند.
با بغضی که سعی در کنترلش داشت گفت:
–چون تو به خاطرش خواب و زندگی نداری.
بغضش باعث ناراحتیام شد.
–اینجوری نگو آرش. خدا قهرش میگیره.
لبخند زورکی زد و گفت:
–ببین در همه حال نگران خدایی.
خندیدم و گفتم:
–چون خدا، مادرمه، پدرمه، نامزدمه، دنیامه. دوسش دارم چون تو رو بهم داده.
❣هم زمان با لبخندش صدای اذان گوشیام
بلند شد.
و گفت:
–آدمو یاد بهشت میندازی.
وضو گرفتم و نمازم را خواندم. ولی انگار آرش خواب بود.
ــ چرا نشستی زل زدی به من؟
خندیدم و رفتم لبه ی تخت نشستم و گفتم:
– تو اصلا امشب خوابیدی؟
ــ اهوم، فقط مدل شتر مرغی...
ــ اون دیگه چطوریه؟
خنده ی کردو گفت
ــ با چشم باز... ولی سخته، امشب دلم واسه شتر مرغ ها سوخت. چطوری سر کلاس بشینم با این بی خوابی؟
ــ آرش.
ــ جانم؟
ــ امروز دانشگاه تعطیله.
ــ چرا؟
ــ موافقی یه امروز روغیبت کنیم و بریم دنبال عمه اینا؟ توام می تونی بیشتر بخوابی.
ــ لبخند زد.
– چه فکر خوبی. من که برمم هیچی از کلاس نمی فهمم. امشب درست نخوابیدم.
–شاید بالشتت بد بود عوضش کنم تا بتونی راحت بخوابی؟
– اونجوری که اون خواب خرگوشیم هم از سرم می پره.
گفتم:
ــ پس بخواب دیگه.
همانطور لبخند به لب چشم هایش را بست و دیگر حرفی نزد ولی معلوم بود بیدار است.
من که خوابم برد.
وقتی چشم هایم را باز کردم هوا روشن شده بود. نگاهی به ساعت انداختم. هشت را نشان می داد.
دلم برای آرش سوخت
تمام سعی ام را کردم که سرو صدا نکنم که حداقل نیمساعت بیشتر بخوابد .
گوشه ای نشستمو چشم هایم را بستم و غرق فکر شدم. یک ربعی گذشت که آرش نم نم چشم هایش را باز کرد.
ــ با آن صدای خط و خشی اول صبحش گفت:
– آخ چشمام باز نمیشه
باور کن راحیل اصلا دلم نمی خواست روز بشه.
.
⭐️ "بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیـمْ" ⭐️
شاید امروز همان روزی هست که باید برای #هدف بزرگت قدمی حتی کوچک برداری 💥
پس همین امروز شروع کن.😉
سلام به همه همراهان بی نظیر و سروران گرامی ما✋☺️
🍁صبحتون بهترین
☕️و خوشرنگ ترین صبح دنیا
🍁با لحظه هایی پراز خوشی و آرزوی سلامتی برای شما خوبان💕
ممنون که هستید و ما رو همراهی می کنید 😍
با حضور شما، دلگرمیم و خستگی ناپذير😇
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
#تنهامسیراستانگیلان
🌹 @Gilan_tanhamasir
فیلم سینمایی منصور
براستی مصداقی از این شعر زیبا است
《ما برای اینکه ایران گوهری تابان شود
خون دلها خورده ایم》
🌹دستمریزاد به همه دستاندرکاران تهیه این فیلم زیبا
🔰 پیشنهاد میکنم برای آشنایی نسل جوان و خانواده ها با فراز و فرود تاریخ ابتدای انقلاب
این فیلم را ببینید.
✳️ برای رسیدن به ایران مقتدر از صفر شروع کردیم
با گذشته ای پررنج ولی پر افتخار از انقلاب اسلامی راهی طولانی برای رسیدن به قله ها در پیش داریم🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✍ محمد تقی احمدی پرتو
🌹@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#کنترل_ذهن برای #تقرب 25 🌺 پیامبر اکرم (ص) میفرماید: علم به دو نوع هست: یکی علم #دین یکی هم علم #بد
#کنترل_ذهن برای #تقرب 26
🔷 در طب اسلامی دو تا موضوع رو اول از همه باید مشخص بشه
یکی #طبع
یکی #مزاج
✅ طبع مربوط به ذات #خلقی انسان هست و مزاج مربوط به حال #فعلی انسان هست.
👈طبع انسان در زمان تشکیل نطفه مشخص میشه ولی مزاج انسان در شرایط و احوال مختلف فرق میکنه.
در فصل های مختلف مزاج انسان میتونه فرق کنه. در سرزمین های مختلف و....
🔹☢✴️☢✴️☢🔹
🔹در درس قبل در مورد طبع دموی یا گرم و تر صحبت کردیم. در این درس در مورد طبع صفرا یا گرم و خشک اطلاعات مختصری تقدیم میکنیم.
🌹طبیعتا انسان با این مطالب ابتدایی نمیتونه طبع و مزاج دقیق خودش رو تشخیص بده ولی یه حدودایی رو متوجه خواهد شد.
و اینک برخی اطلاعات در مورد خصوصیات صفراوی ها:👇
افراد #صفراوی
🔥 هیکل : مزاج خشک موجب #لاغری و گرما موجب عضله سازی در بدن می شود.
☀️ پس فرد صفراوی لاغر اندام، عضلانی و قدرتمند است.
قد کوتاه و چهار شانه بوده، استخوان بندی درشت و مفاصل برجسته ای دارند.
👈لاغر استخوانی نیستند، ولی چاق هم نمی شوند و "استعداد چاقی ندارند".
قفسه سینه پهن، کمر باریک، مچ دست پهن و اندامهای خشكی دارند.
ساق پای باریکی داشته، اما اگر خلاف این بود می تواند نشان تجمع بلغم باشد.
💢صفرا چربیهای بدن رو می سوزاند. به دلیل این چربی سوزی صفراوی ها لاغر هستند و به اصطلاح هر چه می خورند چاق نمی شوند.
ولی در صورت افزایش وزن از ناحیه بالاتنه (بازو، سینه و شکم) چاق می شوند.
⭕️ ناخن : ناخنها بسیار خشک هستند تا حدی که باعث شکنندگی آنها می شود.
⭕️تعریق : منافذ پوستی آنان درشت و باز بوده و زیاد عرق می کنند، خصوصا در فصول گرم و هنگام فعالیتهای بدنی.
تعریق بیشتر در کشاله ران، زیر بغل، زیر گردن و گاهی در پشت گوش بروز می کند. کف دستها و پاهایشان نیز عرق می کند. خلط صفرا باعث بوی تیز یا تلخ عرق می شود.
⭕️رگها : رگهای بدن آنها برجسته و بزرگ و واضح است که البته به هنگام سرما سریعا پنهان می شود.
⭕️نبض : نبض پر، قوی، سریع و سفتی دارند و پمپاژ قلب در آنان راحت است.
🔷دهان : احساس عطش و تشنگی زیاد و دهانی خشک دارند. مزه دهان صبح زود تلخ است.
زبان : زبان خشک و زبر بوده و به زردی می زند.
🔷بینی : بینی آنان درشت و کشیده و عقابی است. ترشحات بینی شان بسیار کم است.
🔷گوش : خشکی باعث قدرت شنوایی می شود، بنابراین قدرت شنوایی بالایی دارند، اما دچار وزوز یا سوت کشیدن گوش می شوند.
🔷قدرت بدنی : بسیار پرانرژی بوده، قدرت بدنی زیادی دارند و دیر مریض می شوند.
🔷حرکات بدن : حرکات بدنشان خیلی سریع و سبک و پر نشاط است.
🔷تکلم : سریع، تند، پیوسته و با صدای رسا و بلند صحبت می کنند.
🔷پوشش : در تمامی فصول سال گرمشان است و کمتر از دیگران لباس می پوشند..
💢خواب : صفراویها "کم خواب" هستند.
دیر به خواب می روند و خواب آنان بد، کوتاه، سبک، بریده بریده و همراه با آشفتگى است.
☀️ همچنین در عالم رویا التهاب و گرما یا تابش خورشید را احساس می کنند و در خواب رویاهای زرد رنگ و کابوسهای خشن و هولناک افتادن از بلندی، جنگ و دعوا، صاعقه، آتش و آتش سوزی، جنگ و ستیز و امثال اینها را می بینند.
💢گوارش : افراد صفراوی كم اشتها هستند، قدرت هاضمه در آنان بالاست، معمولا نفخ معده و یبوست ندارند. ادرارشان غالبا پر رنگ است.
غالبا گرایش به غذاهای سرد دارند.
💢 میل جنسی : میل بالای جنسی و توان جنسی متغیر دارند.
🌏 آب و هوا : #گرمایی هستند و تحمل فصل تابستان را ندارند.
بهترین فصل برای ایشان فصل #زمستان است.
زیر دنده راست آنها خیلی گرم است.
❄️ عاشق دوش خنک هستند و نمی توانند زیاد در حمام بمانند و در حمام احساس دلتنگی و بیحالی پیدا می کنند.
از هوای خنک لذت می برند و....
🔷طبع صفراوی خصوصیات دیگه ای هم داره که بعدا در موردش بیشتر صحبت خواهیم کرد.
هر یک از شما بزرگواران که میبینه این خصوصیات رو داره، تقریبا میشه گفت #صفراوی هست.
در کل طبع خوبیه😊
شبتون بخیر و نیکی🌹
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت154 ❣من هم نشستم وگفتم: –تو که کاری نکردی بترسی. به خدا بسپار. کلافه
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت155
🌺 جلوی آینه ایستادم و چادرم را روی سرم مرتب کردم. آرش کنارم ایستاد و دستی به موهایش کشید و گفت:
ــمامان ازت خواسته بود که بریم دنبال عمه اینا؟
ــنه. چطور؟
مشکوک نگاهم کرد و گفت:
ــآخه من دیروز بهش گفتم نمیرم. حالا امروز بدونه این که بپرسه میرم یا نه، شماره ی فاطمه رو داد و گفت اگه یه وقت موبایل عمه آنتن نداد به فاطمه زنگ بزن.
ــمن گفتم با آرش صحبت می کنم اگه موافقت کرد میریم. حضرت والا هم که راضی بودی دیگه.
ــآهان، پس خانم، علم غیب داشتند و ما
نمی دونستیم. از کجا فهمیدی من دیروز به مامان گفتم نمیرم دنبالشون؟
نمی خواستم دلخوری مادرش و ماجرای دیروز را بگویم برای همین گفتم;
ــخیلی سوال می پرسی ها.
ــتوام خوب می پیچونیها.
لبخندی زدم و از آینه نگاهش کردم. او هم نگاهم کرد و ناگهان دستش را روی قلبش گذاشت و نقش زمین شد.
وحشت زده به طرفش رفتم وخم شدم روی صورتش.
ــ چی شدآرش؟
با لبخند چشم هایش را باز کرد.
– تیر نگاهت درست وسط قلبم خورد، با دست اشاره کرد به قلبش.
مشتی روی قلبش زدم.
ــ بدجنس، ترسوندیم.
خواستم بلند شوم که دو دستی چادرم را گرفت و گذاشت روی صورتش و بوسید.
ــ اون قدر قشنگ چادر سر می کنی که بی اختیار از تمام بی حجابی هـا دلم بیزار میشه...
🌺 لبخندی زدم.
ــ فکر نکنی با این حرفها چیزی از مجازاتت کم میشه ها.
ــ مجازات واسه چی؟
ــ واسه ترسوندنم.
سریع بلند شدو دستش را گذاشت پشتش و کمی خم شدبه جلو.
ــ علیا حضرت، لطفا عفو بفرمایید.
دستش را گرفتم.
ــ اینجوری خم نشو آقا، شما تاج سر مایی.
اصلا مجازات رو فراموش کردم.
هینی کشید.
–چه ملکه ی دل رحم و مهربونی! باورم نمیشه.
خواستم حرفی بزنم که صدای در باعث شد بروم طرفش و بازش کنم.
ــ راحیل جان دیره ها...
ــ حاضریم مامان جان، الان دیگه راه میوفتیم.
بعد از رفتن مادر آرش، برگشتم طرف آرش و دیدم دست به سینه نشسته روی صندلی آینه و حق به جانب نگاهم می کنه.
ــ خوب با مادر شوهرت جیک تو جیک شدیا.
کیفم را برداشتم.
ــ خدا از دهنت بشنوه. پاشو زود بریم.
همین که خواستیم کفش بپوشیم مژگان خودش را به ما رساند.
–صبر کنید منم بیام.
آرش با تعجب گفت:
ـ کجا؟
ــ وا! دنبال عمه اینا دیگه. راحیل مگه بهش نگفتی؟
من هم هاج و واج پرسیدم:
–چیو؟
–که منم میام دیگه...
ــ نه، بعد برای این که ناراحت نشود گفتم:
–خب بیا دیگه، گفتن نداره.
اخم کرد.
–خب می گفتی، من که دیشب...
حرفش را بریدم.
ــ آخه دیگه نرفتم دانشگاه، آرشم دیگه تنها نمیره، این رو گفتم که از امدن با ما منصرفش کنم.
آرش با خنده گفت:
–یه کم زودتر از خواب بیدار شی، زودتر
متوجه ی خبرها میشی. می خوای تو برو صبحونت رو بخور ما خودمون بریم. اذیت میشی ها. هوا گرمه.
ــ اذیت چی، چند روزه پوسیدم تو خونه، بیام یه هوایی به کله ام بخوره. بعد رو به من گفت:
ــ حالا سه تایی میریم مگه اشکالی داره؟
حرفی نزدم. نگاهی به آرش کردم.
نمی دانم چرا اینجور مواقع سعی می کرد نگاهم نکند. همین که توی ماشین نشستیم مژگان گفت:
– آرش یه آهنگ توپ بزار.
ــ فلش تو خونس.
ــ پس بلوتوس رو روشن کن از گوشیم پلی کنم.
🌺 موزیکی را پلی کرد که وقتی صدایش پخش شد، خنده ام گرفت.
خارجی بود و خواننده اش مرد بود. جوری
می خوند انگار گذاشتنش زیر گیوتین و گفتن اگه آواز نخونی گردنت می پرد. احساس می کردی خواننده استرس دارد.
جالبتر این که خود مژگان هم با خواننده همراهی میکرد با همان سبک و سیاق. صدای خواننده برایم آشنا نبود.
به خاطر تحقیقاتی که قبلا با اسراکرده بودیم، بیشترشان را می شناختم. صدا زیاد بود، دلم برای بچه ی توی شکمش سوخت...
از شیشه ی ماشین بیرون را نگاه کردم. خیابون شلوغ بود و سرعت ماشین کم بود. برای همین راحت می توانستم رفتار آدم هایی که توی پیادهرو راه می رفتند را بادقت نگاه کنم.
هر آدمی حتما برای خودش دنیایی دارد. هدفی دارد و برای همین الان راه افتاده توی خیابون.
به نظرم آدم ها خیلی جالبند وقتی در مورد کارهایشان، علایقشان و رفتارهایشان دقیق میشوی به نتایج جالبی میرسی. این برام من سرگرم کنندس. مثلا همین خانمی که به زور دست بچه اش را میکشد تا همراهش برود. ما از کنارشان گذشتیم و دو رو دورتر شدیم. ولی مدتها میشود در موردش فکر کرد. این که در ذهن آن بچه چیست. چه می خواسته که مقاومت
می کرده، شاید فکر می کنه با این کارش به هدفی که دارد میرسد. یا آن مادر حتما فکر میکند حرف زدن فایده ایی ندارد و باید به زور متوسل شود.
آدم ها با فکرهایشان زندگی می کنند. با صدای ترمزدستی ماشین به خودم امدم. هنوز صدای آهنگ ماشین را برداشته بود. آرش خاموشش کرد و گفت:
–پیاده شید.
ــ عه آرش چرا خاموشش کردی؟
ــ رسیدیم دیگه.
ــ روشنش کن من می شینم توی ماشین تا شما برگردید. ماشین را هم روشن بزار تا کولرش کار کنه، بیرون خیلی گرمه.
معلوم بود آرش عصبی شده ولی حرفی نزد و پیاده شد.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت155 🌺 جلوی آینه ایستادم و چادرم را روی سرم مرتب کردم. آرش کنارم ایستا
:#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت156
🌸 بعد از چند بار زنگ زدن و نشانه دادن های آرش به عمه، بالاخره عمه ما را پیدا کرد. عمه یک پیر زن نحیف و لاغر و سفید رو بود. همین که سلامش دادم، ذوق زده و با محبت بغلم کرد و گفت:
– پس عروس زوری که میگن تویی؟
با تعجب گفتم:
–زوری؟
آرش کشیده گفت:
– عمه! این چه حرفیه؟
عمه چادرش را که به زحمت روی سرش نگه
می داشت، جمع کرد و زد زیر بغلش و رو به آرش گفت:
–خیلی هم دلشان بخواد. عروس به این خانمی، آرش جان درستترین کار زندگیت همین انتخابته.
بعد دوباره صورتم را بوسید.
فاطمه هم جلو آمد و با هم احوالپرسی کردیم و به من و آرش تبریک گفت. وقتی به آرش سلام کرد آرش سرش را پایین انداخت و جواب سلامش را داد و این برای من عجیب بود. چون آرش اصلا از این اخلاق ها نداشت.
فاطمه کپی مادرش بود. چهره ی دل نشینی داشت. چشم هاش عسلی با ابروهای کم پشت وبینی و لب و دهن متناسب با صورتش. یک خال گوشتی قهوه ایی سوخته ی ریزی روی چونه اش داشت که چهره اش را بامزه کرده بود. مثل مادرش ریز نقش بود، با قدی که بلند نبود.
🌸 هنوز چند متری مانده بود تا به ماشین برسیم، صدای موسیقی که از داخل ماشین میآمد توجهمان را جلب کرد. چند تا خواننده خارجی با هم، هم خوانی می کردند. این بارصدا یشان برایم آشنا بود.
آرش باعجله رفت و صدای پخش را کم کرد. بعد همانطور که اخم هایش در هم بود. در جلوی ماشین را برای عمه نگه داشت تا سوار شود. وقتی همگی سوار شدیم. مژگان به عمه و دخترش خوش و بش کرد و بعد کمی صدای موزیک را از گوشیاش زیاد کرد.
چند دقیقه که گذشت، عمه رو به آرش گفت:
ــ وا! آرش جان، اینا چیه گوش می کنی اصلا
می فهمی چی می گن؟
آرش از آینه با ابرو اشاره ایی به مژگان کرد
و گفت:
ــ عمه باشماست. میگن ترجمه کنید.
مژگان خنده ایی کرد.
–حالا زیادم مهم نیست چی میگن ریتمش باحاله.
عمه برگشت و نگاه معنی داری به مژگان انداخت و گفت:
ــ خب مادر جان حداقل وطنی گوش کن آدم بفهمه چی میگن.
مژگان گفت:
ــ عمه جان اینا یه گروه بودند، که اسمش یادم نیست خیلی هواخواه دارند. منم خیلی ازشون خوشم میاد. فکری کردم و گفتم:
– فکر کنم اسم گروهشون "بی جیز" بود.
🌸 مژگان با چشم های گرد گفت:
– عه آره. تو از کجا می دونی؟ لبخندی زدم و گفتم:
–اینا سه تا برادر بودند که یه گروه شده بودند به نام "بی جیز."
سه تایی با هم آواز می خوندند. الان دیگه هیچ کدومشون زنده نیستند. خیلی قدیمیه... تو این زیر خاکیارو از کجا آوردی؟
تقریبا همه با تعجب به من نگاه می کردند، حتی آرش لحظه ایی برگشت و با چشم های از حدقه در آمده نگاهم کرد.
مژگان پشت چشمی نازک کرد و گفت:
– آرش که می گفت تو اهل موسیقی گوش کردن نیستی، اونوقت چجوری اینقدر دقیق اینارو
می دونی؟ حتی بهتر از منی که مدام باید موسیقی گوش کنم.
با تعجب پرسیدم:
ــ باید؟
بی تفاوت گفت:
– حالا تو جواب من رو بده نپیچون، تا بعد.
لبخندی زدم و گفتم:
ــ نه بابا چه پیچوندنی خب هر کس یه جوره دیگه...من و خواهرم یه مدت طولانی در مورد موسیقی و همین گروههای مختلف، راک و پاپ و...تحقیق می کردیم.
در مورد چگونگی مرگ موسیقی دان ها و خواننده ها و طول عمرشون، جالبه که توی این تحقیقی که کردیم اونقدر به چیزهای جالبی که اصلا فکرش رو نمی کردیم بر خوردیم که مدتها طول کشید تا تحقیقاتمون تموم بشه.
تقریبا یک سال.
🌸 قیافه ی کسایی را گرفت که انگار مچم را گرفته باشد و گفت:
– اونوقت تو این مدت انواع موسیقی ها رو گوش کردید؟
ــ بله دیگه. تقریبا بیشترش رو...
ــ پس چرا به دیگران توصیه می کنی گوش نکنن؟
من به شما توصیه ایی کردم؟
ــ مگه به آرش نگفته بودی...
حرفش را بریدم و گفتم:
– من حتی به آرش هم توصیه ای نکردم. من یکی از دلایلی رو که چرا دوست ندارم موزیک گوش کنم رو براش گفتم همین. چون به نظر من نباید هر چیزی رو گوش کرد و اینم به خاطر نتیجه ایی بود که از تحقیقاتم گرفتم.
مژگان دیگر حرفی نزد.
فاطمه آرام پرسید:
ــ حالا چرا تحقیق کردید؟
ــ زیر گوشش گفتم:
– به خاطر این که همین صدای بلند موسیقی باعث یه تصادف بدی شد...
لبش را گاز گرفت و پرسید:
– خودت؟
ــ راننده دخترخالم بود، من کنارش بودم.
نفس عمیقی کشید و از شیشه ی ماشین بیرون را نگاه کرد. چقدر خوشحال شدم که دیگر چیزی نپرسید.
فکر این که چرا آرش حرفهایی که بینمان قبلا رد و بدل شده را به مژگان گفته ولم نمیکرد.
باید در یک فرصت مناسب باهم حرف میزدیم. همین طور در مورد قضیهی عروس زوری.
فقط خدا می داند چقدر از این حرف عمه ناراحت شدم. ولی سعی کردم خودم را کنترل کنم و بعدا از آرش بپرسم.
#نماز_شب
👈در ملاقاتی که آیت الله مرعشی نجفی با حضرت ولی عصر ارواحنافداه حاصل نمودند👇
حضرت خطاب به ایشان در مورد اهمیت نماز شب فرمودند👇
نماز شب را ترک نکن❌ و به آن بسیار اهمیت بده حیف است که اهل علم، آنهایی که خود را وابسته به ما می دانند، مداومت به نماز شب نداشته باشند😊👌
🌺التماس دعا فرج🌺
#تنها_مسیری_ام💞
#شبتون_بخیر🌙
🌷@gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ چه بگي ، چه نگي
خدا از ته دلت خبر داره 🧡
💯 تمام سختيهايي كه تحمل ميكني رو ميدونه و ميفهمه...
و يك روز خيلي بيشتر از چيزي كه تصور كني دونه دونه زخمها و رنجها حرفهاي تلخي كه شنيدي و مشكلاتي كه تنهايي به دوش كشيدي و بغضهايي كه كردي و آهسته خوردي رو برات جبران ميكنه ... 💯
💮 خيلي خيلي بيشتر از اون چيزي كه تصور كني!
⭐️ بهش اعتماد كن
اين بهترين و پرسودترين معامله دنياست ⭐️
🌙 غمهاتو بده خدا ،
🌙 بهش بگو خداي عزيزم ببين من حالم خرابه ،
🌙 دردها و غمها مو ميخري به جاش آغوش خودتو بهم بدي؟
💐 بعد حالت و با قبل مقايسه كن
💐 عجب معامله شيريني
💐 آغوش سرشار از آرامش خداوند ، مباركت باشه .
⚜️ فاصْبرْ صبْرًا جميلًا ⚜️
پس صبر كن صبرﻱ نيكو [صبرﻱ كه ﺩر كنارش جزﻉ ﻭ ناخشنوﺩي نباشد]/سوره معارج، آيه ٥
🌹@Gilan_tanhamasir