508.6K
#سوال
❓سلام وقت بخیر خدمت مشاور محترم
ببخشید برای #کنترل_ذهن که ذهنمون طرف گناه نره ،چه کار کنیم؟؟
مدتهاس به گناهی مبتلا میشم اما هرچه دعا ونذرمیکنم ازشر این گناه خلاص نمیشم، میشه لطفا راهنمایی کنید.
با تشکر
🎙 #پاسخ به صورت صوتی
🔰 مشاوره از استاد اکبری
🌹@Gilan_tanhamasir
💥اشاره به نکات بسیار مهم
#آداب_حضور_در_شبکههاے_اجتماعی
🔹 «لطفا با دقت مطالعه بفرمایید»
1⃣ توجه كنيد كه امروزه يكے از راههاے شناخت شخصيت شما همين شبكه هاے اجتماعے است.
ادب شما نشانه شخصیت شماست.
2⃣ هر مطلبی را بدون توجه و آگاهے کپے نکنید.
3⃣ لطفا از شدت آزادے بیانے که در گروههاے مجازے وجود دارد، ذوق زده نشوید! شاید مسیر را گم کرده باشید و به بیراهه بروید. و خودتان را در پیشگاه خداوند بدهکار دیگران نکنید
4⃣ اول از همه، اهداف گروهے را که در آن عضو هستید بشناسید.
5⃣ کسے را بدون شناخت و معرفے قبلے اهداف گروه، به هیچ گروهے اضافه نکنید.
6⃣ حجم خبرهایے را که به اشتراڪ میگذارید خود آگاهانه و با وسواس کنترل کنید!
7⃣ پیامهاے تبریڪ و تسلیت مربوط به یڪ شخص را به جاے گروه به پے وے شخص مورد نظر ارسال کنید.
#ادامه_دارد...
💠@Gilan_tanhamasir
💥 گیلان سفیدپوش شد
▪️ارتفاع برف در برخی جادههای کوهستانی گیلان به ۸۰ سانتیمتر رسید؛ بیشترین ارتفاع برف در ماسوله و رودبار
▪️ استاندار: عدم حضور هیچ مدیری در حوزه کاری اش در زمان بارش برف، پذیرفتنی نیست
▪️مدیرکل مدیریت بحران گیلان: قطعی آب، برق و گاز نداریم
▪️پلیس: پارک خودرو در حاشیه خیابانها ممنوع
➕ فیلم
👇👇
https://www.8deynews.com/643265
#برف #گیلان
☔️@Gilan_tanhamasir
🔺بهترین عملکرد گیلانی ها در ادوار جشنواره عمار رقم خورد
✅ «کودتای لیتیومی» عنوان یک مستند آرشیوی خوب به کارگردانی سجاد رضازاده از خطه #آستارا است که در جشنواره امسال عمار لوح افتخار گرفت.
این مستند از پشت صحنه کودتای آمریکایی سال ۲۰۱۹ در بولیوی رمزگشایی میکند. متأسفانه آن حوادث تکاندهنده بولیوی که آدمهای ادکلنزده کتوشلواری مؤدب ایجاد کردند برای اغلب ما صرفاً یک خبر جزئی و معمولی بودهاست.
هم چنین مستند «زنان جبهه شمالی» به کارگردانی محمد مجیدپور هم لوح افتخار گرفت تا در کنار کاندیدایی مستند کوتاه «کوچکجان» حامد هوشمند، امسال بهترین حضور گیلانیها در ادوار #جشنواره_عمار رقم بخورد. خدا را شکر.
✍سید رسول منفرد
☔️@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت244 🍁🍁 اخم مصنوعی کرد. –تاسه می شمارم باید سربکشی و لیوانت خالی بشه و
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت245
🌼🌼 با کمی مکث گفتم:
–مژگان خودشم راضیه؟ یا دارن مجبورش میکنن؟
آرش عمیق نگاهم کرد. سیب گلویش بالا و پایین شد و گفت:
–اگه دیگه سردت نیست بریم درمانگاه.
–ارش جوابم رو بده.
–فعلا استراحت کن بعدا با هم حرف میزنیم. بعد از اتاق بیرون رفت.
این حاشیه رفتنها یعنی پس مژگانم...
مادر آرش وارد اتاق شد وگفت:
–الهی من بمیرم که باعث شدم اینجوری بشی. بلندشدم ونشستم وتکیه دادم به تاج تخت وگفتم:
–من خوبم مامان، نگران نباشید.
–راحیل می بینی توچه بدبختی گیر افتادیم. لبهای مادرشوهرم کبود بود و حالش هنوز جانیامده بود. بایادآوری حرفهایش پردهی اشک جلوی دیدم را گرفت.
–مامان نمیشه بچه رو بعداز دنیاامدن بده به شما خودش بره هرجا که دوست داره؟
–میگه من ازبچم جدانمیشم، خب مادره دیگه...
آرش با لیوان آبی که چند قند داخلش ریخته بود وارد اتاق شد و با دیدن مادرش دستش را گرفت و به طرف بیرون اتاق هدایتش کرد و گفت:
–مامان جان شما حالتون بده، برید استراحت کنید بزارید راحیل هم یه کم بخوابه، تاروح داداش بدبختم کمتر با این حرفها تو قبر بلرزه.
🌼🌼 بعداز رفتن مادرشوهرم، که انگار از کار آرش ناراحت هم شده بود. آرش کنارم نشست و لیوان را به طرفم گرفت. رویم را برگرداندم. لیوان را روی میز کنار تخت گذاشت و به گلهای پتو چشم دوخت.
–اگه واست قسم نخورده بودم هیچ وقت به خاطر تو، مامان رو ناراحت نکنم، الان یه چیزی بهش می گفتم.
لبم را به دندان گرفتم.
–الانم همچین باهاش خوب حرف نزدی.
–اگه بدونی وقتی تواون حال دیدمت چی بهم گذشت. مامان فقط می خواد به خواسته ی خودش برسه، یه کم به ما فکرنمیکنه.
سرم را پایین انداختم وآرام گفتم:
–پس اون بداخلاقیها وبی محلیها واسه خاطر این بود؟
سرش را به علامت تایید تکان داد.
نگاهش کردم سرش پایین بود، جز، جز، صورتش را از نظر گذراندم، چهرهاش عوض شده بود. به نظرم این به هم ریختگیاش جذابتر ومردانهترش کرده بود. حالا دیگر برای به دست آوردنش باید می جنگیدم، ولی باکی؟ بامادرشوهرم که یک زن دل شکسته بود وتمام زندگی و امیدش در نوه اش خلاصه میشد؟ یا با مژگان که اصلا خودش هم نمیداند از دنیا چه می خواهد.
شاید هم باید با خودم بجنگم...برای از دست دادن آرش باید با خودم میجنگیدم.
🌼🌼 آرش دستم را گرفت وپرسید:
–چیزی میخوای برات بیارم؟
با خودم گفتم:
"تورو میخوام آرش، اونقدر حل شدم باتو، مثل یه چای شیرین، مگه میشه شکر رو از چای جدا کرد؟ تنهایک راه داره اونم تبخیره...تبخیرشدن خیلی دردناکه..."
نمی دانم اشکهایم خیلی گرم بودند یا گونه هایم خیلی سرد، احساس کردم صورتم سوخت.
آرش اشکهایم را پاک کرد و گفت:
–تا تو نخوای هیچ اتفاقی نمیوفته...اینقدرخودت رواذیت نکن.
حالا که پردهی اشکم پاره شده بود اشکهایم به هم دیگر فرصت نمی دادند.
آرش رفت و جعبه ی دستمال کاغذی را آورد و برگی از داخلش بیرون کشید. نزدیکم نشست و اشکهایم را پاک کرد.
–طاقت دیدن گریههات روندارم راحیل،
اگه تو بخوای از اینجا میریم، میریم یه جایی که کسی پیدامون نکنه...
با بُهت گفتم:
–پس مادرت چی؟ بااون قلبش.
اون که به جز توکسی رو نداره.
–توگریه نکن، بیا حرف بزنیم، بیا نقشه بکشیم، توبگو چیکار کنیم. تو زرنگی راحیل، همیشه یه راهی پیدا می کنی.
مایوسانه نگاهش کردم.
–وقتی پای مادرت وسطه هیچ کاری نمیشه کرد... اون فقط میخواد بچهی کیارش رو داشته باشه. خب حقم داره.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت245 🌼🌼 با کمی مکث گفتم: –مژگان خودشم راضیه؟ یا دارن مجبورش میکنن؟ آر
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت246
🌼🌼 آن شب تا دم صبح خوابمان نبرد و با آرش هر راهی را برای خلاص شدن از این شرایط مرور کردیم ولی فایدهایی نداشت.
آخرش میرسیدیم به مادر ارش که با وجودش نمیشد کاری کرد.
چند روز گذشت.
من به خانوادهام حرفی نزده بودم. جرات گفتنش را نداشتم. ولی از حالِ بدم و اشکهای پنهانی که در خانه می ریختم ومکالمات تلفنی که با آرش داشتم کمکم همه متوجهی قضیه شدند.
البته می خواستم بعدازمراسم هفتم کیارش موضوع را بگویم اما خودشان زودتر فهمیدند.
به اصرار مادر آرش برای مراسم هفت برادرشوهرم قرارشد مثل روز سوم مراسم بگیرند.
آرش وقتی از برنامه ی مادرش باخبرشد.اخم هایش در هم رفت و گفت:
–مامان جان هزینه اش زیادمیشه، همه ی پس اندازمن تا روز سوم کیارش خرج شدو تموم شد، دیگه ندارم.
مادرش کارتی از کیفش درآورد و به آرش داد و گفت:
–هرچقدرهزینه کردی ازش بردار، واسه روز هفتم هم از همین کارت خرج کن.
آرش باچشمهای گردشده به کارت نگاه کرد.
–ازکجا اوردی مامان؟ شما که با این حقوق به زورتاسربرج می رسونی...
🌼🌼 مادرش بغض کرد.
–بچم کیارش از وقتی بابات فوت شد هر ماه به اندازه همون حقوقی که می گیرم می ریخت توی کارت به عنوان خرجی، که یه وقت کم نیارم. منم بهش دست نزدم برای روز مبادا، بعد گریه کرد وادامه داد:
–الهی بمیرم نمی دونست این پولها خرج مراسم خودش میشه.
تا روز هفتم مادر آرش خیلی بال بال زدکه مژگان را به خانه بکشاند، ولی برادرش زرنگتر از این حرفها بود.
آخرش هم مادرشوهرم طاقت نیاورد و به دیدن مژگان رفت.
نمی دانم آنجا چه گفته بودند یا چطور تحت فشار قرارش داده بودند که مادر آرش گفته بود؛ آرش با عقد کردن مژگان موافق است. فقط بایدصبرکنیم که عده ی مژگان تمام شود.
وقتی مادر شوهرم این حرفها را از طریق تلفن برای عموی آرش تعریف می کرد شنیدم...
چون می خواست برای مراسم دعوتشان کند و او هم چیزهایی شنیده بود و می خواست معتبربودن شایعاتی را که دهن به دهن می چرخید را از خودمادرشوهرم بشنود.
من داخل اتاق آرش در حال کتاب خواندن بودم و مادرآرش هم بلندبلند درحالی که راه می رفت برای برادرشوهرش بدون جا انداختن یک واو تعریف می کرد.
از حرفهای نصفه ونیمه ایی که می شنیدم فهمیدم عموی آرش هم این کار را تایید کرده و میگوید جمع کردن خانواده برادرش بهترین کاری است که می تواند بکند.
🌼🌼 چشم دوختم به کتاب، حروف و کلمات از روی صفحهی کتاب بالا و پایین می پریدند، بعدکم کم راه افتادند.
کتاب را بستم وسرم را در دستهایم گرفتم.
اینبار مادر آرش شمارهی دیگری را گرفت وهمان حرفهای قبلی را تحویلش داد.
آرش سرکار بود. بایداز آنجا بیرون میزدم. به خاطر این که مادر آرش در خانه تنها نباشد،
گاهی من پیشش میماندم، ولی حالا دیگر تحمل کردن آن فضا برایم سخت بود.
لباس پوشیدم وقبل از رفتن گفتم:
–مامان من می خوام برم بیرون،
اگه یه وقت حالتون بدشد...
حرفم را برید و گفت:
–برو مادر، من خوبم، قرصمم اینجا دم دسته، نگران نباش.
در مترو به آرش پیام دادم که مادرش در خانه تنهاست.
دختری حدودا سه ساله زل زده بود به من وهر بار نگاهش می کردم لبخند میزد،
یاد ریحانه افتادم مدتی بود ندیده بودمش، گوشی را از کیفم برداشتم تا به زهراخانم زنگ بزنم وحالش را بپرسم.
🌼🌼 –الو، سلام زهراخانم، خوبید؟
–سلام عزیزم، ممنون، توچطوری؟
نامزدت چطوره؟
اون روز به کمیل میگفتم میخوام یه روز با نامزدت دعوتتون کنم خونمون.
–با حرفش بغضم گرفت وگفتم:
–ممنون، خواستم حال ریحانه روبپرسم.
–خوبه، خداروشکر،
چند روز پیش فکرکردم میای.
دلیل نرفتنم را برایش توضیح دادم. کلی آه و افسوس خورد و تسلیت گفت.
بعد روز و ساعت مراسم هفت را پرسید و گفت همراه کمیل برای مراسم بهشت زهرا میآیند.
بعداز تمام شدن حرفهایمان به سوگند زنگ زدم تا به خانهشان بروم و سرم را با خیاطی گرم کنم.
سوگند گفت که بانامزدش بیرون است.
تماس را زودتر قطع کردم تا مزاحمشان نباشم.
باید فکر می کردم چکار کنم،
به فکرم رسید که برای مراسم فردا یک روسری مجلسی شیک بخرم،
برای همین به پاساژی که نزدیک خانمان بود، رفتم. روسری ساتن که حاشیه ی حریر داشت و روی قسمت حریرش پروانه های مشکی گیپور کارشده بود را خریدم.
🔰 لوح | آتشی در دل من
🔻رهبر انقلاب: جرقههای انگیزش انقلاب اسلامی به وسیلهی نواب صفوی در من به وجود آمده و هیچ شکی ندارم که اولین آتش را مرحوم نواب در دل ما روشن کرد.
🗓 بازنشر به مناسبت ۲۷ دیماه، سال روز شهادت سیدمجتبی #نواب_صفوی و یارانش
#سلامتی_فرمانده_صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#شبتون_شهدایی
🌹@Gilan_tanhamasir
عرض سلام و ادب به قلب مهربون و پر نور شما✋
☀️صبح قشنگ بارونیتون مملو از آرامش الهی باشه👌
❣وجود با ارزش شما عزیزان
توی دلهای ما،حجم عظیمی از شادی رو تولید می کنه.☺️
💓چجوری باید این نعمت رو شکر کرد...
👈یادمان باشد
به هر آنچه که فکر کنید برای آن
کارت دعوت میفرستید
پس ...
خوبی ها را #دعوت کنید...💌
روزتون سرشار از خوبیها....☺️
#تنهامسیراستانگیلان
@Gilan_tanhamasir
🌹 #گنج_سخن
قال الحسین علیه السلام:
🔸مَن اَحجَم عَنِ الرَءی وَ عَیِیَت بِهِ الحِیَل کانَ الرِّفقَ مِفتاحُهُ🔸
هر کس فکرش به جایی نرسد و راه تدبیر بر او بسته شود ، کلیدش مداراست.
بحار الانوار جلد ۷۵ صفحه ۱۲۸
🔻کارگروه تخصصی #کنترل_ذهن
🆔@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
🌹 #گنج_سخن قال الحسین علیه السلام: 🔸مَن اَحجَم عَنِ الرَءی وَ عَیِیَت بِهِ الحِیَل کانَ الرِّفقَ م
#گپ_دوستانه💕
✍این خیلی لذت بخشه که دیگران حالشون کنارِ شما خوب باشه و احساسِ بهتری داشته باشند.
حق با شماست ! تحملِ تفاوت ها ، گاهی واقعا سخت میشه . اما باید اینو قبول کنید که هم آدما با هم متفاوتن و هم هرکس مشکلات خودشو داره .
نمی تونیم شبیهِ دیگران بشیم یا دیگران رو شبیهِ خودمون کنیم ، نمی تونیم از تمامِ آدما توقعِ سازگاری و همراهی داشته باشیم ،
😇اما می تونیم تفاوت ها رو درک کنیم، می تونیم مدارا کنیم و کنار بیاییم تا روابطِ بهتری داشته باشیم .
این مردم ، حتی شاد ترینِشون هم مشکلات و دغدغه هایِ خودشون رو دارن
نباید همیشه دنبالِ ایراد بود .آدما همه شون بد نیستن ، همه شون بی انصاف نیستن
✅ آدما فقط با هم متفاوتن ، همین !
اگه به این چیزا فکر کنیم می تونیم با وجودِ تمامِ تفاوت ها کنارِ هم شاد باشیم😊
#مدارا
#تنهامسیراستانگیلان
🌹@Gilan_tanhamasir
خدایا ما این زندگی رو دوست نداریم.mp3
3.46M
⚡️«خدایا ما این زندگی رو دوست نداریم»
🔅 رضایت و خشنودی امام زمان رو اولویت اول زندگیمون قرار بدیم.
استاد شجاعی
#مهدویت
#اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ
#لَـیِّن_قَـلبی_لِوَلِیِّ_اَمرِک
#اللّٰھـُـم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ
#سهشنبه_مهدوی
🌹@Gilan_tanhamasir
🔺خیلی از اعضای محترم در رابطه با نشر و کپی مطالب کانال بدون لینک سوال میپرسند ،
❇️ ببینید ما این مطالب رو برای شما عزیزان دلمون منتشر میکنیم و شما هم هر طوری که دوست دارید میتونید مطالب رو برای دیگران ارسال کنید. چه با لینک و چه بدون لینک از نظر ما کاملا حلال و آزاد هست. 😊
🌹@Gilan_tanhamasir
♻️ فردا با دعوت رسمی #پوتین(ریاست جمهوری روسیه)، #دکتررئیسی به روسیه می رود...
چرا سفر رئیسی به روسیه مهم است؟
🔹 ایران و روسیه در پروندههای بسیاری در حوزههای منطقهای و بینالمللی نظر مشترک دارند و با توجه به سیاستهای منطقهای و عملگرایانه دولت رئیسی، در آینده پیش رو روابط دو کشور وارد مرحلهای تازهای خواهد شد.
🔹 احتمالاً «سند راهبردی ایران و روسیه»، «خرید تجهیزات نظامی»، «مذاکرات وین»، «قراردادهای دوجانبه» دستاوردهای مهم این سفر خواهد بود.
🔹همچنین ایران میتواند با طرف روسی خود درباره مسائل منطقهای چون «پرونده افغانستان»، «بحران سوریه»، «وضعیت قفقاز جنوبی» و «اتحادیه اقتصادی اوراسیا» تبادلنظر کند.
🔹طی سالهای گذشته، نقش روسیه در همراهی کردن با جمهوری اسلامی در بحرانهای بینالمللی، اهرم فشاری بسیار قوی علیه غرب بوده است.
✍خیلی ها به روسیه با تردید نگاه میکنند و معتقدند که روسیه بخاطر دشمنی های گذشته اش با ایران قابل اعتماد نیست.
اما باید بدانیم که دشمنی های روسیه با ایران در زمان دولتهای تزاری و کمونیستی قبلی اتفاق افتاد و همانطور که ما با عراق بعد از صدام ، روابط حسنه داریم،میتوانیم، با روسیه هم که یکی از قدرتمندترین دولتهای جهان هست و در همسایگی ما قرار دارد، روابط استراتژیک و خوبی داشته باشیم
و فقط دشمنان ما که از قویتر شدن ایران میترسند، مخالف روابط ایران و روسیه هستند...
#کشورهایدوستوهمسایه
#امنیتمنطقهای
✅@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
💥اشاره به نکات بسیار مهم #آداب_حضور_در_شبکههاے_اجتماعی 🔹 «لطفا با دقت مطالعه بفرمایید» 1⃣ توجه
💥اشاره به نکات بسیار مهم
#آداب_حضور_در_شبکههاے_اجتماعی
🔹 «لطفا با دقت مطالعه بفرمایید»
8⃣ گاهے تماشاگر باشید و واکنش سریع نشان ندهید.
9⃣ همیشه حواستان به مطلبے که پست میکنید باشد.
0⃣1⃣ مطالب متناسب با مخاطب و گروه را پست کنید.
1⃣1⃣ گاهے وقتها مے توانيد با كم يا زياد كردن کلمات یا جملات، پيام قبلے را اصلاح و يا تكميل نماييد.
2⃣1⃣ هوشيارانه عمل كنيد چون شاید در آينده، از اثرات منفے این پيامها، در شرایطے عليه خودتان یا خانواده تان استفاده شود!
3⃣1⃣ دقت کنید که "اشاعه دهنده فحشا" نباشید.
4⃣1⃣ آبروے دیگران، بازیچه شما و ابزارے براے سرگرمے دوستانتان نیست بنابر این شدیدا در این مساله حساس باشید!
#ادامه_دارد...
💠@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
💥اشاره به نکات بسیار مهم #آداب_حضور_در_شبکههاے_اجتماعی 🔹 «لطفا با دقت مطالعه بفرمایید» 8⃣ گاهے
❇️ توضیح مختصر درباره مفهوم و معنای کلمه ای که در گزینه 13 مطلب بیان شده است
🔹از آنجا که انسان یک موجود اجتماعی است جامعۀ بزرگی که در آن زندگی می کند از یک نظر همچون خانۀ او است و حریم آن همچون حریم خانه او محسوب می شود؛ پاکی جامعه به پاکی او کمک می کند و آلودگی آن به آلودگیش و در دین اسلام با هر کاری که جو جامعه را مسموم یا آلوده کند شدیداً مبارزه شده است.
✅ معنای لغوی اشاعه فحشاء
اشاعه در لغت یعنی چیزی را شیوع دادن و منظور از فحشاء افعال یا گفتاری است که قباحت و زشتی آنها بسی بزرگ و آشکار است؛ یعنی قبح و زشتی آنها فی حد نفسه بیّن و ظاهر است و نزد شرع و عرف زشتی اش معلوم و مشخص است.
🍁🍁 إِنَّ الَّذِينَ يُحِبُّونَ أَنْ تَشِيعَ الْفاحِشَةُ فِي الَّذِينَ آمَنُوا لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ «19» وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ وَ أَنَّ اللَّهَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ «20» سوره مبارکه نور
🍂🍂 همانا براى كسانى كه دوست دارند زشتىها در ميان اهلايمان شايع گردد، در دنيا وآخرت عذاب دردناكى است، و خداوند مىداند و شما نمىدانيد. و اگر فضل و رحمت الهى بر شما نبود و اين كه خداوند رئوف و مهربان است (شما را سخت كيفر مىداد).
🔸 نکته ها
اشاعهى فحشا، گاهى با زبان و قلم است كه عمل زشت مردم را افشا كند و گاهى با تشويق ديگران به گناه و قرار دادن امكانات گناه در اختيار آنان.
🌹 امام صادق عليه السلام فرمود:
كسى كه آن چه را دربارهى مؤمنى بشنود، براى ديگران بازگو كند، جزء مصاديق اين آيه است. «1» در حديث مىخوانيم: كسى كه كار زشتى را شايع كند، مانند كسى است كه آن را مرتكب شده است.
📚 «1» تفسير كنزالدقائق، جلد 6، صفحه 159
http://player.iranseda.ir/islam-player/?VALID=TRUE&g=155992&t=1&w=45
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت246 🌼🌼 آن شب تا دم صبح خوابمان نبرد و با آرش هر راهی را برای خلاص شدن
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت247
🌸🌸 روز ختم مادر و خاله نیامدند، مادر ناراحت بود، ولی حرفی نمیزد.
سعیده من را تا خانهی مادر شوهرم رساند وخودش هم نماند و رفت.
من ومادرشوهرم داخل ماشین آرش نشستیم و به طرف بهشت زهرا راه افتادیم.
مژگان وخانواده اش هم آمده بودند.
سرخاک، مژگان ومادرشوهرم وخاله ها و عمهی آرش، نشسته بودند و گریه می کردند. من هم روی یکی از صندلیهایی که چیده شده بود کنارآرش نشسته بودم. زیادطول نکشید که آرش بلندشد و رفت تا تاج گلی که پسر عمویش خریده بود را کمک کند بیاورند. توی حال خودم بودم و به سرنوشتم فکرمی کردم.
زل زده بودم به صندلی جلویی و به این فکرمی کردم که خدادوباره چه نقشه ایی برایم کشیده، یعنی آنقدر ظریف وزیرپوستی محبت آرش را وارد قلبم کردکه خودم هم فکرش را نمی کردم، عاشق کسی با این مدل طرز فکر بشوم؛ ولی حالا جوری دوستش دارم، که دلم نمی خواهد حتی یک روز از او دورباشم... آنوقت خدا اینطور راحت مرا در این موقعیت سخت قرار داد.
خدایا من اعتراف می کنم از وقتی عاشق شدم گاهی توجهم به تو کم شده ولی حتی یک روزهم فراموشت نکردم.
لابد حالا میگوید، اگر فراموش می کردی که الان شب هفت شوهر خودت بود.
🌸🌸 آهی کشیدم و به آسمان نگاهی انداختم.
زیر لب خدا را شکر کردم. خدایا راضیام به نقشههات. ولی یه کاری واسه این دلمم بکن، چه می دونم سنگش کن، یا اصلا یه راهی نشونم بده من که عقلم به جایی قدنمیده"
با شنیدن صدای فریدون جا خودم.
–داری فکرمی کنی چطوری مژگان روبزاری سرکارو با یه عقدسوری بعداز این که ما رفتیم آرش طلاقش بده و ولش کنه؟
وقتی قیافه ی بهت زدهی مرا دید ادامه داد:
–شایدم داری فکری می کنی چطوری باهوو بسازی، البته زیادم سخت نیست، می تونید یه خونه جدا بگیرید براش تا با بچش زندگی کنه.
"این کی امد پیش من نشست که نفهمیدم،"
لبخند موزیانه ایی زد و نوچی کرد.
–بهتره به راههای دیگه ایی فکرکنی چون این راهها جواب نمیده، براش وکیل می گیرمو...
نگذاشتم حرفش را تمام کند وگفتم:
–شما چرا با من دشمن شدید؟
پوزخندی زد و گفت:
–اصلا تو درحدی نیستی که من بخوام باهات دشمن بشم. بعد به روبرویش خیره شد و ادامه داد:
–برای خلاص شدن از این وضعیت، من یه راه راحت می تونم بهت پیشنهاد بدم.
🌸🌸 فوری پرسیدم چه راهی؟ بلندشد و گفت:
اینجا نمیشه بگم، من میرم اونجا که ماشین روپارک کردم، (کنار قطعه را نشان داد) تو هم بیا تاصحبت کنیم.
او رفت ومن هم باخودم فکرکردم یعنی چه راهی دارد، شاید ازحرفش پشیمان شده یا پولی چیزی می خواهد. شایدهم خداصدایم را شنید و او را فرستاده که همه چیز حل بشود.
با فاصله پشت سرش راه افتادم.
هنوز به ماشین نرسیده بودکه دزدگیرش را زد و اشاره کرد که بنشینم.
می ترسیدم بالاخره سابقهی خوبی نداشت. گفتم:
–همینجا حرف بزنیم من راحت ترم.
لبخند چندشی زد و گفت:
–چیه می ترسی؟
چقدر بی پروا بود. بی توجه به حرفش بدون این که نگاهش کنم گفتم:
–بایدزودتر برم الان آرش دنبالم می گرده.
–اون الان حواسش به مژگانه.
باحرفهایش می خواست عصبیام کند، من هم برای این که لجش را دربیاورم گفتم:
–بایدم باشه، الان مژگان شرایط خوبی نداره، هممون باید حواسمون بهش باشه.
نگاه بدی به من انداخت.
–خوبه، پس معلومه دختر عاقل وزرنگی هستی.
–میشه زودتر حرفتون روبزنید؟
🌸🌸 ازمژگان درموردت خیلی چیزها پرسیدم و ازش...
نگذاشتم حرفش را تمام کند.
–شما چرا دست از سر زندگی من برنمیدارید؟
–زندگی تو ونامزدت که دوسه روز دیگه تموم میشه ودیگه به قول خودتون محرم آرش خان نیستید. در مورد مهم شدنتونم، کلا تیپهایی مثل شما خودشون می خوان به زورخودشون رومهم جلوه بدن واین تقصیر خودتونه...
"حیف که کارم گیرته وگرنه مثل اون دفعه می شستمت."
وقتی نگاه منتظرم را دید، نگاهش تغییرکرد و با حالت بدی براندازم کرد. ترسیدم وچشم هایم را زیر انداختم.
–مژگان اَزَت تعریف می کرد، می گفت موهای بلندوقشنگی داری...
باحرفش یک لحظه احساس کردم دنیا روی سرم خراب شد، وای،،، ازمادرم شنیده بودم که می گفت حتی گاهی بایدجلوی زنهای بی دین وایمان هم حجاب داشت، ولی مژگان که اینطوری نبود...باخشم وحیرت نگاهش کردم. ادامه داد:
–هفته ی دیگه اگه فقط یک روز بامن مهربون باشی، دیگه نه کاری به تو و زندگیت دارم نه کاری به شرط وشروط...
از وقاحتش زبانم بند امد.
–الان نمی خوادجواب بدی، شمارهات رو دارم چند روزدیگه بهت پیام میدم، جوابت روبگو. اگه می خوای تا آخر عمرت راحت وخوشبخت باعشقت زندگی کنی، بهتره عاقل باشی. بعد همانطور که چشم هایش را به اطراف می چرخاند. دستهایش را گذاشت داخل جیبش و چشمکی زد و ادامه داد:
–از اون قلب صدفی که توی ساحل درست کردی معلومه خیلی دوسش داری.
"حقمه، حقمه، این نتیجهی اعتماد به دشمنه، چرا فکر کردم میخواد کمکم کنه."
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت247 🌸🌸 روز ختم مادر و خاله نیامدند، مادر ناراحت بود، ولی حرفی نمیزد.
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت248
🌸🌸 کمی نزدیک تر آمد و با صدای پایین تری گفت:
–هیچ کس هم نمی فهمه خیالت راحت.
پاهایم سست شد، چطورجرات می کرد، لابد خواهر عتیقهاش از علاقهی من وآرش برایش گفته بود. او بد جور کینهام را به دل گرفته و حالا میخواهد انتقام بگیرد.
هر چه قدرت داشتم در دستم جمع کردم و روی صورتش نشاندم.
فکرمی کردم عصبی شود، ولی عین خیالش نبود، پوزخندی زد و گفت:
–همتون اولش این جوری هستید، کم کم خودت به دست وپام میوفتی، عشقت رو که نمیتونی ول کنی. فوری دور شد و رفت.
واقعا از حالتهایش ترسیده بودم. وقتی رفت احساس کردم دیگر نمیتوانم روی پاهایم بایستم، همین که روی جدول کنار خیابان نشستم، دیدم بابک مثل عجل معلق ظاهرشد.
–راحیل خانم حالتون خوبه؟ اون عوضی چی بهتون گفت؟
باتعجب نگاهش کردم، بغض داشتم، چادرم که پخش شده بود را جمع کردم. لرزش دستهایم کاملا مشخص بود.
–الان براتون شربت میارم. به دقیقه نکشید که با یک بطری کوچک آب معدنی ویک لیوان شربت برگشت.
–بفرمایید، شربت را دستم داد و گفت:
–بخورید. خجالت می کشیدم ولی چاره ایی نداشتم. جرعهایی خوردم و لیوان را روی جدول گذاشتم.
–ممنون آقا بابک، من خوبم شمابفرمایید.
آب معدنی را باز کرد و به طرفم گرفت.
–کمی به صورتتون آب بزنید تاخنک بشید.
میدانستم الان پوستم قرمز شده، آب را گرفتم وتشکرکردم وکاری که گفته بود را انجام دادم.
بافاصله روی جدول نشست وسرش را پایین انداخت وپرسید؟
🌸🌸 –بهتر شدید؟
–بله ممنون خوبم.
–برم مامانم روخبرکنم بیادکمکتون.
–نه، فاطمه روصدا کنید.
گوشیاش را برداشت وزنگ زد تا فاطمه بیاید.
درحقیقت من گفتم برود فاطمه را صدا کند که خودش اینجا نباشد، معذب بودم. ولی او راه راحت تری را انتخاب کرد. نفس عمیقی کشید و آرام گفت:
–چرا زدید توی صورتش؟ اگه حرف نامربوطی زده بگید حقش رو کف دستش بزارم. نگاهش کردم، رگ گردنش برجسته شده بود.
–حرف زد، جوابشم گرفت. نوچی کرد و گفت:
–اگه حرف نامربوطی زده جوابش اون نبود، بایدیه جوری سیلی بخوره که دو دور، دور خودش بچرخه...
حرفش را قبول داشتم، اما کی باید این کار را میکرد. بابک؛ یا آرش؟ ازدرختی که آنجا بودکمک گرفتم وبلندشدم.
فاطمه به طرفم میآمد.
ازدور دیدم که آرش به مژگان کمک می کند که از سرخاک بلند شود. قلبم فشرده شد.
"آرش سرش شلوغ تر از این حرفهاست که بخواد مواظب زن خودش باشه، فعلا که اولویتهاش عوض شده."
اصلا اگر شرطی هم این وسط نباشد باز هم مگر این مژگان دست از سر زندگی ما برمی دارد. یک لحظه چند روزی که شوهرش ترکیه بود یادم امد. آرش راننده شخصیاش شده بود. حالا که دیگر عزیزتر هم شده لب تر کند آرش خودش را به او می رساند. الان هم آنقدر مشغول است که اصلا برای من وقت ندارد. مطمئنم با دنیا امدن بچه ی مژگان سرش شلوغتر هم میشود. اگر حرفی هم بزنم میگوید یک زن تنها کسی را جز ما ندارد...شاید هم این فریدون دیوانه یک جورهایی با شرط عقد مژگان لطف در حقم کرده و خودم خبرندارم. باید عاقلانه فکر کنم. از این فکرها دوباره بغضم گرفت.
#شهید_جهاد_مغنیه
🍃یک هفته قبل از #شهادتش از سوریه به خانه آمد. پنجشنبه شب بود، نصف شب دیدم صدای ناله گریه #جهاد می آید. رفتم در اتاقش از همان لای در نگاه کردم، دیدم جهاد سر #سجاده مشغول دعا و گریه است و دارد با #امام_زمان صحبت میکند. دلم لرزید ولی نخواستم مزاحمش شوم. وانمود کردم که چیزی ندیده ام.
.
🍃صبح موقعی که جهاد میخواست برود موقع خداحافظی نتوانستم طاقت بیاورم از او پرسیدم پسرم دیشب چی میگفتی؟ چرا اینقدر بی قراری میکردی؟چیشده؟ جهاد خواست طفره برود برای همین به روی خودش نیاورد و بحث را عوض کرد من بخاطر دلهره ای که داشتم اینبار با جدیت بیشتری پرسیدم و سوالاتمو با جدیت تکرار کردم. گفت: چیزی نیست مادر داشتم نماز میخواندم .
دیگر دیدم اینطوری پاسخ داد نخواستم بیشتر از این پافشاری کنم و ادامه بدهم گفتم باشه پسرم!
مرا بوسید و بغل کرد و رفت...
.
🍃یکشنبه شب فهمیدم آن شب به #خداوند و امام زمان چه گفته و بینشان چه گذشته! و آن لحن پر #التماس برای چه بوده است !.
راوی: #مادر_شهید
🗓 سالروز شهادت #شهید_جهاد_مغنیه
🌹@Gilan_tanhamasir