💢 قدرت کنترل ذهن هرچقدر ضعیف تر باشه باید هنرمندانی بیان که با انواع شیرین کاری ها و مسخره بازی ها بتونن یکمی توجه مردم رو جلب کنن!
✅ قدیما فیلما و سریالایی که میساختن عموما یه مفاهیم خوبی توش بود و "البته زیاد هم هنرمندانه ساخته نمیشد".
مردم بیشتر به #محتوای اون فیلما نگاه میکردن.
⛔️ ولی الان فیلمای سینمایی رفتن به سمتی که توش با انواع رقاصی ها و سر و صدا ها یا خشونت و ترویج مسائل شهوانی و تمسخر و انواع گناهان
هر جوری شده مخاطب رو پای فیلماشون بکشونن و پول به جیب بزنن!
❌❌❌
✅ و تمام این اتفاقات تلخ زمانی تموم میشه که مردم ما عمیقا اهل کنترل و مدیریت ذهن بشن.
حالا هر یک از ما چقدر میتونیم برای نجات جامعه مون مفید باشیم؟
چقدر میتونیم ذهن مردممون رو در جهت مثبت کنترل و مدیریت کنیم؟
ان شالله که خیلی....🌹
🌹@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت296 🌷🌷 نمیدانستم چه برایش بنویسم. چطور تهدیدهای فریدون را برایش توضی
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت297
🌺🌺 بعد از امتحان دیدم که سوگند در محوطه نشسته است. تا مرا دید با ذوق به طرفم دوید و گفت:
–راحیل فهمیدم اون چشه.
مبهوت نگاهش کردم.
–چی شده؟ تو چرا اینجا نشستی؟ کیو میگی؟
–سوگند دستم رو گرفت.
–منتظر تو بودم دیگه. میخواستم حرفم رو بهت بزنم و بعد برم. راحیل اون عاشقته، من مطمئنم. فقط یه عاشق این کارارو واسه اون کسی که دوسش داره انجام میده. وگرنه بیکار که نیست. ببین چقدر مرده که تا حالا بهت چیزی نگفته، چقدر ملاحظت رو میکنه. اون یه مرد واقعیه.
نگاه عاقل اند سفیهی به او انداختم و گفتم:
–اینجا نشستی همینو بگی؟ من چی میگم تو چی میگی. من بهت از کابوس فریدون میگم اونوقت تو چی میگی؟
"یکی میمُرد زِ درد بینوایی
یکی میگفت عمو زردک میخواهی"
صورتم را با دستهایش قاب کرد و گفت:
–همین دیگه، الان تو برای نجات از این مخمصه به کمیل احتیاج داری. تازه عاشقتم که هست. اینجوری با یه نشون چند تا نشون میزنی و از درد بینوایی هم نجات پیدا میکنی.
دستانش را گرفتم و گفتم:
–من باید برم بیچاره بیرون منتطره، الان ریحانه آسیش کرده.
به طرف در دانشگاه راه افتادیم.
سوگند آهی کشید و گفت:
–کاش یه کم بفهمیش، حداقل بهش فکر کن.
نگاهش کردم و گفتم:
–الان من بگم بهش فکر میکنم شما راضی میشی کوتاه بیای؟
لبهایش را بیرون داد و گفت:
–واقعا راست میگن آدما خودشون باعث بدبختی خودشون میشن.
بی تفاوت به حرفش از او خداحافظی کردم و به طرف ماشین کمیل رفتم.
سوار ماشین که شدم دیدم ریحانه در حال گریه کردن است. بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم:
– چرا گریه میکنی عزیزم؟ خسته شدی؟ گریه نکن امدم دیگه. ریحانه کمی آرام شد و گفت:
–بیا خونه، بیا خونه...
🌺🌺 نگاهی به کمیل انداختم.
سکوت کوتاهی کرد و پرسید:
–مگه فردا امتحان ندارید؟
–نه، امتحان بعدیم دو روز دیگس.
–اتفاقا کاری پیش آمده باید برگردم اداره. میتونید پیشش بمونید؟
–بله، حتما. ببرمش خونمون؟
–نه، میریم خونهی ما.
دلخوریش کاملا مشخص بود. اگر دلخور نبود حتما قبول میکرد ریحانه رو به خانهمان ببرم.
یک نایلون کوچک نخوچی و کشمش در کیفم داشتم. بیرون آوردمش و چند تا در مشت ریحانه ریختم. مشغول خوردن شد. نایلون را به طرف کمیل گرفتم و گفتم:
–بفرمایید.
نگاهی به نایلون انداخت و گفت:
–ممنون میل ندارم. دیگر تعارف نکردم و صاف نشستم. سعی کردم دیگر نگاهش نکنم. حالا کارم در این حد هم بد نبود که برای من قیافه میگیرد. ریحانه تقریبا نیم بیشتر محتویات نایلون را خورد و بعد در آغوشم خوابش برد.
جلوی در خانه شان که رسیدیم چون ریحانه در آغوشم خوابش برده بود پیاده شدن سختم بود.
فوری پیاده شد. یک پایم که روی زمین قرار گرفت خودش را به من رساند و کمی خم شد و دستهایش را دراز کرد.
–بدینش به من،
من هم مثل خودش خواستم که لج بازی کنم.
ریحانه را به خودم بیشتر چسباندم و گفتم:
–خودم میبرمش.
صاف ایستاد و با تعجب نگاهم کرد و گفت:
–برای شما سنگینه، با چادر سختتون میشه.
🌺🌺 بی توجه به حرفش به طرف در خانه راه افتادم.
واقعا سخت بود، ولی نباید کم میآوردم.
فوری کلید انداخت و در را باز کرد. قفل ماشین را زد و با من وارد حیاط شد. جلوتر رفت و در آپارتمان را باز کرد و ایستاد تا من وارد شوم.
انگار سنگین بودن ریحانه از چهرهام مشخص بود، چون نگران نگاهم میکرد.
وارد که شدم در را بست و رفت.
ریحانه را در تختش گذاشتم و روی مبل ولو شدم. حالم که جا آمد به مادر زنگ زدم و خبر دادم.
طولی نکشید که زهرا خانم با لباسهایی در دست پایین آمد.
از این که آمده بودم ابراز خوشحالی کرد و گفت:
–دختر تو مهره مار داری. یه هفته نمیبینمت انگار یه چیزی گم کردم. همش به کمیل میگفتم چرا راحیل نمیاد. آخر دیگه یه بار کلافه شد گفت اون میاد وابستگی ریحانه کم بشه، ولی مثل این که توام وابسته شدیا.
بعد همانطور که لباسهای کمیل را که اتو کرده بود به چوب لباسی میزد ادامه داد:
–راحیل امدنت رو کم نکن. دلمون برات تنگ میشه.
نگاهی به پیراهنی که جا دکمهاش پاره شده بود انداختم و گفتم:
–منم همینطور، دیگه به خاطر ریحانس گفتم امدنم رو کمکم کمش کنم. این که پاره س؟
–آره خواستم اتوش کنم دیدم پاره شده، فکر کنم اون روز تو دعوا با فریدون اینجوری شده. میندازمش بره. چقدرم کمیل این پیراهن رو دوست داشت.
پیراهن را در کیفم گذاشتم و گفتم:
–من شاید بتونم مثل این پارچه رو پیدا کنم و براش بدوزم.
–واقعا راحیل. اگه بتونی که خیلی خوشحال میشه.
–فقط شما بهش چیزی نگید، شاید نتونستم بدوزم یا پارچش رو پیدا کنم.
لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
–من مطمئنم میتونی. داداشم خیلی خوشحال میشه.
سرم را پایین انداختم.
–فعلا که شمشیراز رو بسته.
زهرا با تاسف نگاهم کرد و گفت:
–راستش مثل این که دوستش به خاطر پرونده شما از یه پرونده مهم استعفا داده و فقط دنبال کار شما، که کمیل خیلی سفارشش رو کرده افتاده. خب اینجوری براش بد شده
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت297 🌺🌺 بعد از امتحان دیدم که سوگند در محوطه نشسته است. تا مرا دید با
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت298
🌺🌺 برایش قضیهی فریدون را کامل توضیح دادم و او به من حق داد.
گفت شاید او هم جای من بود همین کار را میکرد.
بعد کمی من و من کرد و گفت:
–راحیل، تو منو جای خواهر و یه دوست واقعی قبولم داری؟
–بله، معلومه. شما خیلی تو این مدتی که اینجا کار کردم کمکم کردید. همیشه مثل خواهر با من رفتار کردید. من احترام زیادی برای شما قائلم.
روبرویم نشست و دستهایش را در هم گره زد و گفت:
–میخوام یه چیزی بهت بگم. نمیدونم الان موقعیت خوبی هست یا نه، ولی میخوام حرفم رو مثل یه خواهر گوش کنی.
با سرم تایید کردم و او ادامه داد:
–راستش ما میخواهیم یه چیزی بهت بگیم ولی میترسیم تو ناراحت بشی.
با تعجب پرسیدم:
–چی؟
کمی با استرس گفت:
–اگه کمیل بفهمه بهت گفتم ناراحت میشه.
–من بهش چیزی نمیگم، خیالتون راحت باشه.
–میدونی راحیل از وقتی کمیل گفته بعد از امتحاناتت دیگه قرار نیست بیای اینجا، دلشوره به دلم افتاده. اون گفت دیگه ریحانه بزرگ شده و میتونیم سرش رو گرم کنیم تا کمکم راحیل رو فراموش کنه.
اون دیگه نمیخواد مزاحم شما و خانوادتون بشه.
با تعجب گفتم:
–نه خب، من خودمم بهش گفتم که دیگه کمکم باید امدنم کمتر بشه تا وابستگی ریحانه کم بشه. این که طبیعیه. راستش مادر هم راضی نیست. الان با این که براش توضیح دادم کمیل خونه نیست ولی بازم گفت اینجوری درست نیست.
🌺🌺 مامان هم گفت که دیگه ریحانه من رو تو این رفت و آمدها میبینه، نیازی نیست بیام اینجا. شاید دیگه هیچ وقت نشه بیام.
هول شد و گفت:
–وای نگو راحیل.
لبخند زدم و گفتم:
–خب شما بیایید خونهی ما، منم گاهی با مامان بهتون سر میزنم، اینجوری ریحانه هم به این رفت و آمدهای با فاصله عادت میکنه.
کمی فکر کرد و التماس آمیز نگاهم کرد.
–راحیل موضوع اینه که...
–چی میخواهید بگید؟ چرا اینقدر دست دست میکنید؟
بلند شد و کنارم نشست:
–اگه ما بعد از امتحاناتت بیاییم خواستگاریت تو ناراحت میشی؟
از حرفش جا خوردم و مات نگاهش کردم و او ادامه داد:
–به خدا کمیل مرد زندگیه، میدونم توقع زیادیه، خب کمیل یه بچه داره، واسه همین به خودش حق نمیده که بیاد جلو. من بارها بهش گفتم که اجازه بده حداقل با مادرت صحبت کنم شاید حالا راضی بشن. ولی کمیل همیشه میگفت موقعیت مناسبی نیست. یا شرایط راحیل خیلی با من فرق میکنه. میدونی اون فکر میکنه به خاطر شرایطش شاید تو ردش کنی، که اگه این کار رو کنی ما بهت حق میدیم. بعد سرش را پایین انداخت.
–راحیل کمیل بهت علاقه داره، ولی داره با احساسش مبارزه میکنه، چون خودش رو لایق تو نمیدونه.
من هم سرم را پایین انداختم.
🌺🌺 جلویم زانو زد و دستهایم را گرفت:
–راحیل فکر نکنی چون برادرمه میگم ها، اون خیلی مرد خوبیه، مطمئنم خوشبختت میکنه. حرف من رو به عنوان یه خواهر قبول کن. من تو رو هم اندازهی کمیل دوست دارم. خوشبختیت آرزومه.
فکر نکنی فقط به فکر برادر خودم هستم. به نظر من از نظر اخلاقی هم خیلی به هم شبیه هستید.
به حرفهایش گوش میکردم و چیزی نمیگفتم. آخرین جملهاش را که با بغض گفت و یکه خوردم.
–به خدا راحیل اگه این کار رو کنی، تا ابد دعای یه بچه یتیم پشتته. رضایت خدا تو این کاره، چون من میدونم تو بری ریحانه لطمه میخوره.
نگاهش کردم.
–نمیخوای چیزی بگی؟ فقط راحیل یه وقت کمیل نفهمه من بهت گفتما.
جرقهایی که قبلا در ذهنم زده شده بود، مشتعل شد.
–چه بگم، شما من رو غافلگیر کردید. ریحانه برام خیلی عزیزه، همه هم اینو میدونن. حرفهاتون رو قبول دارم. ولی خب باید فکر کنم و با خانوادم صحبت کنم.
با خوشحالی گفت:
–الهی من قربونت برم. باشه عزیزم. من هفتهی دیگه بهت زنگ میزنم خبرش رو ازت میگیرم. اگه جوابت مثبت بود، به کمیل میگم.
سرم را کج کردم و گوشیام را از کیفم درآوردم و به سعیده پیام دادم کارش که تمام شد، دنبالم بیاید.
–زهرا خانم فقط من به دختر خالم گفتم بیاد دنبالم، تا وقتی که بهتون جواب بدم نمیخوام با کمیل برم دانشگاه، با دختر خالم میرم. نمیتونم ببینمش.
رنگش پرید و گفت:
–وای راحیل، اینجوری که میفهمه کاسهایی زیر نیم کاسه هست.
👨 پدرِ فرزندانتان باشید
✅ #رهبر_انقلاب : مردى كه در راه خدا كار مىكند، باید همهی عرصههاى زندگىاش خدایى باشد.
🏡 ممكن است شما بیرون از خانه بهخاطر پیش آمدن یک حادثه كوچک، عصبانى شوید؛ اما این عصبانیت نباید در داخل خانه، خود را نشان دهد.
💞 با همسرتان مهربان باشید. بهمعناى حقیقى كلمه، پدر فرزندانتان باشید؛ با آنها بیگانه نباشید.
➡️ ۸۰/۷/۲۷
❣🌷پیشاپیش #میلاد_حضرت_علی علیهالسلام و #روز_پدر گرامی باد.
#سلامتی_فرمانده_صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#شبتون_بخیر
🌷@Gilan_tanhamasir
سلااام و احترااام سروران گرامی 🌺😇
صبح قشنگتـــون درسبــدے ازمحبـــــت خدا ☺️👌
حالتون چطوره؟؟
الهی حالتون ناااب و کلبه دلتون همیشه آروم🌺
پیشاپیش میلاد امیرمومنان علی علیهالسلام تک درخت استقامت و رسالت رو محضر مبارک آقا صاحبالزمان و رهبر عزیزمون و شما شیفتگان و محبان آن حضرت تبریک و تهنیت عرض میکنیم💐
همچنین روز مرد و پدر رو خدمت استاد حسینی بزرگوار مسئول موسسه تنها مسیر و همه آقایان و پدران عزیز کانال تبریک میگیم👏🌹👏🌹
انشاءالله به حق مولا سالهای سال سایهتون بر سر خانوادههاتون مستدام باشه💖
سايه ى پدرانى که هستند مستدام ،
وروح پدرانى که در کنارمون نيستند
شاد و قرين رحمت الهى باد🤲
#تنهامسیراستانگیلان💞
🌹@Gilan_tanhamasir
#رنگ_عشق
#در_وصف_پدر
࿐❀🍃🌺🍃❀࿐
🌺 ای دلـــرباتـرین دیـــار خدا پدر
شیواترین ترانه ی مهر و وفا پدر
🌸 بر لوح سینه نقش تو را حک نموده ام
مضمون واژه واژه ی صدق و صفا پدر
🌺 دریا سخاوت از تو امانت گرفته است
ای دست تو گشاده تر از ما سوا پدر
🌸 تفسیر عارفــانه ی آیات سرمدی
آییــنه ی زلال حقیــقت نما پدر
🌺 در ساحل خیال تو آرام می شوم
آرام بخش جسم و دل و جان ما پدر
🌸 در دشت بیکـران تــمنای ذهن من
کردی خیام مهر و محبت بپا پدر
🌺 بر وسعت ضیافت هستی به رنگ عشق
داری به سینه جلوه ی ذات خدا پدر
🌸در راستای شادی دل ها زدی نفس
تا از غم زمانه شوم دل رها پدر
🌺در آسمـــان عاطــفه بار نگـــاه تو
ره می برم به چشمه ی آب بقا پدر
🌸 ای سر" فراز" عالم از خود گذشتگی
ایثـار با عــیار تو دارد بــها پـدر
🖊شاعر: استاد فراز مردانی
࿐❀🍃🌺🍃❀࿐
@Gilan_tanhamasir
"امام علی علیه السلام"
استغفار،
گناهان را پاک میکند.
غررالحکم، حدیث ۳۴۲
#حدیث
#آثار_استغفار
@Gilan_tanhamasir
࿐❁☘❒◌🌙◌❒☘❁࿐
4_5972190641138960052.mp3
6.43M
#استغفار_پاکسازی_روح ۱۱📿
#استاد_شجاعی
هنر سیستم بازیافت، تبدیل زباله به مواد نو و قابل استفاده است!
استغفار ،
سیستم بازیافتِ روح است!
تبدیل نار🔥 ---> به نــور 💫
#غرور
#دوربرگردان
🌹@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ این سوتی نیست، حماقت دشمنان ماست😐
الحمدلله الذی جعل اعدائنا من الحمقاء.
یعنی هیچی😂😂😂😂
🇮🇷@Gilan_tanhamasir
🔴 فتوای تاریخی امام خمینی مبنی بر مهدورالدم بودن سلمان رشدی
📌25 بهمن 1367 انقلاب اسلامی ایران، ضربه سنگینی بر پیکره غرب وارد کرد و پایههای قدرت آن را سست نمود. اما ایمان مردم مسلمان ایران و مجاهدت و پایمردی آنها و رهبری بی نظیر حضرت امام، تمام توطئههای غریبان را برای براندازی نظام مقدس جمهوری اسلامی بر باد داد. غرب که علت ناکامی خود را در برخورد با ملتی غیرتمند، اسلام و آموزههای مترقی اسلام میدانست، سعی در حمله به اسلام به عنوان روح و سرچشمه مقاومت ملل مسلمان خصوصا ملت ایران نمود.
🔴 یکی از این توطئهها، انتشار #کتاب_آیات_شیطانی به نویسندگی سلمان رشدی بود. این کتاب با حمله به پایههای اعتقادی و ایمانی مسلمین و با تمسخر و استهزا و توهین به مقدسات اسلامی و توهین به قرآن کریم و حضرت رسول اکرم (ص) قصد داشت با وهن پایههای دین و مذهب، زمینههای نفوذ انقلاب اسلامی و بازیافت هویت اسلامی را در میان جوامع اسلامی، سد کند. توزیع این کتاب خشم مسلمانان جهان را بر انگیخت.
✔ در مهرماه سال 1367، مسلمانان هند و پاکستان با تظاهرات علیه #سلمان_رشدی که خود هندی الاصل و تبعه انگلیس بود، نفرت خود را از انتشار کتاب آیات شیطانی اعلام کردند. در 25 دی 1367، مسلمانان شهر برادفورد انگلیس، نسخههایی از آیات شیطانی را سوزاندند و در 24 و 25 بهمن همان سال در جریان تظاهرات مردم پاکستان و هند علیه این کتاب، دست کم هفت نفر کشته شدند.
✅ حضرت امام خمینی به مثابه رهبری روشن بین، روشنگر و شجاع، فتنه جهان استکبار را با صدور حکم ارتداد و مهدور الدم بودن نویسنده و ناشرین آن، به خود آنان بازگرداندند. با صدور فتوای تاریخی امام موجی توفنده از امت مسلمان در مصاف با کفر پدید آمد. سلمان رشدی از لحظه صدور حکم، مخفی شده و پلیس اسکاتلندیارد، حفاظت وی را با صرف هزینههای کلان بر عهده گرفت.
🔴 متن فتوای امام خمینی علیه آیات شیطانی:
🔹بسمه تعالی انا لله و انا الیه راجعون به اطلاع مسلمانان غیور سراسر جهان میرسانم مؤلف کتاب «آیات شطانی» که علیه اسلام و پیامبر و قرآن، تنظیم شده است، همچنین ناشرین مطلع از محتوای آن، محکوم به اعدام میباشند.
🔹از مسلمانان غیور میخواهم تا در هر نقطه که آنان را یافتند، سریعا آنها را اعدام نمایند تا دیگر کسی جرأت نکند به مقدسات مسلمین توهین نماید و هر کس که در این راه کشته شود، شهید است ان شاء الله.
🔹 ضمناَ اگر کسی دسترسی به مؤلف کتاب دارد ولی خود قدرت اعدام او را ندارد، او را به مردم معرفی نماید تا به جزای اعمالش برسد.
والسلام علیکم و رحمة الله وبرکاته روح الله الموسوی الخمینی
#مصطفی_برزکار
🌹@Gilan_tanhamasir
🔰اعمال شب و روز سیزدهم #ماه_رجب
🍃✨ شبهای سیزدهم تا پانزدهم ماه رجب ایام البیض به شمار می رود؛
👈 دارای نمازهای مختلفی است که ادای آنها سبب آمرزیده شدن همه گناهان میشود.✓
🌷 در #شب_سیزدهم ماه رجب مستحب است دو رکعت نماز بگذارند، در هر رکعت حمد و یک مرتبه سوره «یس» و «تبارک الملک» و «توحید» بخوانند.
🌷 روز ۱۳ رجب اول ایام البیض است و ثواب بسیاری برای #روزه این روزه و دوروز بعد وارد شده
و اگر کسی خواهد، عمل «امّ داوود» بجا آورد و باید این روز را روزه بگیرد. ✔️
🔹شب چهاردهم ماه رجب هم چهار رکعت نماز به دو سلام وارد شده است به کیفیت فوق.
🔹 شب پانزدهم ماه رجب هم ۶ رکعت نماز به سه سلام وارد شده است به همان کیفیت که در بالا گفته شد.
✨ از امام صادق(ع) روایت است که هرکس چنین کند، جمیع فضیلت این سه ماه را دریابد و جمیع گناهانش غیر از شرک آمرزیده شود.✅
#نشردهید
#التماسدعا
✾͜͡🕊࿐✰•.
@Gilan_tanhamasir
Ali Ghelich - Sobh-e Ghadir.mp3
10.92M
#موزیک 🎼
#علی_قلیچ
تا صورت و پیوند جهان بود؛ علی بود،
تا نقش زمین بود و زمان بود؛ علی بود!
چیزی که عیان است، چه حاجت به بیان است،
بی سنگ ترازوی علی، سود، زیان است!
☘🌺🌸🌼🌷🦋
#روز_پدر
#ولادت_امام_علی علیه السلام
🌹@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت298 🌺🌺 برایش قضیهی فریدون را کامل توضیح دادم و او به من حق داد. گفت
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت299
🌷🌷 اونوقت دلیل کارت رو میپرسه چی میخوای بگی.
–خب میگم به خاطر ریحانه، که باید کمتر من رو ببینه، بعدشم میگم دختر خالم گفته ساعت کارش به ساعتهای امتحانم میخوره، میتونه من رو ببره.
راستش الان یه کم از دست همدیگه عصبانی هستیم، فکر میکنه ازش دلخورم، فکر نکنم زیاد گیر بده. احتمالا پیش خودش فکر میکنه، به خاطر این موضوع میخوام با سعیده برم. که البته واقعا هم با سعیده راحت ترم.
شاید باورتون نشه ولی من اونقدر از فریدون میترسم که یه جورایی مجبور شدم پیشنهاد برادرتون رو برای این که من رو ببره دانشگاه قبول کنم.
سرش را به علامت تایید تکان داد.
–آره، این اواخر کمیل هم همین رو میگفت، که تو بهش اعتماد کردی، میگفت فعلا کار درستی نیست مساله خواستگاری رو مطرح کنیم. میگفت تو این همه گرفتاری اصلا وقتش نیست.
بعد از چند دقیقه سکوت که بینمان بود پرسید:
–راحیل از حرفهام ناراحت شدی؟
افکارم را که بیرحمانه به ذهنم یورش آورده بودند را کنار زدم و گفتم:
–نه.
–آخه یه جوری شدی.
–نه، چیزی نیست، فقط یه کم برام سخته، فکر کردن به این موضوع. باورم نمیشه برادرتون در مورد من با شما حرف زده باشن.
لبخندی زد و گفت:
–از بس داداشم احساس مسئولیت داره، اصلا به خودش اجازه نداده که جور دیگهایی نگات کنه.
خب البته شاید کمی زود بود برای مطرح کردن این موضوع، ولی ترسیدم مثل دفعهی پیش...
صدای گریهی ریحانه هر دویمان را به اتاقش کشاند.
یک ساعتی با ریحانه سرو کله زدم که سعیده به دنبالم آمد.
🌷🌷 موقع برگشتن حرفهای زهراخانم را برایش تعریف کردم. با چشمهای گرد شده گفت:
–وسط امتحانها وقت خواستگاریه؟ فکر نمیکنی زود اقدام کردن؟ بعدشم درسته که بابای ریحانه دوستت داره، ولی یه بچه داره راحیلها، الانو نگاه نکن هر وقت عشقت بکشه میری یه سر بهش میزنی، اون موقع دیگه میشی مادرشها، مسئولیت داره، تازه مادرشم نمیشی، میشی زن بابا، یعنی دستت رو تا آرنج عسل کنی بزاری تو دهنش بازم اسمت زن باباست. از حرفهای سعیده یکه خوردم. اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم. چه قدر این حقیقت زهر داشت.
سعیده نگاهی به من انداخت و ادامه داد:
–اینارو نگفتم ناراحتت کنم، گفتم که روشن شی، از اونورم خب عوضش بابای ریحانه هم مرد خوبیه، حالا درسته شرایطش به تو نمیخوره ولی معیارهایی که تو قبلا میگفتی رو داره خب. درسته؟ –چطور خودم به این قضیهی زن بابا فکر نکرده بودم؟
–البته میشه حالا یه جورایی اسمش بیاد تو شناسمت و مادر واقعیش ثبت بشی، باید راهی داشته باشه، من کلا گفتم. منظورم این بود اگر بخوای بهشون جواب مثبت بدی کارت خیلی سخت میشه. به نظر خودت اینطور نیست؟ شانهایی بالا انداختم و بیرون را تماشا کردم. نزدیک خانه بودیم که سعیده از برنامهی امتحاناتم پرسید.
–فقط سه چهار بار دیگه برم دانشگاه تموم میشه. تو یه روزش سه تا امتحان دارم. یه روزم دوتا یعنی صبح من رو میبری کارت که تموم شد میای دنبالم.
با سعیده برای زمانهای رفت و برگشت برنامه ریختیم.
سعیده قیافهی مضطربی به خودش گرفت و گفت:
–میگم راحیل اگه داعشیه یه جای خلوت خفتمون کرد چی؟
هراسان گفتم:
–داعشی؟
–آره دیگه، همون فریدون. ما دوتا دختر ضعیف میخواهیم چیکار کنیم.
🌷🌷 فکری کردم و گفتم:
–مسعود نمیتونه باهامون بیاد؟
–آخه چه داستانی براش بسازم؟ توام که حساسی همش میگی کسی نفهمه. گر چه این داداش منم همچین هر کولی نیست. یکمی هم دهن لقه.
نوچی کردم و گفتم:
–آره دیگه پونزده، شونزده سال که بیشتر نداره. چقدر برادر بزرگتر اینجور جاها به درد میخورهها. کاش حداقل یکیمون داشتیم.
سعیده برای دلداری دادن به من گفت:
–حالا من یه چیزی گفتم بابا، هیچی نمیشه، مگه نگفتی، گفته باهات کاری نداره.
عاقلاندر سفیه نگاهش کردم و گفتم:
–رو حرف داعشی جماعت میشه حساب کرد؟
–میگم راحیل به بابام بگم، یا به دایی؟
–هیچی دیگه، کلا میخوای آبروی من رو تو کل فامیل ببری.
نوچی کرد و گفت:
–همون بادیگارد قدیمت خوب بودا، من تضمین نمیکنم دیدمش پس نیوفتم. من فیلم داعش رو میبینم حالم بد میشه، چه برسه...
–وا سعیده، جدی گرفتیا! بابا یارو از خودمونه، فقط قیافش رو شبیه اونا کرده. ریشش رو هم برداشته رنگ کرده، به قرمزی میزنه.
سعیده خندید و گفت:
–لابد میخواد بگه من داعش اروپاییم.
با صدای گوشیام از کیفم بیرون کشیدمش. کمیل بود. گفت" وکیل زنگ زده و گفته فردا برای رضایت دادن میخواهد به دادسرا برود، آیا از تصمیمم مطمئن هستم؟ وقتی یادم افتاد که مدتی باید تنها به دانشگاه بروم گفتم:
–بله من مطمئنم. چرا به خودم زنگ نزدن و وقت شما رو گرفتن؟
–چون خودم گفتم اگر کاری داشت با خودم تماس بگیره و به شما زنگ نزنه.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت299 🌷🌷 اونوقت دلیل کارت رو میپرسه چی میخوای بگی. –خب میگم به خاطر ریح
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت300
🌷🌷 آن شب برای مطرح کردن موضوع دو دل بودم. برای همین از سعیده خواستم که شب پیشم بماند.
بعد از شام همگی دور هم نشسته بودیم که من با احتیاط حرف را پیش کشیدم.
مادر فقط نگاهم کرد. اسرا عصبی شد و گفت:
–ما رو باش که فکر کردیم جناب بادیگارد خواسته زحمتهات رو تلافی کنه، نگو نقشه داشته.
دلم نمیخواست اسرا این طور در موردش حرف بزند.
چشم غرهایی نثارش کردم. سکوت سنگینی حکم فرما شد.
سعیده سعی کرد جو را عوض کند و گفت:
–ببین اون تصادفه حکمتش این بوده ها...به نظرمن که مردخوبیه و...
اسراحرفش را برید و گفت:
–چون ازتوشکایت نکرده مرد خوبیه؟ بعد رو به من ادامه داد:
–راحیل میخوای بری زن یه مرد زن مردهی بچه داربشی؟ مگه توچی کم داری، چه مشکلی داری که اینجوری می خوای ازدواج کنی؟ قیافت که پنجهی آفتابه، درس خونده هم که هستی، از هر لحاظ همه چی تمومی، یه کم صبرکنی مورد بهتری پیدا میشه...چرا گیردادی به این؟ میخوای تا ابد پرستار بچش باقی بمونی؟ اون بانقشه امد بادیگاردت شد که مدیونت کنه و بعد ازت خواستگاری کنه که مجبورباشی جواب مثبت بهش بدی. دیگه از تو بهتر کی رو میتونه پیدا کنه. قیافهی مظلومش رو نگاه نکن اون خیلی هم زرنگه. چطور به خودش حق داده؟
🌷🌷 ازحرفهایش مبهوت مانده بودم، اسرا کی اینقدر عوض شده بود، قبلا اصلا در مورد دیگران قضاوت نمی کرد. شاید اثرات دانشگاه رفتن است.
–فعلا که من جواب مثبت ندادم دارم نظر میپرسم. بعدشم من ریحانه رودوست دارم، از شیش ماهگی همش باهاش بودم.
اگه اون زنش مرده ما باعثش شدیم، خب منم قبلا نامزد داشتم. ما مسئول اون بچه هستیم. ما یتیمش کردیم و حسرت مادر داشتن رو تا آخر عمرش تو دلش گذاشتیم.
چطور دلت میاد در مورد ریحانه اینطوری حرف بزنی؟
بعدشم کمیل همهی معیارهای من روداره. این که اون یه بچه داره، جزوه ایرادهاش حسابه؟
عصبانی شد و گفت:
–اگه صبرکنی کسی پیدامیشه که همهی معیارهات رو داشته باشه.
چه عجلهایی واسه ازدواج داری؟
لابد چون ریحانه به تو وابسته شده دلت سوخته، دوباره میخوای زندگیت رو به خاطر یکی دیگه نابود کنی.
اصلا تو نظر ما مگه برات مهمه، سرآرش مامان چقدر بهت گفت به دردت نمی خوره مگه گوش کردی، مگه از حرفت کوتاه امدی؟
فکر میکردی با نابودی زندگی خودت میتونی دیگران رو هدایت کنی. گفتن هم کف...
🌷🌷 با سقلمهایی که سعیده به پهلویش زد و فریادی که مادر سرش کشید ساکت شد.
–بسه دیگه.
حرفهایش انگار هرچه بغض در این مدت فرو داده بودم را، یک جا به گلویم آورد. از جایم بلند شدم وبه زحمت گفتم:
–هرچی مامان صلاح بدونه همون کار رو میکنم.
به اتاق مادر رفتم و در را بستم و بغضم را رها کردم. وقتی خواهرخودم این حرفها را بزند وای به حال بقیه.
نمی دانم چقدر گذشت، گریه ام بند امده بود و به روبرویم زل زده بودم.
با صدای تقه ایی که به درخورد از جایم بلند شدم وکناری نشستم. سعیده باچشم های پف کرده داخل شد و روبرویم نشست.
–همش تقصیر منه، اگه اون تصادف...
دستش را گرفتم وگفتم:
–جون من دیگه ازاین حرفها نزن، اون تصادف به قول خودت حکمت داشته، باید اتفاق میوفتاد. وقتی یکی نسنجیده حرف میزنه ربطی به تو نداره.
سعیده کنارم نشست.
–راحیل.
–هوم.
–می خوای چیکارکنی؟ نظرخودت چیه؟ انگار خاله هم مخالف نیست چون حرفی نزد.
سکوت کردم.
نگاهم کرد.
–هنوز اونقدر محرم نیستم که بگی؟
–قول میدی به هیچ کس نگی، حتی مامان.
–به کسی نمیگم. به جون تو قسم می خورم،که فقط خودت می دونی چقدربرام عزیزی.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐الهی در این شب عید
هر چی خوبیه و خوشبختیه
خدای مهربون براتون رقم بزنه
💐کلبه هاتون از محبت گرم باشه
و آرامش مهمون همیشگی
خونه هاتون باشه🙏💝
💐خداوندا در این شب عید بیماران را شفا بده و هموطنان و جهانیان را از بیماری و بلا دور بفرما ... الهی آمین🙏💝
💚عیدتون مــبــارک عـزیـزان
💛شبتون پراز عشق و شادی
❤️شب خوبی داشته بــاشید
💙در کنار خانواده و عزیـزان
🌹@Gilan_tanhamasir
سلام مهربان پدرم ، مهدی جان✋😊
عیدتان مبارک بابای غریبم ...😍
💥امروز شهر در هیاهوی گل و شیرینی است .
همه می روند دست بوس پدرها ...
امروز خانه ی پدرها شلوغ است ...
امروز پدرها از دیدار فرزندانشان دلخوشند ...
من اما ... دلتنگ شما هستم ...
گل و شیرینی و هدیه هم که بخرم ، کجا سراغتان را بگیرم ؟ ...😭
کجا رو کنم ؟ ...😭
کجا دست بوستان بیایم ؟ ...
آه پدر ...
بمیرم برای دل تنگ شما ...
بمیرم برای غربتتان ...💥
#سهشنبههایمهدوی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌹@Gilan_tanhamasir
↫ سلااام و درود همراهان جان و همسفران مسیر عشق ❣☺️
صبح زیباتون گرم به آفتاب پرمهر عالمتاب و سرشاااار از آسایش خیال و غرق در پرتو لطف الهی ان شاءالله🌺
🌺میلاد مبارک و فرخنده مولیالموحدین ، یعسوبالدین آقا علیبن ابیطالب علیه الاف التحیه والسلام رو خدمت امام زمان ارواحنافداه، امام خامنهای مدظلهالعالی و شما عزیزان تبریک عرض می کنیم. ✨
✅ همچنین روز پدر و مرد رو به همه مردان و پدران ایران زمین و بالاخص شما عزیزان تنها مسیری تبریک عرض میکنیم👏💥🌹
🤲یا ذی الاحسان بحق الحسین!
قلب ما و نسل مارو لبریز از محبت علی علیهالسلام و ائمه اطهار علیهم السلام قرار بده !
#تنهامسیراستانگیلان💞
🌹@Gilan_tanhamasir