فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿⃟🦋؎•°
الهی رجب گذشت و
. ما از خود نگذشتیم
. تو از ما بگـــذر
✍🏻 آیتالله حسنزاده آملی
✾͜͡🕊࿐✰•.
@gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
🌿⃟🦋؎•° الهی رجب گذشت و . ما از خود نگذشتیم . تو از ما بگـــذر ✍🏻 آیتالله حسن
✍ وداع سخت میشود،
آنجا که انسی گرفته باشی ؛
گویی قلبت چسبیده به سینهٔ آسمان رجب و قصد کندن ندارد!
عجیب نیست این حجم از دلبستگی و دلتنگی، وقتی قدِ تمام لحظههای این ماه
تمرین کردی، روی زمین نباشی و پایِ دلت بندِ جاذبه هایش نماند!
انس گرفتی،
درست از همان شب لیلة الرغائب، که قلبت با نگاهش لرزید و رغبتهایت فرق کرد...
و آرام آرام با بارانهای مُدامِ دوست داشتنش، روحت را به تطهیری مبارک، مشرّف نمود!
💫 خداحافظ آسمانِ رجب؛
که انتهایت نیز، لحظهی باشکوهِ آغاز است...
سرآغازی برای " شُدَن" !
#استاد_شجاعی
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت327 ❣❣کمیل گفت خودم به مادر زنگ بزنم بهتر است. همین که صدایم را بشنود
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت328
یک وقتهایی اتفاقی می افتد، یا کاری می کنی که برایت خیلی گران تمام میشود. هر روز تمام سعیت را میکنی تا به تلخی آن اتفاق فکر نکنی، فراموشش کنی و به خودت امید بدهی که کمکم همه چیز درست می شود و بالاخره یک روزی خدا دستی را میفرستد تا تلخی ها را کنار بزند. شاید آن دست حتی گاهی دست خودت باشد. نباید فراموش کنم دستان زیادی کمکم کردند تا تلخیهای زندگیام کمرنگ شوند. قدر این دستها را دانستن خودش خوشبختیست. مادر میگوید بعضیها معنی خوشبختی را نمیدانند، برای همین احساس خوشبختی نمیکنند. او میگوید در اوج تلخیها هم میشود خوشبخت زندگی کرد به شرط آن که عامل ناکامیهایمان را به کسی نسبت ندهیم. این روزها چقدر حرفش را میفهمم.
روی تختم درازکشیده بودم و کتاب می خواندم. آنقدرغرق کتاب بودم که متوجه ی ورودش به خانه نشدم.
یاالله گویان وارد اتاق شد و باعث شد افکارم را از کتاب بیرون بکشم و با تعجب نگاهش کنم. خواستم از تخت پایین بیایم که مانع شد. با خودم گفتم "یعنی اینقدر غرق بودم که آمدنش را متوجه نشدم؟"
کنارم روی تخت نشست وجواب سلامم را با لبخند داد و همانطور که آناناس تزیین شده ایی که در دستش بود را آرام روی میزکنار تختم می گذاشت گفت:
–چقدرخوبه که اینقدرغرق کتابی. امروز حالت چطوره؟
نگاهم کشیده شد دنبال گلهایی که داخل آناناس کارشده بود، چقدرخلاقانه به جای تاج آناناس گل کارشده بود و برایش پایه ی شیشهایی گذاشته شده بود. آنقدربرایم جذابیت داشت که گفتم:
–خوبم. چقدر این قشنگ و خلاقانس!
باخنده اشاره ایی به پیراهن تنش کرد و گفت:
–گفتم منم هنرهام رو رونمایی کنم، فکرنکنی...
حرفش رابریدم و با تعجب پرسیدم:
–کارخودته؟
سرش راکمی کج کرد هی...محصول مشترکه باخواهرگرامی. دیشب درستش کردیم.
–ممنونم، خیلی قشنگه. هنر مندی تو خیلی وقته به من ثابت شده. من به گرد پای تو هم نمیرسم. چرا سرکار نرفتی؟ چی شده بیخبر امدی؟ اونم صبح؟
دستش را لای موهای کوتاهم تابی داد، که با وسواس خاصی مرتبشان کرده بودم و بهمشان ریخت و با لبخند گفت:
–قابل نداره، مو قشنگ من. به حاج خانم خبر داده بودم. یک ساعت دیگه باید جایی باشیم.
–کجا؟
–دادگاه...قاضی به فنیزاده گفته موکلتم باید باشه میخواد یه سوالهایی ازت بپرسه.
–ولی تو که گفتی...
–آره گفتم، ولی گاهی نظر قاضیها متفاوته دیگه. چرا ناراحت شدی؟ چیزی نیست که...آروم باش من اونجا کنارتم.
تصور دوباره دیدن فریدون بغض به گلویم آورد.
–حالا فهمیدی چرا بیخبر از تو امدم. نمیخواستم زودتر بدونی و فکر و خیال کنی.
استرس تمام وجودم را گرفت. لبهایم لرزید:
–من از اون میترسم. اصلا نمیخوام هیچ کدومشون رو ببینم. کی این کابوس تموم میشه؟
بغضم را رها کردم. "خدایا کی گذشتهی من تمام میشود؟"
با اشکهایم تمام لحظه های تلخ گذشته را باریدم، مثل باران اسیدی.
تلخی های زندگیام مثل اکسیدهای گوگرد و نیتروژن روی لباسش می چکید، ترسیدم ازاین که از این باران اسیدی آسیبی ببیند.
سرش را روی سرم گذاشت و زمزمه وار گفت:
–فکرکنم چند روز موندی خونه، سرکار نیومدی بهانهگیر شدیا. بعد از دادگاه میریم گردش، تا حالت عوض بشه.
چقدرخوب بلد بود، به رویم نیاورد و چیزی نپرسد.
سرم را شرم زده بلندکردم، ولی نتوانستم نگاهش کنم. صورتم را با دستهایش قاب کرد و گفت:
–حق داری بترسی. من اونجا یک لحظه هم تنهات نمیزارم.
نگاهم شد یقهی لباسش.
–کمیل.جوابی نداد، باتعجب نگاهش کردم.
بالبخند اشکهایم را با انگشتهایش پاک کرد و گفت؛
–جان دلم.
–قول بده هر اتفاقی افتاد هیچ وقت تنهام نزاری.
مرا به سینه اش چسباند و گفت:
–دلت روبسپار به خدا خانمم از تنهایی نترس. تاوقتی خدا رو داری تنها نیستی. تا خدا هست بندهی خدا چیکارس. ان شاالله منم همیشه کنارتم.دوباره موهایم را بهم ریخت.
– حالا پاشو آماده شو.
–ریحانه کجاست؟
–تواونقدرکه به فکر ریحانه ایی، به فکرخودت هستی؟از وقتی بابا اینا امدن کلا مهد نمیبرمش. پیش بابا ایناست. بهشون گفتم تاخانمم کامل خوب نشده نبایدشهرستان برگردن. چون من فعلا زیادوقت نمی کنم پیش ریحانه باشم، باید به همسرم برسم.
بعد بلند شد و دستم را کشید.
–یالا پاشو دیگه، زخم بستر گرفتی از بس خوابیدی.
همین که بلند شدم جای من دراز کشید و دستهایش را به هم گره زد و گذاشت روی سینه اش وچشم هایش رابست.
–تا من یه چرت بزنم آماده شو.
گلهای روی میز را بو کردم و گفتم:
–همین که خودت هر روز میای بهم سر میزنی کافیه، چرا هر دفعه اینقدر زحمت میکشی؟
با چشمهای بسته گفت:
–محض دلبری ازعیالم.نگاهم به حلقهی دستش افتاد، یادم امدکه موقع خرید به جای حلقه یک انگشتر نقره برداشت، با یک نگین کوچک عقیق که قیمت ناچیزی داشت وگفت، هیچ وقت ازخودم جدایش نمی کنم.همه ی کارهایش دلبرانه بود
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت328 یک وقتهایی اتفاقی می افتد، یا کاری می کنی که برایت خیلی گران تمام
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت329
بعدازخداحافظی از مادر، کفشهایم را برداشتم تا روی پله ها بنشینم و بپوشم. هنوز خم شدن وراحت کفش پوشیدن برایم سخت بود. بخصوص این کفش ها که بند مختصری هم داشت.
همین که خواستم روی پله ها بنشینم کمیل کفشهایم را از دستم گرفت و گفت:
–چندلحظه صبرکن.
بعدخودش خم شد و کمکم کرد تا کفشهایم رابپوشم و بعد بندهایش را برایم بست. چقدر این کارهایش درقلبم بزرگش میکرد.
خجالت زده باخودم فکرکردم کاش کفشهای بدون بندم را می پوشیدم و این را به زبان آوردم.
وقتی بلندشد و صورت گُر گرفته ام را دید، گفت:
حکایت عشق حکایت بند کفش است! باید که تعظیم کرد....
هوا ابری بود. رو به کمیل گفتم:
–میخواد بارون بیاد.
نگاهی به آسمان انداخت.
–چی ازاین بهتر.
همین که کنارماشین رسیدیم. رعد و برق شد. صدایش وحشتناک بود.
بی اختیار دست کمیل را گرفتم. دستم را کمی فشار داد و در ماشین را باز کرد و لبخند زنان گفت:
–این رعد و برق من رو یاد مطلبی انداخت که قبلا یه جا خوندم.
پشت فرمان جای گرفت و ادامه داد:
–از یه عقابی پرسیدن: آیا ترس به زمین افتادن رو نداری؟
عقاب لبخند میزنه و پرواز میکنه و میگه:
من انسان نیستم که با کمی به بلندی رفتن تکبر کنم!
من در اوج بلندی، نگاهم همیشه به زمینه...
در همین لحظه ناگهان رعد و برقی شدید بهش اصابت میکنه و عقاب پودر میشه.
تا اون باشه در جواب یک سوال ساده، قمپز فلسفی در نکنه...
همین که حرفش تمام شد خندید. من که تازه فهمیدم منظورش چیست خندیدم و گفتم:
–من و باش که فکر کردم الان میخوای یه نتیجه اخلاقی بگیری...
جلوی در دادگاه که رسیدیم، فنی زاده زنگ زد و به کمیل گفت که عجله کنیم و زودتر داخل برویم.
تپش قلب گرفتم. با فرستادن صلوات سعی کردم آرام باشم.
کنار کمیل روی صندلیهای ردیف اول نشستم. پدر و مادر فریدون هم آمده بودند. بعد از چند دقیقه مژگان هم به جمعشان اضافه شد.
قاضی بعد از چند سوال و جواب از وکیلهای هر دویمان. شروع به سوال پرسیدن از من کرد. با نگاه کردن به فریدون ضربان قلبم بالا رفت. نگاهم را به طرف کمیل چرخاندم. با لبخند چشمهایش را باز و بسته کرد و آرامم کرد. با صدای لرزان از تهدیدهایی که فریدون کرده بود و همهی آزار و اذیتهایش گفتم. آقای فنی زاده هم به اندازه کافی برای اثبات حرفهایم مدرک جمع کرده بود.
همین که حرفهایم تمام شد و دوباره کنار کمیل نشستم، احساس کردم دیگر توانی در بدنم نمانده.
کمیل دستهای یخ زدهام را در دستش گرفت و کنار گوشم گفت:
–عالی بود. فکر میکنم حدود یک ساعتی طول کشید تا جلسه تمام شد. فنی زاده نزدیک کمیل شد و گفت:
–چون سابقه هم داشته کارمون راحت شد. چند سال زندان رو شاخشه.
فریدون را از اتاق بیرون بردند. من و کمیل هم فوری آنجا را ترک کردیم.
هنوز از ساختمان بیرون نیامده بودیم که با صدای مژگان برگشتم. مژگان و مادرش خودشان را به من رساندند و شروع به التماس کردند.
–راحیل جان من همین یه برادر رو دارم. اون طاقت زندان رو نداره، تو ناز و نعمت بزرگ شده. یه وقت یه بلایی سر خودش میاره، خونش میوفته گردن توها، گذشت کن و...
مادرش حرفش را برید و گفت:
–من هنوزم باورم نمیشه فریدون این کارایی که تو گفتی رو انجام داده باشه، اون میگه فقط میخواسته باهات حرف بزنه، تو بد برداشت کردی. تو که خدا و پیغمبر سرت میشه، درسته که پسر من بی گناه زندان بره؟
با تعجب نگاهی به کمیل انداختم. کمیل گفت:
–خانم لطفا مزاحم وقت ما نشید. ما باید بریم. بعد دستم را کشید و از آنجا دور شدیم. کمیل با خودش زمزمه کرد:
–التماس کردنشونم با همه فرق داره.
هنوز چند قدمی از ساختمان فاصله نگرفته بودیم که پدر فریدون جلوی راهمان سبز شد و گفت:
–من پدر فریدون هستم. این که پسر من مقصر هست یا نه، مهم نیست. مهم اینه که براش زندان بریدن. شما رضایت بده، من دوتا قول بهت میدم. اول این که دیگه هیچ وقت اونو نمیبینی، چون از این مملکت میریم. دوم این که یه خونه توی بهترین منطقهی تهران بهت میدم که ارزش مادی زیادی داره.
اگه موافقت کنی...
کمیل حرفش را برید و گفت:
–موافقت نمیکنه. پولتون رو خرج تربیت پسرتون میکردید که مزاحم ناموس مردم نمیشد. بعضی خسارتها با پول قابل جبران نیست. پدر فریدون هاج و واج به کمیل خیره ماند.
به طرف ماشین پا تند کردیم. همین که کمیل قفل ماشین را زد. با صدای آشنایی هر دو متوقف شدیم.
🔴 اعمال مشترک ماه شعبانالمعظم
🌕 حلول ماه مبارک و پر خیر و برکت شعبان المعظم بر همه منتظران مولود نیمه شعبان مبارک باد.
🌹@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب زیارتی ارباب
🎙حاج حسین سیب سرخی
✨آقا سلام؛
میشه به من اجازه بدی؛بازم بیام...
💌 بفرستید برای اونایی که این روزها دلتنگ زیارت امام حسین (علیهالسلام) هستند...
🔅السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ، السَّلَامُ عَلَیْکَ وَ رَحْمَهُ اللَّهِ وَ بَرَکَاتُهُ
#شب_جمعه
#شبتون_حسینی
🌹@Gilan_tanhamasir
سلام امام زمانم✋😊
صبحتون بخیر😍
🌸🍃سلام بر تو ای گنج ودیعه شده در خزائن الهی
۱۴صلوات هدیه به مولا صاحب الزمان به نیت سلامتی و تعجیل در امر فرج🌸🍃
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
روزتون مهدوی 🌼
🌹@Gilan_tanhamasir
🎀ســــــلام و ادب همســـفــراا☺️
صبح زیبای آدینه تون پر از الطاف الھے
🌙حلول ماه پربار و برکت شعبان؛ فصل شادی و عاشقی آل خدا، رو خدمتتون تبریک میگیم ...
✨خیس شدن زیر بارون مغفرت خدا، گوارای وجود پاکتون.
و قشنگ ترین اَعــیادِ زمین پیشاپیــش ؛
مبــ🌸ــارکتون باشه"☺️.
حالِ دلتون به برکتِ مولودین این روزها، خوبِ خوبِ خوب... ان شاءالله
🌺جمعه واولین روز ماه مبارک شعبان زندگیمان را پر برکت و بیمه کنیم با ذکر شریف صلوات بر
✨حضرت مُحَمَّدٍ ﷺ و خاندان مطهرش 🌺
#اللهم_صل_علی_محمد_و_ال_محمد🌷
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🙏
#تنهامسیراستانگیلان💞
🌹@Gilan_tanhamasir
گریز از هرآنچه غیر توست.mp3
6.8M
#تلنگری
🌠 مناجات شعبانیه، تنها یک دعای معمولی نیست!
آنقدر که • همه ائمه اطهار علیهمالسلام • این دعا را میخواندند!!!
این مناجات را بشناسیم...
#استاد_شجاعی 🎤
#دکتر_رفیعی
#شعبان_و_آشتی_کنان
🌹@gilan_tanhamasir
👤#رشتو توییت استاد #رائفی_پور
✍🏻 1⃣ شاید باورتان نشود اما دانشگاههای علوم پزشکی با سهمی بالغ بر ۱۲۵هزار میلیارد تومان از بودجهٔ عمومی کشور، بابت دخل و خرج خود به هیچ نهاد نظارتی پاسخگو نیستند و در فضایی کاملاً غیرشفاف پول بیتالمال را هزینه میکنند!!!
#شفافیت_بودجه
2⃣ حقوقهای نجومی در وزارت بهداشت و گزارشهای مالی دروغ برای دریافت بودجه بیشتر، از نتایج معافیت دانشگاههای علوم پزشکی از حسابرسی و شفافیت است.
برای مثال دانشگاه علوم پزشکی اراک در سال ۹۸ برای گرفتن بودجهٔ عمومی بیشتر ۲میلیون بیمار بستری پیشبینی کرده!
3⃣ در حالی که کل استان مرکزی ۱/۵میلیون نفر جمعیت دارد!
همچنین خوب است بدانید دانشگاههای علوم پزشکی ۸۵درصد بودجه خود را صرف بیمارستانها و سایر امور جاری میکنند و این بودجه هیچ ارتباطی با آموزش و پژوهش ندارد.
#شفافیت_بودجه
4⃣ اما بهخاطر ۱۵درصد باقیمانده که صرف تربیت دانشجو میشود، ذیل مادهٔ ۱ قانون احکام دائمی توسعه قرار میگیرند و ۱۰۰درصد بودجهشان را از حسابرسی خارج و غیرشفاف میکنند!
دانشگاههای علوم پزشکی بر خلاف قانون اساسی، با آنکه بودجهٔ عمومی دریافت میکنند اما تحت حسابرسی دیوان محاسبات قرار ندارند.
5⃣ همینطور بر خلاف بند ۱۰ سیاستهای کلی سلامت ابلاغی رهبر انقلاب درآمدها، هزینهها و فعالیتهای دانشگاههای علوم پزشکی که مهمترین بخش نظام سلامت است، هیچگونه شفافیتی نداشته و به سلیقهٔ هیئت امنای دانشگاه خرج میشود.
6⃣ حالا کمیسیون تلفیق مجلس در اقدامی انقلابی رأی به برانداختن #تاریکخانه_بودجه_دانشگاههای_علوم_پزشکی داده است.
در مقابل بیانیهٔ معاونان دانشگاههای علوم پزشکی در مخالفت با شفاف شدن و نظارت بر بودجهٔ دانشگاههای علوم پزشکی نشان از حجم عظیم منافع در دانشگاههای علوم پزشکی دارد.
7⃣ با این پیشفرض و تجربه که لابی قدرتمند پزشکان سالهاست در نظام بسط قدرت داده باید دید نمایندگان مجلس در ادامهٔ کار کهکشان نیز به وظیفهٔ خود در حسابرسی از بودجهٔ عمومی و شفافیت دخل و خرج هزینهٔ نهادهای دولتی عمل خواهند کرد یا منافع مردم را به لابیمنهای وزارتخانه خواهند فروخت!
💠 عزیزان عنایت داشته باشند که بهعلت تایپ انگلیسی اعداد، جمعیت استان مرکزی که یک و نیم میلیون نفر است، در توییت پنجویکدهم میلیون نشان داده شده است.
یعنی از جمعیت یکونیم میلیونی این استان ۲میلیون نفر پیشبینی بستری داشتهاند.
🌐 https://twitter.com/A_raefipur/status/1499481635242352649?t=jbZl_-d9tBYBoTy5tZ3QyA&s=19
🆔@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
👤#رشتو توییت استاد #رائفی_پور ✍🏻 1⃣ شاید باورتان نشود اما دانشگاههای علوم پزشکی با سهمی بالغ ب
به طور گسترده منتشر کنید تا ان شالله یک حرکت بزرگ علیه مافیای پزشکی کشور صورت بگیره✅
💢تصاویری از زنان در ارتش اوکراین را پخش کرده و به آنها لقب قهرمان میدهند!
🔹اما سالهاست «آمنه وهاب زاده» امدادگر،آر پی چی زن و همرزم شهید همت وشهید چمران
را که وقتی دید،جانبازی که درحال درمانش هست ماسک ندارد؛ ماسک خود را به او داد وخود شیمیایی شد را بایکوت خبری کرده اند وهیچ اسمی از او نیست...
« یاس»
#غیورزنانِایرانزمین💪
🌹 @Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت329 بعدازخداحافظی از مادر، کفشهایم را برداشتم تا روی پله ها بنشینم و
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت330
🍂🍂وقتی برگشتم ناگهان با دیدن آرش همانجا مثل درخت خشک شده ایی که سالیان دراز کسی پایش آب نداده ماندم.
انقدر غافلگیر شده بودم که نگاهم روی صورتش قفل شده بود، او هم نگاهش را به چشمهایم روفو کرد.
وَمن فقط همین یک کلمه از زبانم جاری شد.
–آرش!
انگار میخواستم مطمئن شوم که خودش است، نگاهش فرق کرده بود. چقدر کتاب فارسی ابتدایی را بارها و بارها درخودم هجی کردم. چقدرلاک پشت بی عقل را آن موقع ها سرزنش می کردم.
یعنی مبتلای سرزنش کردن دیگران شده بودم؟ "لعنت بردهانی که بی موقع بازشود."
کمیل اجازه نداد مثل لاک پشت رها شوم. شنیدن اسم آرش از دهانم، کمیل آرام و متین را تبدیل به یک شیره غرنده ولی خاموش کرد.
به طرفم برگشت و با چشمهایش که از خشم حالتشان تغییر کرده بود نگاهم کرد و با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشت گفت:
–برو تو ماشین. با حرفش فوری قفل نگاهم باز شد. در ماشین را باز کرد و گفت:
–گفتم برو بشین تو ماشین.
کارش، صدایش، لحنش، باعث شد فکرکنم قلبم را زیر یک تریلی هیجده چرخ گذاشته است و از رویش رد شده.
این حرکتش برای آرش هم شوک بود،
–آقا کمیل من نمیخوام مزاحمتون بشم. فقط چند دقیقه خواستم باهاتون حرف بزنم اگه ناراحت میشید میرم.
کمیل در ماشین را رها کرد و به طرف آرش رفت. روبرویش ایستاد و دستهایش را در پشتش نگه داشت و گفت:
–شما هم امدید پا در میونی کنید؟ آرش سر به زیر شد و زیر لب چیزی گفت. بعد با هم، هم قدم شدند و از من فاصله گرفتند.
🍂🍂 روی صندلی ماشین نشستم. ازکارم شرم داشتم، تا می توانستم خودم راسرزنش کردم که چرا نتوانستم خودم را کنترل کنم. وقتی دیگر تمام زندگیام کمیل است. آن دو همانطور که حرف میزدند، قدم زنان از ماشین دورتر و دورتر میشدند.
من چشمم فقط به کمیل بود، عصبانیتش و حرکتی که کرد برایم باورکردنی نبود. شاید هم حق داشت ولی من از دستش دلخور شده بودم. به خاطر تنهایی کمی ترس داشتم. خدا خدا کردم که کمیل زودتر بیاید.
انگار خدا صدایم راشنید و طولی نکشید که دیدم کمیل با قدمهایی بلند به طرف ماشین میآید. اخمهایش عمیق بودند. همین که پشت فرمان جای گرفت ماشین را راه انداخت.
سرم را به گردنم بخیه زدم و از خجالت سرم را بالا نیاوردم. فقط ازصدای قطرات آب که باشیشهی ماشین برخورد می کرد فهمیدم که باران گرفته. بالاخره آن صدای خوف آور رعدوبرق کارخودش راکرد.
صدای نفسهای نامنظم کمیل باصدای باران یکی شده بود، و این مرا نگران می کرد. سکوت بینمان روی دوشم آنقدرسنگینی می کرد که احساس کردم دیگر توان به دوش کشیدنش را ندارم.
به خودم جرات دادم تاحرفی بزنم، که با ترمز ناگهانیاش حرفم گوشهی دهانم خزید.
پیاده شد و در را محکم بست. مثل آتشفشان بود. به ماشین تکیه زد و سرش را بالا گرفت.
پشتش به من بود، ولی قطرات آب را می دیدم که از سر و رویش میریزد. دیگرطاقت نیاوردم، دلخوریام را کنار گذاشتم و پیاده شدم. این کمیل بود، مردی که همیشه در بحرانهای زندگیام کمکم کرده. مردی که همیشه برایم بزرگتری کرده.
🍂🍂 روبرویش ایستادم.
–کمیل.
نگاهش سوزاندم، مثل وقتی که هوا آنقدر سرد است که انگشتهای دستت را میسوزاند و چاره ایی برایت نمیماند جز این که "هایشان" کنی.
–خیس شدی، سرما می خوری. بیابریم توی ماشین.
باز هم همان نگاه. اینبار بغضم میگیرد.
–چی شده کمیل؟
بغضم کار خودش را کرد و من مغرور شدم از این که این مردطاقت هرچیزی را دارد الا غم من.
باصدایی که حتی یک اپسیلون مهربانی نداشت گفت:
–برو منم میام.
حرفش را باور نکردم، همانجا ایستادم وسعی کردم حرفی بزنم که دلش نرم شود.
–باهم میریم.
احساس کردم تاثیر داشت، گرچه نه اخم هایش بازشد نه حرفی زد. فقط خودش رابه اتاقک سرد ماشین رساند.
خیس آب شده بود. جعبه دستمال کاغذی رابرای خشک کردن صورتش مقابلش گرفتم.
جعبه راگرفت وپرت کرد صندلی عقب و به روبرو خیره شد.
بخاری ماشین را روشن کردم و از صندلی ریحانه ملافه صورتیاش را برداشتم وروی شانه اش انداختم.
–سرما میخوری.
با لحنی که زهرش درجا متلاشیام کرد گفت:
–دیگه تموم شد. فریدون دیگه مزاحمت نمیشه و میره زندان. دیگه راحت میتونی هر جا دلت میخواد تنها بری. وظیفهی منم به عنوان بادیگارت تموم شد، هر وقت بخوای میریم محضر و همهچی رو تموم میکنیم.
ویرانی واژهی ناتوانی بود برای توصیف حال آن لحظهام، شاید واژهی نابودی بهتر میتوانست لحظات جان کندنم را توصیف کند،
با دهان باز نگاهش کردم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت330 🍂🍂وقتی برگشتم ناگهان با دیدن آرش همانجا مثل درخت خشک شده ایی که س
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت331
🍂🍂صدها سوال از مغزم بالا و پایین می رفتند و من جواب هیچ کدامشان را نداشتم.
حال کمیل رانمی فهمیدم. دهانم خشک شده بود. باهرجان کندنی بود پرسیدم:
–برای چی؟
هنوز هم به روبرو نگاه میکرد، سخت شده بود فقط درعرض چنددقیقه کمیلی شده بود که من نمیشناختمش.
آهی کشید که جانم را سوزاند.
بالحنی که عجز داشت وصدایی که می لرزید گفت:
–اون روزکه مادر ریحانه ازم خواست که باهاش ازدواج کنم قبول نکردم، چون علاقه ایی بهش نداشتم، چون با همسری که توی ذهنم بود خیلی فرق داشت. ولی وقتی گفت اگه قبول نکنم خودش رومی کشه، دیگه نتونستم مقاومت کنم. مگه آینده ی من چه ارزشی داشت درقبال جون یه انسان.
باهم زندگی کردیم، شد مادر دخترم، گاهی کارهایی می کرد که نه خدا رو خوش میومد نه بنده اش رو، اون موقع ته دلم از خدا میخواستم کمکم کنه تا بتونم خوشبختش کنم گرچه به قیمت آزارخودم باشه. من از خودم گذشته بودم...
کمی مکث کرد سیب برآمدهی گلویش را به سختی پایین فرستاد و ادامه داد:
–الان دقیقا داره همون اتفاق میوفته برای من، توشدی کمیل منم شدم مادر ریحانه.
از وقتی شناختمت این حسرت توی دلم بود که ای کاش چندسال زودتر می دیدمت. کمکم این حسرت به عشق تبدیل شد. یکبار ازت گذشتم چون نمی خواستم گذشته تکرار بشه، دیدم که ...
🍂🍂حرفش را نیمه تمام گذاشت. نتوانست بگوید دیدم که دلت پیش آرش بود.
حرفهایش جگرم را سوزاند. انگار هر کلمه ایی که به زبانش جاری می کرد مواد مذاب بودند و قلبم را میسوزاندن.
ازقضاوتش عصبانی شدم و فریاد زدم.
–چطورمی تونی اینقدر راحت قضاوت کنی؟ دست روی نقطهی حساسش گذاشتم.
–جواب خدا رو چی می خوای بدی؟ توکی به من التماس کردی که زنت بشم؟ کسی من رو مجبور نکرده بود. چطور می تونی اینقدر راحت حرف از جدایی بزنی؟
روچه حسابی...
فریادش روی سرم آوار شد:
–چون دیدم، چون چشمهات رو، نگاهت روبهتر از خودت میشناسم،
نمی خوام به خاطر ترس، به خاطر امنیت جانیت باهام بمونی. الان دیگه امنیت داری...
شایدم به خاطر ریحانه، نمیتونی ازش جدا بشی، یا دلت واسش سوخته...
سرش را روی فرمان گذاشت ومن با چشم هایم دیدم که مرد تنومندم با آن همه غرور اشک می ریزد. دیدم ولی باور نکردم.
–تواشتباه می کنی کمیل. من از اولم نمی خواستم حرف دلم رو گوش کنم چون می دونستم عاقبت بخیر نمیشم. تو خواستی، توگفتی کارم درسته. من حرف تو رو گوش کردم، من همیشه بهت اعتماد داشتم و دارم. همون موقع که داشتم با دلم کنار میومدم گفتی این کار رو نکنم. گفتی به خاطر خدا بهش جواب مثبت بدم. یادته؟
🍂🍂نفس گرفتم و آرام تر ادامه دادم:
–اینقدرم امنیت امنیت نکن ازحرفم دیوانه شد، سرش را بلند کرد و خواست مردانگیاش را به رخم بکشد، اما همان بالا دستش مشت شد.
صورتش، چشمهایش، رنگ آتش شده بودند. باخشم زیر لب چند بار "لا اله الا اللّه " گفت. بعد نفسش را محکم بیرون داد.
اشکم سرازیر شد و ادامه دادم:
–اصلا اگرم به خاطر ریحانه باشه، بازم قضاوتت درست نیست. اگر من تو رو نخوام میتونم بچت رو دوست داشته باشم؟ میدونستی الان این حرفت تهمته؟ تو فکر میکنی من... هق هق گریه امانم نداد... بعد از یک سکوت طولانی که فقط صدای گریهی من میشکستش گفت:
–اون گفت، بهت بگم رضایت ندی، گفت از کارهای فریدون خبر نداشته، گفت به التماسهای اونها توجهی نکنی. اون...
انگار نتوانست بقیهی حرفهای آرش را بگوید. حتی نتوانست اسمش را به زبان بیاورد. نفسش را به سختی بیرون داد و بادست های لرزان ماشین را روشن کرد و راه افتاد. احتمالا آرش حرفهای دیگری هم زده بود. شاید گفته بود راحیل از ترس فریدون زود ازدواج کرده که در امنیت باشد. یا حرفهایی از این دست...
شاید هم درست گفته، ولی حالا که خوب به زندگی گذشتهام نگاه میکنم میبینم هیچ کار خدا بیحکمت نیست. چقدر بعضی از امتحانات دردناک به نفع ماست ولی ما شاید هیچ وقت نفهمیم و همیشه فقط تلخیهایش را یاد آوری کنیم. انگار گاهی حتی تا آخر عمر هم نمیخواهیم واقع بین باشیم و مدام میخواهیم ناله کنیم و بگوییم که اری ما هم زجر کشیده هستیم.
تنها چیزی که سکوت بینمان را می شکست صدای باران بود. سرم را به صندلی تکیه دادم و به تماشای باران مشغول شدم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝 #یادمون_باشه ؛
ـ از تهمتهایی که هفتهی پیش شنیدیم،
ـ قضاوتهایی که ماه قبل بهمون رسید،
ـ بلاها و مصائبی که سال قبل، گرفتارش بودیم؛
✖️ الآن ... آره همین الآن ... چی مونده جز خاطره؟
🔺 تموم دردها و داغیهای امروزِ قلب ما هم، چند وقت دیگه ؛ فقط یه خاطرهاَند!
باید تمرین کنیم تا باور کنیم؛ #این_نیز_بگذرد !
اونوقت راحتتر با اون رویِ اخموی زندگیمون، کنار میایم!
🌛 #شب_بخیر
🌹@Gilan_tanhamasir
ســـــــــــلااام وزیـــباتــرین درودهـــا محضر مبارک شما خوبان☺️🌺
صبــــح زیبای اول هفتهتون سراســرآرزوهــای
زیبـــا و درگـــــیر آرامش الهی
سپاس هســـــت وجــــودتون
🌸✨🌸✨🌸✨
| واسْمَع دُعائے اِذا دَعوتُڪ |
🌙شعـــبان
ماهِ زمزمه هاےِ یواشڪےِ با خداست.
میگویم " بشـنــو "
و طـــُ
چنان گوش میسپاری
که گویی فقط مــرا داری...
🌸ماه آشتــی کنان ، ماه عشـــق و رحمتـــ خداوندی مبـــارک🌸
#تنهامسیراستانگیلان💞
🌹@Gilan_tanhamasir
🍃رسولُ اللّهِ صلى الله عليه و آله ـ في الدُّعاءِ ـ : امنُنْ علَينا بالنَّشاطِ، و أعِذْنا مِن الفَشَلِ و الكَسَلِ و العَجزِ و العِلَلِ و الضَّررِ و الضَّجَرِ و المَلَلِ
🍃پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ـ در دعا ـ : نعمت سرزندگى و كوشايى را به ما ارزانى دار و از سستى و تنبلى و ناتوانى و بهانه آورى و زيان و دل مردگى و ملال محفوظمان بدار
📚ميزان الحكمه جلد10 صفحه13
#حدیث
🌹@Gilan_tanhamasir
Panahian- MonajateShabaniye.mp3
6.05M
🎙پیام صوتی علیرضا پناهیان به مناسبت آغاز #ماه_شعبان
📎منبع:
http://panahian.ir/post/6039
#استاد_پناهیان
#فصل_پرواز
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
@gilan_tanhamasir