💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_174 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 - فرشاد باید برم یه جا که بتونم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_175
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
نفهمیدم که از دنیای شاد دخترونش بیرون کشیده شد نفهمیدم حامله شد و وقتی پسره ی کثافت دورش زد از ترس ماها خودش رو کشت.تو حموم اتاقش ساعت چهار صبح رگ دستش رو زد
"تازه ساعت ده صبح جسد بی جونش رو غرق در خون پیدا کردیم .من نفهمیدم هیچی نفهمیدم .اون پسره ی کثافت رو پیدا نکردم .دو سال تموم دنبالش گشتم و وقتی به یک قدمیش رسیدم رفت زیر یه تریلی و در دم تموم کرد .اون روزا دیوونه شده بودم آرشام نجاتم داد .منو آورد این جا و از ایران و فرنوش دورم کرد بهش مدیونم .تو رو که دیدم یاد فرنوش افتادم همون سادگی و همون شیطنتای دخترونه.برام عزیز شدی اما انگار بد برداشت کردی. زمزمه کردم: - متاسفم!-از بعد مرگ فرنوش به هیچ دختری نزدیک نشدم دوست نداشتم یه روزی یه داداش فرشادی واسه خاطر انتقام فرنوشش دنبال من هم بگرده.از جا بلند شد و به سمت اتاقش رفت اما راه رفته رو به سمتم برگشت و گفت: - سویچ روی اون میزس میتونی بری یا می تونی بمونی و من داداش فرشادت بشم. در حالی که از گریه ی زیاد به هق هق افتاده بودم گفتم: - ممنون داداش فرشاد. لبخند تلخی زد و گفت: - شب بخیر.
*
اون شب کلا خوابم نبرد هم به خاطر خواب بی موقعم و هم به خاطر حرفای فرشاد.واقعا فکر نمی کردم به قول آرشام علت کبریت بی خطر بودن فرشاد این باشه.فرشاد صبح با فرشاد دیشب کلی فرق داشت همش می خندید و مسخره بازی هاش باعث خنده ی من هم می شد. همراهش زنگ خورد و با خنده گفت : - هاله س می دونه این جایی؟ - آره- خب خدا روشکر بهونه دادی دستش که با گوشیم تماس بگیره. - صبر کن ببینم یعنی تو می دونستی هاله ... با صدای بلند زد زیر خنده."- با اون تابلو بازی هاتون فقط خواجه حافظ شیرازی نفهمیده بود که اونم فهمید. - واقعا؟ خندید و گفت: - قطعا. بعد هم گوشی رو جواب داد.- سلام هاله خانوم.- ... - ممنون .شما خوبین؟ خانواده خوبن؟ - ... - نه مگه قرار بود ملیسا این جا باشه؟ با چشمکی که بهم زد فهمیدم ای داد بیداد می خواد بچم رو بذاره سر کار .انگار دیگه اشک هاله رو درآورده بود که دلش به حال هاله سوخت و گوشی رو داد به من. - الو هاله جان؟ - وای ملی اون جایی؟ زد زیر گریه. - هاله؟ چرا گریه می کنی؟ همون موقع یه اخم خفن به فرشاد که با ذوق نگاهم میکرد کردم .می دونستم قسمت فحش دادن هاله به فرشاده برای همین سریع زدم رو بلند گو .هاله هم از همه جا بی خبر شروع کرد. - پسره ی اسکل روانی !دیوونه س به خدا نصفه عمرم کرد فکر کردم واقعا پیداش نکردی و اتفاقی واست افتاده. احمق بهم میگه مگه قراره ملیسا این جا باشه؟ آخ کاش منم کنارت بودم و دونه دونه اون موهای خوش حالتش رو می کندم .وای ملی خدایی عجب موها ... سریع اسپیکر رو قطع کردم و این کارم باعث شد فرشاد قهقهه بزنه .اصلا خاک تو سر هاله که وسط فحش دادنش یهو یاد موهای این روانی افتاد!خودم هم خندم گرفته بود. - اوکی هاله جون انقدر حرص و جوش نزن صورتت جوش می زنه.
گمشو ملی کی صورتم جوش می زنه؟ جلوی اون پسره عیب روم می ذاری. دیگه واقعا پکیده بودم از خنده .نگاه خبیثی به فرشاد انداختم و گفتم: - هاله کاش بیای این جا .می تونی مامان اینات رو بپیچونی و جوری که آرشام هم شک نکنه بیای این جا؟- آره آره. گوشی رو قطع کرد.اسکل یه خداحافظی هم نکرد .فرشاد مثل خون آشاما نگاهم می کرد. - هان چته؟ داداشی یعنی حق ندارم دوستمم دعوت کنم؟ - شما راحت باش. - چشم. - هی روت رو برم بچه! فرشاد هی می رفت رو مخم. - ملیسا اجازه بده بهش بگم این جایی.می گم می خوای چند وقت نبینیش و اون نیاد اینجا فقط بذار خیالش رو راحت کنم .امروز گفت به پلیس هم خبر داده که گم شدی. - وای فرشاد این دفعه ی هزارمه داری این حرفا رو می زنی.- اخه می خوام تاثیر گذار باشه. - خیلی خب فقط نمی خوام بیاددنبالم اصلا نمی خوام فعلا ببینمش. - ای قربون خواهر گلم باشه. انگار می ترسید پشیمون بشم که سریع شماره ی آرشام رو گرفت. - الو آرشام؟ به سمت اتاق رفتم و مکالمشون رو نشنیدم. هاله صبح زود رسید و انقدر ذوق زده بود که اصلا استراحت نکرد. فرشاد تموم مدت سر به سرش می ذاشت و هاله قربونش برم ککش هم نمی گزید.موبایل فرشاد که زنگ خورد سریع به اتاقش رفت که جواب بده."هاله چشماش رو ریز کرد. - این کی بود واسش زنگ زد که آقا نخواست جلوی ما بحرفه؟ - بی خیال بد بین نباش. - چی؟ من و بدبینی؟ به قول هلنا اگه لیوان خالیم باشه من معلوم نیست چطوری باز نیمه ی پرش رو می بینم. فرشاد از اتاق بیرون اومد .اخماش یه کم در هم بود و نگاهش رو از ماها می دزدید.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_175 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 نفهمیدم که از دنیای شاد دخترونش
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_176
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
- بچه ها آماده شید یه کم بریم بیرون. قبل از هر گونه اظهار نظر هاله دستاش رو به هم کوبید و با ذوق گفت: - بزن بریم. - خاک بر سرت هاله! - خب حوله خانوم ببخشید هاله خانوم منتظرتونم.
- بی ادب! در طول مدتی که بیرون بودیم فرشاد و هاله فقط با هم کل کل می کردن و من یه جورایی حوصلشون رو نداشتم .روی اسکله به قایق های کوچیک و کشتی های بزرگ خیره شده بودم و کمی از فرشاد و هاله فاصله گرفته بودم که سنگینی نگاهی رو حس کردم .به خاطر حدسیاتی که زده بودم آینه ی کوچیک آرایشیم رو از کیفم درآوردم و با اون به طرز نامحسوسی پشت سرم رو نگاه کردم.بله حدسم درست بود آرشام درست پشت سرم بود.صورتش رو برای اولین بار با ته ریش دیدم.از دستش دیگه عصبانی نبودم با خودم کنار اومده بودم.آره اون شب لعنتی من فراموش کردم که یه خریدار می تونه از جنسش خسته بشه و بره سراغ یکی جدیدتر .این طوری بهترشد بهم ثابت شد که کم کم داره تاریخ انقضام سر می رسه. آهی کشیدم و آینه رو جمع کردم .بلند شدم و به سمتش رفتم .از کارم شوکه شد. بهش که رسیدم اخم کردم و خیره شدم تو چشمای مشتاقش. - گفتم بهت بگه نمی خوام ببینمت.- تقصیر اون نیست تقصیردلمه اون منو کشوند تا این جا. پوزخندی زدم.- همون دلت که کارولین رو کشوند تو خونه من؟ "- ملیسا خواهش می کنم اون موضوع رو فراموش کن فقط یه حماقت بود.کارولین از غیبتت آگاه بود اومد در خونه و منم نتونستم راهش ندم تو.بعدم...خب اون ... - اون چی؟ جذاب بود؟ معرکه بود نه؟ حاالا من بهترم یا اون؟- ملیسا بسه دیگه.- چی شد آقا؟ حقیقت تلخه.- خیلی خب عزیزم یه فرصت دوباره بهم بده.بازم انقدر شعور داشت که نگه برگرد سر خونه زندگیت وگرنه باید بری طلب بابات رو جور کنی.آهی کشیدم.سکوتم رو که دیدگفت: - بریم خونه؟-به همین راحتی؟ - باشه ملیسا از حاالا هر چیزی که بگی هان؟ می بخشی منو؟ حاالا هاله و فرشاد هم رسیدن. فرشاد با دیدنم کنار آرشام با نگرانی گفت: - ملیسا خوبی؟ - آره ممنون می خوام با آرشام برگردم خونه.ببخش که مزاحمت بودم. - چی می گی؟ خواهر آدم که مزاحم نمیشه. هاله با مانیومد به قول خودش می خواست ما رو با هم تنها بذاره.آرشام با خوشحالی ماشین رو روشن کرد و با یه تشکر سرسری ازفرشاد حرکت کرد.سریع آهنگ رو عوض کرد و این آهنگ رو گذاشت. "تو این چند روزه که رفتی همش حرف می زنم با تو جلوی آینه وایمیستم خودم می دم جواباتو شبیه خوبی هات میشم به جات می گم دوستت دارم با چشمای تو می خوابم خودم تا صبح بیدارم
"نمیشه نه نمیشه مطمئن باش که این حال خوشو از من بگیری بدون من بری راحت باشی تو از دنیای من بیرون نمی ری تو این چند روزه که رفتی همش توی خیابونم دیگه از خونه می ترسم مریض و گیج و داغونم همون جاهایی می رم که منو یاد تو می ندازن بله حتی خیابونا منو بی تو نمی شناسن تو هرجایی باهام بودی یه جای خالی می بینم نمی پرسم چرا نیستی خودم جای تو می شینم نمیشه نه نمیشه مطمئن باش که این حال خوشو از من بگیری بدون من بری راحت ،باشی تو از دنیای من بیرون نمی ری" زندگی من و آرشام باز هم به روزای تکراری قبلی برگشته بود.با اومدن پدرجون و مادرجون اون هم برای مدت دو هفته زندگیمون از اون حالت کسل کننده دراومد.مادرجون انواع و اقسام ترشیجات و لواشک ها و خوراکی هایی که من دوست داشتم رو تو دو تا چمدون برامون آورده بود.تقریبا بیشتر جاهای دیدنی نروژ رو تو این دو هفته دیده بودیم.هاله رو با مادرجون آشنا کردم و یواشکی هم براش از این که چقدر فرشاد و هاله به هم میان حرف زدم. مادرجون هم که از هاله و زبون بازیش خیلی خوشش اومده بود مرتب می رفت روی مخ فرشاد که هاله اِله هاله بِله.خدایی با تعریفایی که مادرجون از هاله می کرد چند بار تصمیم گرفتم خودم به هاله پیشنهاد ازدواج بدم و نتیجه ی تلاش مادرجون جواب مثبت فرشاد شد و خبر دادن به عمو و زن عمو. قرار شد تا دو ماه دیگه همگی بریم ایران و اون جا عقدکنن آخه تموم فامیل هاله ایران بودن و من از این بابت خوشحال بودم چون آرشام گفت که ما هم می ریم. دیدن خانواده و دوستام بعد از چندین ماه اون قدر هیجان زدم کرده بود که فقط اشک می ریختم. همه ی دوستام اومده بودن و این وسط دلم واسه مائده و یلدا بیشتر از همه تنگ شده بود در حالی که حداقل هفته ای یک بار رو با هم در تماس بودیم.شقایق با یه پسر دماغ عملی مو سیخ سیخی نامزد کرده بود و با این که از نامزدش زیاد خوشم نیومد اما خیلی تحویلش گرفتم .همگی به خونه مامان و بابا رفتیم و بابا جلوم یه گوسفند بی زبون رو سربرید .مامان اون قدر محکم بغلم کرد که یک لحظه احساس کردم الانه که با هم یکی بشیم
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه_جاریست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
رهبر معظم انقلاب:
🔸روز انتخابات روز جشن ملی است که آن را به همه مردم ایران تبریک می گویم.
🔸انتخابات متضمن منافع ملی کشور است هر کس به منافع ملی کشور علاقمند است در انتخابات شرکت کند. توصیه من این است که همه با همت حرکت کنند و بیایند و این کار را هرچه زودتر انجام دهند. نگذارند برای آخر وقت.
🔸شرکت در انتخابات یک تکلیف شرعی است.
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#دمی_با_شهدا
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
بخاطر یک پرس قیمه ....
چهار سال نون بقیه رو آجر نکنیم...😁
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
چهار عامل ما را 🔥 جهنـمی 🔥 کرد
در قیامت بارها میان اهل بهشت و جهنم گفت و گو رخ می دهد ٬ که قرآن ترسیمی از آن گفت و گوها را بیان فرموده است٬ یکی از آن صحنه ها که در سوره مدثر آمده این است که: اهل بهشت از مجرمان می پرسند: چه عاملی شما را به #دوزخ روانه کرد؟
⚫️ آنها می گویند : ۴ عامل :
۱ - « لَمْ نَکُ مِنَ الْمُصَلّینَ »
٬ پای بند به #نماز نبودیم .
۲ - « لَمْ نَکُ نُطْعِمُ المِسْکینَ »
به #گرسنگان اعتنا نمی کردیم.
۳ - « کُنّا نَخوُضُ مَعَ الْخائِضینَ »
٬ ما در جامعه #فاسد هضم شدیم .
۴ - « کُنّا نُکَذِّبُ بِیَوْمِ الدّین »
٬ #قیامت را هم نمی پذیرفتیم.
📚 قصص الصلاة - ص ۱۸۹.
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#قرآن_گرافی
📌از قرآن بپرس:
💠اگر خداوند در همین دنیا با گنهکاران برخورد کند و آنها را مجازات کند دیگران عبرت میگیرند و به سراغ معصیت و گناه نمیروند؟ چرا اینگونه نمیشود؟💥
🍃وَلَوْ يُؤَاخِذُ اللَّـهُ النَّاسَ بِظُلْمِهِم مَّا تَرَكَ عَلَيْهَا مِن دَابَّةٍ وَلَـٰكِن يُؤَخِّرُهُمْ إِلَىٰ أَجَلٍ مُّسَمًّى ۖ فَإِذَا جَاءَ أَجَلُهُمْ لَا يَسْتَأْخِرُونَ سَاعَةً ۖ وَلَا يَسْتَقْدِمُونَ ﴿٦١﴾🍃
✍🏻و اگر خداوند مردم را به [سزاى] ستمشان مؤاخذه مىكرد، جنبندهاى بر روى زمين باقى نمىگذاشت، ليكن [كيفر] آنان را تا وقتى معين بازپس مىاندازد، و چون اجلشان فرا رسد، ساعتى آن را پس و پيش نمىتوانند افكنند.💠
📗سوره مبارکه #نحل آیه ۶۱
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
ابراهیم رئیسی میره رای بده بعدا متوجه میشه که یک نفر جلوتر از خودش هست بهش میگه نوبت شماست بفرمایید
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
💞﷽ 💞
🌺اعمال بسیار پرفضیلت و ساده قبل از خواب...هزار رکعت ،نماز بخوانید
🔵🎆
❇️حضرت ،رسول اکرم
(صل الله علیه وآله)
✨ فرمودند:
💥 هر كس هنگام خوابیدن سه مرتبه بگوید: «یَفْعَلُ اللهُ ما یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ، وَ یَحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ» ؛ او همانند كسى است كه هزار ركعت نماز خوانده است.
📚مستدرك الوسائل، ج 5،
ص 49، ح 21.
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
✨زندگی
✨همین لحظه هاییست که
✨نفس میکشیم
✨پروردگارا
✨لحظه های ما را سرشار
✨از مهربانی و ایمان بفرما...
🌙💫شبتون_بخیر💫🌙
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#سلام_مولا_جانم❣
🌼هرطرفی در طلبت رو ڪـ😍ــردم
هر چہ گـ🌹ــل بود بہ عشق رخ تو بو ڪردم
آفتابا!!🌞
بہ سر شيعہ دلخستہ بتــ🤲ـــاب
تا نگويند ڪہ بيهــ😔ــوده هياهو ڪردم
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
#صبحتون_مهدوی🌤
#التماس_دعای_فرج 🤲
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
﷽
سلام
روزتون پراز خیر و برکت 💐
اول هفته تون شاد
ان شالله همه روزها
پر برکت
توام با سلامتی
عشق وامید
پر از اتفاقات زیبا
پراز حس خوش زندگی
به حرمت:
💠🌹اللهم صل علی محمد
وآل محمد وعجل فرجهم🌹💠
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
838330383(1).mp3
1.22M
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 💚
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : فرهمند 👤
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸✨اذکار صبح:✨🌸
الْحَمْدُ لِلَّهِ وَحْدَهُ، وَالصَّلاَةُ وَالسَّلاَمُ عَلَى مَنْ لاَ نَبِيَّ بَعْدَهُ
آیة الكرسي 1 بار
سورة الاخلاص 11 بار
سورة الفلق 3 بار
سورة الناس 3بار
سوره قدر 10 بار
یافتاح 70بار
🌸💫🌸💫🌸💫🌸💫🌸
💓(اللَّهُمَّ بِكَ أَصْبَحْنَا، وَبِكَ أَمْسَيْنَا، وَبِكَ نَحْيَا، وَبِكَ نَمُوتُ وَإِلَيْكَ المصیر )
💓(حَسْبِيَ اللَّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ عَلَيهِ تَوَكَّلتُ وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ)7بار
💓(رَضِيتُ بِاللَّهِ رَبَّاً، وَبِالْإِسْلاَمِ دِيناً، وَبِمُحَمَّدٍ صلى الله عليه وسلم نَبِيّاً)3 بار
💓(يَا حَيُّ يَا قَيُّومُ بِرَحْمَتِكَ أَسْتَغيثُ أَصْلِحْ لِي شَأْنِيَ كُلَّهُ وَلاَ تَكِلْنِي إِلَى نَفْسِي طَرْفَةَ عَيْنٍ)َ
💓7بار ذکر شریف،لاحول ولاقوه الا بالله
💓100بار(أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ وَأَتُوبُ إِلَيْهِ)
💓(تلاوت سوره یس
🌸✨ﺍﺫﺍﻥ ﺻﺒﺢ ﺁﻭﺍﯾﯽ ﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﮕﺎﻥ ﺁﻥ ﺭﺍﻣﯽ ﺷﻨﻮﻧﺪ✨🌸
👈ﺍﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻫﻞ ﻗﯿﺎﻣﺘﻨﺪ ﺑﻪ ﭘﺎ ﻣﯽ ﺧﯿﺰﻧﺪ
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🗓 امروز شنبہ ↯
☀️ ٠٣ اسفند ١٣٩۸
🌙 ٢٧ جمادی الثانی ١۴۴١
🎄 ٢٢ فوریه ٢٠٢٠
📿 ذکر روز :
یا رب العالمین
#حدیث_روز
🍃🌸 سلامت جسم، از كمى حسادت است.
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
#دعاوزیارت مخصوص روز#شنبه
🖤
🖤🖤
🖤🖤🖤
«#سمت_خدا»
🖤join ➣ @God_Online 🖤
🖤نشر_صدقه _جاریست🖤
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_176 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 - بچه ها آماده شید یه کم بریم ب
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_177
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
روز عقد هاله و فرشاد سر از پا نمی شناختم .یه جورایی شده بودم همه کاره ی مراسم .با عروس آرایشگاه رفتم.هاله التماس کرد من به جای هلنا همراهش برم .بله دیگه کی دوست داشت روز عروسیش به خاطر پر حرفی همراهش سردرد بگیره؟ راضی کردن هلنا زیاد سخت نبود فقط بهش گفتم که این آرایشگره فقط واسه عروس وقت می ذاره و واسه همراه عروس تره هم خورد نمی کنه. هاله با اون آرایش خلیجی معرکه شده بود و منم با توجه به لباس بنفش تیرم آرایشی تو مایه ی یاسی داشتم .قبل از اومدن داماد آرشام دنبالم اومد و خودمون رو به تاالار رسوندیم. آرشام دستم رو محکم تو دستش گرفت و گفت: - خانوم خوشگله زیاد ازم دور نشو می ترسم بدزدنت.- نه بابا غیرت؟ آرشام به حالت نمایشی دستش رو پشت لبش به سیبیلای نداشتش کشید و گفت: - ضعیفه از پهلوی من جم نمی
خوری .شیر فهم شد؟ خندیدم.- بروبابا دلت خوشه.با مهمونا احوالپرسی کردیم و نشستیم که هلنا کنارمون اومد.آرشام با دیدن هلنا دمش رو گذاشت رو کولش و فرار کرد .هلنا کنارم نشست و گفت: - وای ملیسا چقدر خوشگل شدی!خوبه آرایشگره واست تره هم خورد نمیکرد اگه میکرد چی می شدی. یه ریز داشت حرف می زد که هاله و فرشاد رسیدن .برای استقبال از اونا رفتیم و دو دقیقه مخم استراحت کرد .انگار همه منتظر ورود عروس داماد بودن که ریختن وسط پیست رقص .من و آرشامم رفتیم و بعد از چند دور رقص نشستیم .موبایل آرشام زنگ خورد و اون رو به من گفت : - وکیلمه."هلنا روی صندلی کناریم ولو شد و گفت: - رقصه خیلی حال داد.اگه خدا بزنه پس کله ی متین و بیاد منوبگیره منم تا سال دیگه عروسی می کنم. - متین؟ - آره متین هم دانشگاهیمه.مگه عکسش رو نشونت ندادم؟ آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم: - نه. - اِ؟ پس برم گوشیم رو از کیفم بیارم. هلنا رفت و من متحیر سر جام نشسته بودم ،متین کانادا هم دانشگاهی! "چته ملیسا؟ چرا قلبت تو حلقت می زنه؟ تو که ادعا می کردی فراموشش کردی !نتونستم لعنتی نتونستم خواستم و نتونستم.حاالا چته؟ مگه تو کانادا تو اون دانشگاه لعنتی فقط همین یه متین هست؟" رنگم به شدت پریده و بود و دستام می لرزید .هلنا نیشش تا بنا گوشش باز بود.گوشیش رو توی دستای یخ زدم گذاشت و من دیدمش متینم رو بعد از این همه مدت دیدم. هلنا بی توجه به حالم گفت: - لعنتی هیچ جوری پا نمیده این عکس هم تو همایش چند وقت پیش ازش سریع گرفتم .می دونی ملی؟ احساس می کنم اون هم شکست عشقی ای چیزی خورده. نگاهم رو به سختی از عکسش گرفتم و به هلنا دوختم .سوالی نپرسیدم چون ممکن بودم االان سیر تا پیاز هر چی در مورد متین می دونه رو میگه.انتظارم زیاد طول نکشید.- یه مانکن سوئدی تو دانشگاهمونه خیلی نازه چشماش معلوم نیست چه رنگیه مثل ... وسط حرفش پریدم حوصله نداشتم از اون دختر کذایی که تو دانشگاه متینه و از قضا خیلی هم خوشگله چیزی بشنوم. - گیر داد به متین؟ - آره دیگه اما متین اصلا نگاهش هم نمی کرد."- مثل قبلنا.- چی؟ - هیچی.خب؟ - بیشتر دخترا بهش چراغ سبز نشون دادن اما متین محلشون نمیده همین سارا ... - سارا کیه؟ - همون مانکنه.ده بار دعوتش کرد پارتی و رستوران حتی خونش اما متین فقط گفت :"متاسفم نمی تونم بیام!" حتی یه بار رفته دم در خونه ی متین اما راهش نداده. نفس آسوده ای کشیدم.واقعا که چقدر خودخواه بودم !خودم با آرشام بودم بدون متین اما دوست نداشتم کسی به متین نزدیک بشه. - حاالا از کجا فهمیدی شکست عشقی خورده؟ - آهان دفتر یادداشتش رو کش رفتم.- چی؟ - دفترش رو گذاشته بود روی نیمکت توی پارک مقابل دانشکدشون منم کش رفتم.بیچاره بعدش نزدیک به دو ساعت دنبالش گشت.- توش ...توش چی بود؟ - شعر و جمله های عاشقونه انگار طرف ولش کرده .خاک بر سر دختره چه بی لیاقت بوده! آهی کشیدم و زمزمه کردم: - قطعا! بعد با هیجان گفتم: - االان دفترش پیشته؟ - تو چمدونمه خونه ی مادربزرگم .صبر کن ببینم واسه چی می خوای؟ - همین طوری دلم می خواد دفتره رو ببینم. - باشه ولی آخه چرا؟ هاله بهمون نزدیک شد و با عصبانیت گفت:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_177 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 روز عقد هاله و فرشاد سر از پا نم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_178
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"- مثلا عروسی منه ها بلند شید ببینم تنبلا. از خدا خواسته بدون جواب دادن به سوال هلنا با هاله همراه شدم.
*
از عروسی هیچی نفهمیدم .تموم حواسم پیش متین بود.کاش دفترش رو هر چی زودتر می دیدم.عروسی به خوبی و خوشی تموم شد و این بین هاله از بس رقصید خودش رو خفه کرد و من هر دو ثانیه یه بار یه متلک بهش می انداختم . "آخه عروسم انقدر جلف؟ خاک بر سر ندید بدیدت.عق !شوهر ندیده !جشن رهاییت از ترشیدگیه دیگه سر از پا نمی شناسی." هاله هم فقط به طور نامحسوس فحش می داد .پاتختی همون شب برگزار شد و قال قضیه کنده شد . همون جا با هلنا قرار گذاشتم برم خونشون و دفتر رو ببینم.
*
حاالا که دفتر تو دستام بود می ترسیدم بازش کنم.انگار احساس عذاب وجدان داشت خفم میکرد .کاش هلنا از کنارم می رفت چون نمی تونستم با دیدن دست خط متین و نوشته هاش خودم رو کنترل کنم.خدا رو شکر مادرش صداش زد و من با استرس دفتر رو باز کردم .همون خط فوق العادش خدایا چقدر دلم واسه جزوه گرفتن از متین تنگ شده. تو صفحه اول پشت سر هم نوشته بود لعنت بهت و بعد روی نوشتش یه ضربدر بزرگ زده بود. صفحه دوم؛ خدایا کمکم کن فراموشش کنم .نمی خوام گناه کنم .خدایا برای اثبات بزرگ بودنت خیلی کوچیکم کردی خیلی."دیگر به تو فکر نمیکنم گناه است چشم داشتن به مال غریبه ها." صفحه بعدی؛ "به خاطر فراموش کردنش دست به هر کاری زدم .حاالا تنهام و با یه سیگار بین انگشتام .نگو سیگار نکش دردام رو بشنوی واسم کبریت می کشی." صفحه بعدی؛ دلم فقط برای یه چیز تنگ شده واسه چشماش و اون نگاه جادوییش ."به جان ثانیه هایی که در فراق چشمانت می گذرند دل کوچکم تنگ نگاه توست." هق هق گریه ام رو با گرفتن لب پایینم بین دندونام خفه کردم .منم چشماش رو میخواستم اون چشمای سیاه اون نگاه معصوم و آرامش بعد از نگاهش .دیگه نتونستم آرامشم رو پیدا کنم .با دستای لرزونم یه صفحه رفتم جلو. "عشق من لکه ی آفتابی ست که بر فرش افتاده باشد .با شست و شو نمی رود فرش را برداری نمی رود پنجره را ببندی نمی رود پرده را کلفت تر بگیری نمی رود این لکه وقتی می رود که خورشیدم رفته باشد." صفحه رو عوض کردم."کاش حداقل باهاش خوشبخت باشی ."آفتاب که می تابد پرنده که می خواند و نسیم که می وزد با خودم می گویم حتما حال تو خوب است که جهان این همه زیباست." "من ،تو، ما یادت هست؟ تمام شد .حاالا ،تو ،او ،شما من هم به سلامت." صفحه ی بعد؛ خدایا طاقتم دیگه تموم شده .یا کاری کن که فراموشش کنم یا جونم رو بگیر.خسته شدم ."نمی دانم مشکل از کجاست .از صبر یا کاسه که این روزها زیاد لبریز می شود." دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم .صدای بلند گریه ام باعث شد هلنا سراسیمه وارد اتاق بشه.دفتر رو روی میز ول کردم. - ملیسا چت شد؟ ملیسا؟ کاش می رفت.کاش تنهام میذاشت .حاالا فقط دلم یه جای آروم می خواست چندتا شمع با آهنگ رمانتیک و یه عالمه متین آره یه عالمه. هلنا مرتب می گفت: - یکی دیگه به عشقش نرسیده تو براش آب غوره می گیری؟ از جام بلند شدم و بدون این که جوابش رو بدم آماده رفتن شدم. - کجا داری می ری؟ - سرم درد میکنه می رم خونه مامانم. حرفی نزد .برای اولین بار تو عمرش خفه شد و من چقدر از این سکوتش خوشحال شدم.
***
با برگشتمون به نروژ روزای تکراری باز شروع شدن و بدتر از همه نبود هاله کنارم بر تنهاییم دامن می زد.همش اسلو پیش فرشاد بود و مثل کنه بهش چسبیده بود.رابطم با آرشام سردتر از قبل شده بود.دو هفته توی تنهایی هام دست و پا می زدم که آرشام بار سفرش رو بست و رفت دانمارک.به قول خودش سفر کاری بود و مجبور بود بدون من بره اما از نگاهش که از نگاهم می دزدید فهمیدم قضیه یه جورایی بو داره .یک هفته بدون آرشام بی دردسر سپری شد و چیزی که بیشتر از همه به شکیاتم دامن زد نبود کارولین و غیبت چند روزش همزمان با دانمارک رفتن آرشام بود.با چک کردن اطلاعات پروازها و لیست مسافرین توسط رفیق پاتریک شکیاتم به یقین تبدیل شد.این وسط آرشام هم هر روز زنگ می زد و ابراز دلتنگی می کرد و منم به سردی تماساش رو می پیچوندم .با بازگشت آرشام و دیدنش کاسه صبرم لبریز شد و بهش گفتم همه چیز رو در رابطه با رابطه ی اون و کارول می دونم .اول منکر شد و بعدم با گستاخی بهم گفت:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#دمی_با_شهدا
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
جل الخالق! با فتوای علمای کردستان عراق این نبش قبر انجام شد! این جنازه متعلق به دختر خانومی است که دو سال پیش فوت کرده است و اهل حجاب و حیا و پاکدامنی و نماز بوده و هیچ وقت نمازش را ترک نکرده است، مخصوصا نماز شب! علت کندن قبرش این است که قبری در کنار قبر او هست که صاحب قبر بی نماز و اهل عصیان و گناه بود و همیشه درون قبر عذابش می دادند و دختر از صدای عذاب قبر کناری اذیت می شد و مرتبا به خواب پدرش می آید و می گوید جنازه من را بیرون بیاورید و جای دیگر دفن کنید! بالاخره با اصرار دو ساله پدر، علما، فتوای نبش قبر می دهند و سبحان الله جسد بعد از دو سال سالم سالم مانده است! به خاطر اعمال صالح و اقامه نمازی که داشت! کلیپ را برای همه بفرستید تا با دیدن این کلیپ شاید از خواب غفلت بیدار شدند و به فکر آخرت افتادند!🙏
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
این عکس ارزشمنداست
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
❓کرونا چقدر مرگبار است؟!
🔹 «کرونا ویروس» با ۳ درصد فوتی، کمترین میزان مرگ را در ویروسهای خطرناک دنیا دارد
🔹 این در حالی است که «آنفلوانزا» ۱۳ درصد از مبتلایانش را به کام مرگ میکشاند
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹