فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سی_سال_روزه_گرفت_برای
#الحمدلله_بی_جای_که_گفته_بود
✅ ماجرای آتش گرفتن بازار نجف و آتش نگرفتن بزاز نجفی
🔹بسیارزیباوشنیدنی🔹
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
#او_را.... 91 حرفهای مرجان دوباره پتک شده بود و به سرم میکوبید. راست میگفت! آرامش داشته باشم که
#او_را... 92
صبح با صدای آلارم گوشی با نارضایتی چشم هام رو باز کردم.هشدار رو قطع کردم و دوباره روی تخت افتادم!
اما نوشته ی روی دیوار جلوی تخت،نظرم رو جلب کرد!
« برای رسیدن به لذت عمیق،باید از لذت های سطحیت بگذری! »
یادم اومد شب قبل ،تمام جملاتی که ذهنم رو درگیر کرده بودن،رو کاغذ نوشته بودم و به در و دیوارهای اتاق چسبونده بودم!!
خمیازه کشیدم و با لب و لوچه ی آویزون،کاغذ رو نگاه کردم.
"حالا حتما باید تو رو اینجا میچسبوندم!؟
یادم باشه حتما جات رو عوض کنم!!"
کش و قوسی به بدنم دادم و از تخت بیرون اومدم.
ساعت هفت صبح،برای من که دیگه اون دختر پرتلاش و درس خون قبل نبودم،زیادی زود بود!!
رفتم تو تراس، از خنکای دم صبح بدنم لرز کوچیکی گرفت.دست هام رو باز کردم و هوای دلچسب صبحگاهی رو به ریه هام هدایت کردم.
درخت های توی حیاط،اگر یکم دیگه تلاش میکردن،قدشون به اتاقم میرسید.آلوهای زرد و قرمزی که از شاخه هاشون آویزون شده بودن،بهم چشمک میزدن.
نمیدونم چرا ولی احساس میکردم سال هاست که این منظره رو ندیدم!!
با ذوق خودم رو به حیاط رسوندم و مشغول دویدن بین درخت ها و چیدن میوه ها شدم.
-انگار از گندهایی که زدی خیلی هم ناراحت نیستی!!
از ترس میوه ها رو انداختم و به طرف صدا چرخیدم.
-سلام بابا،صبح بخیر!
سرتا پام رو نگاهی کرد و سرش رو تکون داد.
-فکرنمیکردم حالا حالاها روت بشه از اتاقت بیرون بیای!ولی انگار نه تنها خجالت نکشیدی،بلکه اصلا ناراحت هم نشدی!!
تاحالا کسی رو ندیده بودم که به خوبی بابا بتونه زخم زبون بزنه!سرم رو انداختم پایین و سکوت کردم!
-هیچوقت فکرنمیکردم دختر من یه روزی اینهمه درسش ضعیف بشه!
خودکشی کنه،
یه همچین زخمی رو صورتش باشه،
از بیمارستان فرار کنه و دوشب غیبش بزنه
و من علت هیچکدوم از این کاراش رو نفهمم!!
گلوم از شدت بغضی که فشارش میداد،درد گرفته بود.با رفتن بابا یه قطره اشک از لابه لای مژه هام به زمین ریخت...!
سرم رو بلند کردم و لبام رو به هم فشار دادم.
لبه ی استخر نشستم و پاهام رو انداختم توش تا شاید یکم از حرارت درونم کم بشه!
تمام حال خوبم به همین سرعت،خراب شده بود...
پشیمون از سحرخیزیم،به تماشای مسابقه ی دوی اشکهام نشسته بودم!
و زیرلب با خودم زمزمه میکردم:
"من بالاخره همه چیزو درست میکنم!
بالاخره میفهمم چجوری میتونم یه زندگی خوب برای خودم بسازم!
اینجوری نمیمونه بابا!
اینجوری نمیمونه...!"
مامان هم چنددقیقه بعد از خونه خارج شد.
به طرف درخت ها نگاه کردم.
باد ملایمی شاخه هاشون رو تکون میداد و برگ ها رو به رقص درمیاورد.
نگاهم از کنار درخت ها به اتاقم افتاد.
آموخته هام به کمکم اومدن
"الان دوتا راه داری!
یا زانوی غم بغل بگیری و گریه کنی و دپرس بمونی!
یا قبول کنی که اخلاق بابای تو اینه و بلندشی میوه ها رو از زمین جمع کنی و بری تو،
بقیه دفترچه رو بخونی،میوه های خوشمزه رو بخوری،یه دوش بگیری و شب بری اون جلسه!!"
با لبخند،اشکام رو پاک کردم و بدون مکث دویدم طرف میوه ها...!
یک ساعت بود که روی یک جمله قفل کرده بودم و هیچجوره منظورش رو نمیفهمیدم.
« هرکس تو این دنیا،از خدا بیشتر لذت ببره و از دنیا سود بیشتری ببره،
خدا بیشتر بهش پاداش میده! »
هرچیزی که تو این دفتر نوشته شده بود،در نهایت به خدا ختم میشد.
اما خدایی که اینجا نوشته بود،با خدایی که راجع بهش شنیده بودم خیلی فرق داشت!
تا جایی که فکر کردم داره راجع به یه خدای جدید صحبت میکنه!!
حالا هم واقعا متوجه این جمله نمیشدم.
خدایی که همه چیز رو حروم کرده و هر جا که حرف از خوشی میشه،آتیش جهنمش رو به رخ آدم میکشه،اصلا با این جمله،جور در نمیومد!!
بعد از یک ساعت تلاش،با ناامیدی رفتم صفحه ی بعد دفترچه.
« خدا بدش میاد تو کم لذت ببری!
واسه همین لذت های سطحی رو برات ممنوع کرده و گفته اگر بری طرفشون،
میندازمت تو آتیش!
خب خدا تو رو برای لذت های خیلی بزرگ آفریده.
اما اگر خودت رو محدود به تمایلات سطحی و بی ارزش کردی،یعنی لیاقت نداری لذت های بزرگ و در انتها بهشت رو بچشی!
پس همون بهتر که بندازدت تو جهنم!! »
"محدثه افشاری"
💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌓
#نیایـــششبانگاهـــی
✨خـدایا امـشب دریاب↶↶
بیگناهانِ در #بند را قرض دارانِ
آبـــرومند ، جــــوانان بیڪـــار و
مادران چشم به راه من شدنیها
را انجام میدهم و تمام نشدنیها
را به #تــــــــــو میســپارم
👋 #یاریــــــــــمان ڪن ڪه تـو
بهـــــــــــــــــــــــــترین یـــــاوری
✨ #شــــــبـتونمـــــهدوۍ✨
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین پنجشنبه
دی ماهتون پراز☘🌸
دلخوشی های قشنگ
امیدوارم همیشه
عشق درقلبتان
لبخندبر لبانتان
لطف و مهربانی درنگاهتان
محبت در چهره تان
بخشش در رفتارتان☘🌹
و حق در زبانتان جاری باشد
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴به خدا تهمت نزن
به خدا اعتماد کن
همون خدایی که ابراهیم رو از آتش،نجات داد
یونس رو از شکم ماهی
اُستـــاد دانِشمَنــــد
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🌷 شب جمعه است ، اموات چشم به راه هستند ...
🔹 برای شادی تمامی اموات و شهدا فاتحه ای به همراه صلوات قرائت فرمایید.
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
#او_را... 92 صبح با صدای آلارم گوشی با نارضایتی چشم هام رو باز کردم.هشدار رو قطع کردم و دوباره روی
#او_را.... 93
حرفهاش دلم رو یهجوری میکرد ولی نمیفهمیدم یعنی چی!!
منظورش از لذت عمیق و بزرگ چی بود؟؟
نماز و روزه و اینجور چیزا حتما!!؟
غرق تو فکر و نوشتن بودم که با صدای زنگ در از جا پریدم!
با تعجب پله ها رو پایین رفتم و آیفون رو نگاه کردم.مرجان بود!
با کلی هله هوله،اومده بود ببینه حالم خوب شده یا نه.
-دیشب واقعا حالت بد بودا!داشتی چرت و پرت میگفتی!!
-چرا؟!
زد زیر خنده.
-همون حرفایی که میزدی دیگه!آرامش و رنج و...
-چرت و پرت نبود مرجان.ببین من تازگیا دارم یه چیزایی میفهمم.
خودمم نمیدونم دقیق چی به چیه،اما هرچی که هست حرفای خوبیه!
آرومم میکنه!
-چه خوب!از کجا اومدن این حرفا؟از کی شنیدی؟
-خب اونش مهم نیست!مهم اینه احساس میکنم همون چیزیه که دنبالش بودم!
-اوهوم...بهرحال باید با یچیز سرگرم بشی دیگه!
راستی آخر این هفته فرهاد یه مهمونی داره،عااااااالی!حیفه از دست بره،بیا باهم بریم.
-فرهاد؟!!فرهاد کیه؟
-ترنم!؟؟دارم ازت ناامید میشما!اون روز داشتم برای دیوار تعریف میکردم پس؟!
-آهان!ببخشید اینقدر زیادن آدم یادش میره خب!
-خب حالا!میای؟؟
-نه بابا!کجا بیام؟
-خوش میگذره دیوونه!یه نگاه به قیافت بنداز!
بیا بریم یکم سرحال بشی.خوش میگذره ها!
-قیافم چشه مگه؟اتفاقا تازگیا خیلی بهترم!
-کلا مشکوک میزنی تو تازگی!
آسه میری،آسه میای.ما رو هم که غریبه میدونی!
بلند شدم و رفتم طرفش.
-عهههه!این چه حرفیه دیوونه؟!مگه من عزیزتر از توهم دارم!؟
کم کم داشت دیرم میشد.دستای مرجان رو کشیدم و رفتیم اتاق.
چشم هاش از تعجب گرد شده بود!
-اینا چیه چسبوندی در و دیوار!!؟؟
-چیزای خوب!بیخیال!
منم میخوام برم جایی.صبرکن حاضر شم،تورو هم برسونم.
-کجا میخوای بری!؟
-جای خاصی نمیرم.حالا شاید یه روز همه چی رو برات تعریف کردم!
با دیدن لباسایی که پوشیدم میخواست شاخ دربیاره!
-اییییینا چیهههه؟دیوونه مگه لباس نداری تو!؟
-چرا.ولی برای جایی که میخوام برم،همینا خوبه!
-وای ترنم داری منو دیوونه میکنی!میشه کلا بگی قضیه چیه!؟
رفتم سمت میز آرایشم اما با دیدن برگه ی«لذت سطحی» روی آینه،نفس عمیقی کشیدم و با لبخند مرجان رو نگاه کردم!
-دارم یه زندگی جدید میسازم.همین!پاشو بریم.
بازم دست مرجان رو که با چشم و دهن گرد من رو نگاه میکرد،کشیدم و رفتیم بیرون!
"محدثه افشاری"
💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
#او_را.... 93 حرفهاش دلم رو یهجوری میکرد ولی نمیفهمیدم یعنی چی!! منظورش از لذت عمیق و بزرگ چی بو
#او_را... 94
دوساعت بعد کنار زهرا،محو حرفهای سخنران شده بودم!
« جلسات گذشته کمی راجع به اهمیت هدف و رسیدن به اون،صحبت کردیم.
اما امشب میخوایم به یه موضوع خیلی مهم بپردازیم که قبلا هم یه گریز هایی بهش زدیم.
و اون مسئله،لذته.
انسان ها اسیر لذت هستن!
اصلا هرکاری که ما میکنیم برای لذت بردنه.و این خیلی هم خوبه!چه ایرادی داره؟
مدل ما اینه.هممون دنبال لذتیم.از اون دزد و داغونش بگیر،تا عابد و سالکش!
ولی باید دید هر کدوم دنبال چه لذتی رفتن که به اینجا رسیدن!؟
دزده دنبال کدوم لذت رفته،عابده دنبال کدوم لذت!؟
برای عاقبتتم که شده،حواست باشه دنبال چه لذتی میری!»
ناخودآگاه فکرم رفت سمت مشروب و سیگار و آهنگ،مهمونی و رقص و عشوه و پسر و...!
با این فکر سریع سرم رو بلند کردم و اطرافم رو نگاه کردم.از اینکه کسی نمیتونست فکرم رو بخونه،نفس عمیقی کشیدم و سرم رو انداختم پایین،
و به ارزش و شخصیتی که برای خودم ساخته بودم فکر کردم...!
« ببینید! من نمیخوام بشینم اینجا بگم چی بده چی خوبه!چون کار من این نیست.اینو خودتونم میتونید تشخیص بدید!
مثلا من نمیگم بی حجابی بده،چون یه خانم بدحجاب ،وقتی خودش میبینه که به چشم یک ابزار ارضای شهوت بهش نگاه میکنن،خودش میفهمه بی حجابی چیز بدیه!
یا کسی که رابطه نامشروع داره،خودش میفهمه که دیگه نمیتونه از همسرش لذت ببره.تازه بعدش اینقدر احساس پشیمونی بهش دست میده که همون لذت هم کوفتش میشه!!
پس من کاری با این حرفا ندارم!خودتون عقل دارید،بد و خوب رو تشخیص میدید.
من حرفم یچیز دیگست!
من میگم خودت رو محدود به این لذت های کم نکن.خدا دوست داره که تو خیلی لذت ببری!
و این،نقطه ی ارتباطی بحث امشب ما ،با بحث شب های قبله!
هدفی که برای تو درنظر گرفته شده،باید توش پر از لذت باشه!
باید کیف کنی،صورتت گل بندازه.باید بخاطرش رها بشی از همه چیز!»
حتی تصور چنین لذتی،برام قشنگ بود...
دلم میخواست هر طور که شده،این احساس رو تجربه کنم.
« چیه دوتا عبادت کردی از زمین و زمان طلبکاری؟؟اخمات رفته تو هم!
تو گیر کارت همینجاست!
لذت نبردی!
میدونی چرا؟
چون عشقی دینداری کردی!
هرجای دین که برات قشنگ بوده رفتی دنبالش.
هرجاش که سخت بوده،باید پا روی نفست میذاشتی،قیدشو زدی!
هرجا خوشت میومده پایه بودی،ولی کار که یکم سخت میشده،جاهایی که باید منیتت رو میزدی،در رفتی!
بعد با همین مدل دینداری کردنت کیف کردی،خودت رو محدود به چندتا لذت سطحی کردی،
اون لذت عمیقه رو تجربه نکردی!
اینه که الان عقده ای شدی،طرف قیافتو میبینه از دین بدش میاد!!
دیگه فایده نداره!همینجا خودتو بکوب،از نو بساز!! »
به اسپیکر گوشه ی اتاق زل زده بودم و ماتم برده بود!
یعنی الان داشت مذهبیا رو دعوا میکرد!؟اونم همونایی که ازشون بدم میومد!؟
احساس میکردم این آخونده خیلی باید قیافش عجیب و غریب باشه!
خیلی باید باحال باشه!اصلا شاید آخوند نباشه...
"آخه مگه میشه!؟این چه دینیه!؟
اسلام که این مدلی نیست!شاید داره راجع به مسیحیت حرف میزنه!یا یه دین جدید دیگه!
نمیدونم ولی هرچی که هست،خیلی قشنگه!خیلی...!"
سرم رو تکون دادم و از خیالات اومدم بیرون.پنج دقیقه بیشتر وقت نداشتم.
ترجیح میدادم همین چنددقیقه رو هم گوش به این حرفهای جدید و جالب بدم!
« تو تا وقتی به اون لذت عمیق نرسی،نمیتونی درست بندگی کنی!
اینجوری به دین،به دیگران و به خودت ضربه میزنی.
نکن عزیز من!اینجوری دینداری نکن!
تا الانم خیلیامون راه رو اشتباه رفتیم.
بعد از پذیرش واقعیت های دنیا،تازه باید بریم ببینیم چجوری دینداری کنیم!!
نه فقط دینداری،بلکه چجوری زندگی کنیم!؟
از کجا بریم که نزنیم به جاده خاکی!
برای رسیدن به اون اوج لذت،باید از راه درستش بریم.
اگر از این راه نری،همه تلاشهات،همه عبادتهات،همه چی میره به باد هوا...
نه این دنیا چیزی از زندگی میفهمی،نه اون دنیا!
این مدل زندگی کردن به درد تو نمیخوره!
تو انسانی...»
با حسرت به ساعت نگاه کردم و کیفم رو برداشتم.میخواستم بلند بشم که زهرا دستمو گرفت
-ترنم جان،فردا چیکاره ای؟میای بریم جایی؟
چشمام از تعجب گرد شد
-من؟؟کجا!!؟؟
-شمارت رو اگر عیبی نداره بده بهم،بهت پیام میدم میگم.
شمارم رو دادم بهش و خداحافظی کردم و با یه نگاه دیگه به اسپیکر،اومدم بیرون.
"محدثه افشاری"
💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
🍃🌺دستانم لايق
شڪوفہ هاى
اجابت نيستند...
اما از آنجايى
ڪہ پروردگارم را
رحمان و رحيم ميشناسم ♡
بهترينها را
در این شب زیبا
برايتان طلب ميڪنم 🌺🍃
🌙شبتون آروم و در پناه خدا
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 #علم_امام_زمان
👤 استاد #رائفی_پور
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
#او_را... 94 دوساعت بعد کنار زهرا،محو حرفهای سخنران شده بودم! « جلسات گذشته کمی راجع به اهمیت هدف
#او_را... 95
از کوچه که خارج شدم،طبق عادت، دستم رفت سمت ضبط!
اما دوباره دستم رو عقب کشیدم.
نیاز به فکر داشتم،نمیخواستم برم تو هپروت!
بحث لذت خیلی برام جالب بود...
"این چه دینیه که ایقدر لذت بردن براش مهمه!؟
اصلا به دین نمیاد که تو کار لذت باشه!
اگه همه این عشق و حالا بخاطر کم بودن لذتشون،حروم شدن؛
چه لذتیه که از اینا بیشتره...؟"
سروقت رسیدم خونه و رفتم تو اتاق.
« یه مدت که طرف تمایلات سطحی نری،
تمایلات عمیقت رو پیدا میکنی و اونوقت از هرلحظه ی زندگی لذت میبری!»
این اولین کاغذی بود که به محض ورود به اتاق،دیدمش!
البته من این رو برای ترک راحت تر سیگار نوشته بودم اما از هر نظر دیگه ای هم میشد بهش نگاه کرد.
خیلی عجیب بود!
انگار همه چی دست به دست هم داده بودن تا من جواب سوال هام رو بگیرم!
صدای پیامک گوشیم،رشته ی افکارم رو پاره کرد.
"سلام ترنم جان.خوبی گلم؟
فردا میخوام برم جایی،میای باهم بریم؟"
زهرا بود.
خیلی مایل نبودم.از بار اول و آخری که یه دختر چادری رو سوار ماشینم کردم،خاطره ی خوبی نداشتم!
فکرم رفت پیش سمانه.هنوزم ازش بدم میومد!
شاید منظور اون،با حرفهایی که تازگیا میشنیدم فرقی نداشت،
اما از اینکه اونجوری باهام صحبت کرده بود،اصلا خوشم نیومد.
تو آینه به چهره ی بی آرایشم نگاه کردم!
و یادم اومد بعد اون روز از لج سمانه تا چندوقت غلیظتر آرایش میکردم!
با بی میلی با پیشنهاد زهرا موافقت کردم و برای خوردن شام، رفتم پایین.
مامان به جای بابا هم بهم سلام داد و حالم رو پرسید.
دلم براش سوخت.هرکاری که کرد نتونست جو سرد و سنگین خونه رو کمی بهتر کنه و بابا بدون کوچکترین حرفی ،آشپزخونه رو ترک کرد!
-ترنم آخه این چه کاراییه تو میکنی!؟تا چندماه پیش که همه چی خوب بود!
چرا بابات رو با خودت سر لج انداختی!؟
-مامان جان،من نمیتونم با قواعد بابا زندگی کنم!
بیست سال طبق خواست شما رفتار کردم،ولی واقعا دیگه نمیخوام این مدل زندگی کردنو!
-آخه مگه چشه!؟میخوای اینجوری به کجا برسی!؟
من و پدرت جزو بهترین استادای دانشگاه و بهترین پزشک ها هستیم...
-شما فقط تو محل کارتون بهترینید!
یه نگاه به این خونه بندازید.
از در و دیوارش یخ میباره!
اگر این موفقیته،من اینو نمیخوام!
من عشق میخوام،آرامش میخوام.
من این زندگی رو نمیخوام خانوم دکتر!
قبل از اینکه مامان بخواد جوابی بده،آشپزخونه رو ترک کرده بودم....!
میدونستم لحن بد و بلندی صدام باعث ناراحتیش میشه.
سرم رو انداختم پایین تا دوباره نگاهم به برگه ها نیفته!
احساس شکست میکردم...
کاری که کرده بودم با هدفی که میخواستم بهش برسم،مغایرت داشت!
کار اشتباهی رو که دلم میخواست و یک میل سطحی بود، انجام داده بودم و این به معنی یک مرحله عقب افتادن از پیدا کردن تمایلات عمیق بود!
با شنیدن صدای پای مامان بدون معطلی در اتاق رو باز کردم.اینقدر یکدفعه ای این کار رو انجام دادم که ایستاد و با ترس نگاهم کرد!
-من...امممم...
احساس خفگی بهم دست داده بود.گفتن کلمه ی ببخشید،از گفتن تمام حرف ها سخت تر بنظر میرسید.
-من...معذرت میخوام!یکم تند رفتم....
مامان سکوت کرده بود و با حالتی بین دلسوزی و سرزنش نگاهم میکرد.
-قبول دارم بد صحبت کردم.اشتباه کردم.
فقط خواستم بگم تصور ما راجع به موفقیت یکی نیست!
مامان یکم بهم فرصت بدید،من دارم سعی میکنم خودم رو از نو بسازم!!
حالت نگاهش به تعجب و تأسف تغییر رنگ داد و سرش رو تکون ملایمی داد و زیر لب زمزمه کرد:
-شب بخیر!
با رفتنش نفس عمیقی کشیدم و تازه متوجه خیسی پیشونی و کف دستام شدم!!
واقعا سخت بود اینجوری زندگی کردن!
هرچند یه حس آرامش توأم با هیجان داشت و این دوست داشتنی ترش میکرد!
با اینکه غرورم رو زیرپا گذاشته بودم،ته دلم از کاری که کرده بودم،احساس رضایت داشتم.یه احساس رضایت عمیق...!
"محدثه افشاری"
💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شنیدنی👌
حکایت جوان درمانده و ناسپاس..👆
.
موضوعات مهم در کلیپ👇
.
👈چرا دَخلامون خالی شده؟
👈چرا روزی مون کم شده؟
👈چرا دعاها مستجاب نمیشه؟
.
🎤اسـتاد دارسـتانی
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
📜 #حــڪایتآمـــوزنده
✍به بهلول گفتن: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ
ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟؟ ﮔﻔﺖ: ﺧـﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ #ﺧـــﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ.
🔻گفتند : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏـــﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ
ﻧﻤـــﯿﺪﯼ؟ ﮔﻔـﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧــﻮﺭﺩﻩ #ﻗـــﻨﺎﻋﺖ
ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫـﻢ کاﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ
ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ
ﺧﺎﻟﯽ بمــونم.
گفتند: ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ
ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟـﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ #ﺧﺪﺍ_ﺭﺯاﻗـــﻪ
ﻣﯿـﺮﺳﻮﻧﻪ گفـــــتند: ﻣﺎ ﻧﺎﻣـــﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ
ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ!!
🔹ﮔـﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓـﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ #ﺗﺎﺟــﺮ_یـهودی
ﺗـــﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣــﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ
ﺑﺮﺍﻡ ﻣـــــﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧــﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ گفـتند:
ﺁﻫﺎﻥ ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ! ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﭼﺮﺍ
ﺍﺯ #ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘـﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟!
👌ﮔﻔﺖ: ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳــﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ
ﻣﯿﺮﺳﻮنه ﺑﺎﻭﺭ نکردی #یڪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ
تاجـــر یهـــــودی ﻣﯿـﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﺮﺩﯼ!!
ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ #ﺍﻧــﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجـر یهـودی
ﭘﯿـﺶ ﺗﻮ ﺍﻋـــﺘﺒﺎﺭ ﻧــﺪﺍﺭﻩ؟!
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
#او_را... 95 از کوچه که خارج شدم،طبق عادت، دستم رفت سمت ضبط! اما دوباره دستم رو عقب کشیدم. نیاز ب
#او_را... 96
بعد از مدت ها میخواستم برم بیرون.یک ساعتی با خودم درگیر بودم...
اینبار نمیخواستم سوار ماشین شم و برم تو جمع چادریها و از اونجاهم سوار ماشین بشم و بیام خونه!
نگاهم رو نوشته ی میز آرایشم قفل شده بود و دلم سعی داشت ثابت کنه که زیبا بنظر رسیدن ،یک علاقه ی سطحی نیست!
عقلم هم این وسط غر میزد و با یادآوری رسیدن به تمایلات عمیق،میگفت
"تو ابزار ارضای شهوت مردا نیستی!"
کلافه سرم رو تو دستام گرفتم و پلکهام رو به هم فشار دادم.از اینکه زور دلم بیشتر بود،احساس ضعف میکردم.
تصمیم گیری واقعا برام سخت بود!
از طرفی عاشق این بودم که همه نگاه ها دنبالم باشه،و از طرفی وسوسه ی رسیدن به اون اوج لذت ولم نمیکرد!
اگر این لذت،پست و سطحی بود،پس اون لذت عمیق چی بود!؟
ولی باز هم زور دلم بیشتربود!
سرم درد گرفته بود.
زیرلب زمزمه کردم "کمکم کن!" و بدون مکث از اتاق بیرون دویدم!!
نمیدونستم از چه کسی کمک خواستم،ولی برای جلوگیری از دوباره وسوسه شدن،حتی پشتم رو نگاه هم نکردم و با سرعت از خونه خارج شدم!
ساعت سه،تو خیابون خیام،رو به روی پارک شهر،با زهرا قرار داشتم.
با اینکه سر ساعت رسیدم اما پیدا بود چنددقیقه ای هست که منتظرمه!
یه تیپ خیلی ساده،در عین حال شیک و مرتب به نظر میرسید.
با ناامیدی به آینه نگاه کردم.صورتم بدون آرایش هم زیبا بود اما اون جلب توجه همیشگی رو نداشت.
هرچند از اینکه نگاه ها روم خیره نمیشدن زورم میگرفت،اما از طرفی هم احساس راحتی میکردم.
احساس اینکه به هیچکس تعلق ندارم و نیاز نیست حسرت بخورم که ای کاش امروز فلان جور آرایش میکردم!
زهرا سوار ماشین شد و با مهربونی شروع به احوال پرسی کرد!
و از زیر چادرش یه شاخه رز قرمز بیرون آورد!
-این تقدیم به شما.
ببخشید که کمه!فقط خواستم برای بار اول دست خالی نباشم و به نشونه ی محبت یه چیزی برات بیارم.
ذوق زده گل رو از دستش گرفتم.
-وای عزیزمممم!ممنونم...چرا زحمت کشیدی!؟
با اینکه فقط یه شاخه گل بود اما واقعا خوشحال شدم.اصلا فکرش رو نمیکردم چادریها ماروهم قاطی آدما حساب کنن!!
بعد از خوش و بش و احوال پرسی،با لبخند نگاهش کردم
-خب؟الان باید کجا برم؟
-برو بهشت!
-چی!!؟؟
-خیابون بهشت رو میگم.همین خیابون بعد از پارک!
-آهان.ببخشید حواسم نبود!
چند متر جلوتر پیچیدم تو خیابون بهشت و به درخواست زهرا وارد کوچه ی معراج شدم!
-خب همین وسطای کوچه نگه دار ترنم جان.همینجاست!
-اینجا؟؟چقدر نزدیک بود!حالا اینجا کجا هست!؟
-آره،گفتم یه جای نزدیک قرار بذاریم که راهت دور نشه!بیا بریم خودت میفهمی!
انتهای کوچه وارد یک حیاط بزرگ شدیم،دیوار ها پر از بنر بود.
با دیدن بنرها لب و لوچم آویزون شد.باید حدس میزدم جای جالبی قرار نیست بریم!!
جلوی یه راهرو کفش هامون رو درمیاوردیم که زهرا لبخند زد.
-هیچ کفشی اینجا نیست.انگار خودم و خودتیم فقط!
-اینجا کجاست زهرا؟
-عجله نکن.بیا میفهمی!
پرده ای که جلوی در آویزون بود رو کنار زدیم و وارد شدیم.یه سالن تقریبا بزرگ که وسطش خیلی خوشگل بود!
نور سبز و قرمز به جایگاهی که با منبت کاری تزئین شده بود میتابید
و چندتا تابوت اونجا بود...!
محو اون صحنه شده بودم.خیلی قشنگ بود!!!
زهرا دستم رو ول کرد و رفت سمتشون،چنددقیقه سرش رو گذاشته بود رو یکی از تابوت ها و صدایی ازش درنمیومد.
بعد از چنددقیقه سرش رو برداشت و با لبخند و صورتی که خیس شده بود نگاهم کرد!
-چرا هنوز اونجا وایسادی؟بیا جلو.اینجا خیلی خوبه...مثل هزارتا قرص آرامبخش عمل میکنه!
با اینکه هنوز نمیدونستم چی به چیه،اما حرفش رو قبول داشتم!واقعا احساس آرامش میکردم.
جلوتر رفتم و درحالیکه نگاهم هنوز به اون صحنه ی قشنگ بود،گفتم
-نمیگی اینجا کجاست؟؟
-اینجا معراجه.معراج شهدا!
"محدثه افشاری"
💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیدوارم امشب ☃❄️
غم وغصه ها وناراحتی هاتون
عین پروانه ها
ازبین زندگیتون پربکشن
ودور بشن
الهي
دلتون خوش
و زندگیتون آباد باشه
شبتون بخیر🌙
فرداتون پر از خیر و برکت...🌟✨
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : چگونه مشمول دستگیری اهل بیت (علیهم السلام) شویم؟
👤 #حجت_الاسلام_عابدینی
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
#او_را... 96 بعد از مدت ها میخواستم برم بیرون.یک ساعتی با خودم درگیر بودم... اینبار نمیخواستم سوا
#او_را... 97
شهید!!؟؟مگه هنوزم شهید هست!؟؟
با لبخند نگاهم کرد،
-آره عزیزم.هنوز خیلی از مادرها چشم به راه جگرگوششون هستن!
شونهم رو بالا انداختم و بی تفاوت رو صندلی نشستم و خودم رو با گوشیم مشغول کردم.
دوربین جلوی گوشیم رو باز کرده بودم و داشتم قیافه ی بدون آرایشم رو ارزیابی میکردم که زهرا هم اومد و کنارم نشست.
-انگار خیلی خوشت نیومد از جایی که آوردمت!
-راستشو بگم؟!
نخودی خندید و به تابوت ها ،نگاه کرد.
-خیلی وقت بود دلم هوای اینجا رو کرده بود!وقتی میام اینجا خیلی حالم خوب میشه.
-احساس نمیکنید دیگه دارید زیادی شلوغش میکنید!؟😒
خودشون خواستن برن دیگه!به زور که نفرستادنشون!!
😐
-آره،خودشون رفتن.هیچوقت هم نخواستن کسی براشون مراسمی بگیره،اما ما بهشون نیاز داریم.
یه کمی قد و قواره ی ما برای رسیدن به اون بالا،مالاها کوچیکه!واسه همین من احساس میکنم خدا شهدا رو مثل یک نردبون گذاشته تا راحت تر بهش برسیم!
-کلافه نفسم رو بیرون دادم.
-خدا!؟
بعد یهو انگار که یه چیزی یادم اومده باشه،سریع تو چشماش نگاه کردم!
-ببین تو چندوقته میری اون جلسه!؟
-خب خیلی وقته!چطور!؟
-من یه چیزی شنیدم که هنوز معنیش رو نفهمیدم!
خودمم که زیاد اونجا نمیام.میخوام ببینم تو ازش سر در میاری!؟
-نمیدونم.بگو ببینم چیه!
-یه همچین چیزی بود فکرکنم:خدا رو تو اتفاقات زندگیت ببین!
-اممم...آره.چندباری حاج آقا تو هیئت راجع بهش حرف زدن!
مشتاقانه تو چشم هاش نگاه کردم.
-خب!؟؟یعنی چی این حرف!؟؟منظورش چیه؟
-خب ببین...
اتفاقایی که از صبح تا شب برای همه ی ما پیش میاد،الکی که نیستن!
بالاخره یه منشاء دارن،از یه جایی مدیریت میشن.
یکی داره اینا رو طراحی میکنه.یکی که میدونه برای من چه اتفاقی بیفته مناسبه و برای تو چه اتفاقی!
یه نفر که از همه چی خبر داره.وقتی همین رو بدونی،میتونی وجود خدا رو تو تک تک این اتفاقا احساس کنی...
پوزخندی زدم و تکیه دادم
-پس احتمالا از من یکی خیلی بدش میاد!!
-چرا این حرفو میزنی؟؟
-چون یکم زیادی بدبختم کرده با این طراحیهاش!!
-شاید همه همین فکرو داشته باشن،
اما به تهِ ماجرا که فکرمیکنی،میبینی همه اینا لازم بود برات اتفاق بیفته.
هر کدوم به نوعی تو زندگیت تأثیر دارن!
یه جورایی خیلی از اتفاقهای بد،پیشگیری خدا از اتفاقهای بدتره!
شاید اینو دیر بفهمیم،اما هممون یه روز میفهمیم!
بعضیاشم برای قوی کردنته!آدم باید سختی ببینه تا قوی بشه.
بعضیاشم که برمیگرده به همون ماجرای واقعیت های دنیا!
-هه!پس لازم بود اینهمه بیچارگی بکشم!!
اصلا باشه،قبول.
دنیا همش رنجه،پس این لذتی که میگه ما باید بهش برسیم و ما براش خلق شدیم کجای اینهمه رنجه!!؟؟
-اینم که حاجآقا گفت.بعد از قبول واقعیت ها،باید بری سراغ مدیریت تمایلاتت تا به لذت برسی!
-اوهوم.خب...فکرکنم دیشب یه چیزایی ازش تجربه کردم!
کلافه نفسم رو بیرون دادم و به پرده های سبز رنگ رو به روم خیره شدم.
نمیدونم!!خیلی احساس گیجی میکنم.
میدونی زهرا!من به بنبست رسیدم.
تنهاچیزی که فعلا امیدوارم کرده همین حرفاست!واسه همین میخوام بهشون عمل کنم تا ببینم چی میشه.
اگر یه روز بفهمم همه اینا دروغه،دیگه هیچ امیدی برام نمیمونه!هیچی!!
نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو بستم.
چقدر دلم برای کسی که منو با این حرفها آشنا کرده بود،تنگ شده بود...!
😔
"محدثه افشاری"
💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
✍پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله فرمود :
اى سلمان! هر كس دخترم فاطمه را دوست بدارد، او در بهشت و كنار من خواهد بود و هر كس او را دشمن بدارد گرفتار آتش مى شود. سلمان! علاقه مندى به فاطمه در صد جا به درد مى خورد: از جمله ى آنها: هنگام مرگ، عالم برزخ، در پاى میزان، عرصات محشر، پل صراط و محاسبهى اعمال. سلمان! واى بر كسانى كه به او ظلم كنند و واى بر آنان كه به شوهر او جفا نمایند، حتى واى بر ستمگرانى كه به فرزندان و شیعیان وى ستم كنند.
📚 بحار الانوار ، ج ۲۷ ، ص ۳۸
✨شــهادت صــدیقه شهـــــیده
حضرت فاطـمه (س) تسلیت باد.✨
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
#او_را... 97 شهید!!؟؟مگه هنوزم شهید هست!؟؟ با لبخند نگاهم کرد، -آره عزیزم.هنوز خیلی از مادرها چشم
#او_را ... 98
چنددقیقه صحبت کردیم و بلند شدیم.
لحظه ی آخر دوباره زهرا رفت و سرش رو گذاشت رو تابوت ها.وقتی برگشت با لبخند گفت
-ولی اگر یه وقت کارت جایی گیر کرد،برو سراغشون!خیلی با معرفتن...خیلی!
نگاه گذرایی به سمتشون انداختم و از در بیرون رفتم.
تو پارک نشسته بودیم و با هم صحبت میکردیم.دلم داشت ضعف میرفت،
-میگم تو گشنت نیست!؟
-آره یکم...!
-نظرت چیه بریم رستوران؟
با تعجب نگاهم کرد.
-ها!؟؟یادت رفته ماه رمضونه!؟
ابروهام رو بالا انداختم!
-چی؟؟مگه ماه رمضونه!؟
-آره دیگه.سومین روز ماهه.نمیدونستی مگه!؟
اممم.... نه -خب برام فرقی نداره!
یعنی روزه ای؟؟
-آره خب!
-بابا بیخیاااال تو این گرما!!پاشو بریم یچیز بخوریم!
زد زیر خنده ،با تعجب نگاهش کردم!
-ترنم چی میگی؟مگه الکیه!؟
-اه،آخه چرا اینقدر خودتون رو عذاب میدین!؟
نگو لذت داره که قاطی میکنما!
-نه خب...خیلی هم لذت نداره.
البته لذت سطحی نداره!بالاخره گشنه و تشنه باید بمونی چند ساعت.
ولی همین که میدونی داری از خدا فرمانبرداری میکنی،داری از تمایلات سطحی عبور میکنی و یه فرقی با بقیه موجودات داری،بهت مزه میده!
میدونی اصلا به نظر من همین که خدا آدم حسابت کرده و بهت دستور داده،لذت داره!!
-نمیتونم درک کنم چی میگی!
کلا هنوزم خیلی نمیتونم لذت سطحی و اینجور چیزا رو بفهمم!
خب لذت،لذته دیگه.
یعنی چی اسمشو عوض کردید،سطحی و عمیقش کردید،یکیش تهش میرسه جهنم،یکیش بهشت!!
-ببین!
لذت سطحی،یعنی لذت کم!
یعنی محدود شدن به یه سری لذت زودگذر.
این اصلا با وجود انسانی که کمال طلبه،نمیسازه!
آدم رو سیراب نمیکنه!
انسان یه لذتی میخواد که هیچوقت تموم نشه.همیشگی باشه،بعدش پشیمونی نباشه،احساس گناه نباشه.
ولی خیلی ها،حتی مذهبی ها،خودشون رو از لذات عمیق محروم میکنن.
-تو همه اینا رو تو اون جلسه شنیدی!؟
-خب یه چیزاییش رو اونجا شنیدم،بعد خودم رفتم دنبالش و خودم بهش فکرکردم.
ببین!لذت سطحی مثل یه مسابقه ی بی پایانه.
مثل اعتیاد به یه مواد که هرروز باید دوزش رو بیشتر کنی و آخر هم راضیت نمیکنه!
ولی لذت عمیق،یعنی یه حس خوب همیشگی!
یه حس ارزشمند که حتی حاضر میشی براش جون بدی.
بنظرم همه شهدا به این لذت رسیدن که رفتن.وگرنه کی حاضره جونشو بده!؟
نگاهم رو از زهرا برداشتم و به آسمون دوختم.
-خیلی دوست دارم بفهمم چه لذتیه!
شاید همین کنجکاویم،شایدم اینکه این تنها امیدمه،باعث شده که بتونم از یه سری از همین لذت های به قول شما،سطحی،بگذرم!!
تا دم دمای عصر با زهرا بودم و با هم صحبت کردیم،تا جلوی مترو بردمش و ازش جدا شدم.
درکل ازش بدم نیومده بود!دخترخوبی به نظر میرسید.
قرار شد سخنرانی هر جلسه رو ضبط کنه تا اگر من نتونستم برم یا مدت کمی تونستم اونجا بمونم،برام فایلش رو بفرسته.
چندساعت بی هدف تو خیابونا میگشتم و فکر میکردم.مغزم خیلی شلوغ پلوغ بود.
دلم واقعا برای سجاد تنگ شده بود.هنوزم نمیدونستم چرا اینقدر ناگهانی غیب شد!!
خب دیگه باهام کاری نداشت.اون منو با یه دنیای جدید آشنا کرد،که حالم خوب بشه!
همون کاری که وظیفش بود.همون کاری که بخاطرش اومد بیمارستان ولی مجبور شد منو فراری بده...
اما هنوز فکرم درگیرش بود!
نه قیافش به خوشگلی سعید بود،نه هیکلش به خوبی عرشیا!
نه پولدار بود و نه یکبار بهم ابراز علاقه کرده بود!
ولی سر تا پاش پر از آرامش بود و این،منو بهش جذب کرده بود!
اگر این حرف ها و طرز فکر تونسته بود،اون رو به آرامش برسونه،پس من رو هم میتونست!!
"محدثه افشاری"
💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : دلیل گریه های حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها)
👤 #حجت_الاسلام_بهشتی
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
#او_را ... 98 چنددقیقه صحبت کردیم و بلند شدیم. لحظه ی آخر دوباره زهرا رفت و سرش رو گذاشت رو تابوت
#او_را.... 99
اواخر تابستون بود و کم کم داشتم آماده میشدم برای ترم جدید.
برعکس تابستون های گذشته،امسال اکثرا خونه بودم و گاهی با زهرا یا مرجان بیرون میرفتم.
تو این مدت دفترچه ی سجاد رو دوبار کامل خونده بودم و خیلی از جملات رو حفظ شده بودم!
نکات سخنرانی های جلسه که زهرا برام میفرستاد رو هم تو دفترچم نوشته بودم.
تمام سعیم رو میکردم تا برای بهتر شدن حالم،بتونم به حرفاشون عمل کنم.هرچند که گاهی خیلی سخت بود و خراب میکردم!
یه بار دیگه به آدرسی که تو گوشیم بود نگاه کردم و ماشین رو نگه داشتم.
پلاک 42.
یه خونه ی ویلایی دو طبقه با نمای سفید و در فیروزه ای که واقعا دوست داشتنی به نظر میرسید.از شاخه هایی که بالای دیوارها دیده میشد،میشد فهمید که حیاط سرسبزی هم داره.
چند لحظه به ترکیب قشنگ سفید،فیروزه ای،سبزش خیره شدم و جعبه ی گلی که تو ماشین بود رو برداشتم و به طرف خونه رفتم.
زهرا با یه چادر گل ریز سفید،جلوی در به استقبالم اومد. بعد از اینکه از بغلش بیرون اومدم،نگاهم رو تو حیاط چرخوندم.
-چه خونه ی خوشگلی دارید!!آدم دلش میخواد همینجا بشینه فقط نگاه کنه!
-اوفففف کجاشو دیدی؟مامانم خیلی هنرمند و با سلیقست!
باید بیای توی خونه رو ببینی!
بااین حرف زهرا،از سنگ فرش های کرمی رنگ حیاط،گذشتیم و به داخل خونه رفتیم.
واقعا راست میگفت!هرچند خونشون مثل خونه ی ما پر از عتیقه و مجسمه و تابلو و چندین دست مبل نبود،اما گلدون های رنگارنگ و درختچه های کنار دیوار،پرده های ساده و شیک و همین یه دست مبلی که خونه رو خیلی هم شلوغ نکرده بود،به همراه بوی قشنگی که تو سالن پیچیده بود،فضا رو کاملادلنشین و خواستنی کرده بود.
ناخودآگاه لبخندی روی لب هام نقش بست و محو تماشای اون صحنه ی قشنگ شدم.
سرم به طرف صدای گرمی که اومد،چرخید.
-سلام دخترم.خوش اومدی!
خانم جوون و مهربونی از آشپزخونه به طرف ما میومد.
از دیدن تیپ قشنگ و موهای رنگ کرده و صورت آرایش کردش،تعجب کردم و با حرف زهرا "ترنم جان،این خانوم مامان منه." تعجبم چند برابر شد!
دستش رو جلو آورد و سرش رو کمی به طرف راست مایل کرد.
-خوشبختم ترنم خانوم!
سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم و بهش دست بدم.
-سلام.ممنونم.منم همینطور!!
دستم رو فشار آرومی داد و زهرا رو نگاه کرد.
-من میرم که شما راحت باشید.خودت از دوستت پذیرایی کن.ناهار هم تا یک ساعت دیگه حاضره.
زهرا لبخندی زد و نیم نگاهی به من انداخت.تازه متوجه شدم که زهرا هم چادرش رو برداشته و با لباس قشنگی کنارم وایساده.
-چشم.حواسم بهش هست.ما هم دو سه ساعت بیشتر خونه نیستیم.بعدش باید زود بریم.
مامان زهرا،با گفتن "باشه عزیزم.بهتون خوش بگذره."
لبخند دوباره ای زد و رفت.
"محدثه افشاری"
💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
#او_را.... 99 اواخر تابستون بود و کم کم داشتم آماده میشدم برای ترم جدید. برعکس تابستون های گذشته،ا
#او_را ... 100
با چشم هایی که همچنان تعجب ازشون میبارید،بدرقش کردم که صدای خنده ی زهرا،رشته ی افکارم رو پاره کرد.
-چرا این شکلی شدی ترنم؟؟
-زهرا واقعا این خانوم مامانت بود؟؟
-آره خب.مگه چشه؟!
سرم رو خاروندم و تازه یادم افتاد که هنوز باکس گل رو به زهرا ندادم!!
-عه راستی!اینقدر حواسم پرت شد که یادم رفت اینو بهت بدم.بفرما عزیزم.تقدیم به دوست جدید و بامعرفتم.
-وای ممنونم ترنم.چرا زحمت کشیدی؟
جعبه رو از دستم گرفت و با ذوق نگاهش کرد و با بوس محکمی دوباره ازم تشکر کرد.
-راستی نگفتی چرا اینقدر تعجب کردی؟!
-زهرا!میگم...مامانت چادری نیست.نه؟
-وا!!چرا این سوالو میپرسی؟
-آخه بهش نمیومد!
شروع کرد به خندیدن و دستم رو کشید و بردم سمت مبل ها
-ترنم ازدست تو!!مگه قراره تو خونه هم با چادر بگردیم ما؟؟
مثل خنگ ها نگاهش کردم.
-خب نمیدونم.من تا حالا خونه ی کسی که چادریه نرفتم!در کل فکر نمیکردم اینجوری باشه!
-اتفاقا خدا خیلی خیلی خوشش میاد زن تو خونه خصوصا واسه همسرش مرتب و خوشتیپ باشه.وگرنه مامان من بیرون از خونه،از منم باحجاب تره!
-چه جالب! ولی تو خونه هم از تو خوشتیپ تره ها!!
زهرا ویشگون کوچیکی از دستم گرفت و با خنده بلند شد.چادرش رو گذاشت رو مبل و رفت آشپزخونه و با سینی شربت برگشت.
-دستت درد نکنه.راستی نگفتی امروز قراره کجا بریما!
-امروز با دوستام یه جلسه داریم.یه دورهمی که دوست داشتم توهم باشی.
-میدونی...راستش من قبل از تو اصلا خاطرات خوبی از چادری ها نداشتم.
و همینطور قبل از یه اتفاق ،دید خوبی نسبت به آخوندها و ریشوها...
آخه خیلیاشون جوری رفتار میکنن انگار دارن دشمنشون رو میبینن.ولی تو دومین نفری هستی که اینطور،رفتار نمیکنی!
-میدونم چی میگی ترنم.
به دل نگیر.اونا خودشونم درست دین رو نشناختن!
-یعنی چی؟
-خب تشخیص خوبی و بدی یک انسان،به این راحتیا نیست. از کجا معلوم ...ممکنه همین الآن،خود تو،خیلی بهتر از من باشی!
به قول حاج آقا،میزان خوبی و بدی هر شخص،به مقدار مبارزه با نفسیه که انجام میده.
حالا یه نفر نفسش تو بدحجابی قلقلکش میده.یه نفرم هست با حجابه و نفسش تو دروغ و غیبت و اینجور چیزا قلقلکش میده و خیلی به حجابش کار نداره.پس نمیشه از روی ظاهر قضاوت کرد که کی خوبه و کی بده.
بلکه مهم اینه که طرف چقدر جلوی نفسش می ایسته.
-چقدر این حاج آقاهه باحاله زهرا!دلم میخواد بگیرم بیلبوردش کنم بزنمش به در و دیوار شهر،همه مردم حرفاش رو بشنون!!😢
زهرا با تعجب نگاهم کرد و خندید
-دیوونه!حالا چرا اینجوری؟
خودمم خندم گرفت!
-نمیدونم.یهو به ذهنم رسید!
بعد از خوردن میوه و شربت،به اتاق زهرا رفتیم.
"محدثه افشاری"
💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : دلیل گریه های حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها)
👤 #حجت_الاسلام_بهشتی
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«عضویت درسمت خدا»
👇👇👇👇👇👇
💕join ➣ @God_Online 💕
🍃🌺eitaa.com/joinchat/102301700C9f0c0e4097🌺🍃
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹