💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_93 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 براوو، چه دختر با حجابی! اون وقت
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_94
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
چند بار باهاشون حرف بزنم؟ زبونم مو درآورد از بس گفتم و کسی نشنید. مامانم که فکر می کنه من عقلم نمی رسه
و هنوز صالح زندگی خودم رو نمی فهمم بابامم که رو حرف اون حرف نمی زنه.
- پس علت اومدن خونه ی مائده این بود که شما راحت صحنه رو ترک کردین.
- می خواستی چی کار کنم؟
- می موندین و محکم می گفتین نه.
- خب به خاطر این، این حرفا رو می زنی که مامانم رو نمی شناسی.
- نه نمی شناسم، اما شما رو خوب می شناختم. دختری که تو تصورات من بود خیلی محکم تر از این حرفا بود،
همیشه حرفش رو می زد، حتی اگه به ضررش تموم می شد، مثل این که اشتباه شناختمتون.
در جواب حرفاش فقط یه آه کشیدم و گفتم:
- هیچ وقت درکم نمی کنی.
- نه، اما ازتون می خوام برگردین خونه و مثل همیشه باشید، جسور و شیطون.
با تعجب نگاهش کردم که مثل همیشه نگاهش رو ازم دزدید. چی شد؟ در خونشون پیاده شدم و یه تشکر سریع کردم
و الفرار. مائده ی گور به گوری رو راضی کردم سریع بریم خونشون و اونم با هزارتا ناز قبول کرد.
*
از مامان متین یه عالمه تشکر کردم و همراه مائده راهی شدم. روز تولد مائده تکلیف خودم رو نمی دونستم.
باید االان بهش کادو بدم و تبریک بگم یا جشنی چیزی تو راهه؟ برای همین وقتی مائده رفت wc سریع از تو حافظه
تلفنشون شماره ی خونه عمش که به اسم عمه جون سیو بود گرفتم.
- الو؟
- سام متین خان.
- سالم خانم احمدی.
- ملیسا هستم.
- بله، شناختمتون.
- اِ، من فکر کردم نشناختین. آخه کل فامیل پدریم احمدی هستن، گفتم با یکی دیگه اشتباه گرفتیم.
- امری داشتین؟شیطونه میگه بزنم تو پرش، حیف که ممکنه مائده از دستشویی بیرون بیاد؛ وگرنه من می دونستم و این بچه پررو.
- واسه تولد مائده که امروزه و انشاا... یادتون نرفته برنامه ای دارین؟
- بله، شب اون جاییم. لطفا به روش نیارید.
- منتظر بودم شما فقط بگید! فعلا بای.
امروز باید حال این بشر رو بگیرم. گوشیم زنگ خورد. با دیدن شماره آرشام سریع گوشی رو خاموش کردم. بره بمیره
عوضی.
*
- تولدت مبارک! تولدت مبارک!
به خونواده ی کوچیک مائده که توی حال کوچیکشون جمع شده بودن نگاهی کردم و به این فکر کردم چرا هیچ کدوم
از اقوام مادری مائده رو ندیدم. متین مثل بچه ها باالا و پایین می پرید و کادوی کوچیکش رو به مائده نمی داد و مائده
هم دست آخر با دو تا تو سری ازش گرفت و این دوتا تو سری همانا و آرزوی من برای این که کاش االان جای مائده
بودم که محکم تر می زدم همانا. از اون وقتی که اومده بودن اصلا به متین توجه نکردم. پررو حالم رو پشت تلفن
گرفت. حاالا نه این که توجه کردن یا نکردن من تاثیری رو این پسر داره!
مائده کادوی متین رو که باز کرد با تعجب گفت:
- وای متین مرسی.
و تسبیح زیبا زرد رنگی رو درآورد و گفت:
- این که شاه مقصوده، وای خیلی گرونه!
- قربون آبجی گلم، قابلت رو نداشت.
هر چهارتا کادو رو باز کرد. کادوی باباش سویچ یه پراید بود که اشک به چشمای مائده نشوند و اون خودش رو همچین
تو بغل پدرش پرت کرد که یک آن حسودیم شد. عمش هم سرخ کن گرفته بود که همزمان با مائده گفتن:
- اینم مال جهیزیت!
و بعد خندیدن. از منم بابت پارچه یه عالمه تشکر کرد. رفت توی آشپزخونه که چایی بیاره تا همراه کیک بخوریم، منم
مثل کنه بهش چسبیدم و همراهش رفتم.
- مائده جونم؟
- جونم؟
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#عقیق💞 #قسمت_93 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 _از دست تو شهرزاد ...باشه... شهرزاد
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#عقیق💞
#قسمت_94
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
و حورا حس کرد چقدر این دختر و لحن صحبتش دوست داشتنی است!تعریفی بوده که همسرش آنقدر تعریفش را میکرد. و لحظه ای فکرش رفت به یک آیه ی آشنای دیگر.یک آیه ی بیست وچهارسال دور تر!
لبخندی زد و گفت:خب کجا بریم خانما؟
شهرزاد ذوق زده گفت: تجریش!! همون جایی که بابا میگه لبو و جیگرکی هاش معروفه!
حورا میخندد و آیه لبخند میزند.
حین روشن کردن ماشین حورا میگوید: حالا انگار تو چقدر جیگر خور و لبو خوری
_کجاش خنده داره مامان حورا؟ اتفاقا هم جیگر خورم هم لبو خور.
و آیه دوست داشت به شهرزاد بگوید :حورا را درست تلفظ نمیکنی! حورا نه حَورا! روی (ح)باید
یک فتحه بگذاری و(واو)راساکن تلفظ کنی!
اما ترجیح داد سکوت کند و ببینید مادرش چطور مادری میکند!با تمام غم هایش خوش میگذشت
کنار مادر بودن.
و آیه خبر نداشت مادرش هم بو حس میکند این روزها! یک عطر غریب اماقریب....
حورا اما هراز چند گاهی نگاهش میرفت پی نگاه میشی دختر بالغه ی پشت سرش. نگاهش یک
چیز خاص را تداعی میکرد و او نمیخواست چیزی را حدس بزند. نگاهش رفت سمت عقیق روی انگشتر نقره ی دستش! بوی عقیق میداد آیه ی پشت سرش! درست شبیه.....
آیه حس کرد دلش واقعا برای این خیابان تنگ شده...چه شبها که با ابوذر می آمدند امام زاده
صالح و آخر شب باقالی پخته میخوردند و قدم میزدند و حظ میبردند.
هوا داشت رو به تاریکی میرفت. نگاهی به ساعت انداخت و هنوز تا ساعت نه دوساعتی وقت بود.
حورا با لبخند به خیابانها و شلوغی اش نگاه میکرد و آیه بی آنکه خود بخواهد به حورا چشم دوخته بود. ناگاه حورا برگشت و به آیه گفت: وقتی بچه بودم با بابا بزرگم زیاد میومدم اینجا. اون موقع هااینجوری نبود البته یکم بافت قدیمشو حفظ کرده ولی نه مثل قدیم نیست! همیشه با صفا بوده آیه نیز با لبخند میگوید: منم همیشه با برادرم میومدم اینجا واقعا خوش میگذره حورا با لبخند نگاهش کرد و گفت:برادر هم داری؟
آیه با خنده گفت:اوهوم اونم دوتا داداش دوست داشتنی!
حورا کنجکاوانه پرسید:همین سه تا؟
آیه جواب داد: نه خوب م...مامانم آدم به فکری بود.یه خواهر کوچولوی هفت ساله هم دارم
شهرزاد با همان شور و نشاط مخصوص به خودش گفت:اونقدری نازه مامان من عکسشو دیدم!
حورا با لخند موهای روی پیشانی شهرزاد را بهم میریزد و میگوید:بازم زیر و بم بنده خدا رو
کشیدی بیرون؟
آیه میخندد و چیزی نمیگوید.نگاهش میرود سمت کافه ای قدیمی و دنج و البته پاتوق آخر هفته او
و هم کلاسی های دوران دانشگاهش. لحظه ای به در و دیوارش خیره شد و با لبخند روبه حورا
گفت:اونجا شیک های توت فرنگی خوش مزه ای داره بریم مهمون من؟
حورا به در و دیواربا مزه کافه خیره میشود و میگوید: اولا وقتی یه بزرگتر همراهته تو مهمونشی دوما ... من که میگم بریم. تو چی میگی شهرزاد!
شهرزاد میگوید: نمیگم نه!ولی لبو و جیگر چی میشه؟
حورا میخندد و همانطور که به سمت کافه راه می افتد میگوید: حالا تو بیا جیگر و لبوتو هم
میخوری...
آیه از پشت به راه رفتن مادرش خیره میشود.... به نظر میرسد وقار در راه رفتن را از او به ارث
برده باشد!البته هنوز شک دارد اکتسابی از ناحیه ی پریناز است یا انتسابی از حورا!
موسیقی سنتی ومینا کاری و دیزاین کمی تا قسمتی سنتی کافه حسابی به مذاق حورا خوش آمده وآیه کیف میکند با این چهره ذوق زده مادرش.
حورا لبخند زنان میگوید:قشنگه...واقعا قشنگه.
شهرزاد خیره ی مینا کاری ها میگوید:مامان من میخوام همینجا معماری بخونم!
و آیه بلند میخندد... حورا هم خنده کنان میگوید:بازم جو گیر شدی دختر مامان؟
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:نیل۲
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
«#سمت_خدا»
💕join ➣ @God_Online 💕
🔹نشر_صدقه _جاریست🔹