نکات کلیدی جزء ششم🌹
#ماه_رمضان
#رمضان
─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─
❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁
╭┅─────────┅╮
🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱
╰┅─────────┅╯
5.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اسپری تنفسی روزه رو باطل میکنه؟🤔
(مسئله۶)
#ماه_رمضان
#اسپری_تنفسی_روزه_رمضان
#احکام_رمضان🌙
─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─
❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁
╭┅─────────┅╮
🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 پند | معنویت ماه رمضان
✏️ رهبر انقلاب: فضاى رمضان، فضاى صفا و معنویّت و صدق و اخلاص است. از این فضا سعى کنیم حدّاکثر استفاده را بکنیم؛ هم در آنچه ارتباط قلبى ما با خدا است، این رابطهى معنوى را، رابطهى شخصى را با خداى متعال در این ایّام تقویت کنیم - که برترین و بزرگترین فایده و نفع براى هر انسانى، تقویت این رابطه است - هم براى زندگى جاوید ما و حیات اخروى ما، که زندگى واقعى آنجا است؛ هم براى آن مفید است، هم براى همین زندگى نقدِ حاضر ما مفید و اثربخش.
🔹رسانه KHAMENEI.IR در بهار معنویت -ماه مبارک رمضان- پندهای اخلاقی در بیانات حضرت آیتالله خامنهای را در قالب مجموعه #پند منتشر میکند.
📚 Farsi.Khamenei.ir
#ماه_رمضان
#رمضان
─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─
❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁
╭┅─────────┅╮
🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱
╰┅─────────┅╯
7.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻مسلمان شدن زنی آتئیست بود
🔸من از مسلمانان متنفر بودم، به خاطر امام حسین مسلمان شدم / برای کسی گریه میکردم که نه دیده بودمش و نه میشناختمش
#حجاب
#امام_حسین_علیه_السلام
─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─
❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁
╭┅─────────┅╮
🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱
╰┅─────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 تلاوت سوره کوثر توسط حضرت آیتالله خامنهای
🔹️در ماه مبارک رمضان، روزانه بخشی از تلاوت قرآن توسط رهبر انقلاب منتشر خواهد شد.
🌙#ماه_رمضان
🌙 #بهار_معنویت
📚Farsi.Khamenei.ir
─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─
❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁
╭┅─────────┅╮
🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱
╰┅─────────┅╯
؛﷽
🔵ماجرای اشکها و لبخندها در ماجرای غزه...
🔸واقعیتی از خباثت برخی حکام بیغیرت عرب و همراهی در جنایت رژیم صهیونیستی...
#غزه
─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─
❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁
╭┅─────────┅╮
🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱
╰┅─────────┅╯
🌿با سلام و عرض احترام به تمامی همراهان بزرگوار؛
امشب صفحه ۲۱ و ۲۲ از کتاب صندوقچه گل رز را تقدیم شما میکنیم🌼🍂🌼🍂
📚صندوقچه گل رز
📜صفحه ۲۱-۲۲
آن روزها لباس خاصی نبود که بپوشیم. لباس
ساده ای پوشیدم و سر سفره عقد .نشستم عروس خانم برای اولین بار کنارم نشست همانند رسم امروز خواهرم و نامادری ام پشت سر ما ایستادند و قند می ساییدند.
عاقد خواند: «قال رسول الله النِّكَاحُ سُنَّتِي فَمَنْ رَغِبَ عَنْ سُنَّتِي فَلَيْسَ مِنِّي»
عروس خانم راضی هستید شما را .....»
عروس خانم یک بار رفته بود گل بچیند و بار دیگر رفته بود تا گلاب بیاورد.
برای بار سوم که عاقد پرسش خود را تکرار کرد عروس خانم «بله» را گفت و خانمهای مجلس کل کشیدند دل توی دلم .نبود این قشنگترین بله ای بود که توی عمرم شنیدم.»
سال ۱۳۵۵ من و زهرا خانم به عقد هم در آمدیم و همدم و همراز هم شدیم.
رسم نبود عسل به دهان هم بگذاریم یک حبه قند برداشتم که دهان عروس را شیرین کنم اما هر چقدر تمنا کردم دهانش را باز نکرد که نکرد سرِ. عقد، یک انگشتری بهش هدیه دادم که آن را در ایام جنگ به جبهه بخشید.
شاید بیشترین جایی که توی عمرم، دلتنگ نگاهِ ندیده ی مادرم «ماهوَر» شدم همین لحظه بود عجیب هوایش آمد توی دلم که : ای کاش بود و مرا به آغوش همین می کشید و غرق بوسه اش میشدم! با بغضی که گلویم را دَرهم میفشرد، نگاهی
به زهرا انداختم. زهرا هم همین حال را داشت. دلتنگِ دستِ مهربان پدری بود که سرش را نوازش کند و دعای خیری بدرقه راهش. روزگار، ما را خوب به هم چفت و بست کرده بود. هر دو یتیم بزرگ شده بودیم.
یک اتاقِ دوازده متری نزدیک منزل خواهرم اجاره کرده بودم یک فرش شش متری انداخته بودم و مابقی خالی بود یک دست رختخواب داشتم و یک اجاق گاز؛ مابقی وسایل را عروس خانم با خودشان آوردند مراسم عروسی، منزل برادرِ عروس خانم برپا شد جشن که به پایان رسید من و همسرم، زندگی مان را در همان اتاق نُقلی آغاز کردیم. [علی اکبر راه چمنی « پدر شهید»]
زمانی که پدرم زنده بود روزگار خوشی .داشتم سرم گرم بازیهای کودکانه بود: «قایم باشک»، «وسطی»، «هفت سنگ» و «یه قُل دوقل». وقتی در خانه را می زدند و می فهمیدم که هم بازیهایم سکینه و فاطمه هستند سریع میدویدم دم
در. پدر و مادرم عاشقانه با چشمان مهربانشان دنبالم میکردند و قربان صدقه ام میرفتند حیاط خانه ی ما بزرگ بود و میتوانستیم با دوستانم حسابی بازی کنیم.
بالا و پایین میپریدیم دنبال هم میدویدیم همدیگر را گم میکردیم و دوباره پیدا میکردیم. وقتی خسته میشدیم کنار هم مینشستیم و حرفهای کودکانه
میزدیم؛ مثلاً از غذایی که خورده بودیم لباسی که خریده بودیم و یا قرار بود بخریم به خصوص نزدیک عید نوروز بازار این صحبت ها داغ بود.
پدرم کشاورز بود و پرورش گوسفند هم داشت. نه ساله بودم که پدرم را از دست دادم دوران سخت بی پدری برایم شروع شد. بعد اتفاق سخت دیگری
هم افتاد و بر مصیبت فقدان پدر افزود یک روز یک پسره رفته بود بالای درخت توت شاخه ی درخت شکست و افتاد روی کمر خواهر هشت ساله ام. خواهرم فوت کرد مادرم هر زمان به درخت توت نگاه میکرد ناراحت میشد. انگار غم عالم روی قلب اش مینشست. از راه چمن کوچ کردیم آمدیم آلونک روزها می گذشت و من بزرگ تر میشدم. سروکله ی خواستگاران پیدا شدند. اما من دلم با هیچ کدامشان نبود علی اکبر را فقط یک بار دیده بودم اما همان لحظه مهرش به دلم افتاده بود.
شنیدم به دنبال یک دختر خوب میگردند توی دلم گفتم: «خب بیاد منو بگیره! انگار خداوند صدای دلم را شنید خواهرش در همسایگی ما مینشست.
شبی که آمدند، قبلش خواستگار دیگری برایم آمده بود. مادرم بیشتر به ایشان مایل بود از من پرسید چی میگی زهرا جان؟ علی اکبر را میخوای یا اون یکی رو؟» گفتم: «اگه منو به علی اکبر ندهید با هیچ کس عروسی نمیکنم.»
روز عقد با شوق کنارش نشستم بالای سرم قند می ساییدند و همه خوشحال بودند دوره ی ما عسل مد نبود خواست قند بگذارد دهانم اجازه ندادم. از حرف مردم ترسیدم که بگویند این دختر چقدر گستاخ است!
✍️نویسنده:هاجر پور واجد
#صندوقچه_گل_رز
─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─
❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁
╭┅─────────┅╮
🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱
╰┅─────────┅╯