دعای_سلامتی_امام_زمان_عج🌼
بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم🌱
۞اَللّهُمَّ۞
۞کُنْ لِوَلِیِّکَ۞
۞الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ۞
۞صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ۞
۞فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة۞
۞وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً۞
۞وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ۞
۞طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها۞
۞طَویلا۞
🍃قرار هر روزمون:
اللهم عجل لولیک الفرج
• میگُفت:
وقتیهمهچیواست
تیرهوتارمیشه؛
خداروبا ایناسمصدابزن:
«یانورَکُلِّنور»❤️🩹:))
#معشوقمن✨..
🍃🌸 بسمالله الرحمن الرحیم
سلام اهالی خوب گلما صبحتون بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#وقت_سلام
آقاجان،یاامامرضاجان؛
میشه شما، واسطه بشید..!!🫀🫂:>
#پناهِبیپناهها🌱:
🍃❤️ السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی
صبح یعنی تپشِ قلبِ زمان،
در هوسِ دیدنِ تــو!'
که بیایی و زمین،گلشنِ اسرار شود..💞🌱! '
#السلامعلیکیاقائمآلمحمد🤍•°
🍃قرار هر روزمون:
اللهم عجل لولیک الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انقلاب اسلامی و غرور ایرانی
✨https://eitaa.com/Golma8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ به نظر شما این بچهها ترسوان یا اینجور عکس العملها کاملا طبیعیه ؟
˼❤️ گُلمــا ✨˹
هشتادمین ملجـاء سال ۱۴۰۳ ..!💚✨
هشتاد و یکمین ملجـاء سال ۱۴۰۳ ..!💚✨
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_چهل_و_نهم ؛ تسبیح عقیق..!"
از سوزش سینهام زانوهایم شل شده بود. تمام توانم را جمع کردم. دستم را روی زانویم گذاشتم و گفتم: «ای که نامت توان زانوهاست... .»
صدای گلوله آنقدر نزدیک شده بود که پردههای گوشم را میلرزاند. دست دختربچه را در دست برادرش گذاشتم و لبهی دیوار ایستادم. اسلحهام را آمادهی شلیک توی دستم گرفتم و برای آخرین بار توسل کردم: «یا ابالعباس! بحق عباس!»
میخواستم جلو بروم و رو در رو با کسی که داخل آمده بود مقابله کنم اما... هنوز قسمم تمام نشده بود که صدای آشنایی در گوشم پیچید و سرِ جا میخکوبم کرد!
- «حنین؟ اینجایی؟»
دختربچه گل از گلش شکفته بود. نفس راحتی کشیدم. زیرلب یک نفس تکرار میکردم: «خدایا شکرت! خدایا شکرت!»
یوسف که هنوز اسلحه را توی دستم میدید، گفت: «اون داعشی نیست! یه بار به حنین کمک کرد دست داعشیا نیوفته!»
سر تکان دادم و اسلحهام را روی دوشم گذاشتم. از سوزش گلویم صدایم خش افتاده بود. آرام پرسیدم: «اسمش چیه؟»
حنین هم مثلِ من، آرام گفت: «ما عموعباس صداش میکنیم!»
با اشک خندیدم: «شما شیعهاین؟»
یوسف سرتکان داد. چشمهای من را پردهی دنیا پوشانده بود. وگرنه آنجا، کنارِ ما و توسلمان، خود حضرت عباس علیه السلام ایستاده بودند! اتفاقی نبود که بین آنهمه داعشی، میثم وارد خانه شد... . اتفاقی نبود که بعد قسم دادن مولا، به عباسشون، معجزه شده بود! معجزهای که فقط از دستانِ حضرت عموعباس علیه السلام برمیآمد!
از پشت دیوار بیرون آمدیم. داشت از خانه بیرون میرفت که حنین صدایش زد: «عموعباس!»
رویش را که برگرداند، تمام دلتنگیهایم برایم مرور شد! شش ماه بود ندیده بودمش؛ چقدر تغییر کرده بود... چقدر شکسته شده بود...
نصف صورتش را ماسک پوشانده بود اما دیدن چشمهایش هم برای فهمیدن سختیِ این شش ماه، بس بود... در نگاهش آنقدر درد و بغض بود، خوب فهمیدم چرا موهایش سفید شده است!
سرش را که بلند کرد، ماتش برد. با حنین از جا بلند شد و گفت: «سعید...؟»
سرفههایم نمیگذاشت راحت حرف بزنم. سرتکان دادم. چشمانش را اشک گرفت. تک خندهای کرد و گفت: «نمیدونی چقدر خسته بودم...!»
حنین را پایین گذاشت. جلو آمد و... بعد از شش ماه، رفیقی که از بچگی با هم بزرگ شدیم و صمیمی تر از برادر بودیم را... در آغوش گرفتم! نباید میگذاشتم بغضم بشکند! باید میثم را آرام میکردم؛ نه فقط برای همین لحظه! که برای چند ماهِ پیشِ رو... برای ماههایی باید همینجا بماند و اینهمه ظلم را شاهد باشد... .
سرش را مظلومانه روی شانهام گذاشت و گفت: «دعام کن سعید! اینا مردم بیگناهو زجر میدن!»
دستهایم را دورش محکمتر گرفتم. سوزش سینهام، به جگرم رسیده بود. خون را توی دهانم احساس میکردم. تمام نفسم را جمع کردم و کنار گوشش آرام زمزمه کردم: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ؛
إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ ﴿۱﴾وَ رَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللَّهِ أَفْوَاجًا ﴿۲﴾ فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ وَاسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ كَانَ تَوَّابًا ﴿۳﴾»
با هر آیه که میخواندم، نفس عمیقی میکشید و ضربانش آرامتر میشد... .
آخرین آیه را که خواندم، صدای انفجار کمی دورتر از ما بلند شد! میثم از آغوشم بیرون آمد و خندید: «مطمئنم خدا هوامو داره! وگرنه تو ناممکن ترین حالتِ ممکن، نمیدیدمت!»
کمک کرد یوسف را دوباره کول کنم. حالش زیر و رو شده بود. با خنده گفت: «خیالت از من راحت! من الان خوب خوبم!»
نمیتوانستم حرفی بزنم. لختههای خون تمام دهانم را گرفته بود... این بین، با تمام وجودم خوشحال بودم که میثم از پشت ماسک، وضعیتم را نمیبیند... .
میثم جلو رفت و از پنجره بیرون را نگاه کرد. گفت: «این بیشرفا اونطرف دارن غنیمت جمع میکنن! شما میتونین راحت برین... .»
میثم حنین را بوسید. کنارِ گوشش گفت: «حنین! تو قوی تری، یا آدم بدا؟»
حنین خندید و گفت: «من!»
میثم دستی به سر حنین کشید و گفت: «آفرین! پس مراقب عموسعید و داداشت باش!»
خودش را لوس کرد و گفت: «چشم!»
جلوی در، دست میثم را محکم گرفتم. نگاهش کردم... ایستادم و فقط نگاهش کردم... دلم داشت میترکید! باورم نمیشد دیدمش و سخت تر از آن، باورم نمیشد حالا که دستش توی دستم است باید وسط این جهنم بگذارمش و بروم... پاهایم قفل شده بود! زیرلب ناله زدم: «یازهرا! به عباستون... برای برادرم مادری کنید... میثم اینجا غریب افتاده... سپردمش به خودتون!»
به زحمت نفسم را جمع کردم و گفتم: «امام زمان یارت عزیزبرادرم! سپردمت به حضرت زهرا، عموعباس!»
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/Golma8
🍃🌸 چه حس خوبیه که صبح یکی از اعضای خانواده، پردهی خونه رو کنار بزنه و با خوشحالی بگه داره بارون میباره...
😍 خوش خبر باشی عزیز دل