eitaa logo
‌‌˼❤️ گُلمــا ✨˹
303 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.5هزار ویدیو
3 فایل
بسم الله✨ • فإذا انزلنا علیها الماء اهْتزَّت و ربت و انبَتَت مِن کُل زَوج بَهیج؛🌱 • و آنگاه که عطر باران بپیچد، گیاهان می‌خندند^^🌸 • چشمانت را ببند! عطر شکوفه های پرتقال را می‌شنوی؟🍊(: • https://daigo.ir/secret/6414028690 ‌تبادل: @Reyhan764
مشاهده در ایتا
دانلود
ولی هممون وقتی ماشین رو با ریموت قفل میکنیم بعدش ۴ تا دستگیره رو امتحان میکنیم که ببیــنـیم قفل شده یا نه😐😐😂😂 این چه مرض‌ایه
سلام دوستان. از امشب( شنبه شب). سریال روزخون ازشبکه اول ساعت ۲۲/۱۰قراره پخش بشه راجع به واقعه تروریستی شاهچراغِ تامیتونیدتوگروههاتون اعلام کنیدتاهمه ببینند🚩🚩🚩
••|👵🏻🧓🏻|•• 🌿حاج آقا تعریف می‌کردند که: فردی گناهکار بود و به او تذکر دادم او هم جواب داد و گفت: 💠ای بابا حاج آقا فکر کنم تو خدا را نمی‌شناسی خدا خیلی خیلی بخشنده و کریمه!!! استاد قرائتی هم که الحق و الانصاف استاد مثال هستند پاسخ داد: 💰 بانکم خیلی خیلی پول داره ولی تو بری بگی بده میده!؟ نه نمیده ...! چون حساب و کتاب داره ...!!! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌˼❤️ گُلمــا ✨˹
🔴 سه دقیقه در قیامت(قسمت ۷) 📝مقدمه: ما که وسیله ایم و هیچ، اما بدونید واقعا خدا خیلی بهمون نظر داش
🔴سه دقیقه در قیامت(قسمت ۸) 💥بعد از سقوط صدام در دهه هشتاد چندبار به کربلا رفته بودم. دریکی از این سفرها پیرمرد کرولالی با ما بود که مسئول کاروان به من گفت: میتوانی مراقب این پیرمرد باشی؟ 🔰خیلی دوست داشتم‌ مثل تنها باشم و با مولای خود خلوت کنم اما با اکراه قبول کردم. ♦️پیرمرد هوش و حواس درست حسابی هم نداشت و دائم باید مواظبش میشدم تا‌ گم نشود.تمام سفر من تحت شعاع حضور پیرمرد سپری شد. 🍃حضور قلب من کم رنگ شده بود، هر روز پیرمرد با من به حرم می آمد و برمی‌گشت چون باید مراقب این پیرمرد میبودم. ✔️روز آخر قصد خرید یک لباس داشت فروشنده وقتی فهمید متوجه نمی شود قیمت راچند برابر گفت. جلو رفتم و گفتم:چه می‌گویی آقا؟ این آقا زائر مولاست،این لباس قیمتش خیلی کمتر است... 🍀 خلاصه اینکه من لباس را خیلی ارزانتر برای پیرمرد خریدم و او خوشحال و من عصبانی بودم. ♦️ با خودم گفتم:عجب دردسری برای خودم درست کردم! این دفعه کربلا اصلاً حال نداد... 🔆یکدفعه دیدم پیرمرد ایستاد روبه حرم کرد و با انگشت دستش من را به آقا نشان داد و با همان زبان بی زبانی برای من دعا کرد. 🌷جوان پشت میز گفت: به دعای این پیرمرد آقا امام حسین علیه السلام شفاعت کردند و گناهان ۵ ساله را بخشیدند. باید در آن شرایط قرار می‌گرفتید تا بفهمید که بعد از این اتفاق چقدر خوشحال شده بودم. 🍃 صدها برگ در کتاب اعمال من جلو می رفت،اعمال خوب این سال ها همگی ثبت شد و گناهانش محو شده بود. 💥در دوران جوانی در پایگاه بسیج شهرستان فعالیت داشتم شب های جمعه همه دور هم جمع بودیم و بعد از جلسه قرآن فعالیت نظامی و.. داشتیم. ❎ در پشت محل پایگاه، قبرستان شهرستان ما قرار داشت. ما هم بعضی وقت ها دوستان خودمان را اذیت می کردیم. البته تاوان تمام این اذیت ها را در آن جا دادم. ♻️یک شب زمستانی برف سنگینی آمده بود. یکی از رفقا گفت: کی میتواند الان به ته قبرستان و برگردد؟ 💠 گفتم: اینکه کاری ندارد. من الان می روم. او به من گفت باید یک لباس سفید بپوشی. من از سر تا پا سفید پوش شدم و حرکت کردم. 🔷 صدای خس پای من بر روی برف از دور شنیده می‌شد. اواخر قبرستان که رسیدم صوت قران شخصی را شنیدم... 🔸 یک پیرمرد روحانی از سادات بود شب های جمعه تا سحر داخل یک قبر مشغول قرائت قرآن می شد. 🔮فهمیدم که رفقا میخواستند با این کار با سید شوخی کنند! می خواستم برگردم اما با خودم گفتم اگر الان برگردم رفقا من را به ترسیدن متهم می کنند. 🛡 برای همین تا انتهای قبرستان رفتم هرچی صدای پای من نزدیکتر میشد صدای قرائت قرآن سید هم بلندتر می شد. از لحنش فهمیدم که ترسیده ولی به مسیر ادامه دادم. 📘 تا این که بالای قبر رسیدم که او در داخل آن مشغول عبادت بود. تا مرا دید فریاد زد و حسابی ترسید. من هم که ترسیده بودم پا به فرار گذاشتم. پیرمرد رد پایم را در داخل برگرفت و دنبال من آمد. 🌾وقتی وارد پایگاه شد حسابی عصبانی بود .ابتدا کتمان کردم اما بعد معذرت خواهی کردم و با ناراحتی بیرون رفت . 🍀حالا چندین سال بعد از این ماجرا در نامه عمل حکایت آن شب را دیدم! 🌒نمی دانید چه حالی بود وقتی گناه یا اشتباهی را در نامه عمل می دیدم مخصوصاً وقتی کسی را اذیت کرده بودم از درون عذاب می کشیدم. ⚡️از طرفی در این مواقع باد سوزان از سمت چپ وزیدن می‌گرفت.طوری که نیمی از بدنم از حرارت آن داغ می شد. وقتی چنین عملی را مشاهده کردم و گونه آتش در نزدیکی خودم دیدم دیگر چشمانم تحمل نداشت. 💫 همان موقع دیدم که این پیرمرد سید که چند سال قبل مرحوم شده بود از راه آمد و کنار جوان پشت میز قرار گرفت. 💥سپس به آن جوان گفت: من از این مرد نمیگذرم او مرا اذیت کرد و ترساند. من هم گفتم به خدا من نمی دانستم که سید در داخل قبر دارد عبادت می کند. 💮جوان به من گفت: اما وقتی نزدیک شد فهمیدی که دارد قرآن می‌خواند چرا برنگشتی؟ دیگر حرفی برای گفتن نداشتم... ♻️ خلاصه پس از التماسهای من، ثواب دو سال از عبادت هایم را برداشتند و در نامه عمل سید قرار دادند تا از من راضی شود. دوسال نمازی که بیشتر به جماعت بود...دو سال عبادت را دادم فقط به خاطر اذیت و آزار یک مومن...! ادامه دارد.. 🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کاش خدا؛ هیچ وقت‌ به‌ رومون‌ نیاره‌ که چه‌ قول‌ هایی بهش‌ دادیم‌ و‌ زدیم‌ زیرش!!🚶🔗 🪴..'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرانسوا ولتر: <<یک قلبِ پاک>> از تمامِ معابد و مساجدِ زیبای جهان، زیباتر است...
❣🌼 آدم، بعضی چیزها را فقط یک‌بار از دست می‌دهد؛ مثلِ عُمْرش، مثلِ عزیزش... <<مراقبِ عزیزانمان باشیم>> بِرَم براشون نهار درست کنم... روزِ پُربرکتی داشته باشید (ان‌شاءالله)
و تقدیم به فرشته‌هایِ مادرِ جهانِ هستی: <<گفتی چه کَسی رازقِ شعر است؟ نوشتم: چشمانِ پُر از عشقِ تو، دامت برکاته>>
پیرمردی موبایلشو برد تعمیر کنه، بعداز مدتی تعمیرکارگفت: موبایلت سالمه پدرجان،چیزیش نیست. پیرمرد با صدای غمگین گفت: پس چرا بچه هام زنگ نمیزنن .🌱
‌‌˼❤️ گُلمــا ✨˹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌˼❤️ گُلمــا ✨˹
هشتادمین ملجـاء سال ۱۴۰۳ ..!💚✨
یا امام رضا (علیه‌السلام)💛 یھ صلوات هدیه کنیم بھ آقا و مولای رئوف‌مون...!✨🕊
🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ تسبیح عقیق..!" سمتِ جایی که اشاره کرد بود رفتم. زیر آوار نمانده بود اما از پیشانی‌اش خون می‌آمد و بیهوش شده بود! صدایش زدم. جواب نمی‌داد! برگشتم سمتِ ایمان، یک زانویش خم شده بود و تمام زمین را خون گرفته بود. اما سقف خانه را با تمام جانش نگه داشته بود... . دوباره خواهر نوزاد که گمان نمی‌کنم بیشتر از ۱۵ - ۱۶ سالش بوده باشد را صدا زدم. چشم‌هایش را باز کرد. نفس راحتی کشیدم... باید زودتر از خانه بیرون می‌رفتیم؛ دیگر جانی برای ایمان نمانده بود... . نوزاد و خواهرش هم به محمد سپردم. دوباره دویدم داخل خانه، ایمان روی زانوهاش افتاده بود و رمقی برای بیشتر از این نگه داشتن سقف خانه نداشت! نمی‌دانم در هر لحظه چند بار صدا زدم: «یازهرا!» اما می‌دانم زبانم یک لحظه هم از حرکت نمی‌ایستاد..! معجزه بود؛ وگرنه من به تنهایی چطور می‌توانستم هم سقف خانه را مهار کنم هم ایمان را از زیرش بیرون بکشم و هم هر دویمان زنده بیرون بیاییم..؟ دستش رو دور گردنم انداختم. نمی‌توانست کمرش را صاف کند و خمیده خمیده راه می‌رفت. چند قدم که آمد، قوتِ پاهایش رفت. کولش کردم و گفتم: «ایمان قرارمون که یادت نرفته؟ بخاطر این طفلای معصوم باید زنده بمونیم!» جواب نداد. قلبم داشت از سینه‌ام بیرون می‌آمد. با التماس صدایش زدم. آرام گفت: «رو پیشونی من نوشته تجدیدی! نگران نباش!» تجدیدی از اصطلاحات جبهه بود؛ به کسی که مجروح میشد ولی شهید نمیشد، می‌گفتند: تجدیدی! لبخندی از سر آسودگی روی صورتم نشست. ایمان وقتی دید داریم از روستا دور می‌شویم، گفت: «سعید! میخوای چیکار کنی؟» - «ماشین چهارمم پر شده. تو و محمد برین! فقط یه خونه مونده؛ اونا رو میگیرم میام!» نمی‌توانست حرف بزند اما هنوزم بیخیال بشو نبود! گفت: «بذار منم پیشت بمونم..!» به ماشین رسیده بودیم. گفتم: «نه داداشم! خونریزی داری باید زودتر برسونت درمونگاه!» با کمک محمد پشت ماشین نشاندیمش. چهره‌اش از درد جمع شده بود. پشتش را تکه‌های چوب و شیشه پاره پاره کرده بودند..! دستش را توی دستم گرفتم و گفتم: «زود میام!» در چشم‌هایش حسرت موج می‌زد. گفتم: «تو کاری که باید رو کردی! غصه هیچیو نخور!» سرتکان داد. دستش را که رها کردم، گفت: «مراقب خودت باش داداش! علی (ع) یارت!» از ماشین فاصله گرفتم و پیش محمد رفتم. تا خواستم چیزی بگویم، گفت: «سعید دستت!» کف دستم را شیشه‌ی پنجره بریده بود و براده‌های چوب داخلِ زخمم رفته بود. محمد با یک تکه پارچه‌ای دستم را بست و گفت: «زیاد طولش نده! اینا کم کم میزنن به سیم آخر!» دو تا ماسک اضافه دستم داد. گفت: «اینا همراهت باشه که اگر گاز سمی زدن چیزیتون نشه!» دل نگران ایمان بودم. سفارشش را به محمد کردم و گفتم: «مراقب باش ماشین خیلی تکون نخوره. کمرش بدجور آسیب دیده... احتمالا کتفشم شکسته..!» محمد خندید و گفت: «تو مراقب خودت باش! من حواسم به ایمان هست!» لبخندی زدم و خداحافظی کردیم. ماشین را آماده کردم و برگشتم سمت روستا. خانه‌ی باقیمانده خیلی دور از ماشین نبود اما آنقدر آتش زیاد شده بود که بین راه، چندین بار گلوله درست از کنار گوشم رد شد. یکی از ماسک ها هم ترکش خورد و دیگر کارایی نداشت... . به هر سختی بود رسیدم به خانه. یک جوانِ هجده نوزده ساله روی تخت منتظر نشسته بود. مقداد قبلا تعریف کرده بود که داعشی‌ها، یک پای "یوسف" را قطع کرده‌اند..! خواهر کوچکتر یوسف، از ترس صدای گلوله و انفجار سرش را توی بغلم برادرش برده بود و گریه می‌کرد... . هنوز نزدیکشان نشده بودم که دود غلیظی از پنجره داخل شد و همان اول گلویمان را چنان سوزاند، انگار آتش قورت داده‌ایم! سریع جلو رفتم و ماسک را روی صورت دخترکوچک و برادرش گذاشتم. ماسک سوم را درآوردم، گذاشتنش روی صورتم نمی‌تواست جلوی ورود گاز را بگیرد اما حداقل یوسف و خواهرش را نگران نمی‌کرد. ماسک را گذاشتم، جوان را کول کردم و دست خواهرش را گرفتم. نزدیک در که شدیم، کسی زودتر از ما دستگیره در را پایین کشید. دویدیم پشت دیوار. تمام گلویم می‌سوخت و نفسم پشت سرفه‌هایم گیر کرده بود! دستم را زیر ماسک بردم و محکم جلوی دهانم را گرفتم. دختربچه پایم را بغل کرده بود و بی‌صدا اشک می‌ریخت. صدای قدم‌ها هر چه نزدیکتر می‌شد، دختربچه بیشتر به خودش می‌لرزید..! دست‌های جوان، توی دستم یخ کرده بود. شرایط خیلی سخت شده بود... . نمی‌توانستم همان پشت بمانم و ذره ذره از ترس آب شدن یوسف و خواهرش را ببینم! نمی‌دانستم چه می‌شود! فقط می‌دانستم این تنها راهی‌ست که دارم! یوسف را پایین گذاشتم و زیرلب گفتم: «یامولا! کمکمون کنین..!» ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨https://eitaa.com/Golma8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از شِیخ .
شهادت ، انسان را به سلاحی شکست‌ناپذیر تبدیل می‌کند. در پناهِ شهدا (:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸 سلام اهالی خوب گلما صبحتون بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ سلام آقا جان سلام امام رضا جان ❤️
یاامام‌رضا! "حُبّي‌لَك‌شَفيعي‌إليك" همینکه‌دوستت‌دارم، مراپيش‌توشفاعت‌مي‌کند..🥲🫀:) 🌱•'
دعای_سلامتی_امام_زمان_عج🌼 بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم🌱 ۞اَللّهُمَّ۞ ۞کُنْ لِوَلِیِّکَ۞ ۞الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ۞ ۞صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ۞ ۞فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة۞ ۞وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً۞ ۞وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ۞ ۞طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها۞ ۞طَویلا۞ 🍃قرار هر روزمون: اللهم عجل لولیک الفرج
🌼فکرش را نمی‌کردیم ادامه‌ی راهتان اینقدر سخت باشد... 🌸🍃هدیه به روح شهدا صلوات 🍃🌸*اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم*
🍂 ! 🍁چادرت رو باد نیاورده که باد ببره تو ثمره‌ی جوونائیه که گفتن سر می‌دیم تا روسری از سر ناموسمون نیوفته...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
• میگُفت: وقتی‌همه‌چی‌واست‌ تیره‌‌وتار‌میشه؛ خداروبا‌ این‌اسم‌صدابزن: «یانورَ‌کُلِّ‌نور»❤️‍🩹:)) ✨.. 🍃🌸 بسم‌الله الرحمن الرحیم سلام اهالی خوب گلما صبحتون بخیر