فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- این جان به قربان تو گردد آقا :) 🩵
✨https://eitaa.com/Golma8
فرانسوا ولتر:
<<یک قلبِ پاک>> از تمامِ معابد و مساجدِ زیبای جهان، زیباتر است...
❣🌼
آدم، بعضی چیزها را فقط یکبار از دست میدهد؛ مثلِ عُمْرش، مثلِ عزیزش...
<<مراقبِ عزیزانمان باشیم>>
بِرَم براشون نهار درست کنم...
روزِ پُربرکتی داشته باشید (انشاءالله)
و تقدیم به فرشتههایِ مادرِ جهانِ هستی:
<<گفتی چه کَسی رازقِ شعر است؟ نوشتم:
چشمانِ پُر از عشقِ تو، دامت برکاته>>
پیرمردی موبایلشو برد تعمیر کنه،
بعداز مدتی تعمیرکارگفت:
موبایلت سالمه پدرجان،چیزیش نیست.
پیرمرد با صدای غمگین گفت:
پس چرا بچه هام زنگ نمیزنن .🌱
˼❤️ گُلمــا ✨˹
هفتاد و نهمین ملجـاء سال ۱۴۰۳ ..!💚✨
هشتادمین ملجـاء سال ۱۴۰۳ ..!💚✨
˼❤️ گُلمــا ✨˹
هشتادمین ملجـاء سال ۱۴۰۳ ..!💚✨
یا امام رضا (علیهالسلام)💛
یھ صلوات هدیه کنیم بھ آقا و مولای رئوفمون...!✨🕊
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_چهل_و_نهم ؛ تسبیح عقیق..!"
سمتِ جایی که اشاره کرد بود رفتم. زیر آوار نمانده بود اما از پیشانیاش خون میآمد و بیهوش شده بود! صدایش زدم. جواب نمیداد! برگشتم سمتِ ایمان، یک زانویش خم شده بود و تمام زمین را خون گرفته بود. اما سقف خانه را با تمام جانش نگه داشته بود... .
دوباره خواهر نوزاد که گمان نمیکنم بیشتر از ۱۵ - ۱۶ سالش بوده باشد را صدا زدم. چشمهایش را باز کرد. نفس راحتی کشیدم... باید زودتر از خانه بیرون میرفتیم؛ دیگر جانی برای ایمان نمانده بود... .
نوزاد و خواهرش هم به محمد سپردم. دوباره دویدم داخل خانه، ایمان روی زانوهاش افتاده بود و رمقی برای بیشتر از این نگه داشتن سقف خانه نداشت! نمیدانم در هر لحظه چند بار صدا زدم: «یازهرا!» اما میدانم زبانم یک لحظه هم از حرکت نمیایستاد..! معجزه بود؛ وگرنه من به تنهایی چطور میتوانستم هم سقف خانه را مهار کنم هم ایمان را از زیرش بیرون بکشم و هم هر دویمان زنده بیرون بیاییم..؟
دستش رو دور گردنم انداختم. نمیتوانست کمرش را صاف کند و خمیده خمیده راه میرفت. چند قدم که آمد، قوتِ پاهایش رفت. کولش کردم و گفتم: «ایمان قرارمون که یادت نرفته؟ بخاطر این طفلای معصوم باید زنده بمونیم!»
جواب نداد. قلبم داشت از سینهام بیرون میآمد. با التماس صدایش زدم. آرام گفت: «رو پیشونی من نوشته تجدیدی! نگران نباش!»
تجدیدی از اصطلاحات جبهه بود؛ به کسی که مجروح میشد ولی شهید نمیشد، میگفتند: تجدیدی!
لبخندی از سر آسودگی روی صورتم نشست. ایمان وقتی دید داریم از روستا دور میشویم، گفت: «سعید! میخوای چیکار کنی؟»
- «ماشین چهارمم پر شده. تو و محمد برین! فقط یه خونه مونده؛ اونا رو میگیرم میام!»
نمیتوانست حرف بزند اما هنوزم بیخیال بشو نبود! گفت: «بذار منم پیشت بمونم..!»
به ماشین رسیده بودیم. گفتم: «نه داداشم! خونریزی داری باید زودتر برسونت درمونگاه!»
با کمک محمد پشت ماشین نشاندیمش. چهرهاش از درد جمع شده بود. پشتش را تکههای چوب و شیشه پاره پاره کرده بودند..! دستش را توی دستم گرفتم و گفتم: «زود میام!»
در چشمهایش حسرت موج میزد. گفتم: «تو کاری که باید رو کردی! غصه هیچیو نخور!»
سرتکان داد. دستش را که رها کردم، گفت: «مراقب خودت باش داداش! علی (ع) یارت!»
از ماشین فاصله گرفتم و پیش محمد رفتم. تا خواستم چیزی بگویم، گفت: «سعید دستت!»
کف دستم را شیشهی پنجره بریده بود و برادههای چوب داخلِ زخمم رفته بود. محمد با یک تکه پارچهای دستم را بست و گفت: «زیاد طولش نده! اینا کم کم میزنن به سیم آخر!»
دو تا ماسک اضافه دستم داد. گفت: «اینا همراهت باشه که اگر گاز سمی زدن چیزیتون نشه!»
دل نگران ایمان بودم. سفارشش را به محمد کردم و گفتم: «مراقب باش ماشین خیلی تکون نخوره. کمرش بدجور آسیب دیده... احتمالا کتفشم شکسته..!»
محمد خندید و گفت: «تو مراقب خودت باش! من حواسم به ایمان هست!»
لبخندی زدم و خداحافظی کردیم. ماشین را آماده کردم و برگشتم سمت روستا. خانهی باقیمانده خیلی دور از ماشین نبود اما آنقدر آتش زیاد شده بود که بین راه، چندین بار گلوله درست از کنار گوشم رد شد. یکی از ماسک ها هم ترکش خورد و دیگر کارایی نداشت... . به هر سختی بود رسیدم به خانه. یک جوانِ هجده نوزده ساله روی تخت منتظر نشسته بود. مقداد قبلا تعریف کرده بود که داعشیها، یک پای "یوسف" را قطع کردهاند..! خواهر کوچکتر یوسف، از ترس صدای گلوله و انفجار سرش را توی بغلم برادرش برده بود و گریه میکرد... .
هنوز نزدیکشان نشده بودم که دود غلیظی از پنجره داخل شد و همان اول گلویمان را چنان سوزاند، انگار آتش قورت دادهایم! سریع جلو رفتم و ماسک را روی صورت دخترکوچک و برادرش گذاشتم. ماسک سوم را درآوردم، گذاشتنش روی صورتم نمیتواست جلوی ورود گاز را بگیرد اما حداقل یوسف و خواهرش را نگران نمیکرد. ماسک را گذاشتم،
جوان را کول کردم و دست خواهرش را گرفتم. نزدیک در که شدیم، کسی زودتر از ما دستگیره در را پایین کشید. دویدیم پشت دیوار. تمام گلویم میسوخت و نفسم پشت سرفههایم گیر کرده بود! دستم را زیر ماسک بردم و محکم جلوی دهانم را گرفتم.
دختربچه پایم را بغل کرده بود و بیصدا اشک میریخت. صدای قدمها هر چه نزدیکتر میشد، دختربچه بیشتر به خودش میلرزید..! دستهای جوان، توی دستم یخ کرده بود. شرایط خیلی سخت شده بود... . نمیتوانستم همان پشت بمانم و ذره ذره از ترس آب شدن یوسف و خواهرش را ببینم! نمیدانستم چه میشود! فقط میدانستم این تنها راهیست که دارم! یوسف را پایین گذاشتم و زیرلب گفتم: «یامولا! کمکمون کنین..!»
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/Golma8
دعای_سلامتی_امام_زمان_عج🌼
بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم🌱
۞اَللّهُمَّ۞
۞کُنْ لِوَلِیِّکَ۞
۞الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ۞
۞صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ۞
۞فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة۞
۞وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً۞
۞وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ۞
۞طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها۞
۞طَویلا۞
🍃قرار هر روزمون:
اللهم عجل لولیک الفرج
• میگُفت:
وقتیهمهچیواست
تیرهوتارمیشه؛
خداروبا ایناسمصدابزن:
«یانورَکُلِّنور»❤️🩹:))
#معشوقمن✨..
🍃🌸 بسمالله الرحمن الرحیم
سلام اهالی خوب گلما صبحتون بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#وقت_سلام
آقاجان،یاامامرضاجان؛
میشه شما، واسطه بشید..!!🫀🫂:>
#پناهِبیپناهها🌱:
🍃❤️ السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی
صبح یعنی تپشِ قلبِ زمان،
در هوسِ دیدنِ تــو!'
که بیایی و زمین،گلشنِ اسرار شود..💞🌱! '
#السلامعلیکیاقائمآلمحمد🤍•°
🍃قرار هر روزمون:
اللهم عجل لولیک الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انقلاب اسلامی و غرور ایرانی
✨https://eitaa.com/Golma8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ به نظر شما این بچهها ترسوان یا اینجور عکس العملها کاملا طبیعیه ؟