eitaa logo
غنچه های فاطمی
187 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
158 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
غنچه های فاطمی
#رمان #مجتبی_و_محیا #قسمت_پانزدهم مجتبی آه بلندی کشید و گفت: «حتی به همه شک کردم. اصلا نمی‌دونم کی
مجتبی که با حرف های پدر کمی آرام شده بود پرسید: «از کجا شروع کنم؟» بابا حسن جواب داد: «از خودت. از روز تولدت. از نذر و نامت شروع کن!» مجتبی با بی‌رغبتی جواب داد: «اما من از امام حسن(ع) چیزی نمیدونم. تازه، خیلی از کارهایی که ایشون انجام دادن را درک نمی‌کنم. کار خیلی سختیه.» بابا حسن مجتبی را در آغوش فشرد و گفت: «اتفاقاً نقطه‌ی شروع شناخت امامت برای تو همین‌جاست!» صدای الله اکبر اذان بلند شد. باباحسن ادامه داد: «قبول باشه پسرم، حالا پاشو بریم تا افطاری‌مون سرد نشده. روز دوم: ساعت ده صبح مجتبی با صدای زنگ از خواب بیدار شد. لباس‌هایش را عوض کرد. توی آینه دستی بر سر و روی خودش کشید و اتاقش خارج شد. مامان فهیمه مشغول مطالعه‌ی کتاب بود. مجتبی گفت: «سلام مامان، می‌رم پیش بهروز و زود بر‌می‌گردم.» مامان فهیمه گفت: «علیکم سلام پسرم! باشه مادر، برو به‌سلامت.» خانه‌ی بهروز تنها دو کوچه با خانه‌ی آن‌ها فاصله داشت. مجتبی جلوی در خانه ایستاد و زنگ واحد شش را زد. بهروز از پشت آیفون با صدایی گرفته گفت: «سلام. چیکار داری؟» مجتبی صدایش را صاف کرد و گفت: «سلام می‌شه یه لحظه بیای جلوی در؟» بهروز گفت: «نه نمی‌شه. مثل‌این‌که یادت رفته دیروز با من چیکار کردی!» مجتبی روبه‌روی آیفون ایستاد و گفت: «بابا تو که این‌قدر کینه‌ای نبودی! من یه اشتباهی کردم حالا بیا ببینم ماجرا چی بوده.» بهروز گفت: «حالا می‌بینی کینه‌ای هستم. برو پسر خوب! من عادت ندارم در رو روی مهمونم ببندم.» داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره... 📚📚📚📚📚📚📚 ┏━━━ 🏴🌙 ━━━┓ @aamerin_ir ┗━━━ 🏴🌙 ━━