غنچه های فاطمی
#رمان #مجتبی_و_محیا #قسمت_پانزدهم مجتبی آه بلندی کشید و گفت: «حتی به همه شک کردم. اصلا نمیدونم کی
#رمان
#مجتبی_و_محیا
#قسمت_شانزدهم
مجتبی که با حرف های پدر کمی آرام شده بود پرسید: «از کجا شروع کنم؟»
بابا حسن جواب داد: «از خودت. از روز تولدت. از نذر و نامت شروع کن!»
مجتبی با بیرغبتی جواب داد: «اما من از امام حسن(ع) چیزی نمیدونم. تازه، خیلی از کارهایی که ایشون انجام دادن را درک نمیکنم. کار خیلی سختیه.»
بابا حسن مجتبی را در آغوش فشرد و گفت: «اتفاقاً نقطهی شروع شناخت امامت برای تو همینجاست!»
صدای الله اکبر اذان بلند شد. باباحسن ادامه داد: «قبول باشه پسرم، حالا پاشو بریم تا افطاریمون سرد نشده.
روز دوم:
ساعت ده صبح مجتبی با صدای زنگ از خواب بیدار شد. لباسهایش را عوض کرد. توی آینه دستی بر سر و روی خودش کشید و اتاقش خارج شد. مامان فهیمه مشغول مطالعهی کتاب بود.
مجتبی گفت: «سلام مامان، میرم پیش بهروز و زود برمیگردم.»
مامان فهیمه گفت: «علیکم سلام پسرم! باشه مادر، برو بهسلامت.»
خانهی بهروز تنها دو کوچه با خانهی آنها فاصله داشت. مجتبی جلوی در خانه ایستاد و زنگ واحد شش را زد.
بهروز از پشت آیفون با صدایی گرفته گفت: «سلام. چیکار داری؟»
مجتبی صدایش را صاف کرد و گفت: «سلام میشه یه لحظه بیای جلوی در؟»
بهروز گفت: «نه نمیشه. مثلاینکه یادت رفته دیروز با من چیکار کردی!»
مجتبی روبهروی آیفون ایستاد و گفت: «بابا تو که اینقدر کینهای نبودی! من یه اشتباهی کردم حالا بیا ببینم ماجرا چی بوده.»
بهروز گفت: «حالا میبینی کینهای هستم. برو پسر خوب! من عادت ندارم در رو روی مهمونم ببندم.»
داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره...
📚📚📚📚📚📚📚
┏━━━ 🏴🌙 ━━━┓
@aamerin_ir
┗━━━ 🏴🌙 ━━