🌹🌹 💐💐💐💐🌹🌹
🌼درس #روزبیستم_و_دوم ماه رمضان: #راستگویی 🌼
💐🌸از بالا درس نامه- نکته ها و گفته ها-داستان -حدیث- آداب زندگی و ... رو خوب ببینید و با خانواده مرور کنین✅
💐💐 حالا میتونین با مفهوم #راستگویی بیشتر آشنا بشین و در منزل تمرین کنین👇
🌸تشخیص آیه ی منطبق با درس
🌼کار در منزل(نوشتن شعر- ضرب المثل_قصه و ... با موضوع درس)
🌹به تصویر نگاه و پیام رو بگو
🌴جدول را حل کن
┏━━━ 🏴🌙 ━━━┓
@aamerin_ir
┗━━━ 🏴🌙 ━━
💠#نهج_البلاغه_خوانی
🔰#درماه_رمضان
✅ #همیشه_راست_بگو
🛑 #نشونه بچه خوب و #با_ایمان اینه که همیشه راست میگه، حتی اگر به ضررش باشه.
📗 برگرفته از #حکمت458نهج_البلاغه
#شیعیان_امام_علی_علیه_السلام
┏━━━ 🏴🌙 ━━━┓
@aamerin_ir
┗━━━ 🏴🌙 ━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹#احکام
💠 احکام مبطلات روزه (قسمت اول)
⛔️ #مبطلات : بعضی چیزا روزه رو باطل میکنه که بهش میگن #مبطلات_روزه. یکی از این مبطلات، خوردن و آشامیدنه🍔🥤🍉
┏━━━ 🏴🌙 ━━━┓
@aamerin_ir
┗━━━ 🏴🌙 ━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹#احکام
💠 احکام مبطلات روزه (قسمت دوم)
⛔️ #مبطلات : بعضی چیزا روزه رو باطل میکنه که بهش میگن #مبطلات_روزه
┏━━━ 🏴🌙 ━━━┓
@aamerin_ir
┗━━━ 🏴🌙 ━━
بازی وصل کردن ستاره ها
14 تا ستاره روی کاغذ می کشیم بدون اینکه مداد را از روی کاغذ برداریم ستاره ها را به هم وصل می کنیم
می توانیم ستاره ها را طوری بکشیم که وصل کردن ستاره ها به یکدیگر یک شکل زیبایی ایجاد کند مثل یک ستاره بزرگ یا ماه و یا...
#هماهنگی_چشم_دست
هر ستاره ای که بچه ها وصل می کنند نام یک معصوم را می گویند. از اولین ستاره تا آخرین ستاره بچه ها اسم 14 معصوم را یاد می گیرند.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
ستاره ⭐️ های زیبا
نشون میدن راه ما
قرآن رو سر می گیریم
توی شبهای احیا
به چهارده معصوم
قسم میدیم خدا را
خداکنه دستمونو بگیرن
تو سختی های دنیا
گم نمیشه مسیرمون
با نور این ستاره ها
"انسیه سپاهی"
#بازی
#ویژه_شبهای_قدر
┏━━━ 🏴🌙 ━━━┓
@aamerin_ir
┗━━━ 🏴🌙 ━━
غنچه های فاطمی
#رمان #مجتبی_و_محیا #قسمت_چهاردهم محیا با شیطنت دخترانهای گفت: «حرف های پدر و پسری دارید؟!» بعد ل
#رمان
#مجتبی_و_محیا
#قسمت_پانزدهم
مجتبی آه بلندی کشید و گفت: «حتی به همه شک کردم. اصلا نمیدونم کی هستم.»
باباحسن روی تخت نشست و گفت: «شما مجتبی کریمی، فرزند حسن کریمی هستی.»
مجتبی گفت: «همین دیگه. چه اصراریه که اسم من مجتبی است؟ مجتبی یعنی چی؟ چرا من شیعه به دنیا آمدم؟ اگر مسیحی به دنیا میاومدم، باز هم شیعه را انتخاب میکردم؟ چرا وقتی با دوستانم درباره امامان شیعه و دفاع از مذهبم و بحث میکنیم، نمیتونم جوابشون رو درست بدم؟»
بعد در چشمانش اشک حلقه زد و ادامه داد: «بابا, خیلی سردرگم شدم. قبلا فکر میکردم همه کارهام رو با نیت خداپسندانه انجام میدم اما امروز فهمیدم اشتباه فکر میکردم.»
بابا حسن آغوشش را باز کرد و مجتبی به آغوش امن پدر پناه برد. بابا حسن گفت: «اینکه چرا اسم مجتبی گذاشتیم، برای اینکه تو و خواهرت روز ولادت امام حسن(ع) به دنیا اومدید. دکتر ها می گفتند به خاطر شرایط ویژه مادرتون توی ماه آخر بارداری, امکان نداره سالم به دنیا بیاید. ما هم شما را نذر امام حسن(ع) کردیم و اسم تو رو مجتبی گذاشتیم. مجتبی یعنی برگزیده و پسندیده. شاید برای همین شما شیعه به دنیا اومدی که مثل اسمت برگزیده شدی تا یار امام زمانت باشی. ولی اگر مسیحی به دنیا میومدی، باز هم شیعه را انتخاب میکردی، بستگی به شناختت نسبت به تشیع داره. اگر نمیتونی جواب سوالات دوستان رو بدی، نشان میده که شناخت کاملی نسبت به مذهبت نداری. به نظرم تا دیر نشده باید شروع کنی.»
داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره...
📚📚📚📚📚📚📚
┏━━━ 🏴🌙 ━━━┓
@aamerin_ir
┗━━━ 🏴🌙 ━━
غنچه های فاطمی
#رمان #مجتبی_و_محیا #قسمت_پانزدهم مجتبی آه بلندی کشید و گفت: «حتی به همه شک کردم. اصلا نمیدونم کی
#رمان
#مجتبی_و_محیا
#قسمت_شانزدهم
مجتبی که با حرف های پدر کمی آرام شده بود پرسید: «از کجا شروع کنم؟»
بابا حسن جواب داد: «از خودت. از روز تولدت. از نذر و نامت شروع کن!»
مجتبی با بیرغبتی جواب داد: «اما من از امام حسن(ع) چیزی نمیدونم. تازه، خیلی از کارهایی که ایشون انجام دادن را درک نمیکنم. کار خیلی سختیه.»
بابا حسن مجتبی را در آغوش فشرد و گفت: «اتفاقاً نقطهی شروع شناخت امامت برای تو همینجاست!»
صدای الله اکبر اذان بلند شد. باباحسن ادامه داد: «قبول باشه پسرم، حالا پاشو بریم تا افطاریمون سرد نشده.
روز دوم:
ساعت ده صبح مجتبی با صدای زنگ از خواب بیدار شد. لباسهایش را عوض کرد. توی آینه دستی بر سر و روی خودش کشید و اتاقش خارج شد. مامان فهیمه مشغول مطالعهی کتاب بود.
مجتبی گفت: «سلام مامان، میرم پیش بهروز و زود برمیگردم.»
مامان فهیمه گفت: «علیکم سلام پسرم! باشه مادر، برو بهسلامت.»
خانهی بهروز تنها دو کوچه با خانهی آنها فاصله داشت. مجتبی جلوی در خانه ایستاد و زنگ واحد شش را زد.
بهروز از پشت آیفون با صدایی گرفته گفت: «سلام. چیکار داری؟»
مجتبی صدایش را صاف کرد و گفت: «سلام میشه یه لحظه بیای جلوی در؟»
بهروز گفت: «نه نمیشه. مثلاینکه یادت رفته دیروز با من چیکار کردی!»
مجتبی روبهروی آیفون ایستاد و گفت: «بابا تو که اینقدر کینهای نبودی! من یه اشتباهی کردم حالا بیا ببینم ماجرا چی بوده.»
بهروز گفت: «حالا میبینی کینهای هستم. برو پسر خوب! من عادت ندارم در رو روی مهمونم ببندم.»
داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره...
📚📚📚📚📚📚📚
┏━━━ 🏴🌙 ━━━┓
@aamerin_ir
┗━━━ 🏴🌙 ━━
غنچه های فاطمی
#رمان #مجتبی_و_محیا #قسمت_شانزدهم مجتبی که با حرف های پدر کمی آرام شده بود پرسید: «از کجا شروع کن
#رمان
#مجتبی_و_محیا
#قسمت_هفدهم
مجتبی گفت: « آقا بهروز، دومین روز ماه رمضانه. بیا ببخش تا بتونیم با هم صحبت کنیم.»
بهروز سکوت کرد و بعد گوشی آیفون را گذاشت. مجتبی که از دیدار بهروز ناامید شده بود، به طرف خانه به راه افتاد. ناگهان صدای بهروز به گوشش خورد: «داری میری؟»
مجتبی با چهرهای خندان برگشت و گفت: «کجا بریم یه کم حرف بزنیم؟
بهروز گفت: «بریم پارک.»
پارک فاصله زیادی با خانهی بهروز نداشت. بهروز روی چمن نشست. مجتبی کنارش روی چمن ها دراز کشید و گفت: «حالا بگو ببینم چرا میخوای توی مسابقه شرکت کنی؟»
بهروز جواب داد: «گفتم که. نمیشه همه چیز رو گفت.»
مجتبی گفت: «اما من بهترین دوست تو هستم. پس حق دارم بدونم.»
بهروز گفت: «دوستها به هم اعتماد میکنند.»
مجتبی گفت: «من اعتماد دارم؛ اما حق بده که برای انجام این کار باید دلیلش رو بدونم.»
بهروز گفت: «حالا که قراره انجام ندی، پس چرا میپرسی؟»
مجتبی گفت: «ای بابا... یه سوال پرسیدما.ببین چطور میپیچونی!»
بهروز کنار مجتبی دراز کشید و گفت: «راستش مامانم اصلا حالش خوب نیست. زانوهاش خیلی درد میکنه. دکتر گفته باید هرچه زودتر عمل بشه. هزینه عملش هم خیلی بالاست. اگه عمل کنه، نمیدونیم خونه کی باید بره. ما که خونمون آپارتمانه و طبقه سوم، آسانسور هم نداریم. هزینه عمل یه طرف، نگرانی بعد از عمل یک طرف.»
مجتبی گفت: «خب، برید خونه خواهرت.»
بهروز گفت: «به این راحتی هم نیست. خواهرم مستاجره و سختشونه. البته اصرار داره ببریم خونشون؛ اما بابا نمیخواد بهشون فشار بیاد. بالاخره اگه مامان بره خونشون، مهمون میآد و میره خرجشون زیاد میشه.
مجتبی به پهلو و رو به بهروز چرخید و گفت: «حالا میخواید چی کار کنید؟»
داســـــــتان ادامـــــــــــــه داره...
📚📚📚📚📚📚📚
┏━━━ 🏴🌙 ━━━┓
@aamerin_ir
┗━━━ 🏴🌙 ━━
🌹سلام کردن
چقدر قشنگ و زیباست
اول هــــــــر کلامـــــــه
همیشــه حـــــرف اول
برای مــــا ســــــــلامه
سلام اگــــــه زیاد شه
هیچ اشـــــکالی نداره
قدیمیـــــــا می گفتـن
سلامتـــــی میــــــاره
ســـــلام یعنـی این که
از غصه راحــت باشید
از خدا می خوام شـما
شاد و سلامت باشید☺️
┏━━━ 👼🏻🌙 ━━━┓
@aamerin_ir
┗━━━ 👼🏻🌙 ━━
🌟امام زمان!
ازشما میخواهم به من کمک کنید تا وقتی بزرگ شدم، فرد مفیدی برای خودم، خانواده ام و جامعه ام باشم
⭐️🍬🍭⭐️🍭🍬⭐️
┏━━━ 👼🏻🌙 ━━━┓
@aamerin_ir
┗━━━ 👼🏻🌙 ━━
💧چشمۀ آب گرم
📿نماز مثل چشمۀ آب گرمه که ما روزی پنج بار خودمون رو توی اون میشوریم و کار های بدمون پاک میشن
📒 برگرفته از خطبه ۱۹۹
┏━━━ 👼🏻🌙 ━━━┓
@aamerin_ir
┗━━━ 👼🏻🌙 ━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نماهنگ
🌸همه مردم دنیا میگن آقا بر میگرده😍
💫 منتظر یعنی سکون بشکنی پا بشی
🌸 منتظر یعنی نفس رو بشکنی رها بشی
💫 منتظر یعنی سکوت بشکنی صدا بشی
🌸 منتظر یعنی الهی عظم البلا بشی👌
💚اَلَّلهُمـّ عجِّللِوَلیِڪَالفَرَج💚
┏━━━ 👼🏻🌙 ━━━┓
@aamerin_ir
┗━━━ 👼🏻🌙 ━━