دختر اسنپی💚👱♀️
#672 بدون اینکه رعایت کنم کجا هستیم صدامو بالا بردم وگفتم: _آره جون خودت تو گفتی ومن باور کردم! ای
#673
توی شوک حرف های رضا بودم.. انگار نمیخواستم باورکنم اون آدمی که همین چند دقیقه پیش من رو شست وانداخت روی بند رضا بوده!
بهت زده به صفحه خاموش لپتاپم خیره بودم که صدای زنگ موبایلم رشته ی افکارم رو پاره کرد..
_جانم عزیز؟
_چی شدی تو پسر؟ قرار بود زنگ بزنی نگرانم کردی!
_نگران چی هستی قربونت برم؟ من که بچه نیستم تا چنددقیقه پیدام نشه نگرانم بشی!
_واسه من هنوز بچه ای و هیچوقتم بزرگ نمیشی، حداقل تا روزی که زنده ام..
قلبم تیر میکشید.. اونقدر عصبی و ناراحت و دل شکسته بودم که مطمئن بودم من خیلی قبل از اونی که عزیز تصور میکنه میمیرم!
باحسرت آهی کشیدم و گفتم؛
_الهی که همیشه سایه ات بالاسرم باشه.. عزیز من میتونم بعدا باهات حرف بزنم؟ یه کم سرم شلوغه..
_آره پسرم فقط زنگ زدم تاکید کنم واسه شام باهیچکس هیچ قرای نذاری
حتی اگه مهم ترین قرار کاری عمرت هم باشه باید موکولش کنی به یه روز دیگه! اینا گفتم چون خوب میشناسمت و حدس میزنم قراره چه بهونه هایی پشت هم واسه من سوار کنی!
پس امشب هیچ عذر وبهونه ای قابل قبول نیست! مفهمومه؟
توی اوج ناراحتی باحرف عزیز لبخند روی لبم نشست.. درست حدس زده بود..
واسه برنامه ی شام امشب تصمیم داشتم بپیچمونمشون و به اون مهمونی نرم اما انگار عزیز زرنگ ترازمن بود و دستم رو خونده بود!
_چشم! روجفت چشام.. امر دیگه ای نیست؟
_چشمات روشن گل پسرم.. عرضی نیست.. شب می بینمت!
_خداحافظ.. اومدم گوشی رو قطع کنم که دوباره صداشو شنیدم
_آهان راستی عماد!
دختر اسنپی💚👱♀️
#673 توی شوک حرف های رضا بودم.. انگار نمیخواستم باورکنم اون آدمی که همین چند دقیقه پیش من رو شست وا
#674
کلافه با انگشت دست شکسته ام روی میز ضرب گرفتم وگفتم:
_جانم عزیز؟
_پسرم تورروخدا یه پا زود تر برگرد
بعداز دوسال میخوام برم خونه ی صحرا اینا دلم میخواد بیشتر بمونم باشه؟
دوباره یادم اومد شب مهمون خونه ی کی هستم ودوباره بهم ریختم!
_باشه عزیز. چشم! اجازه هست برم به کارام برسم؟
_برو پسرم ببخشید وقتتو گرفتم معذرت میخوام خداحافظ..
گوشی رو قطع کردم و چنگی به موهام زدم!
این روزا چقدر تحت فشار هستم رو فقط خدا میدونه!
ازشدت عصبانیت و کلافگی بدنم گر گرفته بود وگرمم شده بود!
دنبال پارچ آب یا لیوان آبی توی اتاقم گشتم اما چیزی پیدا نکردم..
بازم یاد گلاویژ افتادم.. لعنت بهت دختره ی عوضی که تموم زندگیم پر شده از اسم تو!
بوی تو.. یادتو.. نفرتت.. عشقت.. خاطراتت.. خنده هات.. صورتت.. چشمات.. من چطور میتونم این همه رو باهم توی گورستون نفرت دفن کنم؟؟
واقعا خودمم جوابی برای سوال غیرممکن خودم نداشتم!
ازجام بلندشدم و رفتم توی آشپزخونه یه کم آب به صورتم زدم..
صورتم رو بادستمال خشک کردم و به قهوه ساز ولیوان قهوام خیره شدم
دختر اسنپی💚👱♀️
#674 کلافه با انگشت دست شکسته ام روی میز ضرب گرفتم وگفتم: _جانم عزیز؟ _پسرم تورروخدا یه پا زود تر ب
#675
روی تمام این وسایل جای انگشت های دختر نامردی نشسته که الان توی اتاق روبه روی من، پشت در بسته نشسته و معلوم نیست چی دارن میگن!
دختری که ادعای عاشقیش میشد و دست هرکاری زد تا عاشقم کنه!
اون دختر خیلی باهوشه و توانایی هایی زیادی داره!
بهش حسودیم میشه.. اون باهنر عاشقیش موفق شد قلبی رو عاشق کنه که قسم خورده بود تاآخرعمرش از عشق دوری کنه!
ماگ مخصوصی که همیشه توش واسم لاته درست میکرد رو برداشتم و بهش زل زدم..
یاد نقاشی های بامزه ای که باکف شیر روی لاته ها میکشید افتادم..
بی اراده لبخند غمگینی روی لبم نشست.. نفسم سنگین شد..
اخم هامو توی هم کشیدم ماگ رو سرجاش گذاشتم..
نباید بهش فکرکنم.. اون عوضی حتی لایق خاطره بازی هم نیست!
اون کسی به اسم عماد توی ذهنشم نمونده و کاملا معلومه که فراموشم کرده!
واسه اینجوری آدمایی حتی این نفس های سنگین هم بخدا خیانت به خودم وقلبم بود!
اون خائن اونقدری از ذهنش دورم انداخته و فراموشم کرده؛
که حتی یادش نمونده من از اون طرز لباس پوشیدنش متنفرم!
یادش نمونده که من بهش اجازه نمیدادم اونجوری آرایش کنه و موهاشو از روسری بندازه بیرون!
اون لعنتی فراموش کرده که وقتی من بودم اگه با اون آرایش و تیپ وقیافه، پاشو از خونه هم بیرون میذاشت قلم پاهاشو خورد میکردم!
فراموش کرده چون عمادی توی ذهن وقلبش نیست..
دختر اسنپی💚👱♀️
#675 روی تمام این وسایل جای انگشت های دختر نامردی نشسته که الان توی اتاق روبه روی من، پشت در بسته ن
#676
باهمین فکرها داشتم خودم رو عصبی تر از قبل میکردم..
انگار خود آزاری رو دوست داشتم و ازاینکه قلب خودم رو به درد بیارم راضی بودم!
یه قسمت از قلبم میخواست برم وازتوی اتاق با موهاش بکشونمش بیرون و اونقدر کتکش بزنم تا جون بده..
یه قسمت دیگه اش هم میخواست برم و از اتاق بکشونمش بیرون، اول واسه تموم نامردی هاش یه دونه بخوابونم زیر گوشش و بعد یه دل سیر ببوسمش..
بغلش کنم.. عطر تنش رو.. عطر موهاشو باتموم وجودم بو بکشم و شامه ام پر بشه از بوی عطری که این روزها دلتنگ بوییدنش بودم و این دلتنگی داشت از پادرم میاورد..
یه قسمت خودخواه و احمق از قلبم ازم میخواست تموم نامردی هاشو فراموش کنم و برم بهش بگم که چقدر دوستش دارم..
ازم میخواست خیانت ها و دروغ هاشو فراموش کنم وبرم بغلش کنم وبهش بگم که بند بند وجودم عشق اونو فریاد میزنه!
اما هیچوقت تسلیم اون قسمت خودخواه از قلبم نمیشم!
نمیذارم شکستم بده و حتی اگه به پای جونم تموم بشه باهاش میجنگم ونمیذارم به خواسته اش برسه!
توی همین فکرها بودم که بادیدنش نفسم سنگین ترشد وقلبم تپیدن رو فراموش کرد.. درست روبه روم ایستاده بود..
دختر اسنپی💚👱♀️
#676 باهمین فکرها داشتم خودم رو عصبی تر از قبل میکردم.. انگار خود آزاری رو دوست داشتم و ازاینکه قل
#677
انگار توقع دیدن من رو نداشت و دوباره شوکه شده بود..
بازهم همون دوتا حس لعنتی همزمان به سراغم اومد..
نمیدونم چطوری میتونم حسی که داشتم رو دقیق تر به تصویر بکشم که بشه هم تصور وهم درکش کرد!
اینجوری بگم که دلم میخواست وقتی دارم میبوسمش و از دلتنگی هام واسش میگم همزمان هم باماشین از روش رد شم!
میدونم مسخره ترین حس دنیاست اما ممکنه خیلی ها حال من رو تجربه کرده باشن و درک کنن که چی دارم میگم..
بین عشق و دلتنگی و نفرت وعصبانیت گیر افتاده بودم
اونقدر بگم که حال خوبی نداشتم.. حالم بد بود.. خیلی بد.. حسی شبیه جنون توی قلبم نشسته بود که راه نفس کشیدنم رو بسته بود..
دلم نمیخواست از نگاه کردن به چشم هاش دست بکشه..
اما اون بانفرتی که توی نگاهش بود راه اومده رو عقب گرد کرد و رفت...
دیدی گفتم؟ دیدی عماد خان؟ نگفتم فراموشت کرده؟ اصلا فراموشی به کنار.. نفرت توی چشم هاشو دیدی؟؟
دیدی چطور بازیچه ی یه الف بچه شدی و دنیاتو با خاک یکسان کرد؟
حالا چطوری به این قلب زبون نفهم حالی کنم اون دختر یه آشغال به تمام معناست و لیاقتش رو نداره؟
اونقدر باخودم وقلبم درگیرشدم و خودخوری کردم که گذر زمان روفراموش کرده بودم و با صدای منشی به خودم اومدم..
دختر اسنپی💚👱♀️
#677 انگار توقع دیدن من رو نداشت و دوباره شوکه شده بود.. بازهم همون دوتا حس لعنتی همزمان به سراغم ا
#678
_آقای واحدی یه خانومی تشریف آوردن و خودشون رو زنگنه معرفی میکنن.. میگن باشما قرار دارن.. اجازه هست راهنماییشون کنم به اتاقتون؟
باگیجی منشی نگاهی انداختم و گفتم:
_امامن با آقای زنگنه قرار داشتم و خانومی نبود! خیلی خب راهنمایی کن بیاد داخل..
پشت بند حرفم فورا توصندلیم خشک نشستم و خودمو جمع کردم..
سعی کردم واسه چندساعتم شده زندگی مسخره ام رو فراموش کنم و پرستیژ همیشگیمو حفظ کنم!
زن یا دختر جوانی که خیلی هم خوش پوش وباکلاس به نظر میرسید وارد اتاقم شد و خودش رو دختر آقای زنگنه معرفی کرد و اونطور که گفت،
انگار تمام کارها وقرار دادهای حضوری به عهده ی دخترش بود ودخترش همه کاره بود!
واسه من که مهم نبود خودش باشه یا دخترش..
تنها چیزی که مهم بود بستن قرارداد بود!
روز تلخی واسم رقم خورده بود.. فضای شرکت واسم خفقان شده بود و نمیتونم تمرکز کنم..
واسه همونم بهش پیشنهاد دادم بریم جای مناسب تر حرف بزنیم و به صرف ناهار دعوتش کردم که بدون هیچ تعارفی قبول کرد !
دخترخوش رو خوش اخلاقی بود.. برخلاف تمام همکارهای خانومی که میشناختم، اخلاق تند نداشت و بانرمی ولطافت حرف میزد..
به نظر میرسید که میتونم برای بستن قرارداد روش تسلط داشته باشم!
تنهارستوران نزدیکی که هم از غذاهاش مطمئن بودم وهم فضای زیبایی داشت، سراغ داشتم، همون رستوران همیشگی وپاتوقمون بود!
دختر اسنپی💚👱♀️
#678 _آقای واحدی یه خانومی تشریف آوردن و خودشون رو زنگنه معرفی میکنن.. میگن باشما قرار دارن.. اجازه
#679
همراه با خانوم زنگنه به طرف همون رستوران حرکت کردم و چند دقیقه بعد جلوی رستوران نگهداشتم..
باکلی تعارف تکیه پاره کردن پیاده شدیم و رفتیم داخل..
بادیدن گلاویژ و رضا دوباره اعصابم بهم ریخت..
با رضا توی رستوران چه غلطی میکنه؟ از این دختره عوضی اصلا بعید نبود با شوهر خواهرش روی هم بریزه!
ازشدت عصبانیت دستمو مشت کردم و دندون هامو محکم روی هم ساییدم..
وای خدایا کمکم کن بتونم خودموکنترل کنم ونرم اون دونفر رو تیکه تیکه اشون کنم!
_به نظرمن که همینجا توی فضای باز باشیم بهتره.. نظرشما چیه آقای واحدی؟
این صدای زنگنه بود که باعث کنترل خشمم شده بود..
_خوبه.. اما من داخل رستوران میز رزرو کرده بودم.. اما اگه شما بخواید میتونم عوض کنم و...
_نه نه اصلا.. نیازی نیست.. حالا که دقت میکنم انگارفضای داخل زیبا تره..
دستمو به نشونه ی احترام واشاره به داخل دراز کردم وگفتم؛
_بفرمایید..
الکی گفته بودم که جا رزرو کردم!
فقط واسه اینکه با اون دوتا عوضی توی یک فضا نباشم مجبورشدم داخل رو انتخاب کنم
دختر اسنپی💚👱♀️
#679 همراه با خانوم زنگنه به طرف همون رستوران حرکت کردم و چند دقیقه بعد جلوی رستوران نگهداشتم.. باک
#680
دست هام میلرزید.. چیزی که بدتر حالم رو خراب میکرد بی توجهی گلاویژ بود.. حتی ازجاش تکون هم نخورد.. حتی برنگشت نگاهم کنه.. انگار تنها چیزی که واسش مهم نبود من بودم!
کنترل رفتارم دست خودم نبود.. گوشم انگار برای شنیدن حرف های زنگنه کر شده بود.. آبروم داشت میرفت.. باید یه کاری میکردم..
توی همین فکرها بودم که خانوم زنگنه باگفتن با اجازه، برای شستن دست هاش رفت..
بهترین فرصت بود که به رضا زنگ بزنم وبگم گورشونو از جلو چشمم دور کنن!
_الو؟
_میشه بپرسم داری چه غلطی میکنی رضا؟ میتونم بپرسم شما اینجا چیکار میکنین؟
حواست هست داری چیکار میکنی؟ خوب واسه خودت زیر زیرکی هرکاری میکنی به منم نمیگی رضا خان...
...........
_رضاااا.. خیلی خب دارم برات.. دیگه نه تو واسم مهمی نه کارهایی که میکنی واسم اهمیت داره.. فقط از جلوچشام گم شین برین جایی دیگه من اعصابم نمیکشه!
_به تو مربوط نیست من چیکار میکنم با کی هستم من جواب به تو پس نمیدم فقط پاشین برین از اینجا.. نمیخوام جلو چشمم باشین..
باحرف رضا رسما دیونه شدم.. ازشدت عصبانیت سرم میلرزید.. شک نداشتم مغزمم داره میلرزه.. حس میکردم بهم خیانت شده..
با اینکه میدونستم رضا این کارو نمیکنه اما اون لحظه تموم سلول های وجودم بهم میگفت که اون دونفر باهم ریختن روهم و داشتم به جنون میرسیدم!
دختر اسنپی💚👱♀️
#680 دست هام میلرزید.. چیزی که بدتر حالم رو خراب میکرد بی توجهی گلاویژ بود.. حتی ازجاش تکون هم نخور
#681
ده دقیقه شایدم ده سال.. نمیدونم چقدر گذشته بود، فقط اونقدری میدونم که هیچی از حرف های خانوم زنگنه نفهمیده بودم و حتی بعضی هارو هم نمی شنیدم!
تمام حواسم پیش اون دونفر بود که روبه روم با بیخیالی نشسته بودن..
قسم خوردم و باخودم عهد بستم تو اولین فرصت که رضا رو تنها گیرش بیارم یه جوری بزنمش که صدای خر بده!
_نظرتون چیه آقای واحدی؟ پیشنهادمون باشرایط شما همخونی داره؟
باگیجی به زنگنه نگاه کردم.. یادمه هنگام معرفی اسم کوچیکش هم گفته بود اما هرچی فکرکردم یادم نیومد!
سری به نشونه ی پرسش تکون داد ومنتظر جواب من شد..
نگاهم به گلاویژ ورضا افتاد که بلندشدن و داشتن میرفتن!
_اوومم... عذرخواهی میکنم خانوم.. من میتونم قبل از جواب دادن، روی پیشنهادتون فکرکنم بعد جواب بدم؟
_البته که میتونید.. هرچه باشه قرارداد باید دوطرفه و مطابق با شرایط هر دو طرف باشه!
برگه هایی که داخلش پیشنهاد وشرایط هارو نوشته بود رو طرف خودم کشیدم وگفتم:
_متشکرم.. پس اگه اجازه بدید من یکبار دیگه با دقت میخونم و بعد به شما خبرمیدم!
_حتما.. باکمال میل.. پس شما هم اگه اجازه بدید
من بی ادبی کنم و ناهار امروز به روز دیگه ای موکول کنم و عذرخواهی من رو پذیرا باشید!
بهترین حرف ودرخواستی که توی کل زندگیم میتونستم بشنونم همین بود!
دختر اسنپی💚👱♀️
#681 ده دقیقه شایدم ده سال.. نمیدونم چقدر گذشته بود، فقط اونقدری میدونم که هیچی از حرف های خانوم زن
#682
ادای ناراحتی وتاسف رو درآوردم و متعجب پرسیدم:
_خواهش میکنم اما.. عذرخواهی میکنم مشکلی پیش اومده؟
_نه اصلا.. مشکلی نیست.. آقای واحدی من خیلی ازشما عذرمیخوام اما پیامکی دریافت کردم که حتما باید برای برسی خودم رو به جایی برسونم!
_خواهش میکنم.. راحت باشید.. مشکلی نیست.. اگه اجازه بدید شمارو برسونم؟
_سپاسگذارم.. وسیله هست.. بازهم بی ادبی من رو ببخشید..
امیدوارم همکاری خوبی باهم داشته باشیم و زنجیره قطع نشه!
ازجام بلندشدم و اون هم همراه بامن بلندشد..
یه کم دیگه تعارف تیکه وپاره کردیم ودرآخر خداحافظی..
بعداز رفتن زنگنه باعجله برگه هایی که حتی نمیدونستم چی هستن رو برداشتم و به طرف ماشینم پروازکردم..
باید میفهمیدم اون دونفر باهم چیکار دارن!
باید هرطور شده پیداشون کنم وبفهمم دارن چه غلطی میکنن!
ماشینو روشن کردم و حرکت کردم.. همزمان شماره ی رضا رو گرفتم..
جواب نداد.. دوباره و دوباره وهزار باره شماره رو گرفتم وبی جواب موند..
کارد میزدن خونم درنمیود.. یعنی اگه رضا گیرم میوفتاد زنده زنده دفنش میکردم
یک ساعتی توی خیابون پرسه زدم که رضا خودش بهم زنگ زد..
دختر اسنپی💚👱♀️
#682 ادای ناراحتی وتاسف رو درآوردم و متعجب پرسیدم: _خواهش میکنم اما.. عذرخواهی میکنم مشکلی پیش اومد
#683
جواب دادم وبا عصبی ترین حالت ممکن نعره زدم:
_یعنی وای به روزگارت اگه دستم به دستت برسه رضا..
دعا کن پیدات نکنم وگرنه تیکه بزرگه ات گوشته رضا....
_چه خبرته بابا توام؟! این همه زنگ زدی که به صدات ولوم بدی واسه من؟ چته تو؟ چه مرگته از صبح پاچه ی منو گرفتی ولم نمیکنی؟
_درست حرف بزن مرتکیه جنم داری بیا رودر رو واسم بل بل زبونی کن! با گلاویژ کجا رفتی؟ هان؟ دارین چه غلطی میکنین؟ اصلا کجایین میخوام بیام حرف بزنیم
_عماد این مسخره بازی ها چیه؟ گلاویژ خواهر بهاره ها؟ متوجه هستی چی میگی؟ حواست هست درباره ی کی حرف میزنی؟
من اگه با خواهرزنم بیرون برم باید ازتو اجازه بگیرم یا بهت جواب پس بدم؟
_معلومه که جواب پس میدی! من میدونم گلاویژکیه و نسبت هارو هم خوب میدونم اما انگارتو یادت رفته
لازمه که یادآوری کنم قبل از اینکه خواهر زن جنابعالی بشه کیه من بوده و..
رضا بادلخوری وبدخلقی میون حرفم پرید وگفت:
_کی بوده دیگه مهم نیست! مهم اینه الان توکجایی اون بیچاره کجاست..
ببین عماد مسخره بازی وقلدور بازی هاتو فاکتور بگیریم تهش تو داداشمی و گلاویژ خواهرم..
تموم بی وفایی و ناحقی هاتو نادیده گرفتم گفتم عصبیه، دلش شکسته، غرورش خدشه دارشده، بعدا کم کم متوجه اشتباهش میشه
و میفهمه گلاویژ از گل هم پاکتره دوباره همه چیز درست میشه
و خودتم خوب میدونی توی هیچ کاریت دخالت نکردم تا خودت به چشماتو به روی حقیقت بازکنی اما تودیگه نامردی رو به انتها رسوندی مرد مومن..
دختر اسنپی💚👱♀️
#683 جواب دادم وبا عصبی ترین حالت ممکن نعره زدم: _یعنی وای به روزگارت اگه دستم به دستت برسه رضا..
#684
رضا_چطور میتونی اینقدر خودخواه باشی وقتی بعداز اون همه ناحقی، درحالی که وارد یه رابطه ی جدید شدی با این حجم از عصبانیت تعصب گلاویژ رو بکشی؟
اون هم تعصب با من؟؟ چه بلایی به سرت اومده عماد؟ من حس میکنم دیگه نمی شناسمت.. واقعا واسم غریبه شدی! به خودت و رفتار هات فکرکردی؟
اصلا منو یادت میاد؟ میشناسی منو؟؟ من کسی بودم که روم غیرتی بشی؟؟ کدوم دفعه ناموس دزدی کردم که دفعه دومم باشه؟
اصلا من حر.و. م. زاد. ه ی عالم..! به نظرت میتونم با خواهر زنم...
حتی فکر کردن بهشم نیشتر به قلبم میشد.. واسه همونم با صدای بلند حرفشو قطع کردم؛
_چرت وپرت نگو من همچین حرفی نزدم ونمیخوامم این دری وری هارو بشنوم!
بالحن دلخوری گفت:
_عماد خودتم خوب میدونی چی توذهنت میگذره و دیگه واسم مهم نیست..
آخر حرفمو الان بهت میگم که اگه حرمتی بینمون مونده باشه، دیگه بیشتر ازاین نشکنه
نه توزندگیت دخالت میکنم نه ازت میپرسم اون خانوم تازه وارد زندگیت کیه و هیچ! دلمم نمیخواد که چیزی بدونم..
اما توبدون.. من به تو میگم تا بدونی.. بهار ماجرای سایه و گذشته مسخره ام رو به بدترین شکل ممکن فهمیده
و واسه همونم به مشکل خیلی بزرگی خوردم.. ممکنه ازم جدا بشه وبه کمک گلاویژ نیاز دارم.. خواهش میکنم اینقدر مقلطه به پا نکن و داستان سرایی نکن..