eitaa logo
دختر اسنپی💚👱‍♀️
5.6هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
6.3هزار ویدیو
3 فایل
﷽ 💚رمان آنلاین دختر اسنپی🦠 🌱روزانه ۱ الی ۲ پارت🐢 🌿🍀تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#697 هرکاری کرد تو کتم نرفت.. روم نمیشد دست خالی برم.. جلوی مغازه طلا فروشی که سر راهمون بود ایستاد
اون.. اوم.. اون چیزه.. چیزی نیست بابا.. هول کرده اومدم ازدستش بگیرم که دستشو عقب کشید و با تعجب نگاهم کرد.. _چرا هول شدی؟ لبخند مسخره ای زدم و با من من گفتم: _نه بابا هول واسه چی؟! اون واسه یه چیز دیگه اس.. میشه بدیش؟ همزمان که در جعبه رو باز میکرد گفت: _نخیر نمیشه.. میخوام ببینم چی توشه! _عزیز!! میشه بازش نکنی.. اما دیرشد.. بازش کرده بود... باتعجب داشت به انگشتر نگاه میکرد.. خاک تو اون کله ی پوکت کنن عماد هیچوقت یه کاری رو مثل آدم انجام ندادی! _انگشتر خریدی؟ به به.. چقدرم نازه.. واسه کی خریدی شیطون؟ بازم با لودگی ومصنوعی خندیدم وگفتم: _هیچی بابا گنده اش نکن.. واسه رضا گرفتم میونه اش با زنش شکرآبه دنبال کادو بود تو مغازه چشمم به این افتاد بهش زنگ زدم گفتم انگشتر گزینه ی مناسبیه اونم گفت فکر خوبیه و خریدمش! توی سکوت نگاهم کرد.. یه تای ابروشو بالا انداخت و با مکث گفت: _اونوقت گوشیتو توی ماشین جا گذاشته بودی با چی به رضا زنگ زدی؟
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#698 اون.. اوم.. اون چیزه.. چیزی نیست بابا.. هول کرده اومدم ازدستش بگیرم که دستشو عقب کشید و با تعج
بعله... بازهم سوتی دادم رفت.. زیادی باهوش بود.. گول زدن عزیز واقعا کار آسونی نبود.. همونطور که میدون رو میزدم گفتم: _ای بابا عزیز حالا چه فرقی میکنه.. توهم همش مچ مارو بگیرا _دستت دردنکنه حالا دیگه من غریبه شدم؟ از این مخفی بازی ها داشتیم باهم؟ _نه دورت بگردم مخفی کدومه.. شاید میخواستم بعدا بگم که سوپرایزبشه واست! _چه سوپرایزی؟ این انگشتر که دخترونه اس ومعلومه واسه دختر خریداری شده.. عمادجان میشه منوبا عروس جدید سوپرایز نکنی؟ تک خنده ای کردم وگفتم: _چرا عشقم؟ مگه نمیخواستی واست عروس بیارم؟ نظرت عوض شد؟ _نه عزیزم نظرم عوض نشده اما دلم نمیخواد واسه لجبازی با گلاویژ گند بزنی به زندگیت.. _لجبازی با گلاویژ؟ این دیگه از کجا اومد؟ _از اونجایی که هنوز یک ماه از بهم زدن رابطه ات با اون دختر نگذشته رفتی واسه نفر بعدی حلقه خریدی.. واین کارت جز عجله کردن از سر لجبازی هیچ معنی دیگه ای نداره! _نگران نباش دورت بگردم همچین چیزی نیست من هم اهل اینجور حماقت هانیستم پس اصلا بهش فکرنکن کاملا اشتباه برداشت کردی! _پس بگو این انگشتر واسه کیه؟ _میگم بهت دورت بگردم..یه کم به من زمان بده قول میدم وقتش که شد همه چی رو بهت میگم! _نمیخوام.. وقتش که شد رو نمیخوام.. یا همین الان میگی یا دیگه پشت گوشاتو دیدی منم دیدی!
باتعجب به عزیز که زده بود روی دنده لجبازی نگاه کردم... _وا؟؟؟ عزیز؟؟؟ چرا اینجوری میکنی عزیزدلم خب من الان حرفی واسه گفتن ندارم چی رو روباید بهت بگم؟ _چیزی واسه گفتن نداری اما واسه خریدن داری؟ زودباش بگو ببینم داری سرخود چه غلطی میکنی زود باششش! _عزیز؟ _کوفت و عزیز! اصلا تا حرف نزنی من هیچ جا نمیام همینجا تو خیابون پیاده میشم! خنده ام گرفته بود.. معلوم شد لجبازی هامم به عزیز کشیده و کپی خودم بود! باخنده گفتم: _عاشقتم که تموم رفتارهات مثل خودمه! بابا به پیر به پیغمبر همینجوری ازش خوشم اومد خریدمش.. نمیگم الکی خریدم و توی ذهنم یه تصمیم هایی دارم اما هنوز هیچ تصمیمی قطعی نشده و نمیدونم انجامش میدم یانه! واسه همونم ازت میخوام صبرکنی بفهمم باخودم چند چندم بعد بهت میگم دیگه! _عماد بجون خودت به جون بابات اگه حرف نزنی پیاده میشم.. من کاری ندارم تصمیم چی گرفتی و کاری هم به نتیجه تصمیم گیریت ندارم فقط میخوام بدونم صاحبش کیه؟ پس زود باش بگو واسه کی خریدی؟ بالاخره صاحب این انگشتر اسم داره دیگه! _اگه بگم گلاویژ باور میکنی؟
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#700 باتعجب به عزیز که زده بود روی دنده لجبازی نگاه کردم... _وا؟؟؟ عزیز؟؟؟ چرا اینجوری میکنی عزیزدل
هنگ کرده کاملا توی صندلیش چرخید و نگاهم کرد... _چی؟؟؟ _بفرما.. الان دوساعت باید واسه این هم توضیح بدم! واسه همین گفتم صبرکنی.... میون حرفم پرید و با همون گیجی گفت: _تومگه با گلاویژ بهم نزدی؟ مگه دختر بیچاره رو اونجوری از خونه ات ننداختی بیرون؟ الان رفتی واسش انگشتر خریدی؟ معلومه چته؟ حالت خوبه اصلا؟ _نه عزیز حالم خوب نیست.. بخدا حالم خوب نیست.. خودمم نمیدونم چه مرگم شده.. رسیدیم جلوی خونه صحرا اینا.. ماشین رو جلوی در پارک کردم وهمزمان گفتم: _رسیدیم دیگه.. الان وقتش نیست.. بعدا درباره اش حرف میزنیم.. _من دیگه اجازه نمیدم شما ها بهم برگردین! خشکم زد.. اونقدر جدی گفته بود که ترس توی دلم نشست.. _چی؟؟؟ _همون که شنیدی.. آسمونم به زمین بیاد نظرم عوض نمیشه.. این رو همون روز که با قاطعیت حرف از تموم شدن رابطه تون میزدی هم به جفتتون گفتم.. مردم مسخره ی دست شما دوتا دیوانه که نیستن..! _عزیز یه چیزایی هست که... میون حرفم پرید وگفت: _فعلا همینجا این بحث رو تمومش کنیم نمیخوام چیزی بشنوم.. الانم جلو خونه ی مردم هستیم زشته اینجا بمونیم.. این انگشترم پیش من میونه تا وقتش... این حرفو زد و در رو باز کرد و پیاده شد...
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#701 هنگ کرده کاملا توی صندلیش چرخید و نگاهم کرد... _چی؟؟؟ _بفرما.. الان دوساعت باید واسه این هم تو
کارم دراومده بود.. راضی کردن عزیز هم به بدبختی هام اضافه شده بود.. بدبختی از اون جهت میگم که حتی خودمم مطمئن نبودم میخوام با گلاویژ به کجا برسم و توضیح دادنش برای عزیز دردسری عظیم بود! ازماشین پیاده شدم و بغ کرده به طرف خونه ی صحرا راه افتادم.. نمیدونم چرا حالا که دستم برای عزیز رو شده بود اونقدر خجالت میکشیدم! _سگرمه هاتو باز کن اومدی مهمونی نیومدی عزا که.. _عزیز؟؟؟؟ _بله؟؟؟ جای بحث کردن حرف گوش کن! _انگار نه انگار 34سالم شده ها... _نشده! والا بخدا که عقل بچه ی پنج ساله از تو بیشتره.. در باز شد ودیگه راه واسه ادامه ی بحث نموند.. باهم وارد خونه شدیم و برعکس تصورم که فکرمیکردم عمه اینا هم باشن فقط صحرا و دوستش بنفشه که ازقبل میشناختمش خونه بودن! بعداز سلام و احوال پرسی جعبه شیرینی رو همراه با سکه ها دست صحرا دادیم که عزیز زحمت پرسیدن سوال من رو کشید... _مامان اینا کجاهستن؟ سبحان؟ مهراد؟ صحرا با خجالت سری پایین انداخت وگفت: _من خیلی وقته که با مامان اینا ارتباطی ندارم مامان گلی.. درحال حاضر تنها زندگی میکنم.. بعداز اون روزای آخری که بخاطر ضربه به سرش بیناییشو ازدست داده بود، تا حدودی خبر داشتم که میخواد از مهراد جدا بشه و انگار واقعا جداشده بودن.. راستش خیلی وقت بود که مشتاق شنیدن هیچ خبری از رابطه ی مهراد و صحرا نبودم و اون لحظه هم دلم نمیخواست کنجکاوی کنم! اما عزیز امشب انگار یه چیزیش شده بود..
سوالات راجع به تصادف و اوضاع شکستگی دستم که تموم شد نوبت رسید به بدترین و مسخره ترین سوال ممکن.. زن گرفتن و نگرفتن من!! مشغول پیچوندن سوال ها بودم و برای هرکدوم دلیل های مسخره می آوردم که یکدفعه صحرا سوالی رو پرسید که نفسم تو سینه حبس شد... _اما من فکر میکردم که نامزد کرده باشی.. هنگ کرده و با زبون قفل شده نگاهش کردم که شونه ای بالا انداخت و ادامه داد: _شاید اشتباهی گرفته باشه.. راستش منم از یکی از دوست های دور که توی تولدت بودن شنیده بودم که توی تولد نامزدیتو رسمی اعلام کردی! عزیز اومد حرفی بزنه و ازترس اینکه مبادا از مخالفتش با گلاویژ حرف بزنه فورابه حرف اومدم.. _اشتباه شده.. من معمولا تولد نمیگیرم و اگه منو شناخته باشی عادت تولد بازی ندارم بنابراین تولدی نبوده و نامزدی رسمی هم همینطور! بنفشه_ یعنی میخوای بگی کسی تو زندگیت نیست؟ دست از غذا کشیدم و با حرص نگاهش کردم! نگاه های شماتت بار عزیز کم بود این دختر هم رسما داشت دیونه ام میکرد.. با اخم و یه جوری که بهش بفهمونم داره پاشو از گیلیمش دراز تر میکنه گفتم: _من کی همچین حرفی زدم؟؟ گفتم نامزدی رسمی صورت نگرفته و اگه رسمی شد حتما شمارو هم دعوت میکنیم!
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#704 سوالات راجع به تصادف و اوضاع شکستگی دستم که تموم شد نوبت رسید به بدترین و مسخره ترین سوال ممکن
انگار موفق شدم بزنم تو برجکش و فضولیشو تموم کنه.. چون لبخند روی صورتش محو شد و ابرویی بالا انداخت وگفت؛ _آهان.. به هرحال امیدوارم بهترین ها واستون رقم بخوره! عزیز با کنایه که فقط خودم منظورش رو میفهمیدم گفت: _انشاالله که واسه تموم دختر و پسر های دم بخت اتفاق های خوب رقم بخوره.. توزندگی هرکسی ممکنه آدم های مختلفی بیان وبرن.. به نظر من که توی اینطور مسائل نباید عجله کرد چون بالاخره بحث یک عمر زندگیه.. اشیاء نیست که دلت رو بزنه بخوای عوضش کنی.. شریک زندگی چیزی نیست که امروز بخوای فردا نخوای و به نظر من که عماد هنوز به اون درجه از ثباط انتخابی نرسیده و انشاالله وقتش که شد، اگه عمرم به دنیا بود برای دوماد شدنش تموم شهر رو دعوت میکنیم. دلم میخواست از اون جمع دوری کنم و از دست متلک های عزیز فرار کنم.. لعنت به من که خودم باعث و بانی شدم.. یکی نیست بگه آخه مرتیکه چه وقت انگشتر خریدنت بود.. آخه تو که خودتم نمیدونی با گلاویژ قراره به کدوم قبرستونی برسی واسه چی انگشتر میخری؟؟؟؟ توی همین فکرها بودم که یک لحظه چشمم به صحرا افتاد.. رد نگاهشو دنبال کردم، به دست های مشت شده ام رسیدم.. از عصبانیت بی اراده گره ی دست هام اونقدر محکم شده بود که خون دستم جمع شده بود..
نامحسوس مشتمو باز کردم و اومدم از سر میز بلندشم که صحرا قبل من از پیش دستی کرد.. بلند شد و همزمان گفت: _انگار کسی دیگه چیزی نمیخوره.. اگه غذاتون تموم شده با اجازه من میزرو جمع کنم و بریم داخل پریزایی به ادامه ی بحثمون برسیم.. همزمان با صحرا من هم بلند شدم.. نگاه دلخوری به عزیز انداختم وگفتم: _دست شما درد نکنه صحرا خانوم همه چی عالی و خوشمزه بود.. حسابی سنگ تمام گذاشته بودی انشاالله جبران کنیم.. اگه اجازه بدین و بی ادبی نباشه من رفع زحمت میکنم.. قرار کاری خیلی مهمی دارم و بخاطر شما ادب حکم میکرد خدمت برسم.. _ای بابا خب چرا کنسل نکردی؟ بعداز عمری اومدی خونه ی من زود میخوای بری؟ اینقدرم بامن لفظ قلم حرف نزن عماد خان.. خندیدم.. این دختر پراز شیطونی بود.. درست مثل گلاویژ.. هنوزم مثل گذشته ها شیطنت داشت.. بااینکه میدونستم سختی های زیادی توزندگیش متحمل شده اما هنوزم شیطنت از سر و روش می بارید.. _لفظ قلم کدومه.. بخدا قرارم خیلی مهمه و نمیتونستم کنسلش کنم وگرنه کجای دنیا ازخونه ی آبجیم بهتره.. عزیز میخواد بمونه.. بازم میام سر میزنم حتما.. صحرا با اینکه از چشم هاش معلوم بود قانع نشده با نارضایتی سری به نشونه ی تایید تکون دادو گفت: _چی بگم.. نمیخوام باعث اختلال و بهم ریختگی کارت بشم.. به هرحال قدم شما روی چشم ماست..
درحالی که دائما نگاهمو از عزیز می دزدیدم ازهمه خداحافظی کردم وبه طرف در خروجی رفتم که عزیز لحظه ی آخر گیرم آورد... _عمادجان یه لحظه صبرکن مادر کارت دارم.. ایستادم و تودلم دعا کردم آبرو داری کنه و دوباره دعوام نکنه.. باقدم های آهسته خودشو بهم رسوند وگفت: _فردا شب بیا دنبالم عزیزم.. پروانه مریضه گناه داره تنهاش بذارم.. _به روی چشم.. هرچی شما بخوای.. نگران پروانه هم نباش اگه دیدم حالش خوب نشده می برمش دکتر! _باشه پس منو بی خبر نذار.. _چشم.. دیگه چی؟ _مواظب رفتارات باش عماد.. دیگه نمیخوام راجع به اون دختر بهت تذکر بدم.. باحرص چنگی به موهام زدم وآهسته گفتم: _قرارشد بعدا راجع بهش حرف بزنیم! _حرف میزنیم!! صد البته که حرف میزنیم..! خواستم آخرین اولتیماتوم هم بهت بدم نگی عزیز نگفت.. برو به سلامت.. فرداشب می بینمت! _خداحافظ واسه اینکه دوباره گیر نده فورا با قدم های بلند اونجا رو ترک کردم و از خونه اومدم بیرون! سوار ماشین شدم و باحرص چندتا مشت به فرمون کوبیدم _لعنت بهت گلاویژ.. لعنت به تو و عشق مسخره ای که بهت دارم.. ماشین رو روشن کردم و همزمان به رضا زنگ زدم..
_اونقدر بوق خورد وجواب نداد اومدم قطع کنم که جواب داد.. _الو سلام.. _سلام.. فکرکردم جواب نمیدی داشتم قطع میکردم! _عذر میخوام.. دستم بند بود.. دیر متوجه گوشیم شدم.. ازلحن حرف زدنش معلوم بود ازم دلخوره و دلم نمیخواست رضا رو ازخودم برنجونم.. باید هرطور شده دلش رو به دست بیارم.. میدونستم باهاش بد حرف زدم درصورتی که حقش نبود.. واسه همونم سعی کردم با دست پیش گرفتن سر حرف رو باهاش بازکنم.. _چرا اینجوری باهام حرف میزنی‌؟ اگه مزاحمم یا نمیخوای بامن حرف بزنی بگو تا قطع کنم و دیگه بهت زنگ نزنم! _زنگ زدی دعوا کنی؟ باز از کجا دلت پره که زنگ زدی سر من خالی کنی؟ درست حدس زده بودم.. رضا دلخور بود بدجوری هم دلخور... _چی رو سرتو خالی کنم؟ یعنی به داداشم زنگ بزنم باید اینجوری جواب بشنوم؟ دمت گرم بابا.. بیخیالش کاری نداری؟ _نه.. از اولشم کاری نداشتم.. خورد تو پرم..! واقعا میخواست قطع کنه؟ یعنی اینقدر از دستم شکاره که نمیخواد باهام حرف بزنه؟ خاک توسرم کنن انگار بدجوری گند زدم! اگه بیشتر ازاون ادامه میدادم غرورم میشکست.. باشه ای گفتم و بدون خداحافظی قطع کردم..
دختر اسنپی💚👱‍♀️
#708 _اونقدر بوق خورد وجواب نداد اومدم قطع کنم که جواب داد.. _الو سلام.. _سلام.. فکرکردم جواب نمیدی
یه کم تو خیابون گشتم و به این فکرکردم چقدر تنها شدم.. با اخلاق و رفتار مسخره ام همه رو از خودم دور کرده بودم و کسی دور وبرم نمونده بود.. چندین بار به صفحه گوشیم نگاه انداختم و توقع داشتم رضا زنگ بزنه یا پیامی بده اما نداد.. خودم کرده بودم.. خودکرده را تدبیر نیست.. اما یه چیزایی واقعا دست خودم نیست.. بعضی وقت ها کنترل یه سری رفتار ها ازکنترلم خارج میشد.. ظهرهم اونقدر عصبی بودم که بدون فکرکردن به حرفام به رضا انگ خیانت چسبوندم.. بهش که فکرمیکنم از خجالت بدنم گر میگیره.. لعنت به من و اخلاق نحسم.. اینجوری نمیشه.. باید برم و ازدلش در بیارم.. نمیخوام رضاروهم ازدست بدم.. باتصمیم یک دفعه ای مسیر رو عوض کردم و روندم به طرف خونه ی رضا... رو در رو حرف بزنیم بهتره.. کدورت موندش مضره.. باید حلش کنیم.. اینجا دیگه غرور به درد نمیخوره.. تو این شرایط غرور زمینم میزنه.. درمقابل رفاقت و برادری من و رضا غرور مسخره ترین کلمه ی دنیاست.. نیم ساعت بعد رسیدم جلوی خونشون.. پیاده شدم و اومدم زنگ در رو بزنم اما یه لحظه فکرکردم نکنه مهمون داشته باشه.. اما از اون حالی که من دیدم مطمئنم تنهاست.. زنگ رو فشار دادم و بعداز چندثانیه بدون حرف در باز شد.. رفتم داخل.. وارد آسانسور شدم و کلید شماره 12 رو زدم... وقتی اومدم بیرون متوجه شدم در واحد رو باز کرده اما خودش جلوی در نیست! بازهم غرورم داشت قلقکم میداد.. یه چیزی درونم میگفت نرو وبرگرد اما اون داداشمه.. واسم مهم نیست.. وارد خونه شدم وباصدای بلند گفتم: _صاحب خونه شعور نداره به استقبال مهمونش بیاد؟
نگاهم به میز جلومبلی که روش پراز خوراکی و دوتا شیشه ی خالی الکل بود خشکم زد.. _سلام خوش اومدی! باشنیدن صدای رضا از بغل گوشم یه لحظه تکونی خوردم اما فورا خودمو جمع کردم.. این چه وضعیه خدایا؟ موهای ژولیده، تیپ به هم ریخته.. چشم ها کاسه ی خون.. اونقدر زهرمار خورده بود که حتی روی پاهاش بند نمیشد.. اخم هامو توهم کشیدم و با تشر گفتم: _چه سلامی؟ توچرا این ریختی شدی؟ این چه وضع وحالیه واسه خودت درست کردی؟ _هیچ.. یه کم با خودم خلوت کرده بودم.. مگه وضعم چشه؟ اگه میدونستم میای صبرمیکردم دوتایی... بابدخلقی توحرفش پریدم وگفتم: _من این بلاهارو سرخودم نمیارم بیخود منو قاطی نکن.. این کارا ازتو بعیده! _آره خب.. تو از این سوسول بازی ها درنمیاری که! یک راست ماشینو با آخرین سرعت میکوبونی به جدول و الودااااع... ! حالا چرا دم در ایستادی؟ بفرمایید داخل..! پشت بند حرفش به طرف آشپزخونه رفت و همزمان ادامه داد: _ببخشید دیگه خونه به هم ریخته اس.. قهوه میخوری واست بیارم؟ در رو بستم و رفتم دست رضا روگرفتم و با نگرانی پرسیدم: _توحالت خوبه؟ نگو که اون شیشه های خالی روی میز رو خودت تنهایی خوردی! یه کم نگاهم کرد.. اونقدر توی چشم هاش غم و ناراحتی ودلخوری بود که دلم گرفت.. _آره تنهایی خوردم.. من خوبم بابا.. مگه قراره چیزیم بشه؟