فِي مَشَارِقِ الأَْرْض ِوَ مَغَارِبِهَا سَهْلِهَا وَ جَبَلِهَا وَ بَرِّهَا وَ بَحْرِهَا ؛
باید ایستاد و دوست داشتنت را در مقابل تمام دنیا فریاد زد! اَینَصاحبنا؟💔
#امام_زمان
-->@haramMahdy313
صبح علےالطلوع،
گدا بر تو
مےگذشت
نزدیڪظهر بود
ڪه عالیجناب شد..
#اللهم_ارزقنا_ڪربلا💔
-->@haramMahdy313
بزࢪگۍ مۍگفت :
ما قࢪاࢪه با امام حسین(؏)
محشوࢪ بشویم نہ مشھوࢪ!
خیلۍ ࢪاست مۍگفت...
محبوب حسین باش،
نہ مشھوࢪِ جماعت:)!
-
شیطونـهڪنارِ
گوشتزمزمهمیڪنه:
تاجوونےاززندگیـتلذتببر‼️
هرجورڪهمیشهخوشبگذرون
اماتوحواسـتباشه،
نڪنهخوشگذرونیتبه
قیمتِشڪسـتنِدلامامزمانمونباشھ(:
#امامزمان
♡⇨@Harammahdy313
پادِگــʜᴀʀᴀᴍـانِ
💛💛💛💛💛 💛💛💛💛 💛💛💛 💛💛 💛 #قصهدلبری #قسمت_هجدهم برگه هارا گذاشت جلوی رویم. کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آن ه
💛💛💛💛💛
💛💛💛💛
💛💛💛
💛💛
💛
#قصهدلبری
#قسمت_نونزدهم
نزدیک در به من گفت :«رفتم کربلا زیر قله به امام حسین (ع)گفتم :«برام پدری کنید فکر کنید منم علی اکبرتون! هر کاری قرار بود برای ازدواج پسرتون انجام بدید ، برای من بکنید !»
دلم را برد ،
به همین سادگی...
پدرم گیج شده بود که به چه چیز این آدم دل خوش کرده ام .
نه پولی ، نه کاری ، نه مدرکی ، هیچ ...
تازه بعد ازدواج می رفتیم تهران .
پدرم با این موضوع کنار نمی آمد . می پرسید :«تو همه اینارو میدونی و قبول می کنی ؟!»
پروژه تحقیق پدرم کلید خورد .
بهش زنگ زد : « سه نفر رو معرفی کن تا اگه سوالی داشتم از اونا بپرسم !» شماره و نشانی دونفر روحانی و یکی از رفقای دانشگاهش را داده بود.
وقتی پدرم با آن ها صحبت کرد ، کمی آرام و قرار گرفت .
نه که از محمد حسین خوشش نیامده باشد .
اما برای آینده و زندگی مان نگران بود .
برای دختر نازک نارنجی اش
حتی دفعهٔ اول که او را دید ، گفت :«این چقدر مظلومه !»
باز یاد حرف بچه ها افتادم ..
حرفشان توی گوشم زنگ می زد :((شبیه شهداس))
یاد حس و حالم قبل از این روزها افتادم!
محمد حسینی که امروز می دیدم ، اصلا شبیه آن برداشت هایم نبود ..
برای من هم همان شده بود که همه می گفتند
پدرم کمی که خاطر جمع شد ، به محمد حسین زنگ زد که «می خوام ببینمت !»
قرار و مدار گذاشتند برویم دنبالش .
هنوز در خانهٔ دانشجوی اش زندگی می کرد.
من هم با پدر و مادرم رفتم .
خندان سوار ماشین شد . برایم جالب بود که ذره ای اظهار خجالت و کم رویی در صورتش نمی دیدم
@haramMahdy313
پادِگــʜᴀʀᴀᴍـانِ
💛💛💛💛💛 💛💛💛💛 💛💛💛 💛💛 💛 #قصهدلبری #قسمت_نونزدهم نزدیک در به من گفت :«رفتم کربلا زیر قله به امام حسین (
💛💛💛💛💛
💛💛💛💛
💛💛💛
💛💛
💛
#قصهدلبری
#قسمت_بیستم
پدرم از یزد راه افتاد سمت روستایمان اسلامیه .
وسیر تا پیاز زندگی اش را گفت : از کوچکی اش تا ازدواج با مادرم و اوضاع فعلی اش . بعد هم کف دستش را گرفت طرف محمد حسین و گفت :«همهٔ زندگی م همینه ، گذاشتم جلوت . کسی که می خواد دوماد خونه من بشه ، فرزند خونه منه و باید همه چیز این زندگی رو بدونه !»
اون هم کف دستش را نشان داد و گفت :« منم با شما رو راستم !»
تا اسلامیه از خودش و پدر و مادرش تعریف کرد ، حتی وضعیت مالی اش را شفاف بیان کرد . دوباره قضیه موتور تریل را که تمام دارایی اش بود گفت .
خیلی هم زود با پدر و مادرم پسر خاله شد!
موقع برگشت به پیشنهاد پدرم رفتیم امامزاده جعفر (ع)
یادم هست بعضی از حرف ها را که می زد ، پدرم برمی گشت عقب ماشین را نگاه می کرد ، از او می پرسید :«این حرفا رو به مرجان هم گفتی ؟»
گفت :«بله!»
در جلسه خواستگاری همه رابه من گفته بود
مادرش زنگ زد تا جواب بگیرد .
من که از ته دل راضی بودم
پدرم هم توپ را انداخته بود در زمین خودم .
مادرم گفت :« به نظرم بهتره چند جلسه دیگه با هم صحبت کنن !»
کور از خدا چه میخواهد ، دو چشم بینا!
قار قار صدای موتورش در کوچه مان پیچید.
سر همان ساعتی که گفته بود رسید : چهار بعد از ظهر از روز های اردیبهشت.
نمی دانم آن دسته گل را چطور با موتور این قدر سالم رسانده بود
مادرم به دایی ام زنگ زد که بیاید سبک سنگینش کند .
نشنیدم با پدر و دایی ام چه خوش و بش کردند .
تا وارد اتاقم شد پرسید :«دایی تون نظامیه ؟»
گفتم :«از کجا می دونید؟»
خندید که «از کفشش حدس زدم !»
@haramMahdy313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_ اولا من رسولیـم نریمـانۍ نیستـم
دوما اونـو آقـای مطیعۍ خونده چہ ربطۍ بہ آقاے نریمـانۍ داره؟(:😂
@haramMahdy313
پادِگــʜᴀʀᴀᴍـانِ
عـٰاشِقَتدۅراَزحَـرَماِحسـٰاسِغُربَـتمۍڪُنَد
بـٰازبـٰاعَڪسِحَرَمیِہگۅشِہخَلـۅَتمۍڪُنَد..!
#ڪربلا💔
شبتون مهدوی🌿
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفـَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها♥️
--#امام_زمان🔗✨
هدایت شده از پادِگــʜᴀʀᴀᴍـانِ
اَلسَـلامُعَلَیڪَیـٰابقیَةاللّٰھِفِۍارضِہ
پادِگــʜᴀʀᴀᴍـانِ
- شیطونـهڪنارِ گوشتزمزمهمیڪنه: تاجوونےاززندگیـتلذتببر‼️ هرجورڪهمیشهخوشبگذرون اماتوحواسـتب
ما نوڪریَت را به دو عالم ندهیم🦋
تا چشم حسودان جهان کور شود..!🤍✋🏼
#امامزمان
˹➜¦@haramMahdy313••
نهج البلاغه
#حکمت ۴۴۷
وَ قَالَ ( عليه السلام ) :
مَنِ اتَّجَرَ بِغَيْرِ فِقْهٍ فَقَدِ ارْتَطَمَ فِي الرِّبَا .
و درود خدا بر او فرمود: كسی كه بدون آموزش فقه اسلامی تجارت كند، در رباخواری آلوده شود.🌱
-->@haramMahdy313
جدیگرفتهایمزندگیدنیاییرا
وشوخیگرفتهایمقیامترا؛
کاشقبلازاینکهبیدارمانکنند،
بیدارشـویـم🚶🏻♂!
[شهیدحسینمعزغلامی]
بـٰانوچـٰادرتڪہخاڪۍشـد..
یادچفیہهـٰایۍباش ڪہ....💔
براۍِاینڪہچـٰادرۍبمـانۍ
غـرقدرخونشـد...🥀
#حجاب
@haramMahdy313
همون قطره های کوچک بارون
روی هم که جمع میشن
یه سیل وحشتناک و بی رحم میسازن!
شده حکایت همون گناه هایی
که فکر میکنی کوچیکه:/
پادِگــʜᴀʀᴀᴍـانِ
💛💛💛💛💛 💛💛💛💛 💛💛💛 💛💛 💛 #قصهدلبری #قسمت_بیستم پدرم از یزد راه افتاد سمت روستایمان اسلامیه . وسیر تا پ
💛💛💛💛💛
💛💛💛💛
💛💛💛
💛💛
💛
#قصهدلبری
#قسمت_بیستویکم
برایم جالب بود ، حتی حواسش به کفش های دم در هم بود
چندین مرتبه ذکر خیر پدرم را کشید وسط برای اینکه صادقانه سیر تا پیاز زندگی اش را برای او گفته بود
یادم نیست از کجا شروع شد که بحث کشید به مهریه ..
پرسید :«نظرتون چیه ؟» گفتم :«همون که حضرت آقا میگن !»
بال در آورد قهقهه زد :« یعنی چهارده تا سکه !»
از زیر چادر سرم را تکان دادم که یعنی بله !
می خواست دلیلم را بداند .
گفتم :« مهریه خوشبختی نمیاره!» حدیث هم برایش خواندم :«بهترین زنان امت زنی است که مهریه او از دیگران کمتر باشد !» این دفعه من منبر رفته بودم
دلش نمی آمد صحبتمان تموم شود
حس می کردم زور می زند سر بحث جدیدی را باز کند
سه تا نامه جدید نوشته بود برایم
گرفت جلویم و گفت :«راستی سرم بره هیئتم ترک نمیشه !»
از ته دلم ذوق کردم
نمی دانم اوهم از چهره ام فهمید یا نه ، چون دنبال این طور آدمی می گشتم حس می کردم حرف دیگری هم دارد ، انگار مزه مزه می کرد ...
گفت :«دنبال پایه می گشتم ، باید پایه م باشید نه ترمز!
زن اگر حسینی باشه ، شوهرش زهیر می شه !»
بعد هم نقل قولی از شهید سید مجتبی علمدار به میان آورد :
«هرکس رو که دوست داری ، باید براش ارزوی شهادت کنی!
@haramMahdy313
پادِگــʜᴀʀᴀᴍـانِ
💛💛💛💛💛 💛💛💛💛 💛💛💛 💛💛 💛 #قصهدلبری #قسمت_بیستویکم برایم جالب بود ، حتی حواسش به کفش های دم در هم بود
💛💛💛💛💛
💛💛💛💛
💛💛💛
💛💛
💛
#قصهدلبری
#قسمت_بیستودوم
مسئول اعتکاف دانش آموزی یزد بود .
از وسط برنامه ها می رفت و می آمد .
قرار شد بعد از ایام البیض برویم کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه عقد کنیم
رفته بود پیش حاج آقای آیت اللهی که بیایند برای خواندن خطبه عقد
ایشان گفته بودند :«بهتره برید امامزاده جعفر (ع)یزد»
خانواده ها به این تصمیم رسیده بودند که دوتا مراسم مفصل در سالن بگیرند : یکی یزد، یکی هم تهران .
مخالفت کرد ، گفت :« باید یکی و ساده بگیریم!»
اصلا راضی نشد ، من را انداخت جلو که بزرگ تر ها را راضی کنم .
چون من هم با او موافق بودم
زور خودم را زدم تا آخر به خواسته اش رسید
شب تا صبح خوابم نبرد .
دور حیاط راه می رفتم
تمام صحنه ها مثل فیلم در ذهنم رد می شد ...
همه آن منت کشی هایش
از آقای قرائتی شنیده بودم :«۵۰ درصد ازدواج تحقیقه و ۵۰ درصدش توسل
نمیشه به تحقیق امید داشت ، ولی می توان به توسل دل بست! »
بین خوف و رجا گیر افتاده بودم .
با اینکه به دلم نشسته بود ، باز دلهره داشتم ...
متوسل شدم .
زنگ زدم به حرم امام رضا (ع) . همان که خیرم کرده بود برایش
@haramMahdy313
هجران بس است ای پسر فاطمه...،بیا
شاید که مرگ جسم مرا سهم گور کرد
بین من و تو پردهی عصیان حجاب شد
ما را گناهکاریِمان از تو دور کرد...
#السلامعلیڪیابقیةالله💛✨
#امام_زمان♥
پادِگــʜᴀʀᴀᴍـانِ
وسطجاذبہۍاینهمهرَنگ
نوڪرتتابہابدرنگشماست
بیخیالهمہۍِمردمشھر !
دلمآقابهخداتنگشماست...💔
هدایت شده از پادِگــʜᴀʀᴀᴍـانِ
اَلسَـلامُعَلَیڪَیـٰابقیَةاللّٰھِفِۍارضِہ
پادِگــʜᴀʀᴀᴍـانِ
•°♥️°•
شنیدمت که...
نظر میکنی به حال ضعیفان
تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت:)
امام رضاجانم💛
وقتے یہ نفر ازت کمک میخواد،
بہ این فکر کن کہ :
خدا آدرس تورو بهش داده
——––—🍃🌸