در کودکی فکر می کردم کسی که اسباب بازی فروشی دارد حتما خوشبخت ترین آدم دنیاست
اما چند سال بعد نوجوان که بودم فکر می کردم
خوشبخت ترین آدم دنیا یکی از سوپر استار های سینما یا یک ورزشکار معروف است
آن روزها خوشبختی را در شهرت می دیدم.
با گذر زمان معنی خوشبختی هر روز برایم عوض می شد.
گاهی خوشبختی را در ثروت می دیدم و وقتی بیمار می شدم در سلامتی
سالها گذشت و زندگی به من ثابت کرد خوشبختی برای هر انسان یک تعریف دارد
گاهی ما در زندگی به چیزی که ان را خوشبختی میدانیم میرسیم'ولی باز هم احساس خوشبختی نمی کنیم
چون گذر زمان و تغییر شرایط تعریف ما را از خوشبختی عوض کرده
کاش بدانیم خوشبختی واقعی،داشتن ''آرامش'' است
خوشبختی که نه گذر زمان و تغییر شرایط نمی تواند آن را از ما بگیرد
دنیا پر است از آدمهایی که همه چیز دارند به جز آرامش
کسانی که هرگز خوشبخت نمی شوند.
#مناسب_پادکست
وضعیت خوبی ندارم
مرا ببخش!
دستم از اشیاء رد میشود
رد میشود از تلفن
فراموشت نکردهام..
فقط کمی
کمی
مردهام؛
در دنیای واقعی
مردم همیشه میگویند وقتی اتفاق وحشتناک میافتد اندوه و درماندگی و دردی که در قلبمان حس میکنیم
"با گذشت زمان کمتر میشود"
اما حقیقت ندارد.
اندوه و دردِ از دست دادن همیشگی است
اما اگر قرار باشد برای همهی عمر آنها را با خودمان حمل کنیم، طاقتمان تمام میشود.
غم و اندوه فلجمان میکند.
بنابراین، در نهایت، اندوههایمان را بسته بندی میکنیم و جایی میگذاریم.
مادربزرگ سلام رساند و گفت متأسف است'
دلش چنین میخواست، اما کو جرات؟
این است آدمیزاد، دست کم دو گونه
زندگانی میکند!
یکی آن که هست و دیگری آن که میخواهد.
-محموددولتآبادی
وسط دعوا و بگو و مگو یهو میگفت:
" دستامو بگیر! "
عادتش بود، تا می دید بحث داره بالا میگیره همین بساط بود.
فرقی نمیکرد پشت گوشی باشه یا وسط چت باشیم
یا اینکه رو در رو
میگفت دستامو بگیر
و بعد خودش زودتر دست به کار میشد و دستامو میگرفت میون گرمی دستاش
و بعدش انگار دلمون قرصتر می شد
آروم تر میشدیم
یادمون می رفت سر چی حرفمون شده بود اصلا
یه بار که اصلا قصد کوتاه اومدن نداشتم سرش داد زدم و گفتم بس کنه این بازی تکراری مزخرفو، مثلا چی میخواد حل بشه با گرفتن دستاش
یادم نمیره هیچوقت جوابشو، گفت:
ببین توی هر رابطه ای بحث و اختلاف نظر و سلیقه و دعوا هست. ولی مهم تر و قوی تر از همه ی اینا عشق و محبتیه که دلارو وصل میکنه به هم.
یه وقتایی اونقدر پُریم از گلایه های ریز و درشت که یادمون میره این آدمی که جلوی رومونه عشقمونه، اگه بحث و احیانا دعوا و جدلیم هست بخاطر حل شدن مشکلات یه رابطه ست، نه منحل کردنش
یه وقتایی که حس می کنم داره اون نخ اتصاله پاره میشه
حرمتا توی مرز شکسته شدنه
داریم میرسیم به جایی که نباید
همون موقع میگم دستمو بگیر و محکمم بگیر که نه ترس رفتن تورو داشته باشم و نه فکر رفتن به سر خودم بزنه.
میگم بگیری دستامو که یادمون بیفته ما وصلیم به هم.
نباید از این فاصله دور تر شیم
نمی تونیم که دور تر شیم
دستاتو میگیرم که یادم بیاد کجای زندگیمی که یادت بیاد کجای زندگیتم
دستاتو میگیرم که یادمون بیاد این جنگا برای با هم بودنمونه
قرار نیست که با هم بجنگیم . .
وقتی انگشتامو گره می زنم لابلای انگشتات تازه یادم میفته که این دستا قرار نیست بذارن زمین بخورم و اگه زمین خوردم بلندم میکنن. یادم میاد که قرار نیست وقتی دستمون توی دست همه زمین بخوریم
و هنوز زوده برای از پا افتادن...
یه وقتایی که حس میکنم دیگه آخر راهیم میگم دستامو بگیر تا دوباره و از نو شروع کنیم
درست از سر خط.
حالا یه وقتایی من به جای اون میگم ولش کن اصلا این حرفارو، بیا این راهو هم با هم و شونه به شونه ی هم بریم و این جریانارم باهم بگذرونیم از سر ، پس . .
دستامو بگیر لطفا