هیچ²
ـــــ
بوی یلدا را میشنوی؟
انتهای خیابان آذر
باز هم قرار عاشقانه پاییز و زمستان
قراری طولانی به بلندای یک شب
شب عشق بازی برگ و برف
پاییز چمدان به دست ایستاده
عزم رفتن دارد...
چشم هایت را ببند و کمی به حرف هایم گوش بده
باید آرام بگیری
میدانم شب های سختی را گذراندهای
میدانم خواب های بدی دیدهای و اشک های فراوان ریختهای اما من آمدهام تا هر آنچه گذشته فراموش کنی
آمدهام تا لبخند بر لب هایت بگذارم پس حتی برای لحظهای چشم هایت را ببند
چشم هایت را ببند و تصور کن که در خیابانی بی انتها قدم می زنیم جوانتر از همیشه از کنار کافه ها و مغازه های روشن می گذریم
پیرمرد کوری را تصور کن که برای ما آکاردئون می زند و ما زیر آسمانی که برایمان میبارد از ته دل میخندیم
چشم هایت را ببند هنوز داستان های زیادی برای گفتن دارم
داستان کوه طلسم شدهای که پسری
آن را فتح کرد
داستان دو دیوانه که قهرمان شهر شدند
داستان دختری که در تنهایی اسیر بود و نقاشی میکشید و روزی نقاشی هایش جان گرفتند و نجاتش دادند
چشم هایت را ببند جانم
من شاعر نیستم اما خارج از همهی وزن ها و آهنگ ها و با ساده ترین کلمات میتوانم دوست داشتن را برایت معنا کنم
تا باور کنی زندگی آنقدرها هم که می گویند پیچیده نیست
تنها تو چشم هایت را ببند و کمی به حرف هایم گوش بده ارام جانم
تو گفتی پرندهها را دوست داری
اما آنها را در قفس نگه داشتی.
گفتی ماهیها را دوست داری
و آنها را سرخ کردی.
تو گفتی گلها را دوست داری
اما آنها را چیدی.
پس هنگامی که گفتی مرا دوست داری
من شروع کردم به ترسیدن.
یکجوری بود که نمیشد دوستش نداشته باشم
رفتارش خیلی دلنشین بود
خنده هایش قند تو دلم آب میکرد شوخیهایش را که نگو
آخ از نگاهش
مثل آن نگاه را هیچ جایی ندیده بودم
به نظرم می آمد همه عاشقش هستند با خودم میگفتم مگر میشود کسی تو دنیا باشد که دوستش نداشته باشد ؟
کسی هست که از شوخیهایش از ته دل نخندد؟
کسی هست که نخواهد ساعتها چشم به چهرهاش بدوزد؟
اصلا این صورت دلنشین را مگر میشود نخواست ؟
صدایش که بهترین موزیک دنیا بود
آهنگی که در بدترین وضعیت هم اگر میشنیدم امکان نداشت حالم را خوب نکند
به همه حسادت میکردم
به همهی آدمهایی که وقتی نبودم از کنارش رد میشدند
تمام کسانی که حتی یک کلمه با او حرف میزدند
گاه و بیگاه نفرین میکردم کسی را که او را تنها میبیند و من کنارش نیستم
روزی رسید که ترکم کرد و مسیر زندگیمان از هم جدا شد
بعد از مدتها که عکسش را دیدم و فهمیدم اصلا هم زیبا نیست
و رفتارش هم اصلا دلنشین نیست
یا شوخیهایش اصلا خنده دار نیست
و آدمهایی که کنارش هستند هیچ هم آدمهای خوشبختی نیستند
چرا باید از حضور یک آدم معمولی خوشحال باشند و بخواهند ساعتها خیره شوند ؟
فاصلهی او از یک آدم خاص تا یک آدم معمولی فقط دوست داشتنِ من بود
او معمولی شده بود چون من دیگر دوستش نداشتم
#مناسب_پادکست
خاطراتی که آدمهایش رفتهاند، دردناکاند؛
ولی خاطراتی که آدمهایش حضور دارند اما شبیهِ گذشته نیستند، به مراتب دردناکترند.
که زنده های امروزی
چیزی به جز تفالههای یک زنده نیستند؛
گویی که کودکی
در اولین تبسم خود پیر گشته است.