eitaa logo
هیچ²
1.6هزار دنبال‌کننده
347 عکس
23 ویدیو
0 فایل
-سوداگرِ خیالم‌ و سرمایه‌دارِ هیچ‌ خودمونی تره: @hhhhhan
مشاهده در ایتا
دانلود
ـ
اومد دستش‌ شیرینی بود گفتم مناسبت!؟ گفت فراموشش کردم گفتم عه؟! مبارکه چندوقته حالا؟! گفت ازهمون موقع که رفت فراموشش کردم دکتر دقیقا دوسال‌ و یک ماه و پونزده روزه فراموشش کردم لبخند از لبم افتاد شیرینیو برداشتم گفتم بسلامتی دلم براش هری ریخت پایین یکی دوساعت بعد داشت سازشو کوک میکرد تو خودش بود خودش یدونه شیرینی‌ام نخورده بود رفتم نشستم کنارش ساعتو نگا کردم گفتم الان دقیقا دوساعت و سی دقیقه‌س یادش افتادی باز سازو گذاشت کنار گفت ‹ دکتر چرا ما بلد نیستیم؟ › چرا ما هرچی میسازیم که یادمون بره با یه تلنگر دیوار دفاعیِ فراموشیمونو خراب میکنن!؟ چرا هرچی میخایم بریم رها شیم بدتر دست و پامونو زنجیر میکنن بِ این خاطرات؟ چرا هرچی چشامونو بستیم هیچی نبینیم دردا بیشتر دیده شدن؟ دکتر چیه این داستان دلبر اصن چیکار میکنه با آدم تو میدونی؟ هی قرار میذارم باخودم که دیگه ایندفعه فراموشش میکنم برگرده ام محلش نمیدم ولی تا این وامونده زنگ میزنه پی‌ام میاد هی میگم کاش دلبر باشه دکتر آدم چجوری به دلش حالی کنه اشتباه شده؟ دستمو گذاشتم رو شونش گفتم : ‹ دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور › گفت شر میگیا دکتر چپ نگا کرد سازو گرفت دستش زیر لب گفت : ‹ تا کجا باز دلِ غمزده‌ای سوخته بود ›
آدما تا یه جایی چون دوسِتون دارن از خودشون میگذرن اما یه روز اونقدر خالی و پوچ میشن که از شما و خودشون باهم میگذرن و هیچوقت اون آدم قبلی نمیشن نه برای شما، نه برای خودشون.
مهین خانم چهل سال است ازدواج کرده سه دختر و یک پسر دارد داماد دارد عروس دارد و چند تایی هم نوه دارد خودش می گوید دانشگاه نرفته اما انقدر خوب حرف می زند که گاهی شک می کنم راست بگوید مهین خانم از آن زنهایی است که من از هم‌صحبتی با آنها لذت می برم دیروز وقتی گفت : تن دادن از آن اتفاقات سخت زندگی است سریع توی کیفم دنبال خودکار گشتم دفترم را بیرون آوردم و جمله اش را یادداشت کردم می دانستم اگر آن را ننویسم خیلی زود فراموشش می کنم مهین خانم معتقد است خیلی از زنها مجبورند زندگی زناشویی شان را تحمل کنند چون گزینه‌ی دیگری جلوی رو ندارند می گوید خودش هم چهل سال تحمل کرده و تن داده به زندگی که دوست نداشته می گوید تن دادن از آن اتفاقات سخت زندگی است گاهی زندگی مجبورت می کند مسالمت آمیز با آن کنار بیایی و دم نزنی پرچم سفیدت را تکان بدهی و سرنوشتت را بی کم و کاست قبول کنی و آرزو کنی دخترانت سرنوشتی بهتر از تو داشته باشند " جورج اورول " در کتاب روزهای برمه جمله ی خوبی دارد که نوشته آدم به فرض آن که تا آخر عمر تنها بماند و شریکی پیدا نکند تحمل آن بسیار آسان تر است تا شب و روز با کسی سر و کار داشته باشد که حتی یکی از هزاران حرف او را نمی فهمد نمی دانم مهین خانم درست می گوید یا جورج اورول.
ـ
تو تنها می توانی آخرین درمان ِ من باشی و بی شک دیگران ، بیهوده می جویند تسکینم
پس از تحمل آن همه درد، کسی که به مقصد می‌رسد دیگر همانی نیست که به راه افتاده بود.
کلی حرف تو مغزمه،کلی کلمه تو دهنمه. ولی حرفی ندارم، حرف دارم اما نمیدونم چی هستن. شاید میدونم، ولی واقعا نمیدونم. همه‌ی حرفا تو مغزمه اما موقع حرف زدن محو میشن! من نمیدونم باید چی بگم، نمیدونم باید از کجا شروع کنم، کلمه ها اذیتم میکنن، نمیزارن درست بیانشون کنم. حالا که فکرشو میکنم من به یکی نیاز دارم که بشینه جلوم بهم نگاه کنه و حرفامو بفهمه. حرف زدن برای من بیشتر از اونی که فکرشو کنی سخته.
ـ
‌شب می‌شود و احساس می‌کنی که چیزی از درون جسمت را میبلعد. کمی می‌گذرد میبینی نه، فقط احساس نیست جای جای بدنت از زخم لب گشوده اما لب از لب نمی‌گشایی که مبادا عربده ای میهمان گوش هایت کنی راستی روزی چند بار شب تکرار میشود؟ راستی شب چند روز طول میکشد؟ رو به آینه لب میزنم چگونه در آن میان دندان‌هایت را در تئاتر خنده وادار به تکرار نمایشنامه کردی؟ مگر کسی را برای خنداندن داشتی؟ اصلا کسی را داشتی؟ و با کدام معیار و یکا مرگ‌هایت را شمردی؟ راستی آدم شبی چند بار میمیرد؟ چندبار خودت را زیر خاطرات مدفون کردی و چند بار رو به روی نعش آرزو و رویا هایت به سوگ نشستی؟ اصلا شمردی یا از میان انگشتانت همچون تعداد سیگار های دود شده در رفته است؟ بغض‌هایت را فرو خوردی در حالی که خون از معده ات میجوشید خون می‌خوری یا خون تو را می‌خورد؟ راستی این خون روی دست هایت خون کیست؟ خودت یا زندگیت؟ بغض‌ها را درون خویش پرورانده‌ای و حال اهریمنی توقف ناپذیر زاییده شده که همچون کودکی ناخلف از سر ناسپاسی گلوی پدرش را میفشارد و نفس هایش را میشمرد که بداند کدامش اخرین است راستی نفس میکشی یا اکسیژن حرام میکنی؟ از خودت بپرس از خودم می‌پرسم به او هم میگویم بپرسد بر نعش امید که نگریسته ای؟ نه گریسته ای اما امید نمرده بود برخیز دستانش را بگیر که از خاک بیرون زده -گچپژ،یادداشت های پاره، 1398
از دیدن خودم در آیینه میترسم «من» کجاست؟!