gan.novel.do یک او!
پارت هجدهم
(پنج ماه قبل)
* رسول*
با دیدن فلش دستش خشکم زد...
خدایا...
تموم شد:)
همه چی تموم شد!
نه دیگه داوودو میبینم...
نه صدای محمد و میشنوم:)
نه نمک های سعید🙂
نه نگاه مادرم💔
الان انکار کردن دیگه دیر شده...
دیگه نمیتونم بگم مال من نیست...
همه چیو فهمیدن:)
فهمیدن جاسوسم...
فهمیدن ایلیا نیستم؟
تموم جرئتمو جمع کردم🙂
الان جا زدن یعنی ترسیدن!
انکار کردن یعنی حساب بردن!
-آره ماله منه! دست شما چیکار میکنه؟!
لبخند زدم🙂
لبخندی که عذابش بده...
لبخندی که شک کنه به بردنش:)
همیشه دوست دارم وقتی میبازم جوری رفتار کنم که اونی که برده شک کنه به خودش!
قیافش یخ زد!
+که میای اینجا و جاسوسی میکنی آره؟!
-نه...جلوی جاسوسیه شمارو میگیرم🙂جلوی عوضی بازیای شمارو! شماییو که چسبیدید بیخ ریش ما و ولمون نمیکنین و نمیخواین بفهمین تا کشور من جوونای میهن پرستی مثل من و امثال من داره هیچ غلطی نمیتونین کنین!
+حواست هست کجایی؟ تو خاک خودت نیستی که اینجوری بلبل زبونی میکنی!
با آرامش چشامو بستم و سرمو تکون دادم...
-آره...تو خاک خودم نیستم...ولی مرد اونیه که تو خاک غریب پشت خاکش باشه!
کم اورده بود تو بحث با من... میدونستم چیا انتظارمو میکشه💔
کاش ایران بودم و امید داشتم به رسیدن آقا محمد...ولی به قول این یارو تو خاک غریبم:)
+زبونتو کسی که باید قیچی میکنه!
-زبونمو قیچی کنید! عذابم بدید! منو بکشید... ولی یادتون باشه خون ما ها خودش پر از حرفه! کسی که باید میشنوه! بعضی وقتا برای آگاه کردن باید جون داد... بعضی وقتا برای گفتن باید خون داد...خون از کلمات خیلی واضحتره!🙂
با خشم به چشمام زل زد...
زیر لب چیزی گفت که شنیدم...
+اگه امثال تورو داشتیم الان دنیا مال ما بود!:)))
پ.ن:با اختلاف پارت مورد علاقمه🙂
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او!
پارت نوزدهم
(حال)
* داوود *
روزها پشت سرهم داشت بی رسول میگذشت...
انگار همه باورشون شده بود که رسول دیگه رفته و نباید منتظرش موند...💔🙂
ولی من نمیتونم عادت کنم به این وضعیت...🙃
من هرروز داره حالم بدون او بدتر میشه:)
هرروز بدتر از دیروز💔
به سمت میز رسول رفتم... میزی که حالا صاحبش مهرداد بود🙂
📣سلام مهرداد آماده شو باید بریم مغازه ی شاهین... یه سرو گوشی آب بدیم!
+سلام باشه...فقط همونیه که رسول اطلاعاتشو از شرکت بدست اورده بوده؟
📣آره یکی از هموناست!پس بیا پایین منتظرتم...
سوییچشو بهم داد و گفت که با ماشین اون بریم...
رفتم سوار ماشین مهرداد شدم...
اولین بار بود سوار ماشینش میشدم🙃
یه نگاه به دور و ور انداختم که با دیدن عکس رسول جا خوردم...
برش داشتم💔
مهرداد که رسولو تا حالا ندیده این عکس اینجا چیکار میکنه؟
عکس دانشجوییه رسول بود🙃
یه عکس دیگه ام اونجا بود...برش داشتم...
مهرداد بود کنار رسول...🙂
یعنی چی...
اینجا چه خبره؟
یعنی مهرداد رسولو میشناخته؟
همون لحظه مهرداد داخل ماشین نشست...💔
وقتی عکسارو تو دست من دید جا خورد...
سرشو انداخت پایین🙂
📣مهرداد اینجا چه خبره؟
📣مهرداد تو رسولو میشناختی؟
📣مهرداد تو رسولو میشناختیو اومدی جاش؟
📣چرا تاالان نگفتی🙂
سرشو ک اورد بالا... چشمای پر از اشکشو دیدم💔
+اره رفیقم بود...هم کلاسیو هم دانشگاهیم بود🙂
+داداشم بود...💔
با تعجب نگاهش کردم...
اشکاش پشت سرهم جاری شد...
+میدونی چقدر سخته بگن بیا بشین جای داداشت؟
میدونی چقد سخته تو این مدت دم نزنی؟
میدونی داوود؟
میدونی دارم از خبر نداشتن ازش میمیرم... ولی نگفتم گه نگین چرا اومدی جاش؟
میدونی دوسال بود ماموریت بودمو ندیده بودمش داوود؟؟
بیچاره مهرداد... تموم این مدت قد من درد داشت💔
ولی همیشه آرومم میکرد🙂
چقدر این اخلاقش شبیه رسوله🙂
به سمتش برگشتمو بغلش کردم💔
دیگه برام فرق کرد...
مهرداد دیگه همکار نیست💔
رفیق رفیقمه...
با یه درد مشترک🙂
نبود رسول🙃
پ.ن:هققق💔
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او!
پارت بیستم
(حال)
* رسول*
به چشمای شارلوت چشم دوختم...
📣خودتو خسته نکن! برو شارلوت🙂برو..من حرفی نمیزنم! پنج ماهه دارم این جمله رو تکرار میکنم...زبون ادمیزاد حالیت نمیشه؟
📣من حرف نمیزنممممم!
صورتش از خشم سیاه شد💔
اومد جلو...سیگار نصفه ی ادمشو از دستش گرفتو تو یه حرکت چسبوند به دستم😑
📣آخخخخخخخخخ...
📣ش...ارلو..ت! من...
حرفم نصفه موند که یدونه خوابوند تو گوشم💔
سرمو گرفتم بالا و با حرص نگاهش کرد...
📣بااینکارات ضعیفیتو داری نشون میدی! خانم قوی اگه واقعا قویی دستانو باز کن!
تنها چیزی ک نصیبم شد یه سیلیه دیگه بود💔
+ببین پسر...پسره ایرونی... فداکار... قهرماااان...شارلوت نیستم ازت حرف نکشمممممم...یادت نرفته که رابطای من هنوز تو ایرانن؟؟
خودت اطلاعاتشونو جمع کردی!
ی رفیق به اسم داوود داری ن؟
بااومدن اسم داوود برق از سرم پرید💔
📣دیدی ضعیفی؟! مامور ام آی سیکسو ببین... نمیتونی از ی بچه ایرانی مستقیم حرف بکشه😂
به آدماش اشاره کرد و پا تند کرد و رفت بیرون...
من موندم و مثل همیشه لگد و کتک از دست ی مشت حیوون...
به سلول برگشتم💔
سرمو تکیه دادم به دسوار به داوود فکر کردم...
به مهرداد...
یعنی از ماموریت برگشته؟
یعنی سالمه...
پیرمردی که تموم این مدت شده بود یار و یاورم اومد سمتم🙂
کسی که انگلیسی بود ولی باهمشون فرق داشت:)
جای سیگار و اروم نوازش کرد و با زبون خودش ازم عذر خواهی کرد...
با صدای جیغ و داد راشل به خودم اومدم...
در سلول وا شد و با قدمای تند اومد سمتم...
راشل! دختر رئیس شارلوت!
با نگرانی نگاهم کرد🙂
📣are you ok Elia?
(ایلیا حالت خوبه؟)
پ.ن:راشل!
#خادم_الزهرا
https://abzarek.ir/service-p/msg/35259
دوستان این لینک ناشناس
#خادم_الزهرا
هر نظر پیشنهادات و انتقادات درباره خودم و رمان دارید بگین
ممنون
دوستان توجه بفرمایید وقتی شما پیام میدهید من میتونم تو ناشناس بهتون پاسخ بدم شاید نتونیم پاسخ تو گروه بدم چون واقعا ناشناس به شدت شلوغ میشه من نمیتونم اون صفحه رو نبندید و برید تو ناشناس هر از گاهی پاسخ بهتون میدهم اگر هم دیر شد چون زیاد هست ولی حتما میدهم
اگر دید نیومده بالای صفحه یه علامت چرخش هست اون رو بزنید صفحه ابدیت میشود و اگر پیام اومده باشه میتونید ببیند
اینم پاسخ هم به یکی منبر ها راحت تو ناشناس میتونید با بنده صحبت ها تون رو بگید زمانی که تو کانال اعلام میکنم میرم ناشناس رو چک کنم شما هم تو ناشناس باشید پاسخ ها براتون میاد
#خادم_الزهرا
اینطوری راحت هست به جای اینکه همش برید ناشناس رو چک کنید
اعلام میکنم میگم به تمام ناشناس پاسخ دادم شما هم برید نگاه کنید براتون پیام اومده
#خادم_الزهرا
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_هفتاد
#نیما
بعد از سلام کردن و بغل کردن عمو و زن عمو اومد طرف من و گفت
نرگس:سلام نیما جان ، خوبی داداش ؟
نیما:سلام ،ممنون، رسیدن به خیر خواهر گلم .
نرگس:ممنون.
نرجس:نرگس جان چادرت رو بده تا بردارم .
نرگس:ممنون نرجس جان ، بیا .
نشستیم کنار هم ، زن عمو بحث ازدواج و زندگی انداخته بود.
مثل همیشه سرم پایین بود و داشتم گوش میدادم که نرگس گفت
نرگس:نیما زن عمو چی میگه ؟ تو مورد پیدا کردی ؟
نیما:ها...اره ، یه سوال ، دختر فرماندتون دختر خوبیه؟
نرگس:آره چطور؟
نیما:همونه دیگه !
نرگس:واقعا؟
نیما:دروغ دارم ؟
نرگس:خوب...چی بگم والله...من خانوادش رو تضمین میکنم ، ولی رفتار دختره رو نمیدونم چطوره .
نیما:حالا توی ۲ _ ۳ بار رفتار میشه فهمید !
نرگس:نمیدونم ، یعنی بریم خواستگاری ؟
نیما:آره دیگه!
پ.ن:خواستگاری 😜
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
ما باید برم ماموریت!!!
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_هفتاد_یکم
#نرجس
اسم خواستگاری که اومد گوشام تیز شد و رفتم پشت سر نیما .
عمو و زن عمو منو دیده بودن ولی گفتن که ساکت باشن .
وقتی گفت دختر آقا محمده در گوشش گفتم :مبارکههههههههه.
نیما پرید هوا بعدش هم رفتم کنارشون نشستم .
نیما:دستت درد نکنه نرجس خانوم ، در گوش من داد میزنی ؟
نرجس:دستت درد نکنه نیما خان بدون من میخواهی زن بگیری ؟
نیما:ما غلط بکنیم .
نرجس:آفرین، خوب ادامه بدید ببینم چی میگفتید ؟
نیما:میگم این چند روز آینده قرار بزارید برای خاستگاری !
نرجس:چقدر هولی! این هفته نیستیم ،ما باید بریم ماموریت .
نیما:ماموریت چی ؟کجا ؟
نرگس:اه ، شلوغش نکنید ، باید بریم طرف های غرب ، یه شهری به اسم نفت شهر (توجه:در پارت های قبل تمام توضیحاتی که درباره نفت شهر داده شده کاملا راست و درست میباشد)
نیما:آره میدونم کجاست ! ولی برای چی ؟
نرگس:عملیات دستگیری ۲ تا از جاسوس های MI6 در ایران .
نیما:اون وقت من الان باید بدونم ؟
نرجس:نرگس گفت بهت نگیم !
نیما:داشتیم نرگس خانوم؟
نرگس:روم سیاه داداش ، گفتم خودت زیاد فکر و خیال داری ، بیشتر از این مشغول نشی!
نیما:حالا کی هست ؟
نرجس:پنج شنبه ، البته ۴ شنبه حرکت میکنیم .
پ.ن: کیا خواستن نیما داماد اقا محمد شه ؟😁😜
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
مواظب خودتون باشید ، من به جز شما کسی رو ندارم .
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م