eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
gan.novel.do یک او! پارت چهل و یکم *محمد * به سمت داوود دوییدم... 📣سعید...پاشو پسر... پاشو ببین مهرداد ...مهرداد... نفس میکشه؟ جون دادم تا گفتم🙃 📣فرشید زنگ بزن اورژانس:)بدو پسر... دیگه تحمل نگه داشتن اشکامو نداشتم... دلم نمیخواست از بچه ها کسی ببینه شکستنمو... ولی منم ادم بودم...مگ میتونم پر پر شدن سه تا از عزیزامو ببینمو دم نزنم... اشکام رو گونم سرازیر بود سر داوود با احتیاط رو پام گذاشتمو به موهاش دست کشیدم... جرئت جک کردن نبضشو نداشتم... اومدم سمت داوود چون میدونستم سعید داوود براش سختتره💔 انگشتامو آروم کنار گردنش گذاشتم... نبض ریزی ک انگشتم حس کرد... امیدی بود ک خدا بهم داد💔 📣میزنه سعید... زندس داوود... سعید سرشو بالا اورد... چشاش هنوز گریون بود💔 +آقا مهرداد نبضش خیلی ضعیفه خیلی خون رفته ازش🙂 خدایا خودت رحم کن...رحم کن... آمبولانس اومد و بچه هارو با خودش برد💔 *** به دیوار راهروی نزدیک ب اتاق عمل تکیه دادم... قفسه سینم از غصه سنگینی میکرد... دکتر گفت دعا کنیم... مهرداد خیلی خون از دست داده💔 داوودم ضربه به سرش شدت داشته...خیلییی زیاد🙂 جفتشون تو اتاق عملن... خیلی خوبه ها... ی بچه رفت جنازش برنگشت💔 دوتا ام اینور موندن رو دستم... سه تا از عزیزترینام... خدایا... رحم کن... به جوونیشون🙂 احتمالا هدف کشتن داوود بوده و پیدا کردن ی سری مدارک... آخه اتاق داوود بهم ریخته بود💔 ونبال چیزی گشتن... نمیدونم پیدا کردن یا ن... کاش احتیاطمون بیشتر بود... ولی چیشده ک انقد زخمی شدن؟ چ اتفاقی انققدر عصبیشون کرده؟ بااومدن دکترا از اتاق عمل از افکارم دست کشیدم... فرشیدو سعید ب سمتش رفتن! 📣چیشد آقای دکتر؟ +اونیکه چاقو خورده بود... خون زیادی از دست داده بود که خطر از سرش گذشت...هر چند هوشیاریش هنوز پایینه ولی امیدوارم بهش... اما... نگاه نگران سعید چرخید به سمت دکتر... -داوود چی؟ +متاسفانه ضربه شدت داشته...الان تو کماست:) وای سعید...لب گزیدن فرشید با تیر کشیدن چیزی تو سمت چپ سینم یکی شد... برگرد داوود... هر چند ک میدونم خودت دوست نداری برگردی:)💔 پ.ن:غم محمد خیلی زیاده🙂
gan.novel.do یک او! پارت چهل و دوم *راوی * جورج به چهره اروم رسول نگاه کرد...به زور رسونده بودتش ب خونه ی امن و دکتر آورده بود بالاسرش...ولی بدون امکانات نمیشد فهمید رسول چ بلایی سرش اومده! باید زود میرفتن... شارلوت صددرصد پیداشون میکرد:) هنوز تو فکر راشل بود... هعی دختره معصوم💔 رسول آروم چشماشو باز کرد... *رسول * چشمامو باز کردم... تو ی خونه بودم...باورم نمیشد ینی خلاص شدم؟ با دیدن چهره جورج همه چی یادم افتاد... راشل...آخرینبار خدافظی کرد.... یادمه اعتراف کرد به دوست داشتنم💔 الان کجاست؟ کجاست تشکر کنم ازش؟ 📣راشل ...کج...کجاست؟ جورج نگاهم کرد... باغم... با درد... +راشل فدا شد...فدای سالم رسیدن تو:) با بهت نگاهش کردم💔 ینی... ینی یه دختر معصوم...بخاطر من رفت؟🙂 همه ی اون شیش ماه جلو چشمم گذشت... چقدر بی محلی کردم بهش🙂 خدایا منو ببخش💔 آروم چشمامو بستم و اجازه دادم اشکام جاری شه... خستگیه این هفت ماه داره ه از پا درم میاره.... یعنی داوود چیکار میکنه الان؟ مهرداد ...پسر خالم... برادر شیریم... یه برادر بزرگتر که از وقتی چشم باز کردم هوامو داشت:)💔 یعنی اون دوتا الان بدون من تو چ حالین؟ یادمه... وقتی سنم کم بود و مریض شدم... چقدر نگرانم بود💔 اروم به اون دوتا فکر کردم... تنها انگیزه ی من برای برگشتن🙂 مهرداد و داوودن... دلم میخواد بهشون برسم و جفتشون و بغل کنم... یعنی میشه؟🙂💔 پ.ن:هعی از بی خبریه رسول💔
gan.novel.do یک او! پارت چهل و سوم *رسول * امروز باید میرفتم ایتالیا... جورج منو گریم کرده بود... حقیقتا حالم بهم میخوره به خودم نگاه کنم😂 شبیه قناری شدم انقد زردم:/ +خودشه همونی ک میخواستم شدی جناب مارسل! 📣مدارکم آماده اس؟ +آره...برای ساعت ۱۰ بلیط داری... نفس راحتی کشیدم... تو خوابم نمیدیدم این همهههه دردسر بکشم... چقدر دلم میخواست ب آقا محمد یا داوود یا مهرداد زنگ بزنم... ولی نمیتونم💔 آخ داوود...نمیدونم جرا دو روزه عجیب دلم تنگته🙂 دو روزه هر شب تو خوابمی...دو روزه دلم ی جور عجیبی گرفته💔 وسایلارو جمع کردم و برای اخرینبار ب خودم نگاه کردم... امیدوارم خان آخر بخیر بگذره! به سمت فرودگاه حرکت میکردیم... اگه پیدام کنن و ببرنم... دیگه مقاومت نمیکنم💔 دیگ طاقت ندارم:) طاقتم طاقه... تحمل غربتو ندارم🙂 این آخر تلاش من برای نفس کشیدن تو خاک خودمه! وارد فرودگاه شدیم... کاش میشد مستقیم برگردم ایران... ولی نمیشه🙂 همه چی داشت خوب پیش میرفت... همه چی اوکی بود💔 ولی... من دلشوره عجیبی داشتم...انگار باور نداشتم قراره از این خاک منحوس بیرون برم🙂 داشتم میرفتم ک... با دیدن چهره شارلوت کنار در ورودیه فرودگاه خشک شدم... پ.ن:میگذره این خان آخر؟
gan.novel.do یک او! پارت ۴۴ *رسول* جورج با دیدن شارلوت درست مثل من هول کرده بود... برای فکر کردن نیاز ب آرامش داشتم... آرامش؟ کسی میدونه چرا وقتی اسم آرامش میاد... اولین چیزی ک به یادم میاد یاد خداست،؟ آخه خودش گفته یاد کردنش آرامش میده:) چشمامو بستم و بهش فکر کردم.‌‌... سوار کشتیی هستم که تو ناخداشی...پس چرا ترس؟چرا دلهره...؟! من که بهت اعتماد دارم... خوده آقا محمد همیشه میگه هر اتفاقی که میفته صلاح خداست...حتی بدترین اتفاق... پس نمیترسم اگه حتی گیر بیفتم... پس راضیم به رضای تو... راضی به رضای تویی که الرحم الراحمین منی... هر چیزی صلاحه برام رقم بزن... من دیگه حرفی نمیزنم:) فقط اگه میشه بزار یبارم که شده خانوادمو... فرماندمو...داداشمو...داوودمو ببینم... فقط یبار! اینم گفتم که نگی دعا نکردم🙃 اخه میدونم چقد دوست داری بندت ازت بخواد🙂 من ازت خواستم...ولی میسپارم به خودت...به خود بزرگت...به تویی که یگانه خدای منی... آرامش گرفتم...از صحبت با معشوقی که برام بالاتر ازهر چیزیه:) آروم چشمامو باز کردم...شارلوت داشت همه جارو میگشت و نزدیکتر میشد... همون لحظه صدای بلندگو بلند شد! مسافرای پرواز ایتالیا باید سوار شن... عادیه...مگه از خدای ما مهربونتر هست؟ لبخندی رو لبای جورج نشست... بغلش کردم و ازش جدا شدم... میخواستم به سمت در خروجی برم که سوار هواپیما شم... ولی شارلوتو تو یه قدمیم حس کرد... تپشای قلبم شدت گرفت💔 خدا... ولی منو ندید... انگار که تیپ و قیافم نظرشو جلب نکرد... یا؟ یا شاید درگیر چیزی شده... صداشو شنیدم... با یکی حرف میزد... چقدر صداش خوشحاله! -قربان بالاخره موفق شدین تیمشونو بشکنین‌...کارشو درست انجام داد...به جای یکی دوتا زده!فک نکنم دیگه کمر فرماندشون راست بشه😂 این الان چی گفت؟ دوتا زده؟ کی... کدوم گروه؟ کدوم فرمانده🙂 نه راجب گروه ما نیست... مگه ن؟ دوباره صداشون اومد... -بعد اینکه زدتشون خونه پسره داوودو گشته...به احتمال زیاد اسم اونی ک اسیر ما بود رسوله نه ایلیا! قدرت فکر کردن نداشتم... داوود... داوود... پ.ن:هوووف حرفی ندارم💔🙃
gan.novel.do یک او! پارت ۴۵ *رسول* صداها برام گنگ بود... داوودم چیشده؟ چ بلایی سرش آوردن:) کمر فرماندم شکسته؟ مگه من مردم... خدایا...چی گذشته تو خاکم وقتی من نبودم؟ بغض گلومو فشار میداد... حالم بد بود... خیلییی بد:) سخته...سخته به امید دیدن خانوادت بری... عافل از اینکه خمپاره خورده وسط خانوادت... گفت دوتا؟ دومی کیه؟ کیو جز داوود زدن؟ فرشید؟ سعید؟ خدایا بسم نیستتت... داوود...پسر... داداش... مهربونم... همه کسم... امیدبرگشتمم:) من ب امید تو از دست mi6 فرار کردممممم.... به خاطر قولی که ب تو دادم... حالا من اسیر تو خاک دشمن سالمم... تو رو زدن؟:) بمیرم برات...بمیرم برات داووود... اشکایی ک قدرت دیدنو از گرفته بودن... صدایی ک از بغض بم شده بود... سری ک درد میکرد...گیج میرفت... پایی ک توان نگه داشتنمو نداشت💔💔 خسته ام...خیلییییی خسته:) دلم میخواست عین بچه های دو ساله بشینم رو زمین زانوهامو بغل کنم و گریه کنم... دلم میخواست...آقا محمد بیاد بگه عه رسول بچه شدی؟ دوباره صداش تو گوشم پیچید... کمر فرماندشون شکست🙂🙃 بمیرم برای کمرت آقا محمدم:) بمیرم بره داوودم... برای اون داداشم ک نمیدونم کدومشونه😭 قدمی ب عقب برداشتم... به شارلوت نگاه کردم... اگه قراره داوود نباشه... زندگی چ ارزشی داره برام؟ اگه کمر فرماندم خمه برگشتنم چ تاثیری داره؟🙃 خواستم بدوام... فرار کنم... که بیفته دنبالمو تهش ی شلیک و مرگ... ولی صدای نگران داوود تو روز جدایی پیچید تو گوشم... +نگرانم رسول... نگران تو:) من قول دادم ب داوود سالم برگردم... شرطی نبود... قراره برگردم...سالم...بخاطر قولم ب داوود... من مطمئنم داوودم مثل من دووم میاره🙂 چون هنوز چشم انتظارمه💔 باید برگردم... چم شده؟ قولمو فراموش کردم؟! اصلا اگه کمر فرماندم خم شده...اگه کمر آقا محمدم شکسته... باید برم و بشم عصای دستش...باید کاری کنیم کمر این عوضیا بشکنه🙂 حالم بد بود... از بی خبریم از حال داوود... ولی داوودم.‌.. داداشم... قربون چشات بشم... طاقت بیار...طاقت بیار ک برگردم...که ببینی هنوز رو قولم موندم... فقط بخاطر تو🙃💔 پ.ن:رسول قویه...خیلی قوی:)
gan.novel.do یک او! پارت چهل و ششم *محمد* -آقا محمد...برید خونه من میمونم:) به چهره ی خسته ی سعید نگاه کردم..‌به چشمای به خون نشستش... 📣نه سعید جان... من خوبم...تو برو ..فردا صبح بیا پیششون بمون:،) اروم نگاهم کرد... -آقا محمدم...فرمانده ی من... برادر بزرگترم‌‌... میدونم تو چه فشاری هستی...بخدا میدونم:) من جای شما بودم نمیتونستم سرپا واستم...الان میگید خوبین؟ با مهربونی نگاهش کردم😄 📣سعید...پسرجان... سرپا نباشم که نباید بهم بگین فرمانده! برو استراحت کن وقت دنیارو نگیر😄 جفتمون فهمیدیم چی گفتم... وقت دنیارو نگیر؟ تکیه کلام رسول...پسری ک نمیدونم هنوز نفس میکشه؟:) نگاه پر سعید... بهم یاد اوری کرد که صاحب این جمله خیلی وقته نیست:) خیلی وقته یه داغه رو دلامون😄 خیلی وقته یه زخمه که با زخمی شدن داوود و مهرداد...دوباره سر باز کرده... خیلیم بد سر باز کرده🙂 +آقا محمد...دستتون... نگاه به دستی کردم که برای اولین بار میلرزید... از چی؟ از ترس؟ ترس از دست دادن دوتا دیگه؟😄 یا از غم؟ غم نبود رسولی که الان بشه عصای دستم... بگه آقا محمد... مطمینم داوود و مهرداد خوب میشن:) شما غصه نخوراااا....من هستم🙃 ولی حتی رسولمم نیست... و من چقدر تنهام:) دستمو گذاشتم رو شونه های سعید🙂 📣برو پسر... برو فردا بیا من هستم! سعید دیگه چیزی نگفت و رفت... دوباره برگشت و نگاهم کرد... -توروخدا مراقب خودتون باشین:) چشمامو روهم فشار دادم و لبخند زدم... به سمت اتاق مهرداد رفتم... امانت رسول... برادر بزرگتر رسول! پسری ک عین خود رسول پر از امیده... تو این مدت بیشتر از هممون درد داشت ولی ب رو خودش نیاورد:) با دیدن لرزش چشماش روزنه ی امید تو دلم پیدا شد... 📣مهرداد؟ آروم چشماشو باز کرد و نگاهم کرد... رنگ به چهره نداشت... فقط خیلی آروم لب زد... -داوود...داو...ود...کج..است؟ پ.ن:لرزش دست فرمانده:) پ.ن۲:وقت دنیارو نگیر:)
gan.novel.do یک او! پارت چهل و هفتم *محمد * چشمای لرزونمو دوختم به مهرداد... خدایا شکرت برش گردوندی بهم... حداقل دلم خوشه یکی از سه تا حالش بهتره:) سراغ داوودو میگرفت... فکر کنم حدسم درست بوده‌.... هدف داوود بوده و مهردادم برای دفاع از داوود ب این وضع افتاده! دستی ب سرش کشیدم... 📣خوبه داوود...تو استراحت کن.... ولی انگار صدای بمی ک ناشی از بغض گلوم بود...شایدم لرزش چشمام...لو میداد که دارم مخفی میکنم حال داوودو..‌. داوود برای مهرداد خیلی مهمه:) از وقتی رسول نیست این دوتا شدن یار همدیگه... شایدم مهرداد مواطب داداش کوچیکه رسوله... شاید فکر میکنه باید از امانتش مراقبت کنه💔 -آقا..مح..مد...دا..وود...سَرِش...خو..رد ...به ست..ون...آییی... رنگ صورتش از درد کبود شد... 📣چیکااار میکنییی..‌تکووون نخووور پسررر...بخیه هات باز میشه هااااا‌‌.... -من...میخوااام‌..دا..وود و ببینم... کلافه نگاهش کردم...حق داشت... نگرانه...آخرین تصویری که دیده...تصویر خوبی نبوده:) 📣خوب که شدی میبینیش عزیزمن🙂 یهو تکون خورد و از جاش بلند شد... -آآآآیییییییییی... 📣مهرداددددد تورو خدا بشییین.... ولی انگار حرف حرف خودش بود.... 📣بااشههه باشههه...میبرمتتت...فقط آروووم باش:) *رسول * بالاخره سوار هواپیما شدم... پیش به سوی ایتالیا... ولی کاش...کاش نمیشنیدم چه بلایی سر داداشام اومده:) داوود و... هوووف نمیدونممممم... سرمو تکیه دادم به صندلی:) خدایا به خیر بگذرونه فقط:) وارد خاک ایتالیا شدم... اما... اما... چرا حس میکنم هوای اینجا حتی از انگلیس بدتره؟ دلم شور میزنه🙂 انگار قرار نیس به این زودیا برگردم به خاک خودم💔 پ.ن:ایتالیا!
خدمت شما بزرگواران
شب هم ۳ پارت میفرستم فردا ۵ پارت پش فردا هم ۵ پارت
✨آغاز پارت گذاری ✨
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ رفتیم درمانگاه. پرستار پنبه بتادینی رو روی صورتم میزاشت ،خیلی سوزش داشت ! ولی چیزی نمیگفتم تا ارسلان الکی ناراحت نشه . یه جا بتادین رفت توی یکی از زخم ها ،آی بلندی گفتم که ارسلان گفت ارسلان: یواش تر ! کشتید مریض رو ! پرستار:به من چه! به خاطر بتادینه ! بعد ۱ ساعت تموم شد . روی ابروم کمی پاره شده بود ، که ۱ بخیه خورد . رفتم ارسلان رو رساندم و ار اون طرف رفتم خونه . نرگس با بی خیالی در رو باز کرد و وقتی چهره منو دید ۱قدم عقب رفت و جیغ بنفشی کشید که گوشام شروع کرد به سوت زدن! نیما:یواااااااش نرگس:صورتت چی شده ! نیما:صورتم رو ول کن ، گوشم کر شد ! نرگس:بیا ببینم ! بعد صورتم رو گرفت تو دستش و گفت نرگس:کی این کار رو کرده ! نیما:ول کن بابا ‌ نرگس:الان خوبی؟ نیما:حالم خوبه بابا هیچی نیست! همون لحظه نرجس اومد بیرون از اتاقش ، تا منو دیدم خواست داد بزنه که گفتم نیما:جیغ تو بد تره ، ترو خدا جیغ نزن ! توضیح میدم ! نرجس:منتظرم! نیما: یه درگیری کوچیک با رادوین بود ! نرجس:قشنگ معلمه چقدر کوچیک بوده که اینطوری داغون شدی آقا نیمااا.برای خواستگاری با این صورت بری به نظرت بهت دختر میدن ؟کامل تعریف کن وگرنه میرم در خونشون ! نیما:باشه بابا چرا داغ میکنی؟ (موبه مو با تمام جزعیات توضیح میده) تموم! نرگس:همین؟ براش دارم ، پسره پر رو ! نیما:نرگس جان بسه ، مهم اینه که مشکل حل شده ! نرگس:فردا مراسم خواستگاری ! زنگ میزنم به آقا محمد که بیوفته برای پنج شنبه هفته بعد . نیما:نههههههه ، عیب نداره ! نرگس:من خودم اگه یکی با این ریخت بیاد خواستگاریم با جارو بیرونش میکنم ! اون وقت کیمیا خانوم تو رو ببینه چی میکنه ! نیما:باشه ، هر طور راحتی ! زنگ زدم آقا محمد و براش توضیح دادم ، گفت که همون فردا شب بیاید !😳 نرگس:آخه آقا محمد:انشالله فردا شب فقط برای آشنایی بیشتر بیاید ، من برای کیمیا توضیح میدم که چی شده ، دختر عاقلیه ، درک میکنه ! نرگس:واقعا؟کیمیا خانم ناراحت نشن یه وقتی ! محمد:نه ، شما تشریف بیارید ، منتظریم. پ.ن:کیا خوشحالن ؟ ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: کمیل بابا بیا کمک ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
✨پایان پارت گذاری ✨
😂🖤نظرتون چیه اسم کانال رو به رمان خونه تغبیر بدیم😑😂 خودم عصر کلی عکس و فیلم و مصاحبه دارم😎😎
تا شب هر سوالی دارید بگید ساعت ۱۱ شب شروع به پاسخ ناشناس ها میکنم همچنین ناشناس رو هم عوض میکنم تا من قاطی نکنم
همچنین انشالله عصر هم منتظر فعالیت های زیادم باشید
✨آغاز ناشناس ها✨
۱=خیلی ها همینو میگن 😜 ۲=دلم برات سوخت ☹️ ۳=از اشنایی با شما خوشبختم 🙃و خوشحالم که شروع کردی یه خوندن 😉 ۴=فرستادیم ۵=وااا😕
۱=وااااا😕 ۲=واواااااواواااا😳😂 ۳=معلومه به مسخره گفتی 😂 ۴=اگه شد چشم ۵=چرا
۱=عالی😉 ۲=ماشاالله از مهر متنفری😐 ۳=خیلی ها همینو میگن 😜
۱=مهر حس آرامش بهم میده 😄 ۲=افرین😉 ۳=برو خودتو بگیر سر کار 😐 ۴=عالی😉
۱=چرا ۲=روز شما هم خوش😟😕 ۳=پس خنثی 🤨 ۴=خیلی 😭😂😂😭 ۵=مبارکه😌 ۶=اها😛
۱=عروسی افتادیم 😂 ۲=من بچه درسخونم ولی توی تابستون مثل شما ... بی کار 😭 ۳=نمیشه😐😂 شوخی کردم وقت کردم چشم ۴=باش ۵=گذاشتیم ۶=میسی ۷=میسی
۱=میسی ۲=میسی ۳=اقا رعایت کن 😐 این حست به مهره ، چرا سر من خالی میکنی ؟😂 ۴=چش ۵=رادوین بود 😜
۱=افرین ۲=هییییی😔😂 ۳=منم😶 ۴=منم😉 ۵=مبارکه 😅 ۶=تسلییییتتتتت😭😂
نظرات شما درباره مهر 👆🏻😉👆🏻. بقیه رو هم الان جواب میدم 😄
✨بقیه نظر ها👇🏻✨
۱=چشم 😊 ۲=شاید ۳=منم خودم از شخصیتی که ساختم خوشم میاد 😂😜 ۴=چشم ۵=ممنونم که ادبم کردی😐😂 ۶=نچ😂
۱=میدیم ، شما به ما اهمیت نمیدی! ۲=من وقتی این همه لفت میبینم به چه دلیل باید فعالیت کنم؟😐 ۳=چششششم ۴=چونکه برای اینکه 😂 ۵=چشم
۱=چشم ۲=میسی💕 ۳=چشم😐 ۴=واقعا؟😂 ۵=ما هم معلم زبانمون روز اول از کلاس هفتم امتحان گرفت 😐😂