سلام صبحتون سرشار از شادی و نشاط. 🌾
جمله انگیزشی: 🐰🐣
>>بزرگ ترین لطفی که میتونی به خودت کنی، تلاش برای رسیدن به خواسته هاته❤️<<
💕✨💕✨💕✨💕✨💕✨💕✨
🙃❤️
#سرباز_مهدی_عج⛅️🌤☀️
۱=سلام م.ا جان خوبی عزیزم 😂
۲=من هستم داخل شهر خودمون تو نیومدی کلاس 😕
۳=فدات بشم من م.ا جاااان❤️
۴=چش
۵=پس پازل بند هم گوش میکنی اره؟😐😂
۶=چش
#سرباز_مهدی_عج
۱=❤️
۲=👁چش
۳=نه کلاس نهم نیست
۴=😶
۵=yes😐
۶=۳ تا طلا و ۳ تا هم نقره اگه اشتباه نکنم 🥇🥇🥇🥈🥈🥈
#سرباز_مهدی_عج
۱=داخل تصویر تار شده بود ، وگرنه موهاش رو خوب کشیدم 🍌😜
۲=ممنون
۳=میسی
۴=منم یه دوستی دارم رنگ روغن کار میکنه ، بعدا عکسش رو براتون میفرستم 😄
#سرباز_مهدی_عج
۱=✨❤️
۲=ممنونم م.ا جانم ، جلسه بعد بیا حضوری ببینش😂❤️
۳=ممنونم عزیزم❤️ ، شهید داخل رمان ناحله در اصل ترکیب چند شهیده ، این شهید اصلا همسر نداره و مجرده ، داستان زندگی داخل رمان ناحله مال شهید محمد یا مرتضی عبداللهی هست ، ولی اسم این شهید رو سرش گذاشتن 😄🌻
۴=خادم الزهرا
#سرباز_مهدی_عج
۱=خادم الزهرا
۲=چش
۳=چش
۴=خجالت بکش ، تو فرودگاه جلو اون همه آدم ؟😐😂
#سرباز_مهدی_عج
شاید باورش سخت باشه😂✨
اما فرمانده پس از حدود ۷۲ ساعت امد😍😁😂😎
چقدر اینجا عوض شده😂...
دیوونه هم خودتونید😐😂!!
#فرمانده
『حـَلـٓیڣؖ❥』
۱=😂 ۲=😐 ۳=😳 ۴=😐 ۵=😶 ۶=😬 #سرباز_مهدی_عج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اهدایی بنزین از طرف دانشجویان دانشگاه به سفارت بریتانیای کبیر😂!!!
چی شد؟؟
بریتانیای کبییییییرتون بی بنزین شد😌😂!!
اوخی... از همون زمان که از گاندو سوختین سوختن ادامه داره😂✨ ..
#فرمانده
#طنز_طوری
#طنز_سیاسی
#سیاسی
@GandoNottostop
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا✨❤️ #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_دو #رها با دل خوش نرفتم دانشگاه😕.. حس میکردم آخری
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_سه
#داوود
& عه.. رها... وایستا..!!
٪ هان؟؟
& یه دقیقه وایستا.. الان میام...
داشت یادم میرفت...
جعبه رو ورداشتم...
تا دریا گفت حالش گرفته فکری خورد تو سرم...
یه گوشی نوکیای ساده داشت..
که با اون کار میکرد...
موبایلش به خاطر من شکست..
باید هر جوری بود جبران میکردم..
& بفرمایین😍😁
٪ این چیه؟؟
& پدیده ای به نام ... تلفن همراه😅 ..
وا.. سوال می پرسی رها .. خااانم😁
٪ نمکدون😐 میدونم.. اینجا چی کار میکنه!!
& این داشت رد میشد.. گفتم یه دقیقه بیا کارت دارم🤪
٪ 😐داوود ... یه دقیقه شیطونی نکن 😂..
عین بچه های کوچیک.. چرا انقدر ورجک وروجک میکنی؟؟😐
& دست خودم نیست🤪😂..
٪ این .. خیلی مدلش بالاس.. خیلی خوبه.. ولی مال من نیست😃..
& برای تو خریدم..
٪ داوود .. من توقع این ولخرجیا رو از تو ندارم...
خودم میخرم.....
& 😕 رها.. نزن تو ذوقم دیگه.. بگیرش..
٪ آخه..
& آخه چی😞؟!
٪ ممنون❤️🧡🙂
& 😅خواهش میکنم .. تازه.. 😜عکس قفلش رو ببین😁😎
٪ واییی..
اینو خودت ادیت زدی😯؟!
این عکس رو از کجا آوردی..
& خود خودم.. عکس خودم و رسول رو 😁
٪ مگه بلدی😐؟!
& پس چی😎😅.. سرکارم ناسلامتی😁 !!
٪ شما سرداری 🤪!!
& خیلی خوب.. من دیگه برم کلی کار دارم اداره...
رها.. نگران رفتنت هم نباش.. بهش فک نکن...
٪ اطاعت قربان😜❤️💜
احترام نظامی گذاشتم😂❤️..
سوار ماشین شدم...
رفتم اداره...
رسول ... سعید... مصطفی.. محمد...
حسابی سرمون شلوغ بود...
& سلام🖤😅
$ سلام.. کجایی؟؟منتظر بودیماا!!
€ سلام آقا داوود .. با من هماهنگ کرده بودن..
& تشیع جنازه شهید بود... با رها خانم باهم رفتیم
$ 😐اون وقت با اجازه کی؟؟
& با اجازه آقا محمد و رضایت خودش😐!!
$ داوود .. وضعیت رها الان فرق کرده...
جاهای شلوغ امنیت نداره😐
میفهمی؟؟
€ رسول.. راجب مسائل شخصی بعدا ..
خب.. چی شد داوود...
& آقا.. سابقه کیفری خاصی نداره...
فقط.. چند تا ضرب و جرح... و دزدی ..
که .. بابت همه شون.. حبس معمول خودش رو کشیده..
€ خیلی خوب.. سعید .. تو چی؟؟
₩ آقا این خانم ۶ ماه پیش یه گزارش برای شبکه ماهواره ای من و تو میفرسته...
و این یعنی.. با شبکه های معاند ارتباط داره...
چند وقت ایران نبوده...
و .. از طریق یه مهمونی ساده با رستگاری آشنا شده...
چند وقت پیش هم شروع میکنه به همکاری با این آقای رستگاری... البته رفت و آمد بینشون خیلی کمه...
& عجیب نیست؟؟ فاصله طبقاتی بینشون زیاده..
آخه.. چجوری..
€ جواب این سوال باشه به عهده آقا رسول...
حتما یه نفر این دوتا رو باهم آشنا کرده...
میخوام بدونم کی..
کار کیه؟؟؟؟
رسول..
& چرا رسول؟؟
€ چون من همین الان باید برم برای بازجویی آقای رستگاری و آقا داوود هم همراه من ممیباد برای رسد ✨
آقا سعید هم که قراره برای جابه جایی با فرشید اقدام کنن...
و
کس دیگه ای هم میمونه؟!😉😒😜
$ خیر. رسول🙁
€ آقا داوود.. ابهام.. سوال دیگه ای باشه درخدمتیم؟؟😁😅😂!
& ممنون🤓😂
با محمد به سمت اتاق باز جویی رفتیم...
€بالا سر بچه ها وایستا.. تمام صحبت ها تحت کنترل باشه...
& چشم...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_سه #داوود & عه.. رها... وایستا..!! ٪ هان؟؟ & یه دق
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_چهار
#الهام
صدای زنگ اومد...
در رو باز کردم...
تا دیدمش محکم در رو بستم...
که پاش رو گذاشت لای در...
جیغ کشیدم...
اما فایده ای نداشت..
◇ معلومه کدوم گوری هستی؟؟
چرا جواب تلفنتو نمیدی...
سینا هم باهاش بود...
چجوری قصر در برم...
◇ دهن باز میکنی یا دهنتو باز کنم..
چه غلطی داری میکنی؟؟؟
زبونم بند اومده بود..
از ترس اشک می ریختم..
وقتی عصبانی میشد..
خیلی وحشتناک بود...
سینا تیغ کشید..
اومد به سمتم...
° باشههه... میگم...
◇ برو اون ور...
کشیده ای نشست رو صورتم...
◇ حالا دیگه تو روی من وایمیستی؟؟؟
یاد تو رفته.. من از خیابون جمعت کردم...
همینجا خاکت میکنم...
دهن باز کن...
بگو چته...
° رسول اومد سراغم... میخواست منو بخره...
اسلحه زیر میز کشید... اون دختره رفیق ویشکاهم باهاش بود... سرم داد کشید...
ترسیده بودم😫.. مگه من چقدر تحمل دارم...
میترسم... از تو..از اونا... از سینا.. از همه...
♤ اشغال... بهت گفتم به خودم بگو....
انقدر تو سر و صورتم زد که داشتم بیهوش میشدم...
بلندم کرد... پرتم کرد رو کاناپه..
تیغی گرفت زیر گلوم..
♤ گوشاتو باز کن... ببین چی میگم...
مو به موی کارایی رو که میگم انجام میدی...
این اخرین فرصتته...
فرصت دیگه ای درکار نیست...
این دفعه بخوای در بری..
فرار کنی .. یا هر ....
هوووو..
سینا.. یه لیوان اب بده دستش...
اگه حالش بد بود ببرش بیمارستان..
من رفتم...
در ضمن... گوشیتونو خاموش نمیکنید...
جواب گوشی رو هم میدید...
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_چهار #الهام صدای زنگ اومد... در رو باز کردم... تا د
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_پنج
#داوود...
€ تا کی میخوای ادامه بدی...
فک میکنی با این کارا به کجا میرسی؟؟؟
// من کاری نکردم... هیچ حرفی هم با تو ندارم...
یه مشت ادم زبون ن...
€ اینجوری که داری پیش میری پرونده از طریق دیگه ای دنبال میشه...
اما اون موقع دیگه هیچ کاری از دستم بر نمیاد برات ...
// من نمیخوام تو واسم کاری کنی...
€ تو میدونی.. با کارایی که تو کردی چند تا جوون بیکار شدن؟؟؟
میدونی تو چه ضرری به دستگاه اقتصادی کشور زدی.. اصلا میدونی چرا سفره مردم کوچیک شده...
چون تو و امثال تو پی خوش گذرونی ها و پارو کردن پولید... هیچ وقت به کم که هیچ.. به زیاد خودتون هم قائل نبودین...
// هی.... تو فک کردی چقدر دیگه میتونی منو نگه داری.... هع... خوب گوش کن... ببین چی ددارم میگم..
بهتره من هرچی زودتر آزاد بشم..
در غیر این صورت اتفاقایی می افته..
که...
پشیمون میشید..
€ نگران ما نباش...
بهتره به سرنوشتی که در انتظار خودته فکر کنی🙂
محمد از اتاق اومد بیرون....
رستگاری حرف نمی زد..
خسته شده بودیم از دستش..
اما محمد هنوز هم امیدوار بود..
۱ روز بود که اعتصاب غذا کرده بود..
چیزی نمیخورد...
$ چیشد؟؟
محمد رفت اتاقش..
& آخ...
$ چی شد..
& هیچی.. هیچی که هیچی..
& رسول.. ظهره.. پاشو برو ناهار..
من هستم..
$ رئوف برگشته..
& خب.. تو چرا ناراحتی..
$ فکرش از سرم بیرون نمیره..
& گلوت گیر کرده😂
$ بی نمک😒..
& فکر چی؟؟
$ اینا خیالاتی دارن... باید رها رو راهی کنیم...
& واقعااا؟؟؟
$ شاید.. مشکوکه...
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
وارد شدم...
شیرینی معذرت خواهی...
شام معذرت خواهی....
باهم خندیدیم...
در قفل شد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیقانه رسول و محمد✨🙂💔🦋✨🕊🖤
#فرمانده
#آقا_رسول
#آقا_محمد
کپی ممنوع😐😐✨
@GandoNottostop
@GandoNottostop
gan.novel.do یک او!
پارتک هفتاد و یک
*رسول*
داخل ترکیه بودم...کشوری ک هیچ وقت فکر نمیکردم بشه پل بین منو وطنم...
وطنی که ماه هاست چشم انتظارشم...
الان فقط یک مرز خاکی باهاش فاصله دارم:)
دل تو دلم نبود...
میدونستم حالم خوب نیس...
میدونستم دیر برسم...
باید حسرت دیدن داداشامو به گور ببرم💔
چقد سخته تو دوراهی باشی...
هم دلت مر بزنه برای خدات و هم دلت بخواد فقط یکبار رفیقاتو ببینی:)
هادی نگاهم کرد...
+،خوبی رسول؟
📣آره خوبم...
لبخندی به روم زد و نا غافل بغلم کرد...
+خوشحالم این مرحله رم رد کردی...فقط یه مرحله مونده پسر شجاع🤭
📣وقت دنیارو نیگیری بااین نمکات😂الان کجا باید بریم...
+وقت نداریم باید زود بریم...بایکی از بچه ها هماهنگ کردم ی رابط برامون جور کنه که قاچاقی ردمون کنه...فقط رسول...
📣جانم؟
+خیلی سخته... میتونی؟
لبخندی بش زدم...
📣دیوونه من دیگه آب از سرم گذشته...چه یک وجب چ صد وجب...
+پس همین امشب حرکت میکنیم...به آقا محمدم میگم که بیاد لب مرز دنبالمون:)
با شنیدن اسم آقا محمد دلم آروم شد...آخ که چقدر دلم برات تنگه فرمانده...یعنی میشه فقط یبار دیگه ببینمت؟
هادی همه ی تماساشو گرفت و به سمتم اومد...
+آماده ای؟
📣بیشتر از همیشه!
پ.ن:امشب میرن:)
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او!
پارت ۷۲
*داوود*
دوباره برگشتم اداره...
دوباره خاطراتی ک زنده میشدن:)
ولی اینبار میدونم رسول من زندست🙃
از روی میزش عکسشو برداشتم...
ربان مشکیو کندم و انداختم دور...
رسول من زندست...
من گفته بودم مرده و رو قولش وا میسته...😇
گفتم و کسی باور نکرد...
پشت میزش نشستم...
هنوز بوی تورو میده رسول:)
هر چند که بوی مهرداد بوی خوده خودته=)
چقدر ب خوب آدمی سپرد اسن میزو آقا محمد...
به داداشت...
به مهردادت:)
به کسی که من از وجودش خبر نداشتم🙃
یکم ک گذشت دستی رو شونه ام نشست...
مهرداد بود🤭
+به به خوش میگذره دیگه؟
📣توام عین رسول ب میزت حساسی؟
+شدیدددد چون هم میز داداشمه هم میز خودم😎
📣پرو نشی ی وقت؟
+پرو ک هستم برادر من...😂
نگاهش کردم...
📣مهرداد میرسه ب نظرت رسول؟چرا دیگه خبری نشد ازش؟ نگرانم...
مهربون نگاهم کرد...
+بسپار به خدا....اونیکه تا الان نگهش داشته بعد اینم نگهش میداره:)
*محمد*
به سمت مرزمون با ترکیه باید میرفتیم...هادی گفت دارن میان...شاید این هجران بالاخره تموم شه....
هوووف...
مهرداد و داوود گرم حرف زدن بودن...
📣بچه ها آماده شین ک بریم...
+کجا آقا؟
📣ارومیه!
+ارومیه بره چی؟
به چهره های تعجب زدشون چشم دوختم...
📣استقبال رسولتون...
داوود هاج و واج نگاهم کرد و مهرداد با بهت چشم دوخت به من...
📣هادی داره میاره داداشتونو...باید بریم دنبال پسر قهرمانمون...
لبخندی زدن که قشنگترین لبخند بود...چشم جفتشون پر از اشک شوق بود و من چقدر بابتش از خدا شاکرم...
بسم الهی گفتم و پیش به سوی ارومیه...مرز ایران و ترکیه...
محل وصال ما و رسولمون...
رسولی که هفت ماهه ازمون دوره:)
تیکه ی وجودمون هفت ماهه که نیست...
خدایا
کمکمون کن:)
پ.ن:چه میشود؟
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او!
پارت ۷۳
*رسول *
به طرف مرز در حرکت بودیم...
حس میکردم دردام دوباره داره برمیگرده...
تموم تنم درد میکرد و سرم تیر میکشید:)
جای کتکایی ک اون شب خوردم هنوز اذیتم میکرد...
یعنی میشه چند ساعت دیگه بغل آقا محمد باشم؟
دست تو دست مهرداد و داوود؟
تصورشم برام قشنگه🥺
به مرز رسیدیم شب بود و تاریک...
یکی از آشناهای آقا محمد قرار بود ردمون کنه:)
به جلو نگاه کردم...
هوووف...
ینی میتونیم سالم رد شیم؟
دور از چشم این مامورا؟
خدایا خودت سالم برسون مارو...حداقل نزار هادیم بخاطر من طوریش شه:)
+شما دونفر...باید خیلی حواستونو جمع کنید....باید سینه خیز تا اون ور سیم خاردارا برید...مطمینین میتونین؟ اونجارو رد کنین تقریبا تمومه...فقط باید بتونین...منم باهاتون میام...نگران چیزی نباشید...میتونین؟!
هادی نگران به من چشم دوخت...
خوب میدونست درد دارم به زور راه میرم...چه برسه ب اینکه سینه خیز از این مسیر سفت و خاکی بگذرم:)
ولی من رسولم...باید بتونم...همینکه ن دیگه ایلیاام و ن مارسل...یعنی انقدر قوی بودم که بتونم بشم رسول...دوباره...رسول میتونه...
📣نگران...من..ن..باش...می..تونم...:)
لبخندی زد ک از ذره ب ذره لش نگرانی چکه میکرد....نگران برای از دست دادن رفیقش...نگران برای خیانت در امانت آقا محمدش...و شاید نگران برای تموم شدن همه چی حتی زندگیش...اینکه دیگه نتونه خانوادشو...رفیقاشو...وطنشو ببینه...
الان ما درست وسط جهنمیم...آخرین مرحله...جایی ک مرگ و زندگیمون مشخص میشه:)
اینجا دیگ حد وسط نداره...یا مرگه یا زندگی!
اینجا فقط یک قدم تا ایرانه!💔
پ.ن:یک قدم تا ایران🙃
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او!
پارت ۷۴
*داوود*
دلم تو دلم نبود...حدود ی ساعت راه مونده بود به رسیدن به رسولمون...به داداشمون:)
به پسری که شیش ماه فکر میکردیم دیگه نیست...
دیگه نمیاد:)
به پسری که هفت ماهه پیش...جوری ازش خداحافظی کردیم که انگار یه ماه دیگه برمیگرده...ولی برنگشت💔
دارم به رسولی میرسم که صداش هنوز تو گوشمه:)
به رسولی ک براش مراسم گرفتن...به هوای اینکه دیگه نیست...به هوای اینکه رسول شده ی مفقود الاثر...
سرم رو به پنجره ی ماشین تکیه دادم و به چهره اقا محمد نگاه کردم...
مهرداد رانندگی میکرد و من و سعید و فرشید پشت نشسته بودیم و آقا محمد جلو...
اخم ریزی رو پیشونیش نقش بسته بود ک نمیدونستم بخاطر چیه؟!
اصلا چرا آقا محمد خواست همگی بریم ارومیه؟
تنهاام میتونست بره...یا حتی یا یه نفر...
ولی اینکه هم من باشم و هم مهرداد و سعید و فرشید...
یکم با عقلم جور در نمیاد...
اینکه الان که رسول داره میاد...
آقا محمد اخم کرده طبیعیه؟!
اینکه حتی هراز گاهی ب اطراف با شک نگاه میکنه چی؟
نمیدونم...
نمیخواممم بهش فکر کنم:)
الان فقط میخوام خوشحال باشم...خوشحال از دیدار رسول...دیدار رسولی ک همه چیزه منه:)
*رسول*
سینه خیز شده بودیم و آروم خودمونو جلو میکشیدیم...
تاریک بود💔
اما...
احتمال داشت دیده بشیم...
جونی دیگه برام نمونده بود...
صدای حرف زدن مامورا خیلی نزدیک بود...
دلم میخواستم همونجا بخوابم:)
ولی اونطوری باید قید همه چیزووو میزدم...
هادی آروم نگاهم کرد...
+خوبی رسول؟
انقد آروم گفت ک ب زوور شنیدم...
📣آره...خو...بم...
نگاه نگرانش بهم فهموند ک از چشمام و صدام دردمو خونده😄
نیمی از راه و رفته بودیم ک...
پ.ن:اخم و نگرانیه آقا محمد!
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او!
پارت ۷۵
*رسول*
وسطای راه بودیم ک...
شرم تیرکشید و درد همه ی وجودمو گرفت...
دیگ نتونستم خودمو بکشم...
هادی با بهت نگاهم کرد...
+رسووول...رسووول خوبیییی؟
نای جواب دادن بهشو نداشتم...
حالم دوباره داشت بد میشد...
درست وسط جهنم...
بدترین جای ممکن...
+رسوللل توروخداااا جواب بدههههه...رسولللللل...
دستمو ب زور بالاتر گرفتم ک ببینه فقط زندم:)
خودشو کشید سمتم...
مردی ک همراهمون بود جلوتر از من حرکت میکرد...
اونم واستاد و زیر زیرکی نگاهمون کرد...بدجایی بودیم...درست تو تیررس مامورای مرزی...💔
هادی نزدیکم شده بود...
+رسول توروخدا...یکم دیگه دووم بیار چیزی نموندههه...نگاه کن پشت اون سیم خاردارا ایرانه هاااا😭
با آخرین جونی ک برام مونده بود لب زدم...
📣ها...دی جان...رسول...برو...
+من تورو تنهااا نمیزاااارمممم...
بدنم سر شده بود و دلم تیر میکشید و سرم گیج میرفت...
+رسول من دستتو میگیرم با خودم میکشمت باشهههه؟
نمیخواستم بخاطر من چیزیش بشه:)
نمیخواستممم
درست عین راشل💔
*مهرداد*
رسیده بودیم به مرز...
منتظر و چقدر انتظار سخته برای کسی که هفت ماهه ازش دوریو همه وجودته:)
دلم داشت بال بال میزد...برای دیدن داداش کوچیکم...
پسری ک از بچگی طاقت دوریشو نداشتم اما الان...💔
مهرداد فدات بشه رسول...
هم من هم بچه ها متوجه نگاه نگران آقا محمد بودیم:)
اما درکش نمیکردیم...
حس میکردم دیر کردن...نیم ساعت پیش باید میرسیدن🙂💔
پ.ن:دیر کردن:)
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او!
پارت ۷۶
*رسول*
همه وجودم درد میکرد و چشمام سنگین میشد...چقدر خوابم میاد...
نمیدونم چقد مونده برسیم...
فقط میدونم وزنم رو هادیی که دیگه اونم خسته شده:)
+رسول داداش نخواباااا باشههه؟
📣هادی...اگ..دو.وم..نیاوردم...به..دا..وود و ..مه..رداد...و فرم..انده...بگو...شر...منده...حلا...لم کنن...من ..تمو..م زورمو...زدم...که ب..شون بر..سم:)
+رسولللل مضخرف نگووو نگاههه جلوتوووو ده متر دیگههه مرز کشورمووونه...ایرانموووونه...بایددد دووووم بیارییییی😭
نمیدونم چقدر گذشت...
نمیدونم چیشد و هادی چطوری منو کشید...
ولی صدای خوشحالیشو خوب شنیدم😄
+رسووول نگاههههه...رسوولل توروخدااا باز کن چشاتووو ببینننن...رسیدیممممم...
چشمای بیجونمو باز کردم...
یه بوی آشنا؛)
ی هوای تازه...
هوایی که چقدر نفس کشیدن توش میچسبه:)
ایران...
کشورم...وطنم...همه ی هستیه من🙂
هادی بلندم کرد و از سیم خاردارا ردم کرد...
دیگه رسما تو خاک ایران بودم...
هنوز سینه خیز بودم و چقد خوبه که رو خاک ایرانمم...
رسما تو هوای ایران نفس میکشیدم:)
شاید ی مدت کوتاه نفس بکشم تو این هوا💔
ولی
خدایا شکرت که حداقل آخرین نفسام تو این هوا کشیده میشه:)
ایرانم...
وطنم...
میگن همه جی تو ذات آدمه...
ذات منو با عشق ب این کشور و مردمش ساخته خدا:)
یادمه ۶ یا ۷ سالم بود...
وقتی تلویزیون میخوند...
*ای ایران...ای مرز پر گوهر...ای خاکت سر چشمه هنر...*
اشک گوشه ی چشمم جمع میشد از عشق به کشورم:)
یادمه وقتی میگفت...
*جان من فدای خاک پاک میهنم....*
با عشق همراه باهاش میخوندم😄🙂
ایران جانم...
همه ی وجودم فدای تو...
اشکای شوقم شروع به باریدن کردن...
هادی حالش از من بدتر بود...اون پنج سال بود که تو این هوا نفس نکشیده بود:)
به رو به روم زل زدم...
ماشینی تو حدود ۲۰ متر اونور تر پارک بود و پنج نفر...بهش تکیه زده بودنو چقد خوبه که میدونم اونا...داداشامن...همه کسای منن...و چقدر دلم براشون تنگه..:)
اشکی ک رو گونم بود و پاک کردم و آروم زمزمه کردم...
در راه تو کِی ارزشی دارد این جان ما...پاینده باد خاک ایران ما🙂
پ.ن:جان من فدای خاک پاک میهنم:)
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او!
پارت ۷۷
*رسول *
از درد چشمامو بستم...
نباید ببندم...باید ببینمشوننن...حتی دلم نمیخواد پلک بزنم...💔
ثانیه ها الان برام ارزش دیگه ای دارن:)
هادی توجهش بهم جلب شد...
+رسوووول...رسول توروخدااا دیگه تموم شددد داداششش...خواهش میکنمممم...
هادی دستشو بلند کرد و صداشون زد...
که نگاه محمد و داوود زودتر از همه به سمتمون برگشت و دیدم ک چجوری دوییدن سمتمون😄
مهرداد که آقامحمد و داوودو دید هول زده به سمتمون دویید...و وسطا دوبار خورد زمین...
دستای بی جونمو رو زمین گذاشتمو سعی کردم بلند شم...
داشتن میرسیدن...
بعد از هفت ماه میتونستم چهرشونو واضحتر از همیشه ببینم...
سرم گیج میرفت و تلو تلو میخوردم😄
فقط چهار قدم مونده بود ک چشمام سیاهی رفت و افتادم...
اما...
جایی ک افتادم سفت نبود...دردم نیومد...
گرم بود:)
امن بود...
خیلی امن....
انقدر امن که بعد از هفت ماه...بی تابیام خاموش شد...
آره:)
تو بغل کسی بودم که...تو تموم این هفت ماه...موقع دردام...دلم میخواست بغلم کنه😄
بم بگه استاد رسول...
بگم جانم...
لباسشو چنگ زدم و خودمو بهش نزدیکتر کردم🙂
ن من چیزی گفتم و ن اون... فقط میشنیدم صدای آروم هق هق گریه هاشو...💔
منی ک تا حالا صدای گریه های فرماندمو نشنیده بودم😭
حلقه ی آغوششو تنگتر کرد...اشکای من جاری شد و آروم لب زدم...
📣آقا محم..مد...
همونطور که منو به خودش چسبونده بود...دست توی موهام کشیدو با صدام بم شدش از گریه گفت...
+جانِ محمد؟😭
دلم میخواست ثانیه ها هر کدوم یکسال طول بکشه...
چقدر آرومم:)
طولی نکشید که داوود و مهرداد عین دوتا بچه گربه خودشونو نزدیک ما کردن...
چقدر دلم تنگ بود...چقدر همشون خستن:)
پ.ن:ادمینتون...با نوشتن این پارت اشک ریخت🙂
#خادم_الزهرا