『حـَلـٓیڣؖ❥』
🌅 کَتَبَ ربُّکُم علی نَفْسِهِ الرَّحمَة.. - قرارش مهربونیه!🙃❤️ #خط_شکن
خدامون مهربون تر اونیه که فکرش رو بکنی😉❤️
#آیھراهنما
‹ وَأَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلَّا مَا سَعَىٰ ›
انسان جز از تلاش خودش بهره نمےبرد✨
- نجم/۳۹
﹏﹏﹏❀﹏﹏﹏
خواستے راھ رفتن یاد بگیری، دوره آموزشے گذروندی؟ نھ !
فقط تلاش کردی، زمین خوردی و در نهایت موفق شدی. الان چرا این ڪار رو
نمیکنی؟ ˘˘🧡
➛
#آیھراهنما
‹ مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَمَا قَلَىٰ ›
کھ خدا تو را بھ حال خودت رها نکردھ و از تو دلخور نیست🌱 - ضحی/۳
﹏﹏﹏❀﹏﹏﹏
خدایا بهاىِ سنگينے دادم تا فهميدم، فقط باید بھ تـو تكيھ ڪنم و هر ديوار ديگرى فرو ريختنے است :)🧡'
➛
『حـَلـٓیڣؖ❥』
اگه توی فال و تقدیرتون خوشبختی وجود نداشت ! فنجان را بشکنید... اراده ی شما... تعیین کننده ی آینده
چقدر این فنجان ها ناامیدمون کرده😕
❪🌿🚌❫
-
«مَا عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ وَمَا عِنْدَ اللَّهِ بَاقٍ»
آنچه پيش شماست تمام می شود و آنچه پيش خداست پايدارست✨ - نحل/۹۶
﹏﹏﹏﹏﹏🐢﹏﹏﹏﹏﹏
هیچکس به اندازهیِ خدا دوستَت نخواهد داشت! این تو و این تمامِ آدمها..💚
-
گفتم: چرا انقد سختی رو باید تحمل کنم؟
گفتی: «انَّ مع العسر یسرا»
"قطعا به دنبال هر سختی، آسانی ست.(انشراح/6)
گفتم: اخه دیگه خسته شدم
گفتی: «لاتـقـنطوا من رحمة الله»
از رحمت من ناامید نشو.(زمر/53)
گفتم: من میدونم که تو منو فراموش کردی
گفتی:«اذکرونی اذکرکم»
منو یاد کن تا یادت باشم.
گفتم: خب تا کی باید صبر کنم؟
گفتی: « وَ ما یدریک لَعلَّ السّاعة تکون قریبا»
تو چه می دانی، شاید موعدش نزدیک باشد.(احزاب/63)
گفتم: الهی و ربّی من لی غیرک
(خدایا آخه من غیر تو کیو دارم؟!)
گفتی: «الیس الله بکاف عبده»
مگه من برای تو کافی نیستم؟(زمر/36)
❪🌿🚌❫
-
«وَاسْأَلُوا اللَّهَ مِنْ فَضْلِهِ»
و هر چه میخواهید از فضلِ خداوند طلب کنید🌱 - نساء/۳۲
﹏﹏﹏﹏﹏🌾﹏﹏﹏﹏﹏
یکم با خدا نـاز کنید، همش نیـاز نباشه!
میگیرید چی میگم که؟😌💚
-
#عطرنماز 🌸🕋
❣#امام_علی_علیه_السلام
🌸نماز گناهان را مانند
🍁ریزش برگ درختان فرو میریزد.
📗نهج البلاغه خطبه۱۹۹
س.ص۳۲
#نماز_اول_وقت 📿
#التماس_دعای_فرج 🤲
محله ما یک رفتگر دارد، صبح که با ماشین از درب خانه خارج می شوم سلامی گرم می کند و من هم از ماشین پیاده می شوم و دستی محترمانه به او می دهم، حال و احوال را می پرسد و مشغول کارش می شود.
همسایه طبقه زیرین ما نیز دکتر جراح است، گاهی اوقات که درون آسانسور می بینمش سلامی می کنم و او فقط سرش را تکان می دهد و درب آسانسور باز نشده برای بیرون رفتن خیز می کند.
به شخصه اگر روزی برای زنده ماندن نیازمند این دکتر شوم،
جارو زدن سنگ قبرم به دست آن رفتگر، بشدت لذت بخش تر از طبابت آن دکتر برای ادامه حیاتم است...
تحصیلات مطلقا هیچ ربطی به شعور افراد ندارد!!
پروفسور_سمیعی
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
🔗 @safarigermi
سلام رفقا♥️❤️
صبحتون به خیر و شادی❤️♥️
السلام علی الحسین و علی
علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین😄..
امروز سلام کامل دادیم...
به تو از دور سلام🙂🙌
روز خوش😉
سلام ویژه امروز هم خدمت ادمین #سرباز_مهدی_عج که قهره🙁😂
#فرمانده
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_ششم
#نرجس
با صدای اقا رسول بهش نگاه کردم و متوجه شدم که یکی منو هدف گرفته !
تا به خودم اومدم تیر شلیک شد و ...
خاطرات و اون خوابی که دیدم !
ولی !
آقا رسول در صدم ثانیه خودش رو به جلوی من رسوند و بعد از برخورد گلوله به بدنش افتاد زمین ....
بهت زده نگاهش میکردم ....
نمیدونستم چیکار کنم !
تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که به اقا محمد داخل بیسیم بگم و نزارم بمیره ...
بیسیم زدم
نرجس : رعد رعد ... طلوع /// رعد رعد ...طلوع ؟؟؟
محمد: به گوشم
نرجس: آقا..رسول تیر خورد !
محمد: چی ؟ الان یکی از بچه ها رو میفرستم اونجا !
نشستم کنارش و شروع کردم باهاش حرف زدن
نرجس: آقا رسول نفس بکش ! ترو خدا چشمات رو نبند !
رسول: نگو...آ...قا !
نرجس: باشه باشه ، تو حرف نزن ، ببین منو آقا..... چیزه ....رسول خان ترو خدا نخوابی ها !
رسول: نرجس...خ.ا.ن.م !
نرجس: بله !؟
رسول: مید...دونستی... که.....دوست دارم !
نرجس: الانم ول کن شوخی نیستی ؟
رسول: ش.وخی ...نیست ....واق...قعیه!!
با چشم های گرد شده نگاهش کردم که گفت
رسول: از...همین...چش...مات .....شروع شد !
نرجس: ترو خدا حرف نزن ! خواهش میکنم ازت !
تیر جای بدی خورده بود !
توی قفسه سینه !!!
دیگه داشت چشماش بسته میشد که آقا داوود رسید .
اومد نزدیک و گفت
داوود: داداش ،،، چت شده باز کن اون لامصبت رو ،،،،، رسوووووووللللل
بعد تفنگش رو گرفت روی زخم رسول و یکم فشار داد که داد رسول رفت هوا
نرجس: چی کار میکنی !!
داوود: باید کاری کنم بیدار بمونه یا نع !؟
بعد رسول رو کول کرد و با سرعت از کارخانه رفت بیرون .
اقا محمد بیسیم زد که احسان رو گرفتن و ماموریت تموم شده .
رفتم دم در کارخانه که دیدم پلیس اومده و داره جنازه هارو میبره !
آقا داوود هم با آقا رسول رفته بود بیمارستان .
همون لحظه آقا محمد اومد بیرون و بهم گفت
محمد: سلام . رسول کو ؟
نرجس با گریه: آقا داوود بردش بیمارستان !
محمد: چرا گریه اخه !! خوب میشه بابا !! شما که به سایه هم تیر میزدید !
نرجس: بخاطر من تیر خورد !!!
اقا محمد با اینکه صداش میلرزید ولی سعی داشت منو آروم کنه و گفت
محمد: بسه حالا که نمرده گریه کنیم براش 😐😂
نرجس: ععهههههه 😐😂
آقا محمد خواست بره که گفتم
نرجس: اقا محمد !
محمد: بله ؟
نرجس: ریحانه کجاست ؟
محمد: اممم...من کار دارم باید برم !
بعد با سرعت ازم دور شد !
فهمیده بودم یه چیزی شده !
رفتم سراغ جنازه هایی که داشتن سوار ماشین میکردن.
خواستم برم جلو که یه پلیس نزاشت
پلیس: اینجا رفتن ممنوعه
نرجس: پلیس امنیت هستم ! کارتم رو نشون دادن که رفت کنار .
دونه دونه پارچه هارو کنار زدم که !!!
یا قرآن !!!😭
پ.ن: چی شد یعنی ؟😳
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
آخه چرااااا رفتیییی !!!!
منو تنها نزار !!!!
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م