سلام
برای من شد علی افشار تو خونتون شمارش رو بهت میده 😂
--------------------------
سلام اگه داد به منم بده😅😂😂😂
#خادم_المهدی
بچه هااااا😭😭😭😭😭
من خودم رو به خاطر قضاوت اشتباهی که کردم نمیبخشم😂
نادیاااااا
#پارت_نود_هفت
رمان عشق وطن شهادت
فصل دوم
#نادیا
رسول چش شده؟؟؟؟؟
چرا با من اینجوری رفتار میکنه....
نکنه آقا محمد بهش گفته....
اونم عصبی شده....
ولی....
خم شدم و جواب آزمایش رو برداشتم....
رشته پزشکی تحصیل میکردم....
با دیدن جواب مثبت....
چشام گرد شد....
یعنی چی؟؟؟
چطور ممکنه؟؟؟؟
دوباره به برگه نگاه کردم
ملو بولات...
نام بیمار....
ملو بولات....
این اسم دور سرم میچرخید....
گوشیمو از کیفم در آوردم و
شماره رسول رو گرفتم.....
نه...
جواب نمیداد.....
چجوری تونست اینقدر راحت دربارم همچین فکری کنه؟؟؟
دوباره زنگ زدم....
رد تماس....
نمیدونستم باید چیکار کنم.....
گوشیم زنگ خورد....
آقای شهریاری بود....
+ سلام آقای شهریاری.....
- سلام....
رسول پیشته؟؟؟
+ نه....
- خونه اید؟؟؟؟
+ نه بیرونم....
-خودتو برسون خونه.... به رسول هم بگو بیاد....
دارم میام اونجا.......
+ اومدی فرانسه؟؟؟
- آره
+ باشه....منتظرم....
پوفففففف....
همینو کم داشتم این وسط.....
دوباره زنگ زدم و
رد تماس.....
اجازه نداشت گوشیشو خاموش کنه
برای همین رد تماس میداد.....
دستمو برای تاکسی بلند کردم.....
جلوی پام ترمز کرد....
سوار شدم...
£ کجا برم....
آدرس برج رو دادم.....
اشک کل صورتمو خیس کرده بود....
اصلا توقع همچین رفتاری رو از رسول نداشتم.....
انگاری قلبم تکه تکه شده بود......
وقتی رسیدم....
آقای شهریاری تو لابی نشسته بود....
تو آینه نگاهی انداختم....
چشمام سرخ سرخ
مثل یه کاسه خون شده بود......
به طرفش رفتم....
+ سلام...
اه اه چه صدایی....
برگشت طرفم....
با دیدن قیافم تعجب کرد
ولی چیزی نگفت...
- سلام....رسول کی میرسه....
+ خبری ازش ندارم....
- یعنی چی؟؟؟
+ یعنی نمیدونم کجاست....
- خب یه زنگی بخش بزن....
+ زدم جواب نمیده....
خودتون چرا زنگ نمی زنید....
- نمیشه من زنگ بزنم....
چرا جواب نمیده؟؟؟؟
+ نمیدونم...
نگاهی به اطراف کردم و گفتم...
+ بهتره بریم بالا ..... ممکنه شک کنن...
سرشو تکون داد...
و به سمت آسانسور رفتیم....
دکمه آسانسور رو فشار دادم...
منتظر شدیم تا برسه....
....
......
.........
- خانم علوی.... میفهمید چه اشتباه بزرگی کردین....
+ درستش میکنم...
- چجوری....
+ من میدونم چجوری تارک رو دور بزنم....
- پس نمیخوای نقشتو بگی؟؟؟
+ فعلا نه....
- گوشیتو میدی؟؟؟
+ چرا؟؟؟
- میخوام به رسول زنگ بزنم.....
+ رد تماس میده....
- میدونم یه خط جدید میزارم.....
گوشیمو بهش دادم
+ گوشی خودت کجاست؟؟؟؟
- تو چاه فاضلاب.....
همون لحظه گوشیم زنگ خورد....
+ کیه؟؟؟
- آقا محمده....
بیا بگیر....
+ خودت جواب بده....
سری از رو تاسف تکون داد
و تماس رو برقرار کرد...
- سلام آقا
$.......
- بله اینجاست....
$........
- چشم ....
گذاشت رو بلندگو....
$ نادیا این چه حرفاییه که رسول میزنه....
اشکام دوباره جاری شد....
+ سؤ تفاهم شده....
$ جوابو دیده....چه سو تفاهمی....
+ آزمایشا جابجا شده....
$یعنی چی؟؟؟؟
یعنی....
+ بله من باردار نیستم.... و رسول هم اشتباه متوجه شده.....
برگه رو از کیفم در آوردم و به سعید دادم.....
+ بفرمایید اینم جواب آزمایش.... میدم به رفیقتون نگاه کنه.....
ملو بولات....
$ کدوم آزمایشگاه رفته بودین؟؟؟
+ آزمایشگاه.......
تماس قطع شد....
سعید از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت.....
و با لیوان آبی به سمتم اومد....
- یکم آب بخور....
لیوان رو ازش گرفتم....
لرزش دستام شدید تر شده بود....
نتونستم لیوان رو تو دستام نگه دارم....
افتاد رو زمین و میلیون ها تکه شد....
....
......
.........
#پارت_نود_هشت
رمان عشق وطن شهادت
فصل دوم
#رسول
+ چی؟؟؟؟؟
$ تو چرا به اسم بیمار نگاه نکردی.....
زنگ زدیم آزمایشگاه میگن
آزمایش جابجا شده....
+ یعنی چی جابجا شده....
$ رسول خراب کردی....خرااااابببب
+ الان باید چیکار کنم؟؟؟
$هیچکار میری خونه....سعید منتظرته....
از این به بعد هم بدون اجازه من آب هم نمیخوری....
خواستی نفس هم بکشی به من خبر میدی....
سرمو به فرمون تکیه دادم....
خدایا این چه اشتباهی بود که من کردم.....
بی فکری در چه حد؟؟؟؟
چیکار کنم؟؟؟؟
چجوری تو چشماش نگاه کنم؟؟؟؟
ماشین رو روشن کردم و با سرعت به سمت خونه روندم....
حدودا بعد چهل دقیقه رسیدم دم برج.....
ریموت رو از داشبرد برداشتمو....
در رو باز کردم....
.....
.......
..........
دست کردم تو جیبم....
نبود....
اون یکی جیبمو نگاه کردم....
لعنتی....
کلید رو جا گذاشته بودم.....
اجباراً زنگ در رو زدم....
بعد یک دقیقه....
نادیا در رو باز کرد....
زیر لب سلام کردم و وارد شدم....
جوابمو نداد و به سمت اتاقش رفت....
سعید تو هال نشسته بود....
+سلام سعید جان....خوش اومدی....
- سلام.... ممنونم.... لباساتو عوض کن بیا کلی کار داریم....
+ نادیا چی؟؟؟؟
- فعلا نرو طرفش....
پوفی کردم
+ باشه....الان میام....
به اتاقم رفتم و
لباسامو عوض کردم....
و برگشتم پیش سعید.....
- آمار اینو دربیار....
برگه رو نگاه کردم....
عکس چشم بود....
+ چجوری از رو چشم یکی رو شناسایی کنم؟؟؟؟
- سعیتو بکن....
+ سعید نمیشه....
- رسول...
+ باشه بابا...باشه...
دو ساعتی مشغول بودم....
- چیشد رسول؟؟؟
+ نمیشه...
- خانم علوی میتونه؟؟؟
+ شاید....ولی محاله بهش بگم انجام بده قبول کنه...
- کی گفته که تو بهش بگی؟؟؟
+ خودت میخوای بهش بگی؟؟؟؟
- آره...
الانم بلند شو برو تو اتاق...درم ببند...
+ باشه....
از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم....
صدای در اتاق نادیا بلند شد....
- خانم علوی....
بعد چند ثانیه در رو باز کرد...
¥ بله؟؟؟؟
- میشه لطفاً اینو برام شناسایی کنید؟؟؟؟
¥ بله حتما....
صداش گرفته بود....
خدایا کمکم کن....
میدونم اشتباهم غیر قابل بخششه...
ولی کمکم کن بتونم حداقل یذره شو جبران کنم....
رو تخت دراز کشیدم و همش فکرم درگیر اتفاقای صبح بود....
اینقدر فکر کردم...
که نفهمیدم کی خوابم برد....
....
......
.........
- رسول.....رسول بلند شو....
غلطی زدم
- رسول بلند شو....رفته....
بلند شدم سرجام نشستم....
+ کی رفته؟؟؟؟
- خانم علوی....
برگه ای رو به طرفم گرفت....
نامه نادیا بود....
نوشته بود
من.....................
ادامه دارد...
نویسنده ثمین فضلی پور
لایک یادت نره
لطفاً حمایت کنین