🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت 🖇🌻
#پارت_چهارم
#فرشید
بالاخره جلسه به پایان رسید و از اتاق بیرون اومدیم
رفتم سر میزم دیدم ۱۲ تماس بی پاسخ از مریم دارم
سریع بهش زنگ زدم
مریم:الو
فرشید:سلام مریم خانوم ، حال شما
مریم:چه عجب ؛ آقا بالاخره جواب داد
فرشید:ببخشید به خدا تو جلسه بودم
مریم:.......
فرشید:قهری خانومم ؟؟
مریم:........
فرشید:مریم جان !!!
مریم:........
فرشید:ببخشید ، مریم ، عزیزم ، گلم
مریم:........
فرشید:عهههه بسه خوب ، آقا اصلا من چیز خوردم...
مریم:بسه،نمیخواهد بقیش رو بگی اصلا حالم خوب نیست ، میای منو ببری دکتر؟
فرشید:الان! راستش ...اممم...نمیدونم ... آقا محمد از دستم عصبانی شد گفت امشب اجازه نمیده بیام خونه باید بهش بگم شاید دلش سوخت بهت خبر میدم خانومم ؛باشه؟
مریم:باش
فرشید:عاشقتم نفسم
مریم:نمکدون
فرشید:نظر لطف شماست
مریم:خدا حافظ
فرشید:خدا نگهدار چشات
تماس رو قط کردم و برگشتم دیدم نرجس از خنده سرخ شده و کنارش سعید دست به کمر داره از شدت خنده داره خفه میشه
گفتم:شما ها نمی دونید نباید به حرفای یه زن و مرد گوش کنید ؟
نرجس:وااااای !وااااااااااااااااااااااای!!!
چقدر معذرت خواهی کرد ایول مریم خانوم ، ایول بابا ،مگه فقط خودش بتونه کنترلت کنه
سعید کف سالن ولو شده بود و داشت قش میکرد
فرشید:پاشو ،پاشو ،جمع کن خودتو مرد گنده ؛سن بابا بزرگمو داره ؛اگه تا سه ثانیه دیگه بلند نشی میگم که اون روز زینب بهت زنگ زده بود چیکار میکردی
نگو نه که صدای ضبط شدت هم هست
سریع خودشو جمع کرد و دهن دو متریش رو بست
فرشید:نرجس خانوم شما هم تازه یه روز نشده اومدی ، وگرنه میدونستم چی کار کنم باهات الانم فرمایشت چی بود ؟ فقط فضولی تو مکالمه مردم ؟
نرجس:ببین آقا فرشید ، با من درست حرف بزن و گرنه بد میشه برات هااا
بعدشم اینجور که شما گفتی من کار اصلی ام یادم رفت و الان دارم فکر میکنم که زینب کیه و آقا سعید چی کار کرده
فرشید:نمیگم تا چشت دراد
نرجس:پر رو ،بی فرهنگ
سریع رفتم سمت اتاق آقا محمد و گفتم که مریم مریضه و گفت میتونم برم ببرمش دکتر
چند ساعت بعد :واقعا
دکتر:بله آقا، تبریک میگم،شما صاحب فرزند شدید
مریم:ف...فرشید ، فرشیییییید ،واااای ،خدایا
فرشید :ممنون خانم دکتر
دارو هارو گرفتم و سوار ماشین شدم
مریم سرش رو چسپونده بود به شیشه و گریه میکرد
باهاش حرف نزدم و رفتم سمت خونه
گرفتمش خونه و ۳ کیلو شیرینی خریدم و به سمت اداره به راه افتادم
چند دقیقه بعد:
فرشید:سلام آقا
محمد:سلام فرشید خان چه خبر ،این چیه ؟
فرشید:آقا بفرمایید،دهنتون رو شیرین کنید
محمد:به چه مناسبت ؟
فرشید:بابا شدنم
منتظر جواب نشدم و رفتم بیرون به سمت میز سعید.
گفتم :به به داداش سعید ،بیا دهنتو شیرین کن برادر
سعید:نمک ؛شیرینی چی هست
فرشید:بابا شدنم
سعید:مبارکهههههه داداششششششششششش
فرشید:نوش جان
رفتم پیش نرجس و نرگس و بهشون تارف کردم
گفتم :شیرینی بابا شدنمه
و اونا بهم تبریک گفتن
خواستم بیام که یه چیزی یادم اومد
برگشتم و به نرجس گفتم:بابت حرفام معذرت میخواهم
بعدش سریع دور شدم که آقا محمد صدام کرد و گفت ...
پ.ن:اینم از این
پ.ن۲:شاد باشید همیشه
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
پس چرا رفتی آقا جان؟صبر کن شاید خواستم چیزی بهت بگم
چش قشنگ کی بودی ؟
خدا نکنه بچت مثل خودت بشه
مگه من چمه ؟
✨با ما همراه باشید✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت 🖇🌻
#پارت_پنجم
#محمد
فرشید داشت بابا میشد ؟
وای ، هنوز تو شوک بودم که فرشید عین برق رفت بیرون
چش شد یهو؟
ناراحته؟
عه دارم چی میگم با خودم مگه میشه ناراحت باشه
رفتم پایین دنبالش
صداش کردم
برگشت
بابا خیلی شاد بود ؛من فکرم تا کجا رفت
گفتم
محمد: پس چرا رفتی آقا جان؟ صبر کن شاید خواستم چیزی بهت بگم
فرشید: ببخشید آقا خیلی ذوق دارم بفرمایید !
محمد:اول که مبارک باشه ،دوم که بابت شیرینی ممنون ،و سوم هم این که پسره یا دختر ؟
فرشید:اول که ممنون آقا،دوم که نوش جان، و سوم هم که معلوم نی
من برم به بقیه بچه ها شیرینی بدم
محمد:برو ،برو
#فرشید
رفتم سمت رسول
داشت با علی سایبری و داوود حرف میزد
جلو رفتم و سلام کردم و رسول گفت
رسول:سلام چش قشنگ
داوود:چش قشنگ کی بودی ؟
فرشید:هر هر هر ؛منو باش برا آقایون شیرینی آوردم
علی :به به به ،چه مناسبت
فرشید:الکی صابون به دلت نزن که نمیدم
رسول:عه فرشید ،لوس نشو
داوود: آقا من همین الان بگم غلط کردم ،دست از سر من بردارید
فرشید:مناسبتش رو نمیگم که قراره بابا بشم ، عه گفتم
رسول :بهههههههه ، به مبارکا به مبارکا داداش شادمون کردی ،بده من اون شیرینی رو ، بدو بدو ، دِ بدش من
فرشید:آها فکر کردی یادم رفت که قبلش چی بهم گفتی ؟
داوود:مباااااارکههههه ،من که کنار کشیدم قبلش ، بده من اون شیرینی رو
علی:عه آقا زشته ، فرشید جان داداش مبارکه، انشالله سلامت باشه در سایه پدر و مادرش ،فقط خدا نکنه بچت مثل خودت بشه
فرشید:دِ ، مگه من چمه؟
رسول:چت نیست
داوود:این عکس تو مانیتور چقدر قشنگه،عکاسش کیه ؟
علی:داوود بحث عوض نکن
فرشید:بسه ،بسه، هر کدوم شرینی بردارید وقت حرف زدن با شما ها رو ندارم ، یه مشت بچه که هنوز حتی ازدواج هم نکردن
داوود :عه من قصدش رو دارم ، خانوم خوب نی
رسول:کی زن میگیره ، خودت علاف کردی
فرشید:رسول یادت باشه چی گفتی هاااا
رسول:تو نگران نشو، یادم میمونه
فرشید:برو بابا ، کور ۴ چشم ، کی به تو زن میده ، داوود تو هم که کلا یه دختری ببینتت میگه این بچه ابتدایی کیه ریش داره بس که کوچولویی ، جو جو جوجو یه وقت گمی نشی تو اتاقت بگردن لای فرش ها پیدات کنن
داوود: %#! $&
فرشید :من چیزی نشنیدم رسول تو شنیدی؟
رسول:نه علی تو چی ؟
علی :نچ ، نچ
داوود: برید بابا از شما ها باید دور بود ، دیدار به قیامت
#داوود
داشتم میرفتم که دیدم نرجس خانوم داره میاد ، اولش ترسیدم ، ولی وقتی با مهربونی بهم سلام کرد و حالمو پرسید شکه شدم
وای ، بهم سلام کرد چه عجب مهربون شده
رفتم سر میزم
که کنار میز نرگس خانم بود
بهم سلام کرد و منم جوابش رو دادم
پ.ن:عاشق داوودم
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند :
آره بابا جون شب میام
حواستون باشه ، دیگه تکرار نکنما🗣
✨با ما همراه باشید✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت 🖇🌻
#پارت_ششم
#داوود
نشستم روی صندلی ، مشغول کارم شدم .
آقا محمد گفته بود که اطلاعات کیس جدید رو در بیارم .
یه پسر ۳۲ ساله به اسم 《احسان سلامی》که ۸ سال پیش به عنوان نخبه با بورسیه به آمریکا میره . اونجا داخل دانشگاه با یه دختر آشنا میشه به اسم《بلیک پاتاکی》که هم سن خودش هست و اهل آمریکا ، کم کم اون دختر مخ احسان رو میزنه و بعد از به اتمام رسیدن درس هاشون با هویت جعلی که برای دختر درست کرده بودن میان ایران .
داخل ایران پسر که جز یکی از عجوبه های ایران بوده مشغول کار میشه و در کنار کارش اطلاعات یه سری از دانشمندان ایران رو از 《امیر ارسلان فهمیده》که از جاسوسان کار بلد آمریکا هست میگیره و به بهانه سفر کاری برای آمریکا میبره ..!
به عبارتی میشه گفت که راه اصلی تبادل اطلاعات احسان هست ، اما ...
همسرش چی ؟
چرا داخل این اطلاعاتی که به دست آوردم اصلا اسمی از اون نیست ؟
مگه نقطه اصلی اون نیست ؟
یه جای کار می لنگه
اسمش رو سرچ کردم
هر بار یه چیز بی ربط می آورد
دیگه داشتم دیوونه میشدم ، محکم سرم رو به میز کو بیدم و از شدت خستگی شروع کردم به گریه کردن
دیگه نمیکشید ، کار کن مغز چلمنگ ، داد زدم :چلمننننننننننگ
نرگس خانم با صدای سرم که به میز برخورد کرد بهم نگاه کرد و از روی میزش بلند شد و رفت
بعد چند لحظه با یه لیوان آب به سمتم اومد و آب رو بهم داد و گفت :آقا داوود!شما باید برای ما الگو باشید ، کار ما سختی هم داره ، از دست من کمکی بر میاد ؟
لبخند زدم و آب رو خوردم و گفتم :بله ، درسته،ببخشید . نمیدونم شاید بشه کمکم کنید.
موضوع رو براش گفتم و اطلاعات رو به روی سیستمش انتقال دادم
بعد ۱۰ دقیقه که من مشغول استراحت بودم حس کردم صندلیم داره تکون میخوره
چشام و باز کردم و دیدم نرگس خانومه
خوشحال بود
گفت : این اطلاعات رمز گذاری شده بود ، حکش کردم ولی تا ۵ دقیقه دیگه متوجه میشدن برای همین ازشون کپی گرفتم
متعجب گفتم :ممنون
دیدم داره میخنده
گفتم:چیزی شده ؟
نرگس:سر...تون ، سرخ شده ؛باید روش یخ بزارید تا ورمش بخوابه .
داوود:عصرات خستگی دیگه ،باید یکم استراحت کنم . برم اطلاعات رو بدم آقا محمد و برگردم خونه ، با اجازه
نرگس:خدا حافظ
رفتم پشت در اتاق آقا محمد در زدم داشت با تلفن حرف میزد
گفت :آره بابا جون شب میام ، فدای دختر گلم ، برو سر کارت خدا حافظ.
محمد:بیا تو
داوود:سلام آقا، دختر تون بود ؟
محمد:آره، کارِت ؟
داوود:آها ، ببخشید ، اینم از اطلاعات که خواسته بودید .فقط میشه امروز رو بهم مرخصی بدید ؟
محمد:ممنون ، آره خیلی خستهای برو،فقط سرت چی شده ؟
داوود:ممنون،هیچی آقا، عصبی شدم زدمش میز
محمد:ماشالله ... منم باید امشب برم خونه ، وایسا با هم بریم ، تا اینا رو بدم دست رسول بعد میام
رفتیم سمت رسول و سعید
محمد:رسول ، سعید ، علی و نرجس خانوم بیان اینجا
همه:بله؟
محمد:اینا اطلاعات جدیده ، خوب مطالعه کنید و هر موردی بود خبر بدید ، حواستون باشه ، دیگه تکرار نکنما . چند ساعت میرم خونه و بر میگردم .
همه:چشم
پ.ن:سرش باد کرده 😐
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند :
دستتون درد نکنه
منم همینطور
باید رعایت میکردم ، هرچی باشه شما بزرگ تری
✨با ما همراه باشید✨
نویسنده:آ.م
#شخصیت
بلیک پاتاکی
مامور اطلاعاتی آمریکا
تکواندو کار حرفه ای
دوره های دفاع شخصی کامل
الان با یه هویت جعلی داخل ایرانه و به زودی دستگی میشه
۳۲ ساله
قبلا نامزد امیر ارسلان بوده ولی احسان خبر نداره
#شخصیت
کیمیا دختر آقا محمد
محجبه و شیرین و زیبا
۱ سال فاصله سنی داره با برادرش
یعنی ۱۹ سالشه