eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
277 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
😂❤️
😂❤️🦋
😂❤️
😐😂
😂❤️
😂❤️ یکم بیخود😐
😄🦋 بچه ها اگر دوست داشته باشید میتونم خودم از اینا بسازم🤩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕به وقت رمان 💕 پارت نهم در قلب خطر به دنبال امنیت 👇
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی✨ 🖇🌻 نیماااا! غیر قابل باور بود . رفتم پریدم بغلش بغض کرده بودم ، نرگس مثل گچ سفید شده بود . حدودا ۱۱ ماه پیش نیما به یه ماموریت رفت و بعد ۳ ماه قرار بود که برگرده . ولی ... گفتن موقع دستگیری یه سری داعشی پاتک خوردن و خودشون اسیر شدن. خبری ازشون نبود تا ۱ ماه بعد گفتن که دیگه امیدی نیست . باورم نمیشد ، این همون پسر بود ؟ محکم بغلش کرده بودم و گریه میکردم . اونم سر من رو بوسید و گفت نیما:رسیدن به خیر نرگس:نیما خودتی ؟ نیما:نه ، روحمه نرجس:ن...ن...نیما نرگس:نرجس خوبی ؟ نیما:عه نرجس ...نرجسسسسسس. نرجس از حال رفت با نیما سوار ماشینش کردیم و بردیم بیمارستان. خیلی تو شک بودم . نرجس حق داشت از هوش بره ! منم شکه شدم . خیلی دلتنگش بودم . فردا قرار بود چطور بریم سر کار ، من اخلاق نرجس رو میدونم ، تا ۵ روز از پیش نیما جم نمیخوره . میدونستم که یه ماموریت سخت در راهه و آقا محمد نهایت ۱ روز مرخصی بده . نیما توی فکر بود . گفتم نرگس:نیما چرا نگفتی اومدی ؟کجا بودی تا حالا ، مارو باش برات مجلس ختم هم گرفتیم :/ نیما:خواستم غافل گیر بشید ، واقعا ببخشید ، نمیخواستم اینطوری بشه ، پس منو مرده حساب کردید ؟ نرگس:عیب نداره ، وقتی که گفتن امیدی به برگشتنت نیست نرجس مریض شد ، تا همین چند وقت پیش افسردگی داشت ، بعدش داخل اداره اطلاعات استخدام شدیم و حالش بهتر شد ، این چند وقت دیگه یادش رفته بود .خیلی این روزگار سخت گذشت . نیما:میدونم بهم وابستس . نرگس:خوب تعریف کن ببینم ، چرا انقدر دیر برگشتی؟ کجا بودی حاجی ؟ نیما:برای آزادسازی یه منطقه رفته بودیم ، محاصره شدیم و افتادیم دست داعشی ها ، سر خیلی هارو جلو چشامون بریدن ، خیلی هارو تکه تکه کردن و برا خانواده هاشون فرستادن . ولی مارو نه ، انگار خدا رحمش به شما دوتا اومده بود . از اون ۲۶ نفر فقط ۵ نفر مونده بودیم ، شب صدای گلوله و داد از خواب بیدارمون کرد ، یه نفر در اتاقی که توش بودیم رو باز کرد و مارو برد بیرون. سوار ماشین کرد و نصف شبی به سمت ناکجا آباد حرکت کرد ، ۳ نفر نگهبان بینمون گذاشته بود . بالاخره ماشین وایساد ، صبح شده بود ، وقتی در ماشین رو باز کرد ... حاجی ...حاجی جلو در ماشین بود ... پریدم بغل حاجی ، ما آزاد شده بودیم ، خوب که به چهره اون مردی که نجاتمون داده بود نگاه کردم متوجه شدم یکی از هم دانشگاهی هام بود . حال روحی و جسمی خوبی نداشتیم ، برای همین ۱ ماه اونجا موندیم بعد اومدیم ایران ، میخواستن قبلش به شما خبر بدن ولی ما خودمون نخواستیم . نرگس:فدای داداش گلم ، آزادیت مبارک ، چقدر لاغر شدی ، خدا بشکنه دست کسی که روی تو دست بلند کرد .فدای اون چشات بشم من . نیما:خیلی سخت بود ، کثافت ها رحم نمیکردن ، روزی ۱ ساعت برنامه کشت و کشتار داشتن ، مارو میبردن بیرون و جلوی چشامون دوستامون رو میکشتن. هرکی هم حرفی میزد میریختن روش تا میخورد میزدن . من خودم انقدر کتک خوردم که برام عادی شده . نرگس:خدا لعنتشون کنه . نیما:راستی میشه فردا بریم سر خاک مامان و بابا؟ دلم براشون تنگ شده . نرگس:باشه بزار اول تکلیفمون با نرجس مشخص بشه . همون لحظه دکتر بیرون اومد و گفت که به هوش اومده . اول من رفتم داخل برای اینکه شکه نشه یکم باهاش حرف زدم . بعد نیما اومد داخل ، نرجس خیلی خوشحال بود . ۲ ساعت با هم حرف زدن ، سُرُم نرجس تموم شد و رفتیم خونه . (فردای آن روز) ساعت ۶ بود و بعد نماز صبحانه خوردیم . نرجس دلش نبود بیاد اداره .ولی مجبور بودیم ، رفتیم اداره . نیما هم رفته بود سر مزار مامان و بابا . از در که داخل رفتیم دیدیم همه دور میز رسول جمع شدن ، رفتیم جلو و سلام کردیم ، آقا محمد گفت محمد:سلام بر خواهران میرزایی ، سریع آماده بشید که امروز کارامون زیاده . من و نرجس:چشم . وسایلمو رو گرفتیم سر میزامون و رفتیم اتاق آقا محمد که گفت همه رو صدا کنیم رفتیم به بقیه هم گفتیم و قرار بود جلسه درباره پرونده جدید باشه . پ.ن:تازه داستان شروع شده😎 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند: در پرونده شما نقش کارگر جدید ساختمان رو داری . ما دوتا؟! ✨با ما همراه باشید✨ نویسنده:آ.م
پارت بعدی؟