eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
『حـَلـٓیڣؖ❥』
درسته که نباید بدون پروتکل های بهداشتی در این مراسم شرکت کنیم تا بهانه دست این افراد ندیم ولی توهین
خب شما نمیخوایی بری جایی نرو بمون تو خوونه ولی ب قول خودتونن حماقت ی جارررر زدنههه عکسای پشت صحنه گاندو رو بفرسم ببنین؟ اونجا کرونا نببود؟ خیلی خوبه حرفی ک میزنیم قبلش فک کنیم😐
『حـَلـٓیڣؖ❥』
درسته که نباید بدون پروتکل های بهداشتی در این مراسم شرکت کنیم تا بهانه دست این افراد ندیم ولی توهین
😊بله دیگه.. برای مهمونی های آقایون کرونا لا موجود.. به عزاداری که میرسه حماقت:)) البته در این تصویر واقعا هم جای تاسف داره... چون من با لخت شدن و این لوس بازیایی که تو بعضی از هیئت ها هست و کرونا رو رعایت نمیکنن مخالفم... ولی چرا فقط برای عزاداری صداتون در میاد.. برای تولدای میلیونی که تصاویرش رو به اشتراک میگذارند .. بعضا همین سلبریتی ها... چرا واسه اونا صداشون در نمیاد الله اعلم😐🖤
『حـَلـٓیڣؖ❥』
این ادما با چیزی که ما تو قاب تلوزیون میبینیم فرق دارن این نقش صرفا براشون یه نقشه و فقط برای پول
دقیقا ... یه بازیگر اصلا کارش همینه.. نقش بازی کردن.. ما اگر توجه و هیجانی هم داریم به خاطر نقششونه... نه خودشون.. چون نقشی که دارن بازی میکنن واقعا جذاب... ولی فک نمیکنم ربطی به شخصیت واقعی خودشون داشته باشه..
😐🕊🖤
سلام دوستان عزیز 🌻🌳 صبحتون به خیر و شادی☀️🌈🌸 من امروز نمیتونم رمان بزارم 💕🖇❤️ واقعا معذرت میخواهم 😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『حـَلـٓیڣؖ❥』
😊بله دیگه.. برای مهمونی های آقایون کرونا لا موجود.. به عزاداری که میرسه حماقت:)) البته در این تصویر
موافقم دلیلشم توی این آیه ذکر شده👇🏻 وَإِذَا ذُكِرَ اللَّهُ وَحْدَهُ اشْمَأَزَّتْ قُلُوبُ الَّذِينَ لَا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ ۖ وَإِذَا ذُكِرَ الَّذِينَ مِنْ دُونِهِ إِذَا هُمْ يَسْتَبْشِرُونَ (آیه ۴۵ سوره زمر) و هنگامی که خدا به تنهایی یاد شود ، دلهای کسانی که به آخرت ایمان ندارند منزجر (حالت تنفر) می گردد و هنگامی که کسانی غیر از خدا یاد شوند به ناگاه شادمان میشوند مزمون آیه: افرادی که به آخرت ایمان ندارند وقتی حرف از خدا و دین باشه معترض و گله مندن وقتی غیر از خدا در کار باشه راضی و خشنود هستند
پست جدید پندار اکبری
استوری جدید پندار اکبری
استوری جدید علی افشار
سلام مجدد بچه ها خبر خوووب 😅 تونستم ۱ پارت تایپ کنم 🤦🏻‍♀💁🏻‍♀ به بزرگی خودتون ببخشید 😬 خیلی سخت بود انگار اورست فتح کردم 😂
🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی ✨ داوود که رفت بیرون در خونه رو از ترس قفل کردم . یادداشت رو خوندم نوشته بود 《سلام خانوم میرزایی ماموریت فردا ساعت ۱۱صبح شروع میشه. قبلش ساعت ۱۰ داوود بر میگره و ۱۱ برق قط میشه ، خیلی طبیعی جلوه بدید ،فقط شما باید به بهانه شناسایی مشکل ، بلیک رو از خونش بیرون بکشید .》 خوب اینم از ماموریت فردا . خیلی خسته بودم نصف غذام رو خوردم و خوابیدم . ساعت ۴ بود که بیدار شدم تا وضو گرفتم اذان دادن و نمازم رو خوندم . ساعت ۵ صبحانه خوردم ، شروع کردم به خوندن کتاب های دفاع شخصی ، خیلی خوب بود همزمان تمرین هم میکردم .چند دقیقه بعد سیستم رو روشن کردم و گوشی رو زدم در گوشم ، باز داشت با تلفن رمزی حرف میزد ، همه رو نوشتم ، حدودا ۵ صفحه شد ! به خودم که اومدم ساعت ۹ونیم بود ! سریع خونه رو جمع و جور کردم . ماموریت خوبی بود ، حداقل خونه داری یاد گرفته بودم ، معمولا داخل خونه خودمون نرجس غذا درست میکرد می شست و من تمیزی میکردم . بعد مرگ بابا دیگه کسی رو به جز نیما نداشتیم که اونم چند ماه بعد ... اهههههههه ... خدا رو شکر الان زندس ! تو همین فکر بودم که زنگ در خونه رو زدن . رفتم درو باز کردم دیدم آقا داووده اومد داخل و گفت داوود:سلام نرگس:سلام داوود:چه خبر ؟ چیزی نگفته ؟ نرگس:خیلی حرف میزنه ، چطور شارژش تموم نمیشه :/؟ داوود:چه میدونم ،حالا چی میگه ؟ نرگس:رمزی... داوود:کار بلده نرگس:بچه ها برای ماموریت آماده هستن ؟ داوود:اره ، راستی حرفای دیروزش رو دادم علی سایبری گفت رمزگشایی میکنه هر وقت تموم شد میگه . نرگس:خوبه ۱ ساعت بعد رسول اومده بود و مثلا داشت مشکل قطی رو شناسایی میکرد ، رفتم در خونه بلیک و در زدم . استرس داشتم ! درو باز کرد با دیدنش ۱ قدم عقب رفتم و با مِن مِن گفتم : نرگس:س.سلام بلیک:سلام ، کاری داشتی ؟ نرگس:من همسایه بغلی شما هستم .‌.. برق شما قط نشده ؟ بلیک :خوشبختم ، چرا قط شده ! نرگس:مال ما هم همینطور، این آقا اومدن که درستش کنن . بلیک:خیلی هم خوب . رسول:با اجازه من یه نگاه به مدار شما بندازم خانوم . بلیک:بفرمایید رسول رفت سر پله و سریع یه دوربین کوچولو وصل کرد . کارشو خوب بلد بود ! داوود:آقا خوب درستش کن من شبا خونه نیستم هستم سر کار ، اگه برق بره خانومم می ترسه . بلیک :درست شد ؟ رسول:مشکل از اینجا نیست ! پ.ن:بلیک مهربونه ها😐 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند : درست شد ! ✨با ما همراه باشید ✨ نویسنده:آ.م
شات😬 یه شباهت خاصی به این ایموجی نمیده؟؟ ==>😬 😂😂😂😂واقعا .. به ما بپیوندید💕👑 @GandoNottostop
😒شات شبیه==>😒 خدایی کپی همن😂😂 به ما بپیوندید💕🐰 @GandoNottostop
واقعا آقا محمد واقعی انقدر جسور و جذاب و قهرمان؟؟؟😢 کاش میشد حد اقل برای یه بار یه مامور امنیتی رو دید🕊😍🖤 به ما بپیوندید💕🕊🖤 ===={ @GandoNottostop }====
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا🌹🖤 #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_بیست_و_چهار #رسول لنگان لنگان به طرف سالن رفتم... داو
به نام خدا😊🦋 پاشدم لنگ لنگ به سمت پروژوکتور رفتم... € رسول میخوای نشسته توضیح بدی... داوود سعید خیلی سربه زیر میخندیدن😒😐 محمد متوجه شد ... چشم غره ای رفت که دلم خنک شد😂 با چشم و ابرو جر سعید رو در آوردم... $ نه آقا... ممنون... راحتم.. $ همونطور که آقا محمد توضیح داد رئوف دائم در حال جست و جو و پیدا کردن اطلاعات جدید راجب کارخونه هاست... بهرام راد ... یه کارخونه دار .. یه شرکت خیلی بزرگ دارو سازی ... که یه جورایی مربوط به بخش هسته ای هم میشه... صنعت دارو سازی یکی از صنایع مهم و قابل توجه کشور که البته هدف خیلی از دشمنای کشور هم توی این سال ها بوده.... سینا راد رو تقریبا میشه یه آقازاده معرفی کرد که نقطه اشناییش با رئوف همین کارخونه داری پدر سینا یعنی راد بزرگه... یعنی در قبال خدماتی که از رئوف می گرفته اطلاعات شرکت داروسازی پدرش و بعضا شرکت هایی که برای شراکت مجبور بودن به این شرکت اطلاعات بدن رو شناسایی و اطلاعات مهمشون رو تحویل رئوف میداده... تا زمانی که پدرش متوجه میشه و پسرش رو از کارخونه اخراج میکنه... سرمایه ناچیزی هم به عنوان ارث کوچیکی بهش میده و ... میگه که دیگه پسری به نام سینا نداره.. از اون زمان سینا چند سال به خارج از کشور سفر میکنه و... برای ادامه تحصیل به ایران برمیگرده... با رشوه دادن به برخی رئسای دانشگاه نخبه های دانشگاهی رو شناسایی میکنه‌‌... اخیرا هم... تنها فعالیتی که .. داشته🙂.. هعی... نزدیک شدن به خواهرم برای رسیدن به اطلاعات من بوده... € کافیه... برو سراغ فضلی... $ چشم... علیرضا فضلی... رابط بین رئوف و راکس جونیفر.... این اواخر رد پای منابع خارجی هم.. & رسول جان ... قرار شد هرکسی کیس خودش😐😂 اینجوری که شما داری پیش میری میترسم بخوای ما رو هم معرفی کنی😂 ₩ البته منم از آقای عبدی معذرت میخوام... ولی دیگه به صلاح نیست که آقا رسول با این وضعیت روی پا وایستن... ضرر داره براشون... فشارش میوفته😂😒😐 € بچه ها... ÷ بله دیگه ... مگه دروغ میگن.. € خیلی خوب... استاد رسول بفرمایید.. $ چشم😒🙄 € داوود... & پاشو سعید... & کیسی که ما روش کار کردیم همون راکس جونیفره... منبع خارجی که به تازگی شناساییش کردیم... یکی از اعضای مهم پرونده ... رئوف و علیرضا راد و البته با همکاری دیگر کیس هایی مقل خانم ویشکا شهسواری و سینا راد اطلاعاتی رو که توی ایران از طریق نفوذ در دستگاه های دولتی به دست میارن رو برای این آقای جونیفر ارسال میکنن... اما ما هنوز اطمینان کامل نداریم که سر شبکه اصلی همین آقا باشه... بالاخره جلسه بعد از توضیحات بچه ها تموم شد... " بچه ها... خیلی عالی بود... تمرکز کنید... به زودی ممکنه وارد فاز عمیلیاتی بشیم... به محض اینکه آقای عبدی خارج شد تلفنم زنگ خورد.... ₩ یا ابوالفضل باز شروع شد😂 & ایح.. ایح... نگاش کن... $ شما دوتا ساکت که من دارم براتون... الو... @ سلام ..‌ خوب هستید؟؟ $ شما؟؟؟ @ ام.... من همون خانمی هستم که امروز باهم تصادف کردیم... یادتون میاد... نگاهی به شماره انداختم.. @ الو؟؟؟ $ بله .. در خدمتم.. @ میخواستم ببینم کی وقت دارید که ماشین ها رو برای تعمیر ببریم.... بالاخره هم شما مقصر بودی هم من.. $ من؟؟؟ چرا من مقصر بودم... شما سرعت غیر مجاز رفتی... @ به هر حال پلیسی اونجا نبود که مقصر اعلام کنه.... حالا یه جوری باهم کنار میایم... $ امروز که به هیچ عنوان.... برای فردا صبح چه ساعتی ؟؟؟ @ ام... ۹ عالیه.. $ بسیار خوب.... پس فردا صبح راس ساعت ۹ بیایین به لوکیشن که براتون میفرستم... @ بله... حتما
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا😊🦋 #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_بیست_و_پنج #رسول پاشدم لنگ لنگ به سمت پروژوکتور رفتم.
به نام خدا🕊🖤 وارد مهمونی شدم... خیلی استرس داشتم... از مواجه با رئوف یکم می ترسیدم... آخه... اون یه جاسوس حرفه ای و کار کشته بود... اما نباید اعتماد به نفس خودم رو از دست میدادم... نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم... فک میکردم الان انواع لوستر و نور های تزئینی باید باشه... اما وارد که شدم برق از چشمام پرید... هیچ نوری نبود .. برق های خاموش... و رقص نور .. همرا ها با آهنگ ملایم و کلی آدم که با دیدن من هیچ واکنشی نشون ندادن... هعی.... حتی از دیدنشون هم حالم بهم میخورد... خیلی آروم گفتم < آقا رسول شما از ریز دوربین دیدی دارین ؟؟؟ $ لطفا اگر امکان داره پرنور ترین جای خونه بشینید.... و اینکه... آقا محمد سفارش کرد که سعی کنید به رئوف و افرادی که باهاشون گرم میگیره بیشتر آشنا بشید... < چشم... یعنی... یعنی سعی میکنم... $ وای‌.... خانم مهرابی اینطوری که من دارم میبینم شما آمادگی ندارید‌..... اعتماد به نفستون رو از دست ندید... چرا اینقدر با تردید حرف میزنید؟؟؟؟ الان مه چی به شما بستگی داره.... خواهش میکنم یکم فکر کنید.... با این کار یه زمان تمام زحمات تیم رو به باد میدین... < چشم..چشم.. ویشکا به استقبالم اومد.. ~ اوووو... هعی خدا... بچه ها.... ببینید کی اومده .. مهمون ویژه مون رسید😁 < س.. سلام.. اجازه نداد حرف بزنم.. دستم رو کشید به طرف چند تا خانم برد... سعی کردم عین خودشون باشم. < سللام.. خوشبختم.... او.. مای گاد. تبریک میگم واقعا رفیقای جذابی داری😀