به نام خدا😊🦋
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_سی_و_پنجم
#رها
$ رها.. رها خانم... رها ... پاشو دیگه ... اه رها بلند شو ... چقدر میخوابی😢
٪ رسول
$ جانم؟!
٪ ساعت چنده
$ هفت و نیم
بلند شدم جیغ کشیدم
٪ هفت ووووو نیممم
به ساعت نگاه کردم .. ساعت هفت بود😐
٪ رسول یه چیزی رو میدونستی🤨
$ چی؟!
٪ اینکه خیلی بی مزه ای😏بیش از حد ها
$ ای بابا .. خب دیدم مامان که اینجوری صدات میکرد بلند میشدی گفتم من هم راه مامان رو ادامه بدم دیگه😂حالا پاشو بیا کارت دارم😌
٪ برو بیرون .. یکم دیگه میخوابم میام.. بعد میام
$ من الان کارت دارم☺️تو هم همین الان میای؟! Ok?
٪ منم الان خوابم میاد.. تو هم بعدا کارت رو میگی😂🦋
$ رها
٪ چیه ؟؟؟؟؟
$ پاشو😒..
٪ رسول میشه ادای ادمای جدی رو در نیاری ؟!😂
$خب بلند شو دیگه😂
کارم خیلی مهمه هاااا😃
٪ آره میدونم... باز میخوای عین مادربزرگا نصیحتم کنی که آره... توی دانشگاه مراقب باش... کیفت رو بزار زیر چادرت کسی نتونه کیفت رو بزنه...
سرت رو بنداز پایین...
از خیابون با احتیاط رد شو... و این چرت و پرتا ... ول کن بابا حوصله ندارم🤦♀😂
$ رها .. فقط یک بار دیگه تکرار میکنم ... بیا پایین کارت دارم
٪ من..
$ سمت چپ .. پایین راه پله ها منتظرم😐
٪ خیل .. خوب بابا .. اه🤨
خوشحال بودم که قرار بود هر روز برم دانشگاه😊🦋 نمیخواستم خودم و رسول رو اول صبح ناراحت کنم... برای همین به حرفش گوش کردم...
جلوی آینه روسریم رو درست کردم😅لبخندی مصنوعی زده😂 رفتم پایین....
روی مبل نشسته بود... پشتش به من بود...
با گوشیش پیام میداد😎
آروم رفتم پشت سرش..
این ور و اون ور شدم تا بتونم پیامک هارو بخونم😜
در حال پیام بازی با آقا سعید بود... تو خونه هم خیلی از سعید تعریف میکرد... با سعید رفتیم در خونه ... با سعید پسورد پیدا کردیم و ... خلاصه
معمولا در تعطیلاتش هم با آقا سعید در ارتباط بود😜
(متن پیامک ها)
* سلام رسول خان .. کجایی استاد🤨
_ سلام سعید.. خونه .. خواهرم رفت دانشگاه میام😊
* خداروشکر تو یه بهونه داری .. هر وقت دیر بیای یا خواهرت مریض بود.. یا قهر کرده بود.. یا دانشگاه داشت😂
آقا تو اگر این رها خانم نبود چه بهونه ای واسه دیر اومدنات داشتی😂؟!
_ سعید صد بار گفتم با خواهرم شوخی نکن😐
* خوب راست میگم دیگه
_ به تو که نباید جواب پس بدم برادر😂 آقا محمد در جریانه😬
* بله دیگه.. آدم پارتیش کلفت باشه.. هر وقت خواست بیاد... کی میتونه بگه بالا چشت ابرو🙄😂
_ ببین داری وقت دنیارو میگیری..
* خیل خوب زود بیا😁
....
خواست پیام رو تایپ کنه که بهش نزدیک شدم.. دستم رو گذشتم رو شونه هاش
٪ واااااه😂👻👻
$ دیوونه... سکته کردم... چته؟😐
خیلی خندیدم.... تاحالا انقدر ترسون ندیده بودمش😂❤️
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_سی_و_پنجم
#رسول
رفتم خونه و کلید رو انداختم .
در رو باز کردم و آروم رفتم داخل آشپزخونه.
صدا زدم
رسول:رها بانو ؟
رسول:رهاااااااا؟
هیچ صدایی نیومد !
رفتم داخل اتاق هارو نگاه کردم دیدم که داره نماز میخونه.
وقتی رفت سجده و نشست یه بوس ازش کردم و آومدم بیرون .
بعد چند دقیقه از اتاقش بیرون اومد .
مامان و بابا برای چند هفته رفته بودن مشهد.
من که نمی تونستم برم ، رها هم درس و دانشگاه داشت .
اومد گفت
رها:سلام داداش ، به به بالاخره چشمم به جمالت روشن شد .
رسول:سلام رها بانو گل ، قبول باشه.
رها:قبول حق ، گرسنه نیستی؟
رسول:چرا، خیلی گرسنمه ، چی داریم؟
رها:مگه بهت قول ندادم قیمه بپزم؟
رسول:دستت درد نکنه ، برم نمازم و بخونم و بیام.
رها:باشه .
رفتم نمازم رو خوندم و اومدم .
غذا رو که خوردیم با هم ظرف هارو شستیم و درباره درس و دانشگاه و این چیزا با هم حرف زدیم .
وقتی به خودم اومدم ساعت ۲۴ بود !
مثلا میخواستم امشب زود بخوابم که فردا خسته نباشم داخل سایت .
گفتم
رسول:رها ساعت چنده به نظرت ؟
رها:ساعت گرونه ، خیلی گرونه :)
رسول:بس کن کم مسخره بازی در بیار ، ساعت دوازدهِ !
رها:واقعا! خدا حافظ
رسول:کجا؟
رها:میرم بخوابم!
رسول:خدا شفا بده.
رها:فردا منم بیدار کن میخواهم برم دانشگاه ؛)
رسول:یکی باید خودمو بیدار کنه.
رها رفت خوابید منم چند دقیقه بعد رفتم روی تختم و دراز کشیدم.
کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد .
پ.ن:مهمون های نرگس و چه کنم؟😂
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
همه بودن به جر فرشید !
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م