eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
269 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا😎 #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_شصت_و_سه #رها در زدن🙂 محمد که رفت.... حتما رسول بود... برگشت
به نام خدا😄🦋 به سمت نماز خونه رفتم... آرزو میکردم که ای کاش کسی نباشه بتونم یه ساعت بخوابم.... الان ۴۸ سا علت میشد که نخوابیده بودم... نه اینکه بگی عادت نداشتم.. اما خوب کسل و کم حوصله بودم... خسته و بی جون ... مطمئن بودم اگر سعید و فرشید یا امیر رو ببینم .. دیگه نمیتونم استراحت کنم... خدا کنه سر پستشون باشن تا بتونم بخوابم😢 وارد نماز خونه شدم ... معمولا موقع شیفت عوض کردن بچه ها نماز خونه خلوت بود... گوشیم رو برای ۱ ساعت دیگه کوک کردم... خیلی دلم میخواست از دسترس خارجش کنم.. ولی نمیتونستم... چون توی حالت آماده باش بودم... آروم چشم هام رو روی هم گذاشتم ... یکی محکم زد بهم □ بچه ها این چند ساعت نخوابیده؟؟ عین مرده هاست🙄 وای خدا... یعنی هرکی بود تیکه تیکش میکردم... چشمام رو باز کردم.. امیر بود.. کلافه بلند شدم. $ ۴۸ ساعته که نخوابیدم.... امیر جون هرکی میپرستی بزار فقط یک ساعت بخوابم... □ خیلی خوب... بی اعصاب😐 $ حوصله کل کل ندارم ... فقط بزار بخوابم.... □ رسول پاشو $ امیرررر ... امیییر تورو خدا دست از سرم بردار😭 دیگه نا ندارم .. □ ما که رفتیم... شمام بخواب سیر شی😂😂 بالاخره امیر رفت... و من خوابم برد... ... گوشیم رو جواب دادم... ٪ الو ... ... ٪ الو بفرمایید... ... ٪ الو ... صدای من رو دارید؟؟؟ کسی جواب تلفن رو نمیداد.... قطع کردم... اما پیش خودم هزار تا فکر کردم... نکنه میخواسته ردیابی کنه... شاید میخواسته چیزی رو به من بفهمونه... اصلا شاید یه مزاحم ساده بود... شایدم یه آدم حرفه ای که قصد های دیگه ای داشت... تصمیم گرفتم بهش فکر نکنم... گوشیم روی حالت سایلنت بود... از حالت سایلنت درش آوردم... باز زنگ خورد... جواب دادم.. اما چیزی نگفتم... سریع قطع کردم.... تصمیم گرفتم بلاکش کنم... و این کار رو کردم ... اما چند بار دیگه هم از شماره های مختلف باز زنگ خورد ... دیگه واقعا نگران شدم... فک کردم شاید به خاطر موقعیتی که توش هستم برای رسول مهم باشه.. شاید میخوان ادارشون... همکاراش .. یا بخش ضد جاسوسی رو شناسایی کنند.. تصمیم گرفتم به رسول بگم... گوشیش رو گرفتم .. اما جواب نداد... شاید خوابه... خواستم برم بیرون ... اما رسول گفت که بیرون نرم.. ولی چاره ای نداشتم ... دل رو به دریا زدم و رفتم بیرون... میدونستم که به غیر از چند نفر دیگه هیچ خانمی اونجا نیست... اما😢 از شانس بد من اونا هم نبودن... همه جا پر بود از مرد های غریبه.... یکم دلشوره داشتم... میدونستم توی نماز خونه است... اما خوب اونجا یه محیط کاملا مردونس .. خدایا چی کار کنم... از بین دوستاش فقط آقا داوود .. آقا سعید و... دو نفر دیگه .. آها آقا امیر و آقا فرشید رو می شناختم... اما هیچ کدوم این دور و برا نبودن... هرکس رد میشد با تعجب نگاه میکرد... رفتم جلو... که یه نفر به چشمم آشنا اومد.. اقا امیر بود... به سمتش رفتم □ سلام خانم حسینی. خوب هستید؟ کاری داشتید؟؟ وای خدا ... چی بگم ٪ ام... سلام.. ممنون... میشه یه خواهش داشته باشم؟؟ □ شما دستور بفرمایید😊 ٪ اگر ممکنه رسول رو صدا کنید □ چیزه... رسول خوابه... کارتون واجبه؟؟ ٪ آره... ممکنه براش مهم باشه.. □ اگر میتونید کارتون و به من بگید دیگه رسول رو بیدار نکنیم... آخه خیی خسته بود... ٪ درک میکنم... اما با رسول راحت ترم... اگر میشه صداش کنید... □ چشم... چند لحظه تشریف داشته باشید