به نام خدا😄
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_شصت_و_یک
#رها
برگشتم تو اتاق محمد..
اتاق جالبی بود..
البته اتاق که مال اداره بود...
تجملات خاصی هم نداشت....
اما وسایل جالبی توش بود....
در یه کشو رو باز کردم ...
کلی مینی دوربین😅... ریز شنود.. پین هول و..
کلی چیزای دیگه که اسماشون رو نمیدونستم اما جالب بودن...😂
هیچ وقت دست از کنجکاوی بر نمیداشتم😂
آقا محمد وارد شد ...
سریع در کشو رو بستم..
قفل کردم ..
جادادم...
یه کاره اومدم بلند شم که سرم خورد به میز😂🤕
٪ آخ... نابود شدم
€ چیشد؟؟
٪ هیچی🤓
€ خوب شد اومدی اینجا
٪ چطور مگه؟😋
€ آخه تا حالا فکر میکردم آدم ارومی هستی..
گاهی اوقات شیطنت میکنی....
نگو کلا آدم ماجرا جو و کنجکاو و پر سرو صدایی😅
خجالت کشیدم...
خیلی بد شد ......
تصورش از من شده بود یه آدم سبک..
٪ راستش .. من معذرت میخوام... میدونم امروز کارای جالبی نکردم...
€ از بابت چی معذرت میخوای ؟؟
٪ همین ک...
€ رها خانم .. هیج وقت الکی از کسی معذرت نخوا....😄این رو خود بابات بهم گفته😀
٪ چشم..
€ حالا اگر میشه از پشت میز بیا این طرف چند تا نامه بردارم😐
٪ اونم چشم😰
روی صندلی های اون سمت نشستم...
٪ راستش اینجا خیلی برام جذابه..
€ واقعا... چطور؟؟
٪ وسایلی که دارین... کار هایی که انجام میدین...
حالا میفهمم چرا رسول از خونه فراریه...😅
€ کاش زودتر اومده بودی اینجا🙂😃
٪ چطور؟؟
€ آخه دیگه مجبور نبودیم هر روز بین جنابعالی و رسول پا در میونی کنیم😂
٪ اها ... از اون لحاظ😁
€ من باید چند تا نامه رو ببرم بیرون ... از اون ور هم میرم دنبال عطیه.... آخرین مقصدم شمایی😊
آماده باش ... به رسول میگم خبرت کنه ...
زودتر نیایین دم در ..
٪ چشم خدا نگهدار..
بلا فاصله بعد از رفتن محمد در زدن ... احتمالا رسول بود...