🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_هفتم
#نرجس
دونه دونه پارچه ها رو کنار زدم که!
یا قرآن!
زانوهام شل شد....
چشم هام رو باز و بسته کردم...
نه دروغه،خوابه😭
این ریحانهمن نیست💔
ریحاااانه!!!
آخه چرااااا رفتیییی!!!!
چشماتو باز کن😢
توروخدا یه بار دیگه با چشمای عسلیت نگام کن😭
خیلی آروم چشمهاش رو بسته بود...
به آرزوش رسید...
منو تنها نزار!!!!
سلامم رو به مادرمون برسون ریحاااانه
نمی تونستم جلوی هقهق گریه ام رو بگیرم
اون خوابی که دیده بودم مربوط به ریحانه بود😭
از دور نرگس و زهرا رو دیدم که در حال چادر سر کردن با سرعت میومدن سمت من....
(برای عملیات همه چادر هامون رو در اورده بودیم و یه مانتو تا زیر زانو و شلوار و روسری بلند و جلیقه ضد گلوله داشتیم)
#زهرا
عملیات به خوبی تموم شده بود...🙂
منو نرگس با هم بودیم و از بقیه خبر نداشتیم
به آقا محمد بیسیم زدم که گفت برین دم در کارخونه پیش نرجس😳
در حال سر کردن چادرامون به جایی که آقامحمد گفته بود رسیدیم که نرجس رو دیدم و به سمتش دویدم...
داشت گریه میکرد.....
وقتی صحنه روبه روم رو دیدم قلبم مچاله شد و چشمه اشکم جوشید....
ریحانه آروم خوابیده بود...
همون ریحانه مهربون و دوستداشتنی...
همون که خییلی خوب بود
انقدر خوب که زود رفت پیش معشوقش...
داشتم گریه میکردم اما خیلی آروم...
نرگس و نرجس اما خیلی برقراری میکردن...
پلیس ها میخواستن از پیکر جداشون کنن..
کارتمو نشون دادم گفتم که ما باهاتون میایم و قبول کردند
رفتم پیش نرگس و نرجس بهشون گفتمــ
زهرا: الان ریحانه رفت پیش حضرت مادر💔
اذیتش نکنین...
اون اگه اینجا شهید نمی شد یه جا دیگه می مرد....
مگه آرزوش این نبود؟ツ
پس بهش تبریک بگین دیگه...............
با صحبتام آروم شدن💔😢
و همراه پیکر یحانه سوار ماشین شدیم....
چون قرآن رو حفظ بودم تو راه براش قرآن خوندم...
البقره
وَلَا تَقُولُوا لِمَن يُقْتَلُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتٌ بَلْ أَحْيَاءٌ وَلَٰكِن لَّا تَشْعُرُونَ
ﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺧﺪﺍ ﻛﺸﺘﻪ ﻣﻰ ﺷﻮﻧﺪ ﻣﺮﺩﻩ ﻧﮕﻮﻳﻴﺪ ، ﺑﻠﻜﻪ [ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﺮﺯﺥ ] ﺩﺍﺭﺍﻱ ﺣﻴﺎﺕ ﺍﻧﺪ ، ﻭﻟﻲ ﺷﻤﺎ [ ﻛﻴﻔﻴﺖ ﺁﻥ ﺣﻴﺎﺕ ﺭﺍ ] ﺩﺭﻙ ﻧﻤﻰ ﻛﻨﻴﺪ .(١٥٤)
نرگس و نرجس هم با شنیدن صدای قرآن آروم شدن.....
#داوود
رسول حالش اصلا خوب نبود.
سریع به بیمارستان رسیدیم وبردنش اتاق عمل...
خیلی استرس داشتم....
داغ ریحانه خانم برامون بس بود😭💔
دوست نداشتم رسول هم اضافه بشه....
نیم ساعت گذشت....
خبری از رسول نشد...
هرچقدر از دکتر ها هم می پرسیدم جواب سربالا می دادن...
حالم اصلا خوب نبود...
ده دقیقه پیش آقامحمد زنگ زد و آدرس بیمارستان رو پرسید...
اول آقامحمداینا اومدن
خانمها چون همراه پیکر ریحانه خانم رفته بودند نیم ساعت دیر تر رسیدند...
بعدش هم زینبخانم و معصومه خانم اومدن
همه پشت در اتاق عمل بودیم...
نرجسخانم اما حالش خیییلی بد بود...
زینبخانم و زهراخانم سعی داشتن آرومش کنند....
دوساعت به همین منوال گذشت تا اینکه زهراخانم به آقامحمد جیزی گفت و بعد از گوشیش دعای توسل رو پخش کرد...
همه با گریه دعا رو خوندیم...
اما از وضعیت رسول خبری نبود...
۳ساعت گذشته بود
دلمون خیلی شور میزد
تو این ۳ساعت چندین بار دکتر و پرستار وارد اتاقعمل شدند اما هیچ کدومشون جواب درست نمی دادن
تا اینکه بعد نیم ساعت دکتر از اتاقعمل بیرون اومد.......
پ.ن:یعنیحال رسول چطوره💔🙁
ادامه دارد....🌻🖇
آنچه خواهید خواند:
دکتر چی شد؟!
هماهنگ کنید که...
✨با ما همراه باشید✨
نویسنده:آ.م