به نام خدا 🌙🖤
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_صد_و_چهل
#محمد
& چرا جدی تر باهاش حرف نزدین؟؟؟
چرا ولش کردین رفت..
€ نمیشد داوود ... این راهش نیست... رسول جوونه.. غرور داره... اینجوری نمیشه..
& اصلا شاکی اصلی رسول نیست... رها خانمه...
به نظرم خیلی بی سر و صدا ازشون بخوایم رضایت بدن... به رسول هم چیزی نگیم..
€ امکان نداره... رسول و رها چیزی مخفی از هم ندارن...
وقتی رسول هر روز داره میاد اداره در جریان هم همه چیز قرار میگیره... اینم راهش نیست..
& پس چه کنیم؟؟
€ بریم سراغ رها..
& خب آقا منم که همین رو گفتم🖤😐
€ تو گفتی بریم سراغ رها که رضایت بده...
ولی من میگم بریم سراغش که راضی بکنه..
& کیو؟؟
€ کجایی داوود؟؟😄 رسول رو دیگه...
& وا... رها خانم خودش شاکی اصلی.. بعد بیاد رسول رو راضی کنه؟؟
€ داوود نمیشه.. بدون رضایت رسول نمیشه...
من نمیخوام رابطه این خواهر و برادر بهم بخوره..
راهش همینه که گفتم..
& حالا چی کار کنیم؟؟
€ شما هیچ کار ... فعلا برو سراغ اون آدرسی که بهت دادم...
یکی از اون سه نفر کیس ماست..
وقتی مطمئن شدی خوب مراقبش باش تا نیروی جایگزین بفرستم برات...
& چشم.. با اجازه..
داوود رفت...
دو روز بود که خونه نرفته بودم...
قطعا عطیه سرکار...
باید قضیه رو بهش میگفتم تا با رها حرف بزنه..
شاید اگه به حسین میگفتم راحت تر میتونست رسول رو راضی کن..
....
€ سلام .. عطیه... من دم در ادارتون ایستادم..
میتونی یه ۲ ساعت مرخصی بگیری
£ سلام محمد... ام... باشه... همونجا وایستا اومدم...
قضیه رو براش تعریف کردم و راهی دانشگاه شدیم...
رضا دم در منتظر رها بود..
€ چطوری رضا جون... سلام خانم قطبی..
`` عه... آقا.. سلام .. شما اینجا چه میکنید؟
° سلام آقا
€ چرا الان منتظری..
`` رسول گفت امتحان داشته.. کلاس دیگه ندارن..
€ آها..دست گلتم درد نکنه... برو من خودم هستم!
° شما؟!
€ یه موضوعی هست که باید با رها خانم مطرح کنم... خودم هستم دیگه..
٪ سلام آقا محمد...
€ سلام رها خانم ... بفرمایید... برید پیش عطیه الان میام..
٪ چشم!
€ رضا جان کاری نداری؟؟ فقط رسول چیزی از این قضیه نفهمه... اوکی؟
`` چشم...
° خدا نگهدار